مهمان خوان پربرکت کُردهای سرزمینم: سفر با دوچرخه از ارومیه تا سنندج

4.5
از 23 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
مهمان خوان پربرکت کُردهای سرزمینم: سفر با دوچرخه از ارومیه تا سنندج + تصاویر
آموزش سفرنامه‌ نویسی
22 مرداد 1399 09:00
80
11.6K

روز هفتم (27 خرداد 98): تخت سلیمان، سرزمینی به وسعت تاریخ شگفت‌انگیز ایران

صبح کمی دیرتر از خواب برخواستیم و صبحانه را در اتاق پذیرایی اقامتگاه خوردیم. آن روز را کلاً فرصت داشتیم تا از محوطه­‌ی تاریخی تخت سلیمان و دریاچه­‌ی اسرار آمیزش و کوه تو خالی موسوم به زندان سلیمان دیدن کنیم.

 تصویر 74: صبح دل‌­انگیز و نسیم روح بخش در اقامتگاه بومگردی آتر74.jpg

 تصویر 75: صبحانه­‌ی مفصل برای شروع یک روز زیبا در تخت سلیمان75.jpg

ما در تخت سلیمان بودیم، که در روزگاران بسیار دور، بزرگ‌ترین مرکز آموزشی، مذهبی، اجتماعی و عبادتگاه ایرانیان به شمار می‌رفت اما در سال ۶۲۴ میلادی و در حمله هراکلیوس، امپراتور رومیان به ایران تخریب شد. این محوطه­‌ی تاریخی دارای قلعه و آثار بزرگ و عمارات مخصوص برای سکونت موبدان بوده است که در زمان اشکانیان و ساسانیان در نهایت آبادی و اوج قدرت قرار داشته و در نتیجه‌ی حمله‌ی رومیان و تاخت و تاز اقوام عرب و مغول ویران شده و آثار تمدن آن از بین رفته است.

در دل مجموعه‌ی تاریخی تخت سلیمان که در فهرست جهانی یونسکو ثبت شده، آتشکده‌­ی آذرگشنسب، یکی از سه آتشکده‌­ی مشهور دوره ساسانی قرار دارد که محل تاج‌­گذاری پادشاهان آن سلسله بوده و عمده شهرت این مجموعه به خاطر این آتشکده است اما در تخت سلیمان آثاری از دوره­‌های هخامنشی و مادها نیز وجود دارد که نشان می­‌دهد قدمت این مجموعه به سه هزار سال می‌­رسد و این باور وجود دارد که تخت سلیمان زادگاه زرتشت است.

خلاصه برای دیدن آن همه ابهت و عظمت به راه افتادیم. بدون دوچرخه و بار و بندیل تنها کوله­‌ی دوربین را بر دوش گذاشتم و با دوستانم راهی مسیر روستایی اقامتگاه تا محوطه‌­ی تاریخی شدیم که خیلی زیبا و چشم­‌نواز بود. از باغی گذشتیم که پر از کلاغ بود و سمفونی هیجان‌انگیزی را اجرا می­‌کردند. دختران و زنان و مردان روستا را دیدیم که با لبخند و احوال‌ پرسی مختصر ما را با نگاه مهربان بدرقه می‌کردند. و در نهایت پس از حدود 20 دقیقه پیاده‌­روی و کلی لذت بردن از مناظر، رسیدیم به آستانه­‌ی ورودی مجموعه تاریخی تخت سلیمان.

تصویر 76: مسیر زیبای روستایی به سمت محوطه­‌ی تاریخی تخت سلیمان76.jpg

تصویر 77: در مسیر تخت سلیمان

77.jpg

با خرید بلیط وارد محوطه خلوت شدیم و اول از همه دریاچه­ ی سحرآمیز این مجموعه رخ نمود که حس و حال عجیبی برایم داشت. پیش­تر از داستان­‌ها و رمز و راز این دریاچه شنیده بودم و سال­‌ها بود دوست داشتم این مکان را ببینم.

آب این دریاچه در عمق 120 متری از چشمه می‌جوشد و بالا می‌آید البته این آب به دلیل وجود املاح زیاد مناسب آشامیدن و کشاورزی نیست  اما رنگ زیبا و وسعت زیادش به عظمت مجموعه افزوده است.

هر چقدر از عظمت و شگفتی این مجموعه­‌ی زیبای تاریخی بگویم، کم است. با توضیحات آقا حمید و بروشوری که از باجه­‌ی خرید بلیط گرفته بودیم شروع کردیم به بازدید از مجموعه و این بازدید حدود یک ساعت و نیم به طول انجامید.

