اولین بار بود که تنها به مسافرت میرفتم. ذوق اتفاقات و چالش هایی را داشتم که قرار بود تنها با آنها دست و پنجه نرم کنم. روز سال تحویل 1401 بود. ساعت شش صبح هواپیما به مقصد بندرعباس از مهرآباد بلند شد و ساعت هفت و نیم در فردوگاه بندر عباس فرود آمد. از لباسِ مسافرانی که در پرواز بودند میشد مقصدشان را حدس زد، همانجا که مقصد من بود. جایی که تمام خستگی یک سال کاری سخت را به جان میخرید و به تو انرژی یکسال جاری را هدیه میداد. جزیره زیبای هرمز برای بار پنجم مرا به آغوشش پذیرفته بود. این را همین اولش بگویم که هرکسی قرار نیست به هرمز سفر کند و اگر شما راهی این سفر شدید یا خواهید شد، بی شک یک آدم انتخاب شده هستید.
تاکسی گرفتم و به سمت اسکله مسافربری حقانی راه افتادم . از محوطه فرودگاه که بیرون میآئید و به سمت اسکله میروید. سمت چپ شما دریای خلیج فارس است. از اسکله حقانی سوار اتوبوس های دریایی میشوید. با حرکت این اتوبوس های دریایی سفر من شروع شد. دیگر قرار نبود به هیچ چیزی جز خودم فکرکنم. از شلوغی و ترافیک و ازدحام ادم های عصبانی و بی حوصله شهر من به جایی رفتم که برای هر صحبتم با هر آدمی یک لبخند در اول یا اخر حرفم هدیه میگرفتم. اتوبوس های دریایی بعد از سی دقیقه حرکت شما را با یک منظره زیبا دعوت میکنند. شما به جزیره نزدیک شدید و تا دقایقی دیگر پای خودتان را در جزیره میگذارید.
از اتوبوس دریای که پیاده شدم مردمان مهربان هرمز را دیدم که با سهچرخ های زیبای خودشان پذیرای مسافران هستند. هم گشت میبرند هم اقامتگاه دارند و هم راهنمای شما در تور هرمز هستند. اما اقامتگاهی که من رزرو کرده بودم نیازی به وسیله نقلیه نداشت. نزدیک اسکله بود با فاصله دویست قدم. از بلوار اسکله که میگذشتم نگاهم به محلی هایی بود که لباس های رنگارنگ و صنایع دستی خودشان را روی زمین پهن کرده بودند و در گوشه ای از این بساط نشسته و به مسافران با لبخند نگاه میکردند.
با آدرسی که من از آقایزرنگ گرفته بودم وارد یک کوچه شدم که کوچه جلویی کافه سُرمه معروف بود. این کوچه نه نامی داشت و نه علامتی. کوچه خاکی بود و خانه های قدیمی و گاه، کاهگلی که در دوطرف آن بود. یک دختر با لباس قرمز رنگ هرمزی به سمت من آمد. سلام داد و اسمم را صدا زد. مرا به خانهشان دعوت کرد تا خانهای را که تازه مسافر قبلی آنرا تخلیه کرده بود، آماده کند. ناهار را با حواری ماهی مهمانم کردند. الحق که بادست زنان هرمزی هر غذایی که با بهترین شکل خودش در میآید. بعد از غذا که دوعدد خرما را برای خنثی کردن سردی ماهی خوردم، خانهام آماده بود. من کلید را گرفتم ،تشکر فراوان کردم و رفتم.
درب خانه که بازشد یک حیاط بیست متری بود با دیوار های سیمانی و منظم. یک درخت که نامش را نمیدانستم و فراموش کردم بپرسم در گوشه و یک تخت چوبی با فرشی کوچک، زیر آن. سرویس و حمام در حیاط بود و دیوارش چسبیده بود به خانه. داخل خانه دو اطاق بود و یک آشپزخانه. کولرگازی را که جای یکی از شیشه های پنجره کار گذاشته بودند روشن کردم و از داخل پَستو یک تُشک و بالشت در آوردم و ملحفه خودم را رویش کشیده و خوابیدم. شب قبل به خاطر ساعت پروازم نتوانسته بودم بخوابم ،به همین خاطر خسته بودم.
باصدای موزیک و جیغ و سوت مردم در حالیکه میتوانستم صدای منوّر و وسایل آتش بازی راهم بشنوم از خواب بیدار شدم. سال تحویل شده بود و من بی جهت برای اولین بار از خواب که بیدار شدم، خوشحال بودم. لباس های خودم را عوض کردم و بیرون رفتم. خانه من با بلوار ساحلی کمتر از سی قدم فاصله داشت. همه در شادی و پایکوبی بودند. همه به هم تبریک میگفتند و میخندیدند. گوشی را برداشتم و به مادر و پدرم زنگ زدم .اولین سال تحویل بود که کنارشان نبودم. به دوستانم زنگ میزدم و عید را تبریک میگفتم و همینطور به سمت کافه زاروگه قدم میزدم. کافهای زیبا در حیاطی زیبا و موسیقی زیبای جنوبی و نوشیدنی های خوشمزه. سرمیز نشستم و چایی سفارش دادم.دونفر دیگر آمدند و از من خواستند روی همین میز بنشینند، بعد از آنها هم سه دختر و بعدش دو پسر دیگر آمدند.ظرفیت تکمیل شد. هشت نفر سرمیز نشسته بودیم. از مشهد و تهران و کرج و کرمان. موسیقی شروع شد. قد یارُم بلندِ، شیرینِ مثل قندِ.....
این هشت نفر که سر میز بودند، ساعاتی که گذشت سر از یک ساحل زیبا در آوردند و شروع کردند به خوردن لیموناد و گوش کردن به موسیقی و حرف زدن از هرجایی که مجالش پیش میآمد. شب زیبایی بود در حالی که ماهِ تقریباً کامل، ساحل را روشن میکرد، نورش به آب میخورد و پیام شادی با موج هایش به ساحل میآورد. دقیق یادم نیست چون دیگر زمان در هرمز هیچ اهمیتی نداشت، به خانه آمدم و خوابیدم.
صبح وسایل شنا را برداشتم و به سمت کافه سُرمه راه افتادم. املت خرما و چای، جانی تازه به من بخشید. دونفر در کافه سرمه که گویا دیشب هم مرا در کافه زاروگه دیده بودند و به خاطر موهایم مرا شناخته بودند به سرمیز من آمدند و صبحانه خوردند.میخواستند در یک ساحل کمپ بزنند و از من خواستند تا با قایقی که من قرار بود بگیرم برای رفتن به ساحل همراهمان بیایند. برای قایق گرفتن تعداد بیشتر،بهتر است چون پولش تقسیم میشود و زیاد به کسی فشار نمیآید.اما کاش تمام پول را خودم میدادم و همراه دیگری را قبول نمیکردم. همه آنجا خوب هستند اما گاهی با تفکرات و خصوصیات تو همراه نیستند و شاید اذیت شوید. تا همسفرخودتان را پیدا نکردید ترجیحا مسافرت های اینچنینی نروید یا اگر تنها میروید هرکسی را به حریم خودتان راه ندهید.
سوار قایق شدیم و به سمت ساحل چنددرخت که جای خوبی بود برای شنا حرکت کردیم. چند ساحل خوب وجود دارد که معمولا برای شنا کردن مناسب ترند. مثل چند درخت ،تک درخت،رَمپ فرش و آب شیرین کن. به ساحل که رسیدیم من بدون معطلی تنم را به آب رساندم. هیچ چیز نمیشنیدم و فقط به سمت قسمت عمیق شنا میکردم. آب شورِخلیج فارس این امکان را به شما میدهد که همیشه روی آب باشید وغرق نشوید. ناهار را غذایی آماده و کنسروی خوردیم. آفتاب گرفتم ، موسیقی گوش دادم و ریلکس کردم ، تاعصر که قرار بود قایق به دنبال ما بیاید و کمی دیر کرده بود. کمی داشتم میترسیدم ،اما به هرمزی ها اعتماد داشتم . هوا داشت تاریک میشد و صدای یک قایق موتوری از دور شنیده میشد.
خیالم راحت شد. در وسط خلیج فارس داشتیم غروب آفتاب را نگاه میکردیم، چه زیبا بود و چقدر حرف داشت برای گفتن. خسته بودیم و بادهای سردی شروع میکردن به وزیدن. قایق خاموش شد. قایقی از آنجا عبور نمیکرد تا به کمک ما بیاید و من داشت کم کم سردم میشد و همسفران هم شروع کردن به غر زدن و این کار مرا ناراحت میکرد. من این حالت را دوست داشتم یک چالش و یک اتفاق نادر و بامزه بود اما غر زدن های پی در پی را درگوشم نمیپسندیدم. حالا در این دریای پهناور با این همسفران گیر افتاده بودیم.گمانم نیم ساعتی میشد که روی آب بودبم.هوا کاملا تاریک شده بود. صدای یک قایق از دور خط نگاه های مارا تغییر داد. با روشن و خاموش کردن چراغ های قایق به سمت ما آمد و قایقمان را به قایقش وصل کرد و مارا بوکسل کرد. مسیر 20 دقیقهای ما شد یک ساعت اما لذت داشت،حداقل برای من.
آب آدم را خسته میکند مخصوصا ما که کمی بیشتر هم مهمان دریا بودیم. اما من قصد خوابیدن نداشتم و کولهام را که گذاشتم به سمت فلافلی بارسلونا رفتم. انتهای بلوار اصلی جزیره ،جنب قلعه پرتغالیها. یک کانکس که در آن فلافل و بندری و سمبوسه سرو میشود. و الحق همهاش خوشمزهاس. همینطور که میخوردم گفتم آقا سعید چرا بارسلونا؟ گفت: همه اینجا طرفدارِ بارسان. در دلم گفتم چه باحال کل جزیره طرفدارِ یک تیم هستن. بعد از خوردن فلافل به سمت کافه زاروگه رفتیم خودمان را به چای و موسیقی فولک جنوبی مهمان کردیم.
فردا تا بیدار شدیم ظهر شده بود و قرار بود دوتا از همسفرانمان به شهرخودشان برگردند. ولی عجیب بود هنوز قلیه ماهی هرمز را نخورده بودند. من که هرچندباری که غذا میخواستم به رستوران خنجی زاده رفته بودم، این بار هم پیاده به سمت رستوران راه افتادیم و قلیه ماهی خوردیم. همه خوششان آمده بود اما این همان قلیه ماهی سری های قبل نبود. از سری های بعد برای ناهار رفتیم پیش خالو سکینه، کوچه روبروی تنها بانک ملی جزیره. همین بود.این قلیه ماهی را میخواستم . در این جزیره بعضی از غذا ها خوردنشان از هرچیز دیگری واجب تر است مثل همین قلیه ماهی یا میگو دوپیازه، حواری ماهی و قلیه میگو.
تا نصف شب در جزیره دور میزدیم و به بساط کسانی که صنایع دستی و چیزهای دیگر مثل اسماچ میفروختند، نگاهی میانداختیم. فردای آن روز که دوست خودم هم به جزیر آمده بود قرار شد به گشت جزیره برویم. هرچند من بارها و بارها به گشت رفتم اما انقدر ذوق داشتم که بتوانم صبح زود از خواب بیدار شوم. قبل از اینکه به سراغ گشت جزیره برویم باید بگویم معمولاً به کسانی در این جزیره برمیخورید که نباید به حرفهایشان توجهی کنید و مسافرت خودتان را خراب کنید. نگذارید کسی سفرتان را خراب کند. منتظر شدیم درکافه سرمه که آقای زرنگ بیاید و ما سوار بر سه چرخش به گشت جزیره ببرد.
از محدوده شهر که بیرون بروید تمام سه چرخ ها برایتان آهنگ های بندری و فولک جنوبی میگذارند. و شما حس میکنید که دیگر روی زمین نیستید. قدم اول گشت ، کوه الهه نمک بود. کوه هایی از جنس نمک که سربه آسمان کشیدهاند. پائیز و زمستان وقتی باران میآید ،کوه ها مثل کریستال و الماس میدرخشند. انقدری انرژی مثبت به من داد که تمام فکروخیال هایم را فراموش کنم.
بعد از الهه نمک به غار نمکی رفتیم. باید خمیده خمیده جلو رفت و بالای سرت را ببینی که چگونه نمک ها مثل برف روی دیواره غار را پوشاندهاند. به درّه رنگینکمان رسیدیم.
جایی که هفتاد و دورنگ طبیعی در آن پیدا شده بود و در دیواره غار نقش بسته بودند. اما نباید کسی دست بزند یا کمی از آنرا بردارد. چون این رنگ ها در جای خودشان زیبا هستند، یعنی دره رنگین کمان نه در طاقچه خانه های ما. گاهی میبینیدکه خود محلیها یا کسان دیگر خاک های رنگی را داخل شیشه ها کردهاند و میفروشند. اما خاک نایاب و شگفت انگیز هرمز روی زمین خودش جذاب است. بهتر است صنایع دستی یا لباس های زیبایشان را به عنوان سوغات بخرید،نه خاک . بعد از درّه رنگین کمان به درّه مجسمه ها رسیدیم.
ولی این دره برای غروب آفتاب است و دیدنش الان بی لطف نیست اما غروب صفای دیگری دارد. هرچند زیاد در عید نمیتوان روی آرامشش حساب کرد به خاطر ازدیاد آدم ها و عجله کردنشان برای عکس گرفتن اما آفتاب در این لحظاتِ غروب با انسان حرف میزند. این زیباترین غروب آفتاب است در تمام جهان. و چیزی که این درّه را جذابتر میکند کوههایی هستند که هرکدام به یک شکل درآمده اند. خرسی که خرناس میکشد،یا سوسماری با دهان باز. خرگوشی که به انتظار غذاست.
یا انسانی که دراز کشیده و آسمان را میبیند. این اشکال برای این دره کافیست که نامش دره مجسمه ها شود. از دره مجسمه ها به راه افتادیم و به زیباترین ساحل دنیا رسیدیم. ساحلی که در روز خاکش سرخ است و در شب، نقرهای است و به خاطر اکلیل هایش برق میزند البته زمانی که ماه کامل باشد. اما تا وارد ساحل سرخ شدیم، دلم شکست .گفتم باز ببین ما یک جارا پیدا کردیم با بی فرهنگیمان آنجارا بکنیم زباله دانی پلاستیک ها. کاش مردمی که به ساحل سرخ میروند بدانند به چه جایی پا میگذارند تا اینگونه با آن برخورد نکنند. کوه ها که سرخی درونشان جای داده شده زمان بارش باران خاک سرخ را راهی پایین میکنند و فقط باید ببینید این عظمت و زیبایی را. به دره لاکپشتها رفتیم جایی که وقتی میایستید، تا چشم کار میکند میتوانید دریا و عظمتش را ببینید. و زیر پاهایمان ساحلی بود که لاک پشت ها زمان جفت گیریشان به آنجا میآیند و تخم گذاری میکنند.
دره لاک پشت ها گویا میزانسنی بود که خدا ترتیب داده بود برای عکس های زیبا. دلم سیر نمیشد اما به ناچار به سمت نمکزعفران راهی شدیم. زمینی که تا کوه را با رنگ زعفرانی نقاشی شده میبینید. نمک و رنگش از زمین میآید و آبش را خدا میرساند. جنگل حرا در هرمز هم هست البته که برای جزیره قشم بزرگتر است اما جنگل حرا در جزیره هرمز هم زیبایی خودش را دارد که با جزر و مد آب در این جنگل میتوانید سرمست شوید. اکثر سواحل جزیره در فصل های سرد سال که جزیره هوای مطبوعی دارد مهمان فیتوپلانگتون هاست. موجودات تک سلولیِ آبی رنگی که با دیدنشان قند در دلتان آب میشود، چون در دل من آب شد.
هرمز هرجا و هر نقطهاش حرف های تازه دارد برای گفتن. اگر فقط یکبار پا به جزیره هرمز بگذارید ،دیگر رفتنتان به آنجا دست خودتان نیست و حاکم دلتان میشود. فردایش قرار بود راهی تهران شوم.تا صبح دور جزیره با دوستم قدم میزدم .دلم گرفته بود که چقدر زود تمام شد.تمام مسیر برگشت داشتم به هرمز و لحظاتی که در آن بودم فکر میکردم. به خانه رسیدم و چشم انتظار یکبار دیگر دیدنِ جزیرهِ زیبایِ هرمز. هیچ جا خانه خودِ آدم نمیشود ولی ایمانم این بودکه هیچ جا هرمز نابو.
نویسنده: سیدرضاحسینی