خُل خُل بازی در میآوریم !
با مترو به سمت کرملین حرکت کردیم درهمان حوالی میدان سرخ است . از در ورودی باغ الکساندر، که آن هم زیباست وارد شدیم. نرخ بلیطها را چک کردیم. از ۷۰۰ روبل داشت تا ۱۲۰۰ ، که ۱۲۰۰ برای دیدن کلیساها هم بود که تمایلی نداشتیم . همان ۷۰۰ را خریدیم و پس از صفی نسبتا طولانی و با چند مدل بازرسی وارد محوطه کرملین شدیم. محوطه کاخ کرملین زیباست با تعدادی ساختمان و سالن که برای عموم آزاد نیست. و همچنین تعدادی کلیسا و ابنیه قدیمی و البته موزه اتاق زره .
کنارساختمانی که ماشینهای ضد گلوله آنچنانی در محوطهاش پارک شده بود، کودکان و نوجوانانی را دیدیم که دسته دسته به سمت آن ساختمان میرفتند . فضولی مان گل کرد و از پسری نوجوان پرسیدیم که موضوع چیست ؟ و او هم گفت که دانش آموزانی هستند که قرار ملاقات و دیدار با عالیجناب پوتین را دارند.
اوه ! ما که خودمان عالیجنابیم هوس کردیم ببینیم عالیجناب آنها در آن ساختمان چه میکند و تا کجا میتوانیم پیش برویم. کار خطرناکی بود چون ممکن بود به جرم ورود غیرقانونی چوب در آستینمان بکنند، آن هم چوب روسی که میگویند بسیار سخت است! اما خب ما گاهی مجنون هم تشریف داریم. حالا چه کنیم؟ کارت ورود که نداریم روسی هم بلد نیستیم، پس بهترین راه را در خُل خُل بازی دیدیم!
خل خل بازی ، روشی غریب است که فقط کافیست خودتان را به آن راه بزنید که انگار در باغ نیستید! قبلا تجربه اش را داریم، گاهی جواب میدهد. دل به دریا زدیم و ما هم پشت سر جماعت بچهها و معلمهایشان وارد سالن انتظار کرملین شدیم . از گیت ورودی اول ، بدون هیچ پرسش و پاسخی گذشتیم. فقط تمامی کیف و ملزوماتمان را گشتند و از ایکس ری رد شدیم و وارد سالونی پر از زرق و برق و زیبایی شدیم. سالونی لوکس و شیک با کفپوشهای قرمز و طلایی و مبلمانی به همین شکل وصندلیهایی چوبی و براق و زیبا.
پس از تقریباً ۱۰ دقیقه که مثل بچهها آرام نشسته بودیم ، ظاهراً فرمان حرکت به سمت سالن بعدی صادرشد که ما هم دوباره مثل بچههای مظلوم! پشت سر همه راه افتادیم که یکهو صدایی شنیدیم . یکی از ماموران به روسی به من چیزی گفت که البت متوجه نشدم دوباره چیزی گفت که فقط واژهای شبیه تاواریش( رفیق) را متوجه شدیم. شاید هم چیز دیگری گفت. ولی چون تنها واژه ایست که بلدیم، هر چیز روسی که (ریش) دارد از نظر ما یعنی تاواریش!!! به هر حال، خودمان را به آن راه زدیم .
بچهها وارد سالونی دیگر شدند که ما فقط پردههای شیک و نورپردازیهای زیبا و کف برق انداخته چوبی اش را دیدیم که یکهو یک گولاخ جلویمان ظاهر شد و کسی که ما را صدا میزد در کنارمان. دوباره چیزی گفت که ما هم به انگلیزی گفتیم روسی نمیدانیم. مثل اینکه برق از سرشان پریده بود همدیگر را نگاه کردند و نفر سومی را صدا زدند که به نظر رئیسشان میآمد.
سومی، اول روسی و بعد به انگلیزی پرسید: شما اینجا چه میکنید و ما هم با خل خل بازی گفتیم که آمده ایم کرملین را ببینیم! او گفت که شما نمیتوانید از اینجا بازدید کنید و ما باز هم با خُل خُل بازی و پررو بازی بلیط کرملین را نشان دادیم. مرد، نگاه عاقل اندر سفیهی به ما کرد و شخص دیگری را بلند صدا کرد. یکهو دلمان هُری ریخت پایین و یاد آستین و چوب افتادیم!
آخر حاجی، دیوانه شدی! اینجا و پرروبازی؟! بال هم که نداری؟!!!! خلاصه شانس آوردیم و ماموری ما را تا درب خروج ارشاد فرمود و با اشاره دست به سمت بیرون هدایتمان کرد. بخیر گذشت. اما خودمانیم ، تا چند دقیقه مدام پشت سرمان را میپاییدیم که مبادا کسی تعقیبمان کند خل خل بازی در کرملین، تا پشت همان سالون با پردههای زیبا ، بیشتر جواب نداد.
وارد محوطه شدیم که یکهو مادام موسیو را در محوطه دیدیم. آمیز محسن میگفت: احتمالاً، ما هم فرکانسیم که همه جا با هم هستیم. نمیدانیم تعریف کرد، فحش داد یا چی؟ رشتهاش الکترونیک است و هرچه میگوید به همان زبان یاجوج و ماجوج میگويند. امیدواریم فحش نداده باشد!
راستی، سری هم به اتاق زره پوش (armoury chamber) زدیم. یک جور موزه تسلیحات است. پر از شمشیر و خنجر و اسلحه های نسبتا قدیمی و خیلی قدیمی و لباس زربفت و صد البته زره . مثل زره شوالیه ها. یاد دون کیشوت افتادیم. جالب بود .
آخرالامر ،راهی میدان سرخ شدیم تا به سفارش فهیمه بانو، بستنی معروف پاساژ گوم را بخوریم که خوردیم خیلی هم تعریفی نیست، ولی برای اینکه پزش را بدهیم باید بگوییم عالی بود! خلاصه ما بودیم و آمیز محسن و عیال آمیز محسن آقامون، هم بود! ما به همه گفتیم بستنی زدیم به بدن عالی بود! ، شما هم بگوید عالی بود!!!
مسکو شهر خوبی بود با طبیعت و خیابانهای تمیز و ابنیههای زیبا، اما دلمان پشت پارکهایش ماند . راستی وقتی با مترو می آمدیم، آمیز محسن کلی احساس غرور و افتخار میکرد، چون ته سکهها و ته کارت مترو را یکجا درآورده بود و چلانده بود! صبور باش مرد ، صبور! سن پیتر هنوز مانده!
سن پیتر، سن پیتر، ما داریم میآییم!
در صفحات ماضی حکایت تفرجمان در مسکو را گفتیم و حالا پیش به سوی سن پتربورغ! برای رفتن به سن پیتر می توان با طیاره رفت و میتوان با ترن رفت. راستش خودمان راضیتر بودیم که با ترن پیمایش میکنیم ، حداقل لازم نبود در فرودگاه کمربندهایمان را در بیاوریم. به ایستگاه قطار رسیدیم و مسئول کنترل، چهار شماره آخر پاسپورت را در دستگاهش وارد میکرد و میرفتیم داخل واگن .
واگن، اتوبوسی بود اما چند صندلی در میان مثل کافهها ۴ نفره روبروی هم هم میشد ،با میزی که در وسط بود. صندلی ما هم یکی از اینها بود و ما منتظر ماندیم تا ببینیم سه نفر مابقی کیستند. یک خانواده روس همجوارمان بودند. آقا و خانم روس و آیلینا!
عروسک کوچولوی من!
روس ها کلاً دیر جوشند. از قبل این را دیده بودیم. در فکر این بودیم که ۴ ساعت و اندی را چگونه باید با روس های نجوش سر کنیم . اما خیلی زود یخمان آب شد. آن هم به کمک یک دختر کوچولوی شیطون و تو دل برو. نامش آیلینا. ما کنار پنجره نشسته بودیم و مرد روس کنارم و آیلینا و مادرش روبرویمان و خب برای اینکه این خانواده راحت باشند، مدام به بیرون و طبیعت زیبای مسیر نگاه میکردیم که یکهو دیدیم عروسک کوچولو، قیافهاش را شبیه موش کرده و برایمان پاستیل هدیه میدهد .اصلاً اهل خوردن پاستیل نیستیم ولی مگر میشد دست این عروسک کوچولوی ملوس را رد کرد.
دخترکی بود سه چهار ساله با چشمهایی که بین سبز وخاکستری سیر میکرد و موهایی که آن هم بین خرمایی و عسلی حیران مانده بود ، همراه با ادا و اطوارهای شیرین و تودل برو . البته ما در سنوات ماضی طعم تلخ لبخند زدن به این شیطانکهای کوچولو را چشیده بودیم! که در سفرنامه عثمانی آن را بیان کردیم. بنابراین پشت دستمان را داغ کرده بودیم که هر سلامی را علیک نگوییم و حواسمان جمع بود که سلام گرگ که نه! سلام گربه هم بیطمع نیست ، حتی اگر آن گربه ملوسکی عروسک باشد . تازه آن ملوسکی که در بلاد عثمانی کلاه گشادی سرمان گذاشته بود ، خیلی هم از این تو دل بروتربود!
با تمام این حسابگریها، پاستیل دوم را که داد ، خر شدیم! چند شکلات عسلی که مخصوص خودمان است و به کس کسونش نمیدیم! به همه نشونش نمیدیم ! را به او دادیم. چند دقیقه بعد، بیسکویتهایمان هم اسباب بازی او شده بود! حالا دیگر مگر ول میکرد. به زبان روسی تشکر کرد وبعد با اشاره مادرش به انگلیسی و همین شد که ما چهارتایی از ورق و دبنا و شبه مارپله بازی کردیم و از هر دری گفتیم که نفهمیدیم ۴ ساعت و اندی چگونه گذشت.
آندره دانشجویی هم رشته خودمان (برنامه نویس) بوده اما به دلیل مشکلات مالی دانشگاه را ترک کرده و در شرکتی مشغول میشود که عاشق آنا ، دختر صاحبکارش میشود و با مخالفت پدر، این زوج عاشق از مسکو به پتربورغ میروند و ازدواج میکنند و با آمدن آیلینا دل خانواده آنا هم نرم میشود و حالیه، پس از دیدار خانواده آنا در مسکو به پتربورغ میروند. فکر نمیکردیم به این سرعت مثل خاله زنکها، دل و روده این خانواده روی میز باشد. اما روسها همینند و پشت آن صورتکهای سنگی قلبی از طلا دارند!
فارغ از مزاح و شوخی ، روسها بر خلاف ما ایرانیها دیر گرم میگیرند اما اگر وارد حریمشان شوی آدمهای گرم و خوش مشربی هستند . در صندلی کناری هم یک خانم هم وطن اهل مشهد با یک زن روس که همراه دو فرزند خردسالش مسافر قطار بودند ، با کمی تخمه و کمی مزاح، کاملاً گرم گرفته بودند و یافتههایم را تایید میکردند.شیطنتهای آیلینا تمامی نداشت و وقتی در آغوش مادرش بود و من نگاهم را دوباره به بیرون دوخته بودم یکهو مثل موش زیر میز میرفت و بند کفشم را میکشید و چشمک میزد که حواست به من باشد. یا وقتی که اجازه گرفتیم فتوگرافی از او بیندازیم قیافهاش را کج و کوله میکرد و سمت دیگری نگاه میکرد که مثلاً حواسم به دوربین نیست!
آخرالامر و برای حسن ختام هم یک آهنگ روسی که نامش را از سپهسالار یاد گرفته بودیم (میلیون میلیون گل سرخ) را برایش گذاشتیم و چنان ناز و ادا و عشوهای درآورد که نگو و نپرس. از آنا و آندره خداحافظی کردیم وصد البته آیلینا که مدام دست تکان میداد. مادام و موسیو( آمیز محسن و عیالش) را دیدیم که بندگان خدا شانس نیاورده بودند و یک بچه روس لوسِ نُنُر، اعصاب و مخ برایشان نگذاشته بود. تا به هتل رسیدیم تقریبا آخر شب بود که خب با صبح فرقی نداشت!.
هتل بزرگ مخوف
به هتل پتربورغ رسیدیم. نامش، پارک این پریبالتیسکایا. هتلی عظیم و دور از مرکز اصلی شهر بود که همین صدای چند مسافر هم وطن را درآورده بود. هتل ، هتل بزرگی بود با حدود ۳۰ طبقه، که ظاهر بیرونی اش مخوف و شبیه ساختمانهای ک. گ. ب بود! البته خود سن پیتر برخلاف مسکو ، ظاهراً چندان شهر زندهای نبود و توی ذوق چند نفر خورده بود. اما دوری هتل و کم نوری نسبی اش در آن موقع ، برخی را به اعتراض واداشته بود وهموطنی که میگفت بیست و چند کشور رفته، داد و بیداد بر سر سپهسالار که این چه هتلی است که ما را آوردهای و من در اینجا نمی مانم و... و جز خودمان، یکی نبود که بگوید: فاِدِرت خوب! مادِرِت خوب! خودت انتخاب کردی و آخرالامر نمیدانیم چه شد که ماند؟!
اما ما چون قبلاً مسیر هتل و دسترسی اش را بررسی کرده بودیم برایمان خیلی غیرمنتظره نبود. کما اینکه روز بعد به راحتی هرجا میخواستیم سیر میکردیم. هتل به لحاظ موقعیت، نزدیک خلیجی بود در جزیره واسیلی. کلاً پتربورغ قریب ۴۲ جزیره است که به یکدیگر متصل شده و برخی از آنها توسط پلهایی با یکدیگر مرتبط میشوند که باز شدن و بسته شدن پلها جز جاذبههای این شهر قدیمی و جاهای دیدنی سن پترزبورگ است.