تصویر 78: ورودی محوطه­‌ی تاریخی تخت سلیمان

78.jpg

تصویر 79: دریاچه­‌ی سحرانگیز تخت سلیمان

79.jpg

تصویر 80: توضیحات مربوط به محوطه­‌ی تاریخی تخت سلیمان80.jpg

تصویر 81: تخت سلیمان و سازه‌­های خشتی و ساروجی

81.jpg

تصویر 82: ورودی ایوان خسرو در سمت شمال غربی دریاچه82.jpg

تصویر 83: بخشی از معبد آناهیتا

83.jpg

تصویر 84: ورودی یکی از تالارهای تخت سلیمان

84.jpg

 تصویر 85: نمای کلی تخت سلیمان در موزه‌­ی محوطه

85.jpg

حوالی ظهر قدم زنان به روستا بازگشتیم و یک چلوکبابی کوچک را درست نبش تنها میدان روستا دیدیم و درنگ نکردیم و به فکر ناهار افتادیم. صاحب رستوران گفت که فقط برای شام کباب دارند و تنها گزینه­‌ی ما همبرگر یا کباب لقمه­‌ی آماده بود. به گزینه­‌های روی میز رضایت دادیم و ناهار را که خوردیم، تصمیم گرفتیم شام را بعد از بازدید از زندان سلیمان در آنجا بخوریم.

بعد از ناهار به اقامتگاه بازگشتیم و حدود دو ساعتی استراحت کردیم. در خواب ناز بودم که محبوب صدایم کرد و گفت پاشو که آقا عارف لباس کردی خودش و همسرش را آورده تا ما بپوشیم و عکس یادگاری بگیریم. با چشمانی که از خوشحالی می­‌درخشید برخاستم، آخر من عاشق لباس­‌های محلی هستم و عشق می­کنم با تن کردن لباس اقوام مختلف و ژست گرفتن و انداختن عکس یادگاری. یک ساعتی در دشت سرسبز مقابل اقامتگاه در حال عکس گرفتن بودیم و بعد از آن دوچرخه­‌هایمان را برداشتیم و راهی زندان سلیمان شدیم تا غروب خورشید را از بالای کوه ببینیم.

زندان سلیمان یا زندان دیو نام کوهی مخروطی ‌شکل و میان تهی است که در سه کیلومتری غرب تخت سلیمان قرار دارد. حفره درون کوه طی هزاران سال از رسوبات کانی‌ها در آب به وجود آمده است. ارتفاع این کوه بین ۸۷ تا ۱۰۸ متر است و گودال بزرگ درون آن حدود ۸۰ متر و با دهانه تقریبی ۶۵ متر است. بر بالای آن آثار و بقایای یک بنای تاریخی دیده می­‌شود که گفته می‌شود مربوط به دوران مانایی است. در واقع در زمان­‌های دور این کوه به دلیل ویژگی خاصش و چاهی که دارد، مکان مهمی بوده و از آن به عنوان مکانی برای عبادت استفاده می‌شد.

حدود 3 کیلومتری رکاب زدیم تا به کانکس نگهبانی نزدیک کوه رسیدیم. دوچرخه­‌ها را کنار کانکس گذاشتیم و باز هم من کوله­‌ی دوربین به پشت رفتم که از کوه رمزآلود زندان سلیمان و لحظه­‌ی زیبای غروب خورشید عکس بگیرم.

 تصویر 86: ابتدای راه کوه زندان سلیمان

86.jpg

 تصویر 87: تابلوی اطلاعات مربوط به کوه زندان سلیمان87.jpg

 تصویر 88: بر فراز کوه میان­ تهی زندان سلیمان

88.jpg

 تصویر 89: کوچکی ما در برابر عظمت زندان سلیمان

89.jpg

سرشار از تجربه­‌ی به یادماندنی این کوه زیبا و سکوت و آرامش وصف ­ناپذیری که روی کوه تجربه کرده بودیم، راهی پایین کوه شدیم. تا به دوچرخه­‌ها برسیم، شب شده بود، چراغ­‌ها را روشن کردیم و مستقیم رفتیم به سمت رستوران کوچک نبش میدان. آن شب کباب را با سیری که از کشاورز مهربان میان راه میاندوآب به شاهین­‌دژ گرفته بودیم خوردیم و کلی اشک ریختیم از بس که تند بود.

 

روز هشتم (28 خرداد 98): تا قسمت چه باشد! (56 کیلومتر)

هر آمدنی یک رفتنی دارد و ما هم ناچار بودیم اقامتگاه بومگردی آتر و روستای زیبای تخت سلیمان را ترک کنیم و سفرمان را به سوی مقصدی که نمی­‌دانستیم دقیقا کجاست، ادامه دهیم. بعد از خوردن صبحانه و بستن بارها پشت دوچرخه با آقا عارف مهربان خداحافظی کردیم و راهی شدیم.

 تصویر 90: خداحافظی با آقا عارف عزیز و رهسپار ترک استان آذربایجان غربی90.jpg

جاده­ این بار بسیار بسیار زیباتر شده بود. به دو راهی دندی و تکاب که رسیدیم، مسیر را به سمت تکاب ادامه دادیم. از میان درختان تنومند در دو طرف جاده گذشتیم و در امتداد رودی خروشان، کم کم وارد شیب و کمرکش کوه­‌ها شدیم. تا خود تکاب جاده سرسبز و شیب­‌های گاه ملایم و گاه تند بود و ما به هر زحمتی شده بعد از 40 کیلومتر رسیدیم به تکاب و ناهار رفتیم پیتزا خوردیم و کلی میوه هم خریدیم و همان­‌جا شستیم و خوردیم که جان تازه بگیریم.

 تصویر 91: مسیر فوق‌­العاده سرسبز و زیبای بین تخت سلیمان و تکاب91.jpg

دیگر از سختی مسیر بعد تکاب به سمت دیواندره نگویم برایتان که مثنوی هفتاد منی است برای خودش! با بار سنگین و پاهایی که به دو روز استراحت عادت کرده بود با هر بلایی بود 56 کیلومتر را در دل گردنه­‌هایی که تمامی نداشت رکاب زدیم و 1770 متر ارتفاع زیاد کردیم. نمی­‌دانم چرا به فکرم نمی­‌رسید که پیاده شوم و دوچرخه را با دست هدایت کنم. البته به خودم حق می­‌دهم چون پاهای من از دستانم بسیار قو‌‌ی‌­تر است و نمی­‌خواستم از کت و کول بیافتم. خلاصه با سرعت مورچه‌وار زیر آفتاب سوزان رکاب می‌زدم و از خدا می‌خواستم که پیچ رو به رو آخرین پیچ باشد که ناگهان صدای آقا حمید را از پشت سر شنیدم که گفت: «الهام نرو، بایست با محبوب با این نیسان بروید!» فوری ایستادم و دیدم نیسانی که بارش گچ است، گویا محبوب و حمید را در حال هدایت دوچرخه با دست دیده و دلش سوخته نگه داشته است. خوشحال و سرمست از چنین پیشنهاد جان افزایی فوری چند متر رفته را برگشتم و با کمک آقایان با محبوب سوار نیسان شدیم و روی گچ‌­ها کنار دوچرخه‌­هایمان نشستیم. تا انتهای سه کیلومتری که به گفته­‌ی راننده­‌ی نیسان آخر سربالایی­‌ها بود، با محبوب از سختی مسیر ناله کردیم و به خودمان حق دادیم که سوار بر نیسان می­‌رویم و برای راحت شدن وجدانمان آرزو کردیم محمد و حمید هم زودتر آن سه کیلومتر را طی کنند.

 تصویر 92: دو راهی، من و محبوب، و راننده­‌ی نیسان، مرد کشاورز و پونه­‌هایی که عطر مهربانی می­‌داد.92.jpg

خلاصه بعد از 3 کیلومتر، نیسان سر یک دوراهی ایستاد و به ما کمک کرد که با دوچرخه­‌ها پیاده شویم و گفت پیشتان می­‌مانم تا آقایان برسند. هر چه اصرار کردیم که معطل نشوید، فایده نداشت، مهربان­‌تر از آن بود که ما را سر دوراهی تنها بگذارد. در همین حین مرد کشاورز موتورسواری که بارش کلی پونه­‌ی کوهی بود، با دیدن ما توقف کرد و یک دسته پونه به ما داد و تعارف کرد شب را برویم منزلش! همچنین یک وانت دیگر ایستاد و مکالمه­‌های متداول بین­مان رد و بدل شد و باز هم اصرار که شام در خدمت باشیم و غیره؛ در حین اینکه داشتیم با موتورسوار و وانت‌­سوار خداحافظی می‌کردیم، ناگهان یک پراید مشکی با سرعت از جاده خاکی آمد و یک دور پلیسی جلوی ما زد و بعد سریع دو نفر پسر جوان با یک کلنگ و یک چوب بلند که رویش یک حلبی نصب شده بود و نوشته شده بود: «کانی شیرین» از ماشین پریدند پایین! ما که از این همه هیاهو شوکه شده بودیم، دیدیم جوان کلنگ به دست به سرعت زمین را می­‌کند و دیگری می­‌خواهد تابلوی خنده‌­دار را در زمین فرو کند. با خنده گفتیم: «خیر باشه!» و فهمیدیم در روستای کانی­ شیرین عروسی است، البته آن شب حنابندان بود و فردا عروسی بود، اما مهما‌‌ن‌­ها راه را گم می‌­کردند چون تابلوی راهنمایی بر سر دو راهی نصب نبود. بنابراین باید این تابلو نصب می­‌شد تا کسی راه را گم نکند و ما درست سر همان دو راهی بودیم و تا به خودمان آمدیم دیدیم، کارت عروسی در دستمان است و دعوت شده‌­ایم به عروسی خانواده­‌ی پیش‌­بین.

 تصویر 93: تابلوی تازه نصب شده‌­ی کانی­ شیرین

93.jpg

من و محبوب خیلی ذوق کرده بودیم و مدام مکالمه با برادر داماد (جوان کلنگ به دست) را مرور می‌­کردیم که می‌گفت: «به خدا خوشحال می­‌شیم بیاید، فردا ناهار عروسی رو بخورید بعد تشریف ببرید. کُردها مهمان را خیلی دوست دارند، ما 500 تا مهمان داریم شما 4 نفر هم مهمان ما و ...»

 تصویر 94: کارت دعوت عروسی

94.jpg

نیم ساعتی بعد از توقف ما بر سر دو راهی همرکاب­‌هایمان رسیدند و راننده نیسان که حالا دیگر نامش را می­‌دانستیم، آقای محمودی، شماره موبایلش را به ما داد و خداحافظی کرد و رفت. ماجرا را برای حمید و محمد تعریف کردیم و آن­‌ها هم خوشحال از این اتفاق میمون، راهمان را به سمت کانی­ شیرین کج کردیم و راهی عروسی شدیم.

 تصویر 95: تازه آباد که همچون روستاهای دیگر نشانی از آبادی نداشت!95.jpg

مسیر جاده­‌ی اصلی تا کانی­ شیرین که یک جاده‌­ی خاکی ناهموار بود از چندین روستا می­‌گذشت. ما در تازه ­آباد که از بقیه آبادتر بود و چشمه‌ای هم داشت، توقف کردیم و علاوه بر اینکه قمقمه‌­هایمان را پر کردیم، چند عکس یادگاری با بانوان زحمت­کش کُرد که تازه از سر مزرعه باز می­‌گشتند، گرفتیم.

 تصویر 96: ورودی کانی شیرین و گدار پر آبی که باید از آن می­‌گذشتیم.96.jpg

پس از حدود نیم ساعت رکاب زدن، در ورودی روستا رسیدیم به بخشی از جاده که به طرز بدی آب جمع شده بود. پاچه‌های شلوار را دادیم بالا و دوچرخه به دست از آب عبور کردیم و کلی به پرویی خودمان خندیدیم که با چه وضعی به عروسی می­‌رویم. اما میزبانان ما بسیار صمیمی­‌تر از آنی بودند که فکر می­‌کردیم. دوچرخه­‌هایمان را که در انبار خانه­‌ی عمه­‌ی داماد گذاشتیم، من و محبوب به بخش زنانه و حمید و محمد به قسمت آقایان رفتند. خانوم‌­ها به ما لطف داشتند و به من و محبوب لباس کُردی دادند که بپوشیم و من دوباره کلی ذوق کردم از پوشیدن لباس محلی.

 تصویر 97: بریم لباس کُردی زیبا بپوشیم.

97.jpg

بعد از خوردن شام، مراسم حنابندان شروع شد. به فضای باز داخل روستا رفتیم که حدود 100 عدد صندلی چیده شده بود و گروه موسیقی که کُردی می‌­خواند و مردان و زنان بسیار که دور تا دور دست هم را گرفته بودند و کُردی می‌رقصیدند. همه چیز خیلی دلچسب و بی‌­نظیر بود. در پایان هم کلی آتش بازی کردند و مراسم حدود ساعت 12 شب تمام شد.

 شب برای خواب، آقا رامین ما را به آقا امید سپرد که مهمان ایشان باشیم. به خانه­ ی آقا امید که رفتیم دیدیم همسر و مادر مهربانشان از حنابندان زودتر برگشته ­اند و در خانه منتظرمان هستند. برایمان چای و هندوانه آوردند و با هم گرم صحبت شدیم. مادر بزرگوار آقا امید از این گفت که چند صباحی پسرش با زن و بچه برای زندگی به تکاب رفته­‌اند اما طاقت نیاورده‌­اند و بازگشته‌­اند. پرسیدیم: «چرا؟» گفتند: «خیلی شلوغ بود، اعصاب آن همه شلوغی را نداشتند!» با خودم فکر کردم که چطور پنج سال روزی به طور متوسط بیش از 5 ساعت در مسیر رفت و برگشت تهران-کرج در ترافیک اسیر می‌­شدم! از خودم پرسیدم، آن همه سختی ارزشش را داشت؟ هر چه فکر کردم به نتیجه­‌ای نرسیدم و با خود گفتم بی­‌خیال مهم این است که اکنون در لحظه، خوش هستی و خوب می­‌دانی از زندگی چه می­‌خواهی، آرامش.

  روز نهم (29 خرداد 98): مهربانی حد و مرز ندارد! (10.6 کیلومتر)

 تصویر 98: خانه­‌ی آقا امید روستای کانی شیرین که سرای امید ما بود.98.jpg

صبح چشم‌­هایم را که باز کردم، خدا را شکر کردم که این چنین خوشبختم. من در حال تجربه­‌ی حس و حالی بودم که پیش‌­تر تجربه نکرده بودم. مهمان خوان پربرکت مردمانی می­‌شدم که بدون اینکه از مذهب و قومیتم بپرسند، مرا با آغوش باز می­‌پذیرفتند. این همه صمیمیت و محبت برایم باورپذیر نبود.

پسر کوچک آقا امید، آقا چیا، صبح ساعت 7 بیش از ده­‌ها بار آمده بود که بیدارمان کند اما ما خستگان و له شدگان، توانایی باز کردن چشم‌­هایمان را نداشتیم. خلاصه بعد از یک ساعت تلاش بی­‌وقفه، چیا جان توانست ساعت 8 پیروز شود و وقتی مطمئن شد بیدار شدیم فوری رفت مادرش را خبر کرد و بساط صبحانه محیا شد.

 تصویر 99: جوجه اردک­‌های چیا در حال آفتاب گرفتن

99.jpg

صبحانه را که خوردیم راهی محل عروسی شدیم و از آن­جا که درست نبود با لباس‌­های دوچرخه در مراسم شرکت کنیم باز هم مزاحم بهناز جان شدیم و دو دست از لباس­‌های زیبایش را برای عروسی امانت گرفتیم. خیلی خوب بود چون این تنها عروسی بود که من و محبوب نیازی نبود به دغدغه­‌ی متداولِ «حالا چی بپوشم؟» فکر کنیم! عروسی فوق­‌العاده با شکوه بود. همه، مرد و زن، پیر و جوان، کوچک و بزرگ خود را صاحب مجلس می­‌پنداشتند و کمک می­‌کردند. مهم­تر از همه فضای باز و عمومی روستا بود که به جشن اختصاص پیدا کرده بود و میدان رقص آنقدر بزرگ بود که به تنهایی اندازه­‌ی کل فضای تالار عروسی­‌ها می­‌شد. تجربه­‌ی شرکت در عروسی کُردها برای من خیلی عالی و به یادماندنی بود.

 تصویر 100: شرکت در یک عروسی با شکوه

100.jpg

  تصویر 101: همه در تکاپوی تدارکات

101.jpg

  تصویر 102: لباس­‌های رنگی و زیبا

102.jpg

ناهار را که خوردیم زنگ زدیم به آقای محمودی، راننده نیسانی که دیروز به ما کمک کرده بود، تا زحمت بکشد و بیاید دنبالمان و ما را تا سر جاده­‌ی غار کرفتو ببرد. حدود نیم ساعت بعد آقای محمودی رسید و ما با همه خداحافظی کردیم و راهی مقصد بعدی شدیم، غار کرفتو.

در راه آقای محمودی برای من و محبوب از مشکل و دردسر مالی یکی از عزیزانش گفت و کلی درد و دل کرد. وقتی محبوب از مبلغی که مسأله ساز شده پرسید، با کمال تعجب فهمیدیم مشکل دو میلیون تومان است!!! باورتان می­‌شود؟! در دوره­‌ای که حرف از اختلاس­‌های چند صد میلیاردی است، چند خانواده درگیر یک دردسر مالی بزرگ به ارزش 2 میلیون تومان باشند!!!

 تصویر 103: سر جاده­‌ی فرعی به سمت غار کرفتو

103.jpg

خلاصه همین­‌طور نرم و آرام از استان آذربایجان غربی عبور کرده­ بودیم و وارد استان کردستان شدیم. سر تقاطع جاده‌­ی اصلی به سمت دیواندره و جاده‌­ی فرعی به سمت غار کرفتو، از نیسان  پیاده شدیم و به اصرار و زور، کرایه­‌ی ناقابلی را به آقای محمودی دادیم، بلکه کمی محبت­‌هایش را جبران کنیم. بنده خدا آنقدر مهربان و بخشنده بود که خیلی از این کار ما ناراحت شد اما ما واقعا نمی­‌توانستیم لطف بی­‌دریغش را بی­‌جواب بگذاریم به هر حال او کارش حمل بار بود و به ما خدمت کرده بود. بعد از خداحافظی از آقای محمودی، جاده­‌ی آسفالته­ را به سمت غار کرفتو در پیش گرفتیم. مسیر اول چند سربالایی تند داشت اما بعد کم کم سرازیری­‌ها رخ نمودند. بعد از حدود 6 کیلومتر دیدم دوستانم در حال صحبت با خانم میان سالی هستند. ایستادم و متوجه شدم در حال گرفتن اطلاعات در مورد امکانات غار کرفتو برای چادر زدن و خرید و ... هستند.

 تصویر 104: در حال شستن دست و صورت و آب پر کردن قمقمه­‌ها از چاه چشمه­‌ طور حیاط خانه­‌ی بانوی مهربان104.jpg

راحت­‌تر از آنچه که فکرش را بکنید اینجا مهمانتان می­‌کنند. ناگهان به خودمان آمدیم دیدیم قمقمه­‌هایمان را از شیر آب حیاط کوچک خانه پر کرد­ه‌­ایم، بانوی خانه می­‌گفت­: «چاه را فقط یک متر کندیم و به آب رسیدیم، از آب چشمه گواراتر است.» و حالا نشسته بودیم داشتیم چای تازه دم می­‌خوردیم و به حرف­‌های زن مهربان گوش می­‌کردیم. گفت همسرش آقا سید محمد رفته صحرا علف بچیند، شب که برگردد از دیدن مهمان در خانه خوشحال می­‌شود، شام را بیایید پیش ما. گفتیم نه همین که به ما چای دادید و اجازه دادید قمقمه­‌هایمان را از آب گوارای چاه که نه، چشمه­‌ی منزلتان پر کنیم و 20 تا نان لواشی که فوری برایمان آوردید که مبادا شب بدون نان بمانیم، همین­‌ها کلی محبت است که ما بابتش سپاسگزاریم بانو جان. گفت ساعت 11 پیش از ظهر با برگ­‌های همین درخت مویی که می­بینید (و اشاره کرد به تاک بی­‌جان و نحیفی که کنار پنجره، بی­‌رمق خود را بالا کشیده بود) کلی دُلمه پخته‌­ام، به خدا به اندازه­‌ی همه­‌ی شما هست. من که اصلاً اسم دُلمه را شنیدم پاهایم سست شد و یک لبخندی به لبم آمد و آبی به دهانم افتاد که یارای گفتن پاسخ منفی را نداشتم. در آن لحظه­‌ی رویایی فکر نمی‌­کنم دوستانم حالی بهتر از من داشتند! پس با خوشحالی تمام بارهایمان را از روی دوچرخه پیاده کردیم و با کلی تشکر از خانم مهربان، سبک‌بال راهی غار کرفتو شدیم.

 تصویر 105: نشستیم در حیاط خانه و چای تازه دم نوشیدیم با چاشنی هم‌­کلامی با بانوی خوش لهجه­­‌ی کُرد105.jpg

 تصویر 106: درخت موی کوچک و پربرکت حیاط خانه

106.jpg

در مسیر زیبای غار کرفتو از روستاهای زیادی گذشتیم که بزرگ­ترین آن­ها بایزید آباد بود. جاده بعد از بایزدید آباد بسیار بد بود و یک جاهایی حجم زیادی از آسفالت از جا کنده شده بود. حدود ساعت 7 عصر رسیدیم به غار کرفتو.

 تصویر 107: نمای بیرونی غار کرفتو

107.jpg

دوچرخه­‌ها را کنار کانکس فروش اغذیه گذاشتیم و فوری رفتیم برای خرید بلیط غار. مرد نگهبان و مسئول فروش بلیط گفت وقت بازدید تمام شده اما ما با توضیح این‌که با دوچرخه این همه راه را آمده‌­ایم به امید دیدن غار، توانستیم متقاعدش کنیم که اجازه بدهد وارد شویم. دهانه‌ی این غار در ارتفاع ۱۵ متری یک دیواره‌ی سنگی عمودی قرار گرفته است و ارتفاع آن از سطح دریا ۲ هزار متر است ما هم از پله­‌های بسیاری که تا دهانه­‌ی غار بود بالا رفتیم و شروع به بازدید کردیم. تماشای غار و به قول محمد دیدن تمامی کوته سومبه­‌های آن (سوراخ سومبه به گویش کرمانی) 45 دقیقه‌ای طول کشید و کلی از دیدن غار لذت بردیم.

غار کرفتو در کردستان همچون سایر غارهای طبیعی نیست بلکه این غار یکی از آثار معماری صخره­‌ای مربوط به قرن ۳ میلادی است که در ۷۲ کیلومتری جنوب شرقی شهرستان سقز و تقریبا با همین فاصله با دیواندره قرار گرفته است. این غار که از جمله غارهای ساخته­‌ی دست بشر است، در دل خود رازهای فراوانی دارد که هنوز هم بسیاری از آن‌ها برای بشر برملا نشده، مثلاً این‌که شایعه­‌ی دفن هرکول افسانه‌­ها در این غار صحت دارد یا نه!

 تصویر 108: معماری جالب غار کرفتو

108.jpg

 تصویر 109: راهروهای تو در تو و اتاقک­‌های کوچک در دل سنگ109.jpg

 تصویر 110: گشت و گذار در دل رمز و راز سنگی غار کرفتو، تجربه‌­ای به یاد ماندنی بود.110.jpg

تا از پله‌­های غار پایین بیاییم و برسیم به بقالی کوچک محوطه­‌ی غار، هوا تاریک شده بود، و ما با توجه به جاده­‌ای که طی کرده بودیم تا غار می­‌دانستیم دوچرخه­‌سواری در شب به دلیل نداشتن روشنایی و آسفالت بسیار بد، خیلی خطرناک است. همان­‌طور که بستنی­‌هایمان را می­‌خوردیم و پریشان به فکر چاره بودیم، صاحب مهربان بقالی برای بردن ما و دوچرخه‌­ها با مزدا دو کابینش به خانه­‌ی آقا سید محمد تعارف کرد و ما هم فوراً پاسخ مثبت دادیم و راهی شدیم. حوالی ساعت 8:30 شب رسیدیم به خانه‌­ی آقا سید محمد.

طلیعه جان، بانوی صاحب­‌خانه، درست می­‌گفت، آقا سید محمد از دیدن ما چهار نفر خیلی خوشحال شد و با روی باز از ما استقبال کرد. تا سر و صورت‌مان را بشوییم و لباس عوض کنیم، طلیعه بانو بساط شام را آماده کرده بود و ما هر چهار نفر لذت بردیم از هم سفره شدن با فرشته­‌هایی که خداوند سر راهمان قرار داده بود.

 تصویر 111: مهمان خوان پر برکت و پر عشق طلیعه جان و آقا سید محمد111.jpg

بعد از شام هم کلی حرف زدیم و اختلاط کردیم. هم صحبتی با طلیعه بانو و آقا سید محمد که سه فرزندشان هم سن و سال ما بودند، این حس را به ما می­‌داد که در خانه­‌ی خودمان هستیم، همان­‌قدر راحت و صمیمی.

 

روز دهم (30 خرداد 98): پیش به سوی دیواندره (62.8 کیلومتر)

صبح حدود ساعت 7:30 از خواب برخواستیم. آقا سید محمد رفته بود سرکار و طلیعه جان برایمان صبحانه آماده کرده بود. صبحانه را که خوردیم، وسایل‌مان را بار دوچرخه‌­ها کردیم . طلیعه بانو با آن نگاه مهربانش ما را که در حال آماده شدن بودیم، نگاه می­‌کرد و در آخر از من و محبوب خواست تا عکسی به یادگار با موبایلش بگیریم تا بر روی شماره‌­هایمان ذخیره کند که راحت­تر شماره­‌هایمان را پیدا کند و با ما تماس بگیرد. این کار را کردیم و خودمان هم چند تا عکس دخترانه با طلیعه جان گرفتیم و روی ماهش را بوسیدیم و به سمت دیواندره به راه افتادیم.

  تصویر 112: صبح که چشم­‌هایم را باز کردم این صحنه را دیدم، بهترین جایی که می­‌توانستم باشم اینجاست: زیر سقف مهربانی112.jpg

 تصویر 113: طلیعه بانو که با نگاه مهربانش ما را بدرقه کرد.113.jpg

به سر جاده­‌ی اصلی که رسیدیم کمی صبر کردیم که استراحت کنیم که ناگهان دیدیم یک خودرو جلوی ما ترمز کرد. آقا سامان و پریا خانم، عروس و داماد کانی­ شیرین بودند و ما کلی از دیدنشان ذوق کردیم. دنیا همین­ قدر گرد و کوچک است هیچ اتفاقی اتفاقی نیست، اگر هم هست ما که تا اینجای کار فهمیدیم اتفاقی نبوده، معجزه بوده، معجزه­‌ی دیدار و آشنایی با یک عالمه آدم مهربان.

 تصویر 114: وضعیت اتراق ما در هنگام ناهار، در محور دیواندره-سقز114.jpg

آن روز به دوراهی دیواندره- سقز که رسیدیم، نودل پختیم و ناهار مختصری خوردیم و بعد به سمت دیواندره راه افتادیم. جاده دیگر شلوغ­‌تر و نا امن­‌تر شده بود، سطح شانه‌­ی خاکی از  آسفالت پایین­‌تر بود و پهنای جاده کم، برای همین خیلی جاها ترجیح دادیم کلا در شانه­‌ی خاکی رکاب بزنیم تا به خطر نیافتیم. بعد از حدود 62 کیلومتر، در حالی­‌که خورشید داشت غروب می‌­کرد، وارد شهر دیواندره شدیم. شهر خیلی شلوغ بود و ما به دنبال سوپرمارکتی بودیم که خرید کنیم و یک نانوایی که نان بخریم که ناگهان محمد و حمید را آقایی از پیاده‌­رو صدا کرد. من رفتم آن سوی خیابان خرید کنم، وقتی برگشتم، همرکاب‌­ها آقا الیاس را معرفی کردند و گفتند ایشان از سایکل­‌توریست­‌های دیواندره است و اصرار دارد که به خانه­‌شان برویم. خلاصه با محبت و لطف این دوست جدید سایکل توریست‌مان راهی منزلشان شدیم.

 تصویر 115: جاده­‌ی شلوغ به سمت دیواندره

115.jpg

 تصویر 116: همچنان مسیر زیبا و سرسبز بود

.116.jpg

آقا الیاس کلید خانه را به ما داد و گفت شام با اهالی خانه در باغ هستند و آخر شب می­‌آیند. واقعاً شوکه شده بودیم، انقدر لطف و محبت باورمان نمی­‌شد، آقا الیاس حتی برایمان شام هم کباب و جوجه خرید و کلی عذرخواهی کرد که مجبور است ما را تنها بگذارد. خلاصه با کلی شرمندگی، وسایلمان را بالا بردیم، دوش گرفتیم و شام خوردیم. حسن ختام آن روزمان هم شد دیدار خانواده­‌ی خونگرم نصراله­‌پور و هم صحبتی و درد دل با خواهرهای آقا الیاس.

 

روز یازدهم (31 خرداد 98): کم کم به خط پایان نزدیک می‌شویم، حسین آباد (50.5 کیلومتر)

صبح حدود ساعت 9 با خانواده‌­ی بزرگوار نصراله‌­پور صبحانه خوردیم و وسایل‌مان را بار دوچرخه‌­ها کردیم و حدود ساعت 10 راه افتادیم. آقا الیاس تا خروجی دیواندره با دوچرخه همراه‌مان آمد، بعد خداحافظی کرد و رفت و ما ماندیم و مسیری که تا اینجای کار خیلی خیلی با ما مهربان بود.

 تصویر 117: خداحافظی با آخرین میزبان مهربان‌مان، آقا الیاس نصراله‌­پور117.jpg

حدود 32 کیلومتر بعد از دیواندره، کنار رودخانه‌­ای پر آب برای ناهار توقف کردیم و در حالی که ناهار را گذاشته بودیم که بپزد، محبوب بساط بافت دست‌بند را بیرون آورد تا به عنوان یادگاری از این سفر یکی از دست‌بندهایی که فرهاد در سفر اول سایکلی­‌مان (سفر از بوشهر به بندرعباس) به ما یاد داده بود، درست کنیم. من هم بکوب بافتم تا تمام شد و بعد هم که ناهار خوردیم، ظرف­‌ها را در رودخانه شستم؛ اما دلم بد جور گرفته بود، خوب می­‌دانستم که فردا آخر سفر من است و به محض رسیدن به سنندج باید از دوستانم جدا شوم، و این موضوع مثل همیشه برایم ناراحت­ کننده بود.

 تصویر 118: بافتن دست­‌بند یادگاری از این سفر سایکلی­‌مان118.jpg

عجله‌­ای نداشتیم، می­‌دانستیم با توجه به مسافت مانده تا سنندج، آن روز بعید بود به مقصد برسیم. در نتیجه مثل همیشه تصمیم گرفتیم به هر جایی که رسیدیم، کمپ کنیم. بعد از حدود 50 کیلومتر رسیدیم به روستای حسین آباد در 50 کیلومتری سنندج و یک بقالی کوچک دیدیم کنار جاده و ایستادیم تا خرید کنیم. در مقابل بقالی یک تخت قهوه‌­خانه­‌ای بود و پیرمرد مهربانی روی آن نشسته بود و با دو پسر بچه که بعداً فهمیدیم نوه‌­هایش هستند در حال بازی بود. پیرمرد تعارف کرد که یک استکان چای مهمانش باشیم و ما هم پذیرفتیم. در حین اینکه چای را می‌­نوشیدیم، پرسیدیم این اطراف جای مناسب برای چادر زدن کجاست؟ پاسخ داد در این نزدیکی جای مناسبی نیست، می­‌توانید همین جا بمانید و دوچرخه‌­هایتان را هم داخل گاراژ کنار بقالی بگذارید. فکر جالبی نبود اما پذیرفتیم و برای اولین بار خوابیدن در کیسه خواب درست کنار خیابان را تجربه کردیم!

 تصویر 119: دقیقا جایی که شب آخر را سپری کردیم، همین قدر کولی طور!119.jpg

آن شب محمد آشپزی کرد و من و محبوب هم سالاد شیرازی درست کردیم و شام را خیلی دیر خوردیم و دیرتر به خواب رفتیم.

 

روز دوازدهم (1 تیر 98): ایستگاه آخر، سنندج (50.2 کیلومتر)

صبح روز آخر خیلی زود از خوابی آشفته در کنار جاده برخواستیم. وسایل‌مان را خیلی زود جمع و جور کردیم و برای خوردن صبحانه رفتیم به قهوه­‌خانه­‌ای که چند تا مغازه آن طرف­‌تر از بقالی بود و برای آخرین بار املت سفارش دادیم و با دو استکان چای صبحانه­‌ی مقوی را خوردیم.

 تصویر 120: آخرین صبحانه، آخرین املت

120.jpg

  تصویر 121: آخرین ناهار، آخرین کباب

121.jpg

50 کیلومتر مانده تا سنندج چالش زیادی نداشت و ما ساعت یک ظهر رسیدیم به سنندج و رفتیم به رستورانی و آخرین کباب کوبیده را در آخرین ناهار سفر خوردیم. حدود ساعت 3 بعد از ظهر هم رفتیم به ترمینال اتوبوس‌­رانی سنندج و من برای ساعت 21:30 همان شب بلیط اتوبوس خریدم به کرج و خیالم راحت شد. دوستانم همان­‌جا در پارک مقابل ترمینال زیرانداز را پهن کردند و با من تا ساعت 9 شب ماندند تا مرا راهی کنند و خیالشان راحت شود.

 تصویر 122: اختتامیه­‌ی سفر، پایان شیرین همه­‌ی خاطرات شیرین122.jpg

وقتی داشتم بار دوچرخه را جمع و جور می­‌کردم، بسته‌­ی امانتی که محبوب اول سفر در اقامتگاه بومگردی باغ بهشت به من سپرده بود را درآوردم که به او بازگردانم، که متوجه شدم هدیه­‌ی تولدی است که بچه­‌ها زحمت کشیدند و برایم خریده‌­اند. بسیار بسیار کارشان به دلم نشست و با وجود اینکه هنوز 6 روز دیگر تا تولدم مانده بود، من این هدیه را به عنوان اولین و غیر منتظره‌­ترین هدیه تولدم به فال نیک گرفتم.

سفر بعد از 12 روز در ترمینال اتوبوس‌رانی سنندج ساعت 9 شب یکم تیر ماه 1398 تمام شد. دوستان همرکابم رفتند به سمت کرمانشاه و من با کوله باری از خاطرات شیرین، دوچرخه‌­ام را برداشتم و به خانه بازگشتم.

دلم را بر خوان پربرکت هم‌وطنان کُرد زبانم گذاشتم و به خانه بازگشتم اما بی اغراق هرگز لحظاتی که از انسان بودن به خود بالیدم را از یاد نخواهم برد. گویا انسان بودن همین است: نان دل را خوردن!

 

نویسنده: الهام قربانی

 

 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر