روز هفتم (27 خرداد 98): تخت سلیمان، سرزمینی به وسعت تاریخ شگفتانگیز ایران
صبح کمی دیرتر از خواب برخواستیم و صبحانه را در اتاق پذیرایی اقامتگاه خوردیم. آن روز را کلاً فرصت داشتیم تا از محوطهی تاریخی تخت سلیمان و دریاچهی اسرار آمیزش و کوه تو خالی موسوم به زندان سلیمان دیدن کنیم.
تصویر 74: صبح دلانگیز و نسیم روح بخش در اقامتگاه بومگردی آتر
تصویر 75: صبحانهی مفصل برای شروع یک روز زیبا در تخت سلیمان
ما در تخت سلیمان بودیم، که در روزگاران بسیار دور، بزرگترین مرکز آموزشی، مذهبی، اجتماعی و عبادتگاه ایرانیان به شمار میرفت اما در سال ۶۲۴ میلادی و در حمله هراکلیوس، امپراتور رومیان به ایران تخریب شد. این محوطهی تاریخی دارای قلعه و آثار بزرگ و عمارات مخصوص برای سکونت موبدان بوده است که در زمان اشکانیان و ساسانیان در نهایت آبادی و اوج قدرت قرار داشته و در نتیجهی حملهی رومیان و تاخت و تاز اقوام عرب و مغول ویران شده و آثار تمدن آن از بین رفته است.
در دل مجموعهی تاریخی تخت سلیمان که در فهرست جهانی یونسکو ثبت شده، آتشکدهی آذرگشنسب، یکی از سه آتشکدهی مشهور دوره ساسانی قرار دارد که محل تاجگذاری پادشاهان آن سلسله بوده و عمده شهرت این مجموعه به خاطر این آتشکده است اما در تخت سلیمان آثاری از دورههای هخامنشی و مادها نیز وجود دارد که نشان میدهد قدمت این مجموعه به سه هزار سال میرسد و این باور وجود دارد که تخت سلیمان زادگاه زرتشت است.
خلاصه برای دیدن آن همه ابهت و عظمت به راه افتادیم. بدون دوچرخه و بار و بندیل تنها کولهی دوربین را بر دوش گذاشتم و با دوستانم راهی مسیر روستایی اقامتگاه تا محوطهی تاریخی شدیم که خیلی زیبا و چشمنواز بود. از باغی گذشتیم که پر از کلاغ بود و سمفونی هیجانانگیزی را اجرا میکردند. دختران و زنان و مردان روستا را دیدیم که با لبخند و احوال پرسی مختصر ما را با نگاه مهربان بدرقه میکردند. و در نهایت پس از حدود 20 دقیقه پیادهروی و کلی لذت بردن از مناظر، رسیدیم به آستانهی ورودی مجموعه تاریخی تخت سلیمان.
تصویر 76: مسیر زیبای روستایی به سمت محوطهی تاریخی تخت سلیمان
تصویر 77: در مسیر تخت سلیمان
با خرید بلیط وارد محوطه خلوت شدیم و اول از همه دریاچه ی سحرآمیز این مجموعه رخ نمود که حس و حال عجیبی برایم داشت. پیشتر از داستانها و رمز و راز این دریاچه شنیده بودم و سالها بود دوست داشتم این مکان را ببینم.
آب این دریاچه در عمق 120 متری از چشمه میجوشد و بالا میآید البته این آب به دلیل وجود املاح زیاد مناسب آشامیدن و کشاورزی نیست اما رنگ زیبا و وسعت زیادش به عظمت مجموعه افزوده است.
هر چقدر از عظمت و شگفتی این مجموعهی زیبای تاریخی بگویم، کم است. با توضیحات آقا حمید و بروشوری که از باجهی خرید بلیط گرفته بودیم شروع کردیم به بازدید از مجموعه و این بازدید حدود یک ساعت و نیم به طول انجامید.
تصویر 78: ورودی محوطهی تاریخی تخت سلیمان
تصویر 79: دریاچهی سحرانگیز تخت سلیمان
تصویر 80: توضیحات مربوط به محوطهی تاریخی تخت سلیمان
تصویر 81: تخت سلیمان و سازههای خشتی و ساروجی
تصویر 82: ورودی ایوان خسرو در سمت شمال غربی دریاچه
تصویر 83: بخشی از معبد آناهیتا
تصویر 84: ورودی یکی از تالارهای تخت سلیمان
تصویر 85: نمای کلی تخت سلیمان در موزهی محوطه
حوالی ظهر قدم زنان به روستا بازگشتیم و یک چلوکبابی کوچک را درست نبش تنها میدان روستا دیدیم و درنگ نکردیم و به فکر ناهار افتادیم. صاحب رستوران گفت که فقط برای شام کباب دارند و تنها گزینهی ما همبرگر یا کباب لقمهی آماده بود. به گزینههای روی میز رضایت دادیم و ناهار را که خوردیم، تصمیم گرفتیم شام را بعد از بازدید از زندان سلیمان در آنجا بخوریم.
بعد از ناهار به اقامتگاه بازگشتیم و حدود دو ساعتی استراحت کردیم. در خواب ناز بودم که محبوب صدایم کرد و گفت پاشو که آقا عارف لباس کردی خودش و همسرش را آورده تا ما بپوشیم و عکس یادگاری بگیریم. با چشمانی که از خوشحالی میدرخشید برخاستم، آخر من عاشق لباسهای محلی هستم و عشق میکنم با تن کردن لباس اقوام مختلف و ژست گرفتن و انداختن عکس یادگاری. یک ساعتی در دشت سرسبز مقابل اقامتگاه در حال عکس گرفتن بودیم و بعد از آن دوچرخههایمان را برداشتیم و راهی زندان سلیمان شدیم تا غروب خورشید را از بالای کوه ببینیم.
زندان سلیمان یا زندان دیو نام کوهی مخروطی شکل و میان تهی است که در سه کیلومتری غرب تخت سلیمان قرار دارد. حفره درون کوه طی هزاران سال از رسوبات کانیها در آب به وجود آمده است. ارتفاع این کوه بین ۸۷ تا ۱۰۸ متر است و گودال بزرگ درون آن حدود ۸۰ متر و با دهانه تقریبی ۶۵ متر است. بر بالای آن آثار و بقایای یک بنای تاریخی دیده میشود که گفته میشود مربوط به دوران مانایی است. در واقع در زمانهای دور این کوه به دلیل ویژگی خاصش و چاهی که دارد، مکان مهمی بوده و از آن به عنوان مکانی برای عبادت استفاده میشد.
حدود 3 کیلومتری رکاب زدیم تا به کانکس نگهبانی نزدیک کوه رسیدیم. دوچرخهها را کنار کانکس گذاشتیم و باز هم من کولهی دوربین به پشت رفتم که از کوه رمزآلود زندان سلیمان و لحظهی زیبای غروب خورشید عکس بگیرم.
تصویر 86: ابتدای راه کوه زندان سلیمان
تصویر 87: تابلوی اطلاعات مربوط به کوه زندان سلیمان
تصویر 88: بر فراز کوه میان تهی زندان سلیمان
تصویر 89: کوچکی ما در برابر عظمت زندان سلیمان
سرشار از تجربهی به یادماندنی این کوه زیبا و سکوت و آرامش وصف ناپذیری که روی کوه تجربه کرده بودیم، راهی پایین کوه شدیم. تا به دوچرخهها برسیم، شب شده بود، چراغها را روشن کردیم و مستقیم رفتیم به سمت رستوران کوچک نبش میدان. آن شب کباب را با سیری که از کشاورز مهربان میان راه میاندوآب به شاهیندژ گرفته بودیم خوردیم و کلی اشک ریختیم از بس که تند بود.
روز هشتم (28 خرداد 98): تا قسمت چه باشد! (56 کیلومتر)
هر آمدنی یک رفتنی دارد و ما هم ناچار بودیم اقامتگاه بومگردی آتر و روستای زیبای تخت سلیمان را ترک کنیم و سفرمان را به سوی مقصدی که نمیدانستیم دقیقا کجاست، ادامه دهیم. بعد از خوردن صبحانه و بستن بارها پشت دوچرخه با آقا عارف مهربان خداحافظی کردیم و راهی شدیم.
تصویر 90: خداحافظی با آقا عارف عزیز و رهسپار ترک استان آذربایجان غربی
جاده این بار بسیار بسیار زیباتر شده بود. به دو راهی دندی و تکاب که رسیدیم، مسیر را به سمت تکاب ادامه دادیم. از میان درختان تنومند در دو طرف جاده گذشتیم و در امتداد رودی خروشان، کم کم وارد شیب و کمرکش کوهها شدیم. تا خود تکاب جاده سرسبز و شیبهای گاه ملایم و گاه تند بود و ما به هر زحمتی شده بعد از 40 کیلومتر رسیدیم به تکاب و ناهار رفتیم پیتزا خوردیم و کلی میوه هم خریدیم و همانجا شستیم و خوردیم که جان تازه بگیریم.
تصویر 91: مسیر فوقالعاده سرسبز و زیبای بین تخت سلیمان و تکاب
دیگر از سختی مسیر بعد تکاب به سمت دیواندره نگویم برایتان که مثنوی هفتاد منی است برای خودش! با بار سنگین و پاهایی که به دو روز استراحت عادت کرده بود با هر بلایی بود 56 کیلومتر را در دل گردنههایی که تمامی نداشت رکاب زدیم و 1770 متر ارتفاع زیاد کردیم. نمیدانم چرا به فکرم نمیرسید که پیاده شوم و دوچرخه را با دست هدایت کنم. البته به خودم حق میدهم چون پاهای من از دستانم بسیار قویتر است و نمیخواستم از کت و کول بیافتم. خلاصه با سرعت مورچهوار زیر آفتاب سوزان رکاب میزدم و از خدا میخواستم که پیچ رو به رو آخرین پیچ باشد که ناگهان صدای آقا حمید را از پشت سر شنیدم که گفت: «الهام نرو، بایست با محبوب با این نیسان بروید!» فوری ایستادم و دیدم نیسانی که بارش گچ است، گویا محبوب و حمید را در حال هدایت دوچرخه با دست دیده و دلش سوخته نگه داشته است. خوشحال و سرمست از چنین پیشنهاد جان افزایی فوری چند متر رفته را برگشتم و با کمک آقایان با محبوب سوار نیسان شدیم و روی گچها کنار دوچرخههایمان نشستیم. تا انتهای سه کیلومتری که به گفتهی رانندهی نیسان آخر سربالاییها بود، با محبوب از سختی مسیر ناله کردیم و به خودمان حق دادیم که سوار بر نیسان میرویم و برای راحت شدن وجدانمان آرزو کردیم محمد و حمید هم زودتر آن سه کیلومتر را طی کنند.
تصویر 92: دو راهی، من و محبوب، و رانندهی نیسان، مرد کشاورز و پونههایی که عطر مهربانی میداد.
خلاصه بعد از 3 کیلومتر، نیسان سر یک دوراهی ایستاد و به ما کمک کرد که با دوچرخهها پیاده شویم و گفت پیشتان میمانم تا آقایان برسند. هر چه اصرار کردیم که معطل نشوید، فایده نداشت، مهربانتر از آن بود که ما را سر دوراهی تنها بگذارد. در همین حین مرد کشاورز موتورسواری که بارش کلی پونهی کوهی بود، با دیدن ما توقف کرد و یک دسته پونه به ما داد و تعارف کرد شب را برویم منزلش! همچنین یک وانت دیگر ایستاد و مکالمههای متداول بینمان رد و بدل شد و باز هم اصرار که شام در خدمت باشیم و غیره؛ در حین اینکه داشتیم با موتورسوار و وانتسوار خداحافظی میکردیم، ناگهان یک پراید مشکی با سرعت از جاده خاکی آمد و یک دور پلیسی جلوی ما زد و بعد سریع دو نفر پسر جوان با یک کلنگ و یک چوب بلند که رویش یک حلبی نصب شده بود و نوشته شده بود: «کانی شیرین» از ماشین پریدند پایین! ما که از این همه هیاهو شوکه شده بودیم، دیدیم جوان کلنگ به دست به سرعت زمین را میکند و دیگری میخواهد تابلوی خندهدار را در زمین فرو کند. با خنده گفتیم: «خیر باشه!» و فهمیدیم در روستای کانی شیرین عروسی است، البته آن شب حنابندان بود و فردا عروسی بود، اما مهمانها راه را گم میکردند چون تابلوی راهنمایی بر سر دو راهی نصب نبود. بنابراین باید این تابلو نصب میشد تا کسی راه را گم نکند و ما درست سر همان دو راهی بودیم و تا به خودمان آمدیم دیدیم، کارت عروسی در دستمان است و دعوت شدهایم به عروسی خانوادهی پیشبین.
تصویر 93: تابلوی تازه نصب شدهی کانی شیرین
من و محبوب خیلی ذوق کرده بودیم و مدام مکالمه با برادر داماد (جوان کلنگ به دست) را مرور میکردیم که میگفت: «به خدا خوشحال میشیم بیاید، فردا ناهار عروسی رو بخورید بعد تشریف ببرید. کُردها مهمان را خیلی دوست دارند، ما 500 تا مهمان داریم شما 4 نفر هم مهمان ما و ...»
تصویر 94: کارت دعوت عروسی
نیم ساعتی بعد از توقف ما بر سر دو راهی همرکابهایمان رسیدند و راننده نیسان که حالا دیگر نامش را میدانستیم، آقای محمودی، شماره موبایلش را به ما داد و خداحافظی کرد و رفت. ماجرا را برای حمید و محمد تعریف کردیم و آنها هم خوشحال از این اتفاق میمون، راهمان را به سمت کانی شیرین کج کردیم و راهی عروسی شدیم.
تصویر 95: تازه آباد که همچون روستاهای دیگر نشانی از آبادی نداشت!
مسیر جادهی اصلی تا کانی شیرین که یک جادهی خاکی ناهموار بود از چندین روستا میگذشت. ما در تازه آباد که از بقیه آبادتر بود و چشمهای هم داشت، توقف کردیم و علاوه بر اینکه قمقمههایمان را پر کردیم، چند عکس یادگاری با بانوان زحمتکش کُرد که تازه از سر مزرعه باز میگشتند، گرفتیم.
تصویر 96: ورودی کانی شیرین و گدار پر آبی که باید از آن میگذشتیم.
پس از حدود نیم ساعت رکاب زدن، در ورودی روستا رسیدیم به بخشی از جاده که به طرز بدی آب جمع شده بود. پاچههای شلوار را دادیم بالا و دوچرخه به دست از آب عبور کردیم و کلی به پرویی خودمان خندیدیم که با چه وضعی به عروسی میرویم. اما میزبانان ما بسیار صمیمیتر از آنی بودند که فکر میکردیم. دوچرخههایمان را که در انبار خانهی عمهی داماد گذاشتیم، من و محبوب به بخش زنانه و حمید و محمد به قسمت آقایان رفتند. خانومها به ما لطف داشتند و به من و محبوب لباس کُردی دادند که بپوشیم و من دوباره کلی ذوق کردم از پوشیدن لباس محلی.
تصویر 97: بریم لباس کُردی زیبا بپوشیم.
بعد از خوردن شام، مراسم حنابندان شروع شد. به فضای باز داخل روستا رفتیم که حدود 100 عدد صندلی چیده شده بود و گروه موسیقی که کُردی میخواند و مردان و زنان بسیار که دور تا دور دست هم را گرفته بودند و کُردی میرقصیدند. همه چیز خیلی دلچسب و بینظیر بود. در پایان هم کلی آتش بازی کردند و مراسم حدود ساعت 12 شب تمام شد.
شب برای خواب، آقا رامین ما را به آقا امید سپرد که مهمان ایشان باشیم. به خانه ی آقا امید که رفتیم دیدیم همسر و مادر مهربانشان از حنابندان زودتر برگشته اند و در خانه منتظرمان هستند. برایمان چای و هندوانه آوردند و با هم گرم صحبت شدیم. مادر بزرگوار آقا امید از این گفت که چند صباحی پسرش با زن و بچه برای زندگی به تکاب رفتهاند اما طاقت نیاوردهاند و بازگشتهاند. پرسیدیم: «چرا؟» گفتند: «خیلی شلوغ بود، اعصاب آن همه شلوغی را نداشتند!» با خودم فکر کردم که چطور پنج سال روزی به طور متوسط بیش از 5 ساعت در مسیر رفت و برگشت تهران-کرج در ترافیک اسیر میشدم! از خودم پرسیدم، آن همه سختی ارزشش را داشت؟ هر چه فکر کردم به نتیجهای نرسیدم و با خود گفتم بیخیال مهم این است که اکنون در لحظه، خوش هستی و خوب میدانی از زندگی چه میخواهی، آرامش.
روز نهم (29 خرداد 98): مهربانی حد و مرز ندارد! (10.6 کیلومتر)
تصویر 98: خانهی آقا امید روستای کانی شیرین که سرای امید ما بود.
صبح چشمهایم را که باز کردم، خدا را شکر کردم که این چنین خوشبختم. من در حال تجربهی حس و حالی بودم که پیشتر تجربه نکرده بودم. مهمان خوان پربرکت مردمانی میشدم که بدون اینکه از مذهب و قومیتم بپرسند، مرا با آغوش باز میپذیرفتند. این همه صمیمیت و محبت برایم باورپذیر نبود.
پسر کوچک آقا امید، آقا چیا، صبح ساعت 7 بیش از دهها بار آمده بود که بیدارمان کند اما ما خستگان و له شدگان، توانایی باز کردن چشمهایمان را نداشتیم. خلاصه بعد از یک ساعت تلاش بیوقفه، چیا جان توانست ساعت 8 پیروز شود و وقتی مطمئن شد بیدار شدیم فوری رفت مادرش را خبر کرد و بساط صبحانه محیا شد.
تصویر 99: جوجه اردکهای چیا در حال آفتاب گرفتن
صبحانه را که خوردیم راهی محل عروسی شدیم و از آنجا که درست نبود با لباسهای دوچرخه در مراسم شرکت کنیم باز هم مزاحم بهناز جان شدیم و دو دست از لباسهای زیبایش را برای عروسی امانت گرفتیم. خیلی خوب بود چون این تنها عروسی بود که من و محبوب نیازی نبود به دغدغهی متداولِ «حالا چی بپوشم؟» فکر کنیم! عروسی فوقالعاده با شکوه بود. همه، مرد و زن، پیر و جوان، کوچک و بزرگ خود را صاحب مجلس میپنداشتند و کمک میکردند. مهمتر از همه فضای باز و عمومی روستا بود که به جشن اختصاص پیدا کرده بود و میدان رقص آنقدر بزرگ بود که به تنهایی اندازهی کل فضای تالار عروسیها میشد. تجربهی شرکت در عروسی کُردها برای من خیلی عالی و به یادماندنی بود.
تصویر 100: شرکت در یک عروسی با شکوه
تصویر 101: همه در تکاپوی تدارکات
تصویر 102: لباسهای رنگی و زیبا
ناهار را که خوردیم زنگ زدیم به آقای محمودی، راننده نیسانی که دیروز به ما کمک کرده بود، تا زحمت بکشد و بیاید دنبالمان و ما را تا سر جادهی غار کرفتو ببرد. حدود نیم ساعت بعد آقای محمودی رسید و ما با همه خداحافظی کردیم و راهی مقصد بعدی شدیم، غار کرفتو.
در راه آقای محمودی برای من و محبوب از مشکل و دردسر مالی یکی از عزیزانش گفت و کلی درد و دل کرد. وقتی محبوب از مبلغی که مسأله ساز شده پرسید، با کمال تعجب فهمیدیم مشکل دو میلیون تومان است!!! باورتان میشود؟! در دورهای که حرف از اختلاسهای چند صد میلیاردی است، چند خانواده درگیر یک دردسر مالی بزرگ به ارزش 2 میلیون تومان باشند!!!
تصویر 103: سر جادهی فرعی به سمت غار کرفتو
خلاصه همینطور نرم و آرام از استان آذربایجان غربی عبور کرده بودیم و وارد استان کردستان شدیم. سر تقاطع جادهی اصلی به سمت دیواندره و جادهی فرعی به سمت غار کرفتو، از نیسان پیاده شدیم و به اصرار و زور، کرایهی ناقابلی را به آقای محمودی دادیم، بلکه کمی محبتهایش را جبران کنیم. بنده خدا آنقدر مهربان و بخشنده بود که خیلی از این کار ما ناراحت شد اما ما واقعا نمیتوانستیم لطف بیدریغش را بیجواب بگذاریم به هر حال او کارش حمل بار بود و به ما خدمت کرده بود. بعد از خداحافظی از آقای محمودی، جادهی آسفالته را به سمت غار کرفتو در پیش گرفتیم. مسیر اول چند سربالایی تند داشت اما بعد کم کم سرازیریها رخ نمودند. بعد از حدود 6 کیلومتر دیدم دوستانم در حال صحبت با خانم میان سالی هستند. ایستادم و متوجه شدم در حال گرفتن اطلاعات در مورد امکانات غار کرفتو برای چادر زدن و خرید و ... هستند.
تصویر 104: در حال شستن دست و صورت و آب پر کردن قمقمهها از چاه چشمه طور حیاط خانهی بانوی مهربان
راحتتر از آنچه که فکرش را بکنید اینجا مهمانتان میکنند. ناگهان به خودمان آمدیم دیدیم قمقمههایمان را از شیر آب حیاط کوچک خانه پر کردهایم، بانوی خانه میگفت: «چاه را فقط یک متر کندیم و به آب رسیدیم، از آب چشمه گواراتر است.» و حالا نشسته بودیم داشتیم چای تازه دم میخوردیم و به حرفهای زن مهربان گوش میکردیم. گفت همسرش آقا سید محمد رفته صحرا علف بچیند، شب که برگردد از دیدن مهمان در خانه خوشحال میشود، شام را بیایید پیش ما. گفتیم نه همین که به ما چای دادید و اجازه دادید قمقمههایمان را از آب گوارای چاه که نه، چشمهی منزلتان پر کنیم و 20 تا نان لواشی که فوری برایمان آوردید که مبادا شب بدون نان بمانیم، همینها کلی محبت است که ما بابتش سپاسگزاریم بانو جان. گفت ساعت 11 پیش از ظهر با برگهای همین درخت مویی که میبینید (و اشاره کرد به تاک بیجان و نحیفی که کنار پنجره، بیرمق خود را بالا کشیده بود) کلی دُلمه پختهام، به خدا به اندازهی همهی شما هست. من که اصلاً اسم دُلمه را شنیدم پاهایم سست شد و یک لبخندی به لبم آمد و آبی به دهانم افتاد که یارای گفتن پاسخ منفی را نداشتم. در آن لحظهی رویایی فکر نمیکنم دوستانم حالی بهتر از من داشتند! پس با خوشحالی تمام بارهایمان را از روی دوچرخه پیاده کردیم و با کلی تشکر از خانم مهربان، سبکبال راهی غار کرفتو شدیم.
تصویر 105: نشستیم در حیاط خانه و چای تازه دم نوشیدیم با چاشنی همکلامی با بانوی خوش لهجهی کُرد
تصویر 106: درخت موی کوچک و پربرکت حیاط خانه
در مسیر زیبای غار کرفتو از روستاهای زیادی گذشتیم که بزرگترین آنها بایزید آباد بود. جاده بعد از بایزدید آباد بسیار بد بود و یک جاهایی حجم زیادی از آسفالت از جا کنده شده بود. حدود ساعت 7 عصر رسیدیم به غار کرفتو.
تصویر 107: نمای بیرونی غار کرفتو
دوچرخهها را کنار کانکس فروش اغذیه گذاشتیم و فوری رفتیم برای خرید بلیط غار. مرد نگهبان و مسئول فروش بلیط گفت وقت بازدید تمام شده اما ما با توضیح اینکه با دوچرخه این همه راه را آمدهایم به امید دیدن غار، توانستیم متقاعدش کنیم که اجازه بدهد وارد شویم. دهانهی این غار در ارتفاع ۱۵ متری یک دیوارهی سنگی عمودی قرار گرفته است و ارتفاع آن از سطح دریا ۲ هزار متر است ما هم از پلههای بسیاری که تا دهانهی غار بود بالا رفتیم و شروع به بازدید کردیم. تماشای غار و به قول محمد دیدن تمامی کوته سومبههای آن (سوراخ سومبه به گویش کرمانی) 45 دقیقهای طول کشید و کلی از دیدن غار لذت بردیم.
غار کرفتو در کردستان همچون سایر غارهای طبیعی نیست بلکه این غار یکی از آثار معماری صخرهای مربوط به قرن ۳ میلادی است که در ۷۲ کیلومتری جنوب شرقی شهرستان سقز و تقریبا با همین فاصله با دیواندره قرار گرفته است. این غار که از جمله غارهای ساختهی دست بشر است، در دل خود رازهای فراوانی دارد که هنوز هم بسیاری از آنها برای بشر برملا نشده، مثلاً اینکه شایعهی دفن هرکول افسانهها در این غار صحت دارد یا نه!
تصویر 108: معماری جالب غار کرفتو
تصویر 109: راهروهای تو در تو و اتاقکهای کوچک در دل سنگ
تصویر 110: گشت و گذار در دل رمز و راز سنگی غار کرفتو، تجربهای به یاد ماندنی بود.
تا از پلههای غار پایین بیاییم و برسیم به بقالی کوچک محوطهی غار، هوا تاریک شده بود، و ما با توجه به جادهای که طی کرده بودیم تا غار میدانستیم دوچرخهسواری در شب به دلیل نداشتن روشنایی و آسفالت بسیار بد، خیلی خطرناک است. همانطور که بستنیهایمان را میخوردیم و پریشان به فکر چاره بودیم، صاحب مهربان بقالی برای بردن ما و دوچرخهها با مزدا دو کابینش به خانهی آقا سید محمد تعارف کرد و ما هم فوراً پاسخ مثبت دادیم و راهی شدیم. حوالی ساعت 8:30 شب رسیدیم به خانهی آقا سید محمد.
طلیعه جان، بانوی صاحبخانه، درست میگفت، آقا سید محمد از دیدن ما چهار نفر خیلی خوشحال شد و با روی باز از ما استقبال کرد. تا سر و صورتمان را بشوییم و لباس عوض کنیم، طلیعه بانو بساط شام را آماده کرده بود و ما هر چهار نفر لذت بردیم از هم سفره شدن با فرشتههایی که خداوند سر راهمان قرار داده بود.
تصویر 111: مهمان خوان پر برکت و پر عشق طلیعه جان و آقا سید محمد
بعد از شام هم کلی حرف زدیم و اختلاط کردیم. هم صحبتی با طلیعه بانو و آقا سید محمد که سه فرزندشان هم سن و سال ما بودند، این حس را به ما میداد که در خانهی خودمان هستیم، همانقدر راحت و صمیمی.
روز دهم (30 خرداد 98): پیش به سوی دیواندره (62.8 کیلومتر)
صبح حدود ساعت 7:30 از خواب برخواستیم. آقا سید محمد رفته بود سرکار و طلیعه جان برایمان صبحانه آماده کرده بود. صبحانه را که خوردیم، وسایلمان را بار دوچرخهها کردیم . طلیعه بانو با آن نگاه مهربانش ما را که در حال آماده شدن بودیم، نگاه میکرد و در آخر از من و محبوب خواست تا عکسی به یادگار با موبایلش بگیریم تا بر روی شمارههایمان ذخیره کند که راحتتر شمارههایمان را پیدا کند و با ما تماس بگیرد. این کار را کردیم و خودمان هم چند تا عکس دخترانه با طلیعه جان گرفتیم و روی ماهش را بوسیدیم و به سمت دیواندره به راه افتادیم.
تصویر 112: صبح که چشمهایم را باز کردم این صحنه را دیدم، بهترین جایی که میتوانستم باشم اینجاست: زیر سقف مهربانی
تصویر 113: طلیعه بانو که با نگاه مهربانش ما را بدرقه کرد.
به سر جادهی اصلی که رسیدیم کمی صبر کردیم که استراحت کنیم که ناگهان دیدیم یک خودرو جلوی ما ترمز کرد. آقا سامان و پریا خانم، عروس و داماد کانی شیرین بودند و ما کلی از دیدنشان ذوق کردیم. دنیا همین قدر گرد و کوچک است هیچ اتفاقی اتفاقی نیست، اگر هم هست ما که تا اینجای کار فهمیدیم اتفاقی نبوده، معجزه بوده، معجزهی دیدار و آشنایی با یک عالمه آدم مهربان.
تصویر 114: وضعیت اتراق ما در هنگام ناهار، در محور دیواندره-سقز
آن روز به دوراهی دیواندره- سقز که رسیدیم، نودل پختیم و ناهار مختصری خوردیم و بعد به سمت دیواندره راه افتادیم. جاده دیگر شلوغتر و نا امنتر شده بود، سطح شانهی خاکی از آسفالت پایینتر بود و پهنای جاده کم، برای همین خیلی جاها ترجیح دادیم کلا در شانهی خاکی رکاب بزنیم تا به خطر نیافتیم. بعد از حدود 62 کیلومتر، در حالیکه خورشید داشت غروب میکرد، وارد شهر دیواندره شدیم. شهر خیلی شلوغ بود و ما به دنبال سوپرمارکتی بودیم که خرید کنیم و یک نانوایی که نان بخریم که ناگهان محمد و حمید را آقایی از پیادهرو صدا کرد. من رفتم آن سوی خیابان خرید کنم، وقتی برگشتم، همرکابها آقا الیاس را معرفی کردند و گفتند ایشان از سایکلتوریستهای دیواندره است و اصرار دارد که به خانهشان برویم. خلاصه با محبت و لطف این دوست جدید سایکل توریستمان راهی منزلشان شدیم.
تصویر 115: جادهی شلوغ به سمت دیواندره
تصویر 116: همچنان مسیر زیبا و سرسبز بود
.
آقا الیاس کلید خانه را به ما داد و گفت شام با اهالی خانه در باغ هستند و آخر شب میآیند. واقعاً شوکه شده بودیم، انقدر لطف و محبت باورمان نمیشد، آقا الیاس حتی برایمان شام هم کباب و جوجه خرید و کلی عذرخواهی کرد که مجبور است ما را تنها بگذارد. خلاصه با کلی شرمندگی، وسایلمان را بالا بردیم، دوش گرفتیم و شام خوردیم. حسن ختام آن روزمان هم شد دیدار خانوادهی خونگرم نصرالهپور و هم صحبتی و درد دل با خواهرهای آقا الیاس.
روز یازدهم (31 خرداد 98): کم کم به خط پایان نزدیک میشویم، حسین آباد (50.5 کیلومتر)
صبح حدود ساعت 9 با خانوادهی بزرگوار نصرالهپور صبحانه خوردیم و وسایلمان را بار دوچرخهها کردیم و حدود ساعت 10 راه افتادیم. آقا الیاس تا خروجی دیواندره با دوچرخه همراهمان آمد، بعد خداحافظی کرد و رفت و ما ماندیم و مسیری که تا اینجای کار خیلی خیلی با ما مهربان بود.
تصویر 117: خداحافظی با آخرین میزبان مهربانمان، آقا الیاس نصرالهپور
حدود 32 کیلومتر بعد از دیواندره، کنار رودخانهای پر آب برای ناهار توقف کردیم و در حالی که ناهار را گذاشته بودیم که بپزد، محبوب بساط بافت دستبند را بیرون آورد تا به عنوان یادگاری از این سفر یکی از دستبندهایی که فرهاد در سفر اول سایکلیمان (سفر از بوشهر به بندرعباس) به ما یاد داده بود، درست کنیم. من هم بکوب بافتم تا تمام شد و بعد هم که ناهار خوردیم، ظرفها را در رودخانه شستم؛ اما دلم بد جور گرفته بود، خوب میدانستم که فردا آخر سفر من است و به محض رسیدن به سنندج باید از دوستانم جدا شوم، و این موضوع مثل همیشه برایم ناراحت کننده بود.
تصویر 118: بافتن دستبند یادگاری از این سفر سایکلیمان
عجلهای نداشتیم، میدانستیم با توجه به مسافت مانده تا سنندج، آن روز بعید بود به مقصد برسیم. در نتیجه مثل همیشه تصمیم گرفتیم به هر جایی که رسیدیم، کمپ کنیم. بعد از حدود 50 کیلومتر رسیدیم به روستای حسین آباد در 50 کیلومتری سنندج و یک بقالی کوچک دیدیم کنار جاده و ایستادیم تا خرید کنیم. در مقابل بقالی یک تخت قهوهخانهای بود و پیرمرد مهربانی روی آن نشسته بود و با دو پسر بچه که بعداً فهمیدیم نوههایش هستند در حال بازی بود. پیرمرد تعارف کرد که یک استکان چای مهمانش باشیم و ما هم پذیرفتیم. در حین اینکه چای را مینوشیدیم، پرسیدیم این اطراف جای مناسب برای چادر زدن کجاست؟ پاسخ داد در این نزدیکی جای مناسبی نیست، میتوانید همین جا بمانید و دوچرخههایتان را هم داخل گاراژ کنار بقالی بگذارید. فکر جالبی نبود اما پذیرفتیم و برای اولین بار خوابیدن در کیسه خواب درست کنار خیابان را تجربه کردیم!
تصویر 119: دقیقا جایی که شب آخر را سپری کردیم، همین قدر کولی طور!
آن شب محمد آشپزی کرد و من و محبوب هم سالاد شیرازی درست کردیم و شام را خیلی دیر خوردیم و دیرتر به خواب رفتیم.
روز دوازدهم (1 تیر 98): ایستگاه آخر، سنندج (50.2 کیلومتر)
صبح روز آخر خیلی زود از خوابی آشفته در کنار جاده برخواستیم. وسایلمان را خیلی زود جمع و جور کردیم و برای خوردن صبحانه رفتیم به قهوهخانهای که چند تا مغازه آن طرفتر از بقالی بود و برای آخرین بار املت سفارش دادیم و با دو استکان چای صبحانهی مقوی را خوردیم.
تصویر 120: آخرین صبحانه، آخرین املت
تصویر 121: آخرین ناهار، آخرین کباب
50 کیلومتر مانده تا سنندج چالش زیادی نداشت و ما ساعت یک ظهر رسیدیم به سنندج و رفتیم به رستورانی و آخرین کباب کوبیده را در آخرین ناهار سفر خوردیم. حدود ساعت 3 بعد از ظهر هم رفتیم به ترمینال اتوبوسرانی سنندج و من برای ساعت 21:30 همان شب بلیط اتوبوس خریدم به کرج و خیالم راحت شد. دوستانم همانجا در پارک مقابل ترمینال زیرانداز را پهن کردند و با من تا ساعت 9 شب ماندند تا مرا راهی کنند و خیالشان راحت شود.
تصویر 122: اختتامیهی سفر، پایان شیرین همهی خاطرات شیرین
وقتی داشتم بار دوچرخه را جمع و جور میکردم، بستهی امانتی که محبوب اول سفر در اقامتگاه بومگردی باغ بهشت به من سپرده بود را درآوردم که به او بازگردانم، که متوجه شدم هدیهی تولدی است که بچهها زحمت کشیدند و برایم خریدهاند. بسیار بسیار کارشان به دلم نشست و با وجود اینکه هنوز 6 روز دیگر تا تولدم مانده بود، من این هدیه را به عنوان اولین و غیر منتظرهترین هدیه تولدم به فال نیک گرفتم.
سفر بعد از 12 روز در ترمینال اتوبوسرانی سنندج ساعت 9 شب یکم تیر ماه 1398 تمام شد. دوستان همرکابم رفتند به سمت کرمانشاه و من با کوله باری از خاطرات شیرین، دوچرخهام را برداشتم و به خانه بازگشتم.
دلم را بر خوان پربرکت هموطنان کُرد زبانم گذاشتم و به خانه بازگشتم اما بی اغراق هرگز لحظاتی که از انسان بودن به خود بالیدم را از یاد نخواهم برد. گویا انسان بودن همین است: نان دل را خوردن!
نویسنده: الهام قربانی