رود نوا (Neva) ، پیرامون جزایر در جریان است و قایق رانی در برخی کانال های شهر رایج. مشابه ونیز دربلاد ایتالی. شهر ساختار تاریخی خود را حفظ کرده و اجازه ساخت و ساز یا تغییر نما داده نمیشود. البت ، نمای داخل برخی ساختمانها، طراحی شده و شیک و امروزی و زیباست. اما به هر حال، اینکه هتل نزدیک مترو نبود برای برخی معضلی بود.
حدود ۲۰ دقیقه پیاده روی تا نزدیکترین ایستگاه مترو بود و البته ایستگاه اتوبوس که نزدیک هتل بود کند و زمانبر بود. اتوبوس، به هر کوچهای سرک میکشید تا برسد. برای مسیرهای دور، تاکسی گزینه خوبی بود اگر نفراتتان تکمیل بود. برخلاف مسکو که با مترو همه چیز در دسترس و آسان بود .امروز روز خسته کنندهای بود. بنابراین فقط تا نزدیک ساحل خلیج اطراف هتل رفتیم و مابقی را گذاشتیم برای فردا صبح.
روز پنجم. یک کف دست آب با یکصد مرغابی!
امروز، روز تور گشت شهری در پتربورغ است و قرار است برویم از کلیسای کازان تا سنت اسحاق را متر کنیم .اول به کلیسای کازان رفتیم. کلیسایی است با ستونهایی جالب و قصههایی جالبتر که خودتان بخوانید. مگر ما خاله شادونه ایم که مدام قصه تعریف کنیم!. فضای داخل کلیسا فضایی آرام و خوب بود و بین این همه کلیسا که رفته بودیم تنها جایی بود که واقعا احساس کردیم یک مراسم مذهبی در جریان است نه یک شو! پدر مقدس کودکی را غسل تعمید داد و نان و نوشیدنی بین حاضران تقسیم کرد. جالب بود .دقایقی محو آنان بودیم.
بعداز آن به جزیره زایچی رفتیم برای دیدن قلعه پیتر وپاول. زایچی یعنی خرگوش وما که کلاً از آن زاغ وقیح روی تپه مثلا گنجشک ها خاطرمان مکدر بود، انتظار هرچیزی را داشتیم الا خرگوش!.گفته بودیم که کلا پتربورغ جزیره هایی است که به هم متصل شده اند با جاده یا با پل متحرک. اینجا قلعه و کلیسایی است که میگویند اولین بنای معماری شهر بوده قریب سه صده قبل کنار رودخانه ، برای دیده بانی و بازرسی و نظارت بر کشتی ها و کلیسایی دارد و زندانی و چند بنای دیگر که میگویند ماکسیم گورکی نگون بخت هم اینجا زندان بوده .
گفتیم کنار رودخانه است ، پس یقینا اینجا مرغابی! هم هست. حتی اگر وسط شهر باشد و آب رود هم پر از جلبک وجک وجانور. یعنی روس های لاکردار از یک کف دست آب هم نمیگذرند. اگر در روسیه خواستید آب به صورتتان بزنید سریع این کار را بکنید وگرنه در صورت تاخیر، اگر یک روسِ لوس یک زیر انداز روی ساعد دستتان انداخت وشیرجه زد توی آب کف دستتان اصلا تعجب نکنید!!! حیف که قول دادیم مودب باشیم و برای حفظ قوانین سر به سر مرغابی ها نگذاریم!!! نکته اخلاقی!: جزیره خرگوش ها هم پاتوق مرغابی ها بود کنار زندان! به روس ها اعتماد نکنید!
بعد از قلعه، به میدان نیکولای سنت اسحاق رفتیم. بنایی است جالب و اما نه چندان تو دل برو که ظاهراً بزرگترین کلیسای ارتودکس روسیه است اما به نظرمان کازان چیز دیگری بود. در انتها هم به خیابان نوسکی رفتیم.
در هر جای سن پتربورغ باشید میارزد آخرالامر سری به این خیابان شلوغ و رنگارنگ بزنید. نوسکی یا نفسکی تقریبا قلب شهر و خیابان اصلی شهر است و عمده جاذبه ها و دیدنیهای شهر حوالی همین خیابان است . امروز البته ناهار هم با کاروان بود! شبه مک دونالدی که بد نبود. اما یک شبه کیک آلبالویی همراه داشت که خوردیم و مزه بد نبود ساندویچ را شست برد! از خوردنش پشیمان شدیم. وقتی تور تمام شد گروه را رها کردیم و متر کردن سه تفنگدار دوباره شروع شد. این بار در پتربورغ.
کلیسای ناجی سیب زمینی!
نوسکی خیابان جالبی است .انگارمحل قرار کل شهر است. از نقاشی و موسیقی و گل و گیاه تا قایق سواری و ژانگولر بازی و مردمانی با ظاهر شیک و مرتب، همه چیز را میتوان در نوسکی دید. کلیسای ناجی در خون مقابلمان است.در مقابل کلیسا، کانال قایق رانی هم هست که برخی رودخانه را با قایق سیر میکنند. کلیسا مثلا شبیه سنت باستیل مسکو ساخته شده ، اما این کجا وآن کجا.
ظاهرا این ناجی در خون خفته، الکساندر دوم بوده که جوان مرگ شده و ترور شده و این کلیسا یادبود اوست. ظاهرا کلیسا در زمان جنگ جهانی محل نگه داری اجساد و بعد از جنگ ، محل انبار سیب زمینی هم شده و دوره ای به کلیسای ناجی سیب زمینی هم شهره بوده! منظور اینکه این کلیسا ، عملا ناجی هیچچیزی نبوده! همه اش لفظ و لب و دهن است! چون حتی سیب زمینی ها هم یا پخته یا خام یا احتمالا شکل چیپس، خورده و مرده شده اند! حالا روس ها هرچه میخواهند بگویند، ناجی سن پتربورغ برخلاف ناجی مسکو، کشک هم نیست! گفتیم تا اینجا شمع روشن نکنید! کور میکند اما شفا نمیدهد!
امروز قصد داریم برای تئاتر معروف پتربورغ بلیط بخریم و شب را هم با قایق سواری باز و بسته شدن پلها را به نظاره بنشینیم. باله معروف دریاچه قو ، همراه با نوای موسیقی حیرت انگیزی اثر چایکوفسکی ، شهرت جهانی پیدا کرده و مردم بسیاری فقط برای دیدن این باله معروف به پتربورغ میروند. البته این باله در چند سالن مختلف با کیفیتهای گوناگون اجرا میشود که سالن تئاتر مارینسکی در میدان تئاتر شهر، معروفترین آنهاست.
راستی ۳ دوست دیگر هم گفتهاند که هرجا رفتیم میخواهند همراهمان باشند. امیر ، رسول و دختر نوجوانش آیدا. همسفران شریفی هستند، همپا و اهل مرام و معرفت و البته آیدا اهل پیانو. با فهیمه بانو و آمیز محسن روانه سالن تئاتر شدیم که یکهو یک گولاخ خیلی خیلی گولاخ! جلومان سبز شد و وقتی آدرس را پرسیدیم ما را به پشت ساختمان هدایت فرمود که البته اشتباه هدایت فرمود! آنقدر گولاخ بود که حتی زَهره نکردیم چپ نگاهش کنیم. فقط دلمان میخواست میگفتیم تو که انگلیزی نمیدانی ، آدرس هم نمیدانی مگر مرض داری؟! که خوشبختانه نه روسی بلد بودیم، نه او انگلیزی بلد بود و نه اصلاً جراتش موجود بود!.
دوباره به جای اول بازگشتیم وهمراه با چپ چپ نگاه کردن گولاخ، وارد گیت خرید بلیط شدیم. خانم مهربانی آنجا نشسته بود که بسیار صبور بود. گفتیم ۶ بلیط میخواهیم. اوهم گفت که تقریباً سالن پر است و فقط ردیف جلو جا هست و چند جای پرت دیگر. قیمت ردیف جلو را گرفتیم که مخمان سوت کشید. ۱۵ هزار روبل، قریب ۲۰۰ دلار. گفتیم همان جای پرتتان کجاست که یک بلوک ۴ نفره نشانمان داد و دو جای تک دیگر به قیمت ۳۷۵۰ روبل برای هر نفر. باز هم با برآوردی که داشتیم زیاد بود و نگران بودیم ارزشش را نداشته باشد.
همین که خواستیم حساب کنیم دیدیم ای دل غافل، برای همین شش بلیط باید بیش از ۲۲ هزار روبل بپردازیم که این مقدار همراهمان نبود. ناچار گفتیم اول بلوک چهارتایی را بگیریم تا برویم پول چنج کنیم که خانم مهربان گفت پر شد، تمام . انگار آب سرد ریختن روی سرمان. چاره نبود. داشتیم باز میگشتیم که صدایمان کرد و گفت کسی که رزرو کرده هنوز پول نریخته و اگر نریخت مال شما . مثل گیمهای کامپیوتری شده بود که باید در کسری از ثانیه واکنش نشان میدادیم. خوشبختانه رزرو کننده دلش به حال ما سوخت و بلوک را رها کرد و با ۱۵ هزار روبل بلوک را خریدیم. زمان نداشتیم گیت تا یک ساعت دیگر میبست. فورا بیرون زدیم تا صرافی بیابیم برای دو بلیط دیگر. راستش کمی که نه، خیلی بیقرار و عصبی شده بودم . دلم نمیخواست حالا که به این دوستان قول دادیم با هم باشیم نقض غرض شود.
البته وقتی به امیر و رسول قصه را گفتیم رسول گفت که اگر دو بلیط دیگر گیر نیامد، آن یک بلیط را حتماً برای آیدا نگه داریم و اینجوری بیقراریم بیشتر شد که کاری کنم این پدر و دختر حتماً همراهمان باشند. چند صرافی در اطرافمان بود که آمارش را گرفتیم ولی چون نرخ برخی پایین بود فقط یک صرافی مدنظرم بود که در مسیریابی به علت عجله ، دچار اشتباه شدم. به مادام و موسیو گفتم در خیابان سیر کنند تا بروم و برگردم چون رفت و برگشت تا صرافی مورد نظر حدود نیم ساعت طول میکشید و گامهای ما سریعتر بود.
آخرالامر وقتی به صرافی رسیدم در حال تعطیلی بود و پول مرا قبول نکرد و حالمان گرفته شد. یادم افتاد صبح در هتل بلیط باله فروخته میشد . به بچهها گفتم به هتل میروم شاید آنجا بتوانم اینترنتی آن دو جای خالی را بگیرم . به هتل رسیدم اما بلیطی که هتل میفروخت مربوط به سالن دیگری بود و نشد که نشد. گفتیم شاید حکمتی دارد.
آمیز محسن تلگراف زدند که رسول و امیر و آیدا را پیدا کرده اند و بلیط کشتی گیرشان آمده ۱۴۵۰ روبل برای امشب، که خیلی خوب بود. تا ۲۲۰۰ هم قیمت داشتیم. گفت فی الفور خودت را برسان. ساعت ۱۲ شب از اسکله حرکت بود ، باید سریع میرفتیم. آنقدر سریع رفتیم که در مترو گیر نظمیه افتادیم. حالا خر را بیاورید و باقالاها را بار کنید! سابقه گرفتار شدن به دست نظمیه را زیاد داریم. اصلاً ساخته شدهایم برای همین کار! تازه آن هم با زبان نفهمها که روس ها سرآمد همه آنان هستند! نو انگلیش!
نظمیه، گیر داده بود که چرا میدوی؟ و که هستی ؟ و چه هستی و ما هم میگفتیم فادِرِت خوب! ، مادِرِت خوب! که توریستیم نه تروریست و رهایمان کن. که بالاخره کرد اما ربع ساعتی معطلمان کرد. عرق ریزان، دقیقه ۹۹/۹۹ به کشتی رسیدیم و آخیشی گفتیم. تور کشتی تور خوبی بود.البت معلوم بود که بچهها خستهاند، خصوصاً که آیدا و فهیمه بانو دقایقی خوابشان برد . اما مجموعاً سفر روی رودخانه و باز و بسته شدن پلها و موسیقی و دست و جیغ وهورا باحال بود، به ما که خوش گذشت. هر چند اگر سر وصدا کمتر بود بیشتر خوش میگذشت.
امیرعکاس خوبی است و همین سبب میشود بسیاری بخواهند که او عکاس باشیشان باشد و پوتوگراف بگیرد. اما علاوه بر آن ، ظاهراً مهره مار هم داشت و علاوه بر نسوان و تینیجرهای داخلی، تبحرعجیبی در جذب نسوان خارجی هم داشت. طوریکه در یک تور سه ساعته کشتی، مخ سرد و یخ روسی را هم تلیت کرده بود حسابی!
لاف داغ جنوبی در بلاد سرد شمالی!
موقع خروج، با نرمافزار یاندکس تاکسی خواستیم تاکسی بگیریم که با شنیدن تعداد نفرات(۶ نفر)، لغو شد. چندین ماشین کنار اسکله توجهمان را به خود جلب کرد ، خصوصاً یک مرسدس بنز که شبیه کالسکه اعلی حضرت همایونی شیک بود .راننده ابتدا ۱۵۰۰ بعد ۱۶۰۰ روبل قیمت داد و ما که از غروب سر نخریدن دو بلیط باله، قاطی پاتی و تعطیل بودیم به انگلیزی میگفتیم ۱۴۰ روبل! یعنی دقیقاً داوزِند و هاندِرِد را قاطی کرده بودیم چه جور! طرف فکر میکرد او نمیفهمد ما چه می گوییم، خبر نداشت خودمان هم نمیفهمیم که چه میگوییم! آخرالامر آمیز محسن، این بچه ناف اهواز و بچه زرنگ طیرون! لاف آخر را زد و گفت: مستر! یا ۱۴۰۰ روبل یا وی وانت والک!
وات؟! والک ؟! ازاینجا تا هتل والک ؟! اون هم ۳ نصف شب، والک؟! عاشق این بچههای جنوبیم با این لاف زدنشان، که اتفاقا گرفت. طرف گفت اوکی. رسول جلو نشست با آیدا که شوفر گفت فقط یکی، ناچار ۵ نفری صندلی عقب نشستیم. درسته بنز بود اما حالا آیدا هیچی ، ۴ تا آدم گنده بودیم. در طول مسیر ، آمیز رسول از آپشنهای مرسدس بنز میگفت و از راحتی صندلیش و میگفت نمردیم و یک مرسدس اینجوری شده تاکسیمان که امیر جواب داد: رسول جان! برای تو مرسدس بنز است برای ما با وانت فرقی ندارد! که همگی ترکیدیم از خنده . راننده هم هاج و واج نگاه میکرد و احتمالاً پیش خودش میگفت اینا حتماً دیوونن. این از خنده شون، اون از هاندِرِدِشون و اون هم از والکِشون!
راستی، راستی، آمیز محسن والک؟! ساعت سه و نیم صبح رسیدیم و من شش و نیم بیرون زدم برای دیدن طبیعت اطراف هتل . کلاً اگر بخواهیم کم بخسبیم ۳ ساعت برایمان کافیست .عمیق و با کیفیت میخسبیم. شش و نیم دوباره به سمت خلیج اطراف هتل که دیشب دیدیم رفتیم که خب! یادمان رفته بود آب باشد و روس ها باشند و شیرجه نباشد؟! حتی شیش و نیم صبح؟! دلمان طبیعت و تنهایی میخواست نه طبیعت و مرغابی!
با گوگل مپ که با آن رفیق شدهایم و داش گوگل صدایش میزنیم ، دیدیم اگر کمی به سمت مترو حرکت کنیم رودخانه است و حدس زدیم شاید این موقع صبح مرغابی روسی آنجا نباشد و حدسمان درست از آب درآمد. حوالی رودخانه شیب تندی داشت پوشیده از درختان و بدون مرغابیهای مزاحم . قریب دو ساعت ربع کم، راه رفتیم و نشستیم و موسیقی گوش کردیم و حال کردیم. شاد و شنگول به سمت هتل بازگشتیم و صبحانه میل کردیم و آماده شدیم بیرون بزنیم .
راستی یک سرکار عِلیهِ روانشناسی بود نگین نام خانم، که از مسکو به ما گفته بود هرجا رفتید من هم هستم ، مشابه رسول و امیر و آیدا. خب ما هم در مسکو، غالبا با مادام و موسیو بودیم و هر کجا میرفتیم به ایشان میگفتیم برای فلان جا برنامه داریم و علیا مخدره میگفت ببخشید اینجا نه ، یا امروز کم سعادتم یا برنامه دیگر دارم یا ؟.... نمیدانستیم ما را سر کار گذاشته بود؟ خودش را سر کار گذاشته بود؟ تمرین روانشناسی نه گفتن میکرد یا چی؟! ... تا پایان سفر در پتربورگ هم همین شد.
مثلاً میگفتیم سیرک ، میگفت: اوه نه! طفلک حیوانات سیرک ، با حیوانات مهربان باشیم! می گفتیم گشت قایق، میگفت اوه نه! با قایقها مهربان باشیم! می گفتیم باله، میگفت اوه نه! با پنجههای بالرینها مهربان باشیم ! میگفتیم تزار و کاترین کبیر که میگفت اوه نه! سر به سر مردگان نگذاریم و پشتشان غیبت نکنیم و با مردگان مهربان باشیم !!!
که البت آخرش کاشف به عمل آمد، زمانی که ما مسکو و پتربورغ را زیر پای قدوم مبارکمان فتح میکردیم این سرکار علیه و سه دوست دیگرش پاساژها و فروشگاههای روسیه را سنگر به سنگر فتح میکردند! البته ظاهراً در مسکو، در فتح سنگر به سنگر توفیقاتی داشتند اما طفلک در پتربورغ، هم مقداری خریدش گم شده بود و هم مقدار زیادی پولش و هم غذای روسی ناجور خورده بود و به مزاجش نساخته بود . و کلاً هرچه در مسکو از سفر بلاد روس کِشته بود در پتربوغ رِشته بود! و الخ... و معنی الخ را هم قبلا گفته ایم. باسواد شوید خب !
علی ایحال آن روز صبح گفت که با شما میآییم. ما امشب برنامه باله داریم اما برای امروز ، برنامه دیدن موزه ارمیتاژ که جزو معروفترین موزههای دنیاست را هم داریم. بازدید از این موزه ظاهراً در پکیج تور برخی مسافران بوده که لیست اعلامی آژانسها به سپهسالار کاروان، با آنچه مسافران میگفتند اختلافاتی داشت و بلبشویی شده بود. این خانم روانشناس و دوستانش هم ظاهراً نامشان در لیست ارمیتاژ نبود. به هر حال قرار شد با هم به سمت ارمیتاژ حرکت کنیم.
روز ششم. وقتی پای یک خانم در میان است محاسبات را فراموش کن!
ما و چهار خانم همراه ، هتل را به مقصد نهایی ارمیتاژ یا هرمیتاژ یا آرمیتاژ یا هر تاژ دیگری که شما دوست دارید ترک کردیم!. یک ایستگاه اتوبوس روبروی هتل بود که ما را به اولین ایستگاه مترو میبرد. بعد از حدود چند دقیقه اتوبوس مورد نظر نیامد . به پیشنهاد بانوان قرار شد پیاده به سمت مترو حرکت کنیم که اولین اشتباهمان همین بود. علت اینکه میگوییم اشتباه کردیم آنکه، اگر سوار اتوبوس میشدیم می توانستیم زمان رسیدن را محاسبه کنیم اما وقتی پیاده با یک خانم می روید، رفتنش با شماست و رسیدنش با خدا و تازه به ازای هر یک خانم که هم قدمتان میشود کل محاسبات به هم میریزد آنچنانکه شاید نکیر و منکر هم بگویند این دیگه حساب کتابش از دست ما هم خارج است!؟
مثلاً طبق محاسبات ما ، این مسیر پیاده حدود ۲۰ دقیقه زمان میبرد، که اگر سریع میرفتیم میشد ۱۷ دقیقه. از مترو تا مقصد هم حدود ۲۰ دقیقه راه بود مجموعاً ۳۷ دقیقه. اما با چهار خانم همراه، حدود یک ساعت و ۳۷ دقیقه در راه بودیم!!!
حالا نه به این شوری! کمی پیاز داغش را زیاد فرمودیم! فقط مگر باید سارا بانو پیاز داغش را زیاد کند؟! ما هم میتوانیم! یاد این سارا بانو نبودیم. دوباره تاکید موکد، اگر به این سفر رفتید و این سارا بانو لیدرتان بود، جواب سوالهای راه ندهید محض خنک شدن دل حاجی! خداوند یک در دنیا، هزار در آخرت، به شما عنایت کناد !
کجا بودیم؟ آهان! بله ، ساعت از دستمان در رفته بود. مثلاً یکی از خانم ها قبراق و سرحال دیگران را تشویق میکرد که سریع برویم دیر شده و جلوی همه راه میرفت. کمی بعد خانم دیگری، یک گل یا یک منظره زیبا در مسیر مییافت و بعد بازار عکس گرفتن و تعریف از این گل و تعریف گلهای همسایه و یادآوری گلهای زیبای دسته گل عروس دوست دیگری، آنقدر داغ میشد که اصلاً یادشان میرفت می خواهیم برویم مترو! آخرالامر، همان خانم قبراقی که میگفت دیر شده را، باید با التماس از آن منظره یا گل زیبا جدا میکردیم تا گل و منظره بعدی!
و فکر می کنید همین بود؟ خیر! مثلاً نگین بانوی روانشناس که صحبتش بود، موی یک خانم روس را که جلویمان راه میرفت را بی مقدمه در دست میگرفت و تا جنس و رنگ و نوع مو را کاملاً کشف نمیکرد ولکن نبود! و آخرالامر وصلهای به موی بدبخت میزد و مثلاً روانشناسانه موی طبیعی زن روس را به پرده مشابهت میداد؟! و الخ...
راستی یادم رفت مختصری از مترو سن پترزبورغ بگویم. دیروز که با مادام و موسیو به مترو رفتیم، به سیاق مسکو، یک کارت سه روزه به بهای ۵۸۰ روبل خریدیم. با این کارت شما میتوانید سه روز از اتوبوس و مترو هر چقدر که میخواهید استفاده کنید اما فقط هر مسیر یک بار. یعنی اگر دو نفرید برای خروج از یک گیت مشخص برای نفر دوم کار نمیکند.
ما کارت مترو داشتیم اما چون خانمها نداشتند، توکن خریدند و توکن شبه سکههایی است که آن را داخل دستگاه میاندازید تا از گیت عبور کنید هر ورود یا خروج ۷۰ روبل برای مترو. اگر استفاده شما زیاد است میارزد که مثل ما تیکت سه روزه بگیرید.
به میدان قصر رسیدیم که کاخ زمستانی و مجسمه الکساندر وصد البته موزه هرمیتاژ که بخشی از کاخ زمستانی است، در آن واقع است. میدان قصر، تقریبا قلب شهر است و شاهد حوادث تاریخی زیادی بوده، من جمله انقلاب اکتبر روس ها. شاید مشابه میدان انقلاب تختگاه خودمان! خیلی دوست داشتیم مشابهت دیگری بیابیم که البت هر چقدر سعی کردیم ، مشابهت بیشتری بین این دو میدان نیافتیم. نه خبری از کارگر شمالی بود و نه جنوبی و نه حتی انتشاراتی و کتاب فروشی! تنها شباهت، یک جورایی جمال زاده بود! که در طهران خیابان است و در اینجا مردمان!!!
عکاسی خانمها دوباره شروع شد و من برای چنج کردن پول که سفارش آمیز محسن بود، آنها را ترک کردم. راستی ، چنج پول در سن پتربورغ با نرخهای کمتری به نسبت مسکو صورت میگرفت و یافتن یک بانک با نرخ مناسب چندان ساده نبود و بسته به نوع پول شما ( یورو- دلار)، ممکن است مجبور شوید صرافیتان را عوض کنید. اما بهترین نرخها را مجموعا در بانک Gor bank و Unistream bank دیدیم که در پایان آدرس آنها را میآوریم.
در بازگشت در نوسکی در حال قدم زدن بودیم که یکهو دیدیم یکی پایمان را چسبیده و چیزی شبیه میلی وان میلی وان، تنکیو تنکیو می گوید. فکر میکنید چه کسی بود؟ آیلینا! و منظورش از میلی وان، میلی وان، بخشی از آهنگ میلیون میلیون گل سرخ روسی بود که برای خداحافظی گذاشته بودیم در ترن. طبق معمول تو دل برو و ملوسک و دوست داشتنی. از آن ملوسک هایی که اگر در میان جمعی باشد، یکی میخواهد نگاهش کند ، یکی میخواهد صدایش کند، یکی میخواهد یواشکی ...
این آخری غلط اضافه کرده! خودمان میدهیم فراشان، با چنگال چشم خودش و بابایش را درآورند، بی تربیت! بیادبیات! بی کالچر!؟ آیلینا دوست خودمان است، خیره چشم!...خلاصه یک نسکافه میهمان آنا و آندره بودیم و گپ و گفتی کردیم و نمره تلیفون و تلگراف! دادیم و گرفتیم تا میزبانشان در بلاد خودمان باشیم. دوباره بدرود آیلینا، بدرود.
هرمیتاژ موزهای بیانتها
موزه هرمیتاژ موزهای بزرگ وجذاب است. البته اگر موزه لوور پاریس ( لُووِر به فرموده حکیمی!!!)، را دیده باشید در برابر امکانات ، شیکی و طراحی آن چیزی برای گفتن ندارد. اما بسیار متنوع ، بزرگ و پر از گنجینههایی دیدنی است که هوش از سر هر کسی میبرد . همه اینها را گفتیم که بگوییم در چند ساعت فقط میتوانید بخش کوچکی از آن را ببینید. بنابراین با توجه به زمان، شما کافیست بلیط ۵۰۰ روبلی که اصطلاحا بخش سالن اصلی موزه است را تهیه کنید. البته بلیط برای اماکن دیگرهم دارد که همان ۵۰۰ روبل کافی است تا موزه و بخش هایی از کاخ زمستانی که تبدیل به موزه شده است را ببینید.
وارد موزه که میشوید از فرش قدیمی پازیریک، قدیمی ترین فرش جهان که دستباف اجداد وطنی خودمان است هست تا نقاشیها و مجسمه هایی از ایتالی و هلند و فرانس و غیره. موزه جالبی است اما همه چیز پتربورگ موزه نیست. باله منتظر ماست.
چایکوفسکی و دریاچه قو
ساعت حدود ۶:۳۰ عصر، با امیر و آمیز رسول و آیدا موزه را ترک کردیم و به سمت سالن باله مارینسکی که گویا ۱۵۰ سال قدمت دارد حرکت کردیم. به جلوی سالن که رسیدیم صحنه جالبی توجه ما را جلب کرد. ظاهراً، رفت و آمد به سالن یک جور مراسم محسوب میشد. مخاطبان با لباسهای شیک و مرتب و بعضاً ماشینهای لوکس مدل بالا میآمدند جلوی تئاتر عکس میانداختند و با کلی ادا و اطوار، ظاهراً یک جور پیش مقدمات تئاتررا رعایت میکردند که جالب بود. زمان داشت میگذشت و مادام موسیو نیامده بودند هنوز.
به میرزا رسول گفتیم که پیشنهاد ما را بپذیرد و با دخترش به تئاتر برود و من و میرزا امیر مهره ماردار! فردا تئاتر دیگری میرویم، که قبول نکرد. مشغول ذِمه مایید که اگر فکر کنید تعارف میکردیم. واقعا ترجیحمان این بود که این پدر و دختر با هم تئاتر میرفتند. ناچار، امیر و رسول را الوداع گفتیم و با آیدا وارد سالون تئاتر شدیم. فضایی با نور کم اما شیک و زیبا که بافت قدیمیاش را حفظ کرده بود و بسیار با پرستیژ بود. بلیطها را نشان دادیم و وقتی به جایگاهمان رسیدیم حکمت اینکه دو بلیط تکی را نتوانستیم بگیریم را دریافتیم. در واقع برخلاف تصورمان، ما صاحب چهار صندلی نبودیم بلکه لُژی چهار نفره با کلید الکترونیک به ما داده بودند که کس دیگری نمیتوانست داخل آن شود و اگر آن دو بلیط تک را گرفته بودیم هر کداممان میرفتیم شاید سه چهار ساعت معذب بودیم.
آیدا، دختری ساکت و کم حرف و بسیار باهوش و بزرگتر از سنش بود و جالب بود که کل داستان باله دریاچه قو را، بسیار بهتر از ما با روایات گوناگون از بر بود. البته دستی هم بر هنر داشت و پیانو مینواخت. سالون، بسیار شیک و دیدنی بود. دلمان می خواست بر خلاف علامت منع پوتو، پوتوگراف میگرفتیم، اما به محض اینکه دوربین دستت میدیدند با لیزر چشمانت را در میآوردند و ما هم از ترس! مودب بودیم و پوتوگراف نگرفتیم.
دقایقی از باله گذشته بود که مادام موسیو نفس زنان سر رسیدند. گویا ، گوشی آمیز محسن خاموش شده بود و در جهت یابی دچار مشکل شده بودند. اما خوشبختانه به اصل مراسم رسیدند. نوای زیبای موسیقی که نزدیک به ۵۰ نفر موزیسین آن را مینواختند، همراه با اجرای زیبای باله بسیار حال خوبی به ما داد که فراموش ناشدنی بود و وقتی مراسم تمام شد همگی متفق القول بودیم که واقعاً ارزش بلیط گران را داشت . اگر تصمیم به رفتن به این باله را گرفتید حتماً قبلش داستانش را بخوانید. ما برایتان تعریف نمیکنیم تا دلتان بسوزد!
ساعت حدود ۱۰:۳۰ بود که سالن را ترک کردیم و دوباره بازار عکس گرفتن و ژست و ادا و اطوار مردمان ادامه داشت. به هتل رسیدیم. رسول ، در لابی هتل منتظر دخترش بود. امانتی را تحویل دادیم و به اتاق خودمان رفتیم . روز خوبی بود. فعلاً میخسبیم تا فردا که برنامه ای سنگین داریم .
روز هفتم. دهکده تزارها، دهکده کاترین، دهکده پوشکین و ...
صبح، قرار داشتیم ۸:۳۰ بیرون بزنیم .امروز برنامهای برای دیدن دهکده تزارها و کاخ پترهوف داریم که روسها به نام دهکده پوشکین و پترگوف میشناسندش. ساعت شد ۹ و تازه امیر و رسول و آیدا رسیدند. کمی از زمانبندی عقب بودیم. تصمیم گرفتیم به جای دو تاکسی معمولی یک مینی ون بگیریم که بسیار کار خوبی کردیم. با یاندکس، یک اتول فورد ۷ نفره شیک گرفتیم به بهای ۲۱۵۰ روبل تا ما را به کاخ پترگوف ببرد .شوفر که از قضا آدم بسیار خوبی هم بود گفت میتواند با ۳۰۰ روبل اضافه از مسیر اتوبان برود و ۳۰ دقیقه زودتر برسیم.
قبول کردیم. جالب بود که وقتی سوار شدیم آب معدنی رایگان هم به ما داد که عملاً آن ۳۰۰ روبل را انگار ندادیم و ۴۰ دقیقهای به پترگوف رسیدیم. خوش قول بود و همان نیم ساعت زودتر رسیدیم. با او دو ساعت دیگر وعده کردیم که دوباره بیاید دنبالمان و با ۱۵۰۰ روبل ما را به کاخ کاترین ببرد و روانه شدیم. پترهوف یا پترگوف کاخ زیبا و جذابیست که به جا مانده از دوره پتر کبیر است که شباهتی به ورسای فرانس دارد. موقع خرید بلیط مادام موسیو پولِتیک زدند و با نشان دادن کارت دانشجویی فهیمه بانو که دانشجوی دکتراست بلیط نصف قیمت گرفتند ۶۰۰ روبل و فکر کردند که خیلی زرنگند چون حضرت اشرف که خودمان باشیم با نشان دادن کارت گواهینامه! یک کارت قدیمی دانشگاه ۲۰ سال قبل و یک قیافه حق به جانب همان کار را کردیم!
متاسفانه برای امیر و رسول و آیدا پولِتیک نگرفت. حتی امیر سعی کرد به روس ها بگوید بلیط بخرند، چون برای آنها ارزانتر از توریستها بود که به پست یک روس نالوتی خورده بود و نشد و آنها مجبور شدند ۱۲۰۰ روبل بپردازند. وارد کاخ شدیم که یک مجموعه ساختمان است که موزه شده و پلههایی که به یک باغ و درانتهای باغ به خلیج فنلاند منتهی میشود. ما طبیعت را دیدیم و به چشم خواهری! چشممان گرفت و پسندیدیم و بیخیال ساختمانها شدیم.
باغ زیبایی است با آبنماهایی زیباتر و طبیعتی جذاب، اما شلوغ. پوتوگراف که میاندازید شانس بیاورید فقط دو سه نفری در عکس هستند واگر نیاورید چند روس و بِلاروس و بلا نسبت چینیِ لوس و غیره در عکس میبینید که ممکن است برایتان شاخ هم بگذارند! دو ساعتی در آن باغ تفرج کردیم و کیف کردیم. حالا باید به سمت دهکده تزارها میرفتیم شوفر منتظر بود و بعد از ساعتی رسیدیم.
الکاترین والکاترین و ما ادراک الکاترین!
به مجموعهای رسیدیم که همه تعریف آن را میکردند. دهکده تزارها. مجموعهای زیبا از جلوه طبیعت، کاخ ، آب روان و گل و گیاه. گفته میشود این مکان قصر تابستانی کاترین اول ، همسر پتر کبیر بوده که حدود ۳۰۰ سال قدمت دارد. صد سال بعد، قصر دیگری در این محوطه ساخته شده که مدرسه اشراف زادگان بوده و پوشکین نگون بخت در این مدرسه درس میخوانده. صد سال بعد از فوت پوشکین، این مجموعه به شهر پوشکین تغییر نام یافته . و همه اینها ، نکتههایی پند آموز دارد که به مالت نَناز که به شبی بند است و به جمالت نَناز که به تبی بند است که همه این مثلها که گفتیم هیچ ربطی به ارتباط با کاترین ندارد! فقط گفتیم که افاضه فرموده باشیم و ببینید ما چقدر با سوادیم!
چند کاترین در روسیه معروفند که معروفترین و شاخترین آنها کاترین کبیر است که شهیرهای است که خدا نصیب گرگ بیابان نکند!. هرمیتاژ دستپخت اوست و خوشبختانه این کاخ کاترین ربطی به آن شاخ کاترین! (کاترین کبیر ) ندارد. این کاخ مربوط به کاترین صغیر است (کاترین اول)، که عاقبت بخیر هم نشد. اما آن کاترین که شاخ کاترین هاست (کاترین کبیر) بیشترین دوره سلطنت را در دوره تزارها دارد و در دوره سلطنتش بر جان و مال و مرد! و نامرد مردم حکومت میفرمودند چه جور! که اگر وصفش را میخواهید بدانید ، کتاب زندگی خصوصی کاترین کبیر به قلم جرج پی کوچ به دیلماجی ذبیح الله منصوری را بخوانید تا حساب کار دستتان بیاید با چه اعجوبهای طرفید.
القصه، به ورودی قصر کاترین، پوشکین، تزارها یا هر اسمی میخواهید روی آن بگذارید رفتیم. دیدیم که برای باغ ۲۰۰ روبل و برای کاخ و باغ ۱۶۰۰ روبل باید بپردازیم. دوباره مادام موسیو پولِتیک زدند و نصف قیمت بلیط خریدند ۸۰۰ روبل. طبق معمول پولِتیک برای امیر و رسول و آیدا نگرفت و آنها ۱۶۰۰ روبلی خریدند که یادمان افتاد ورود برای زیر ۱۴ سال رایگان است.
الغرض، به مسئول گیت که خانمی انگلیزی دان بود قصه را گفتیم و مادام همکاری کرد و فرمی داد تا توانستیم بلیط آیدا را رایگان کنیم. نوبت خودمان شد طبق دفعه ماضی، با خونسردی کارت گواهینامه را نشان دادیم و قیافه حق به جانب گرفتیم و پولیتیکمان گرفت و تیکت نیم بهای ۸۰۰ روبلی گرفتیم، اما چون بلیط مادام موسیو نیم بها بود و با رایگان شدن تیکت آیدا ، رسول و آیدا هم نیم بها شده بودند و طفلک فقط امیر شانس نیاورده بود، به همه گفتیم ما هم ۱۶۰۰ دادیم که امیر غمخواری داشته باشد!
خلاصه، ما بودیم و مادام موسیوی خوش شانس و رسول و آیدای کم شانس و امیرآقای بدشانسمون هم بود!. ما به همه گفتیم ۱۶۰۰ خریدیم، شما هم بگید ۱۶۰۰ خریده! البته امیر شانسش جای دیگری بود که قبلاً گفتهایم!؟ مهره مار داشت!
با شوفر، برای ۳ ساعت بعد هماهنگ کردیم. تا زمان باز شدن دربهای کاخ که ۳:۴۵ بود، زمان داشتیم. رفتیم تا محوطه زیبا و طبیعی روبروی درب اصلی کاخ را ببینیم که چشممان به چیزی افتاد که دوباره مجنون شدیم! دیوانه یِ دیوانه یِ دیوانه! رفقا را الوداع گفتیم و در دامن طبیعتی که با آدم حرف میزد خود را رها کردیم .کنار برکه ای زیبا در میان انبوه درختان و سرسبزی محیط نشستیم و دل به سودای طبیعت و گوش به جادوی پن فلوت لئو روجاس سپردیم و حظی بردیم و حالی کردیم که نگو و نپرس.
رفقا که آثار جنون را در ما دیدند ما را به حال خود رها کردند و برای خودشان چرخیدند. دوستشان داریم. کاملاً درک میکنند که گاهی نزدیک دیوانگان ومجانین نباید شد! ولی خودمانیم جنون و دیوانگی هم عالمی دارد!
شما شاید از سحر و جادو چیزی شنیده باشید اما ما به چشم خودمان سحر طبیعت را دیدیم. باید خودتان به چشم ببینید تا باور کنید و دیگر هوس بهشت نکنید!. البت ما آنقدر هم گشنه گدا وطبیعت ندیده نیستیم که فکرمی کنید والکی ذوق نمی کنیم. از شمال ینگه دنیا تا خاور و باختر یوروپ و جنوب و شرق آسیا وآنسوی اقیانوسها تا همین شمال وغرب بلاد خودمان هر جا سرسبزی بوده دیده ایم و چشممان به جمال طبیعت روشن بوده ؛ اما اینجا، در این بلاد تا چند ماه آینده سرد و یخ ، و در این تابستان داغ و گرم ، چیزهایی دیدیم که هوش از سرمان برده و داشتیم با حضرت باری معامله میکردیم که ما که اینقدر خوبیم و خودمان میدانیم النهایه، جایمان وسط بهشت برین آسمانی است! همین بهشت زمینی را به ما بدهید حوری و قوری اش ! را هم هدیه و انعام میدهیم به فرشتگان و بر و بچ بالا ! ... که یکهو خانمی از راه رسید و چرت رویاگونه ما را پراند و نشست کنار بهشت زمینی ما. ای بابات خوب!...
قبلا گفته بودیم که با خود عهد کرده بودیم که هر طرفدار خیامی دیدیم که ضد حال به ما می زند، ما هم از اعتقادش به روح بپرسیم! ، اما خوب که دقت کردیم، این یکی هیچ چیزی دستش نبود و به نظر طرفدار حافظ و خیام نبود و بیشتر طرفدار بودا و یوگا بود، ساکت وآرام!. بنابراین نمیشد از او درباره اعتقادش به روح پرسید!!! بِالاَخَص که یکهو وسط معامله ما با خدا آمده بود و در این فکر بودیم که شاید حضرت باری به دلیل قربانی کردن نفس اماره و اسماعیل درون! ،به خاطر گذشتن از حوری و قوری، دعایمان را مستجاب کرده، ولی از سر لطف وکرم، انعام و هدیه مان را هم وا نکرده پس فرستاده براي خودمان! ...
فقط مانده بودیم که درست فرستاده یا نه؟!؛ چون طبق دانسته های ما اول قوچ بود ، بعد بهشت بود، بعد قوری ، بعد حوری. نه اول بهشت بعد حوری بعد ... ؟! ببخشید حضرت باری! پس قوچ و قوری اش کجاست؟! دو ساعت و اندی در دل این طبیعت زیبا، تنهایی لذتی بردیم عجیب که اصلاً کاخ کاترین یادمان رفت. راستش را بگوییم اگر اینجا را قبلاً دیده بودیم و برای امیر بلیط نخریده بودیم، تیکتمان را به رایگان به امیر میدادیم و خودمان را در دل این طبیعت زیبا گم میکردیم.
اما خب! پول داده بودیم و پولمان حیف میشد. به محوطه باغ وارد شدیم که دیدیم باغ هم زیباست پر از گل و گیاه و آب و آبادانی و هرچه نظاره کردیم زیبایی معماری کاخ برایمان رنگ باخته بود.
محوطه را سیر کردیم تا تقریباً نیم ساعت مانده به قرار بازگشت وارد محوطه اصلی کاخ شدیم. باید پاپوشهایی نایلونی به پا میکردیم و وارد میشدیم که کردیم. داخل کاخ زیباست. طلایی است، رنگارنگ است، از سبز و آبی و زرد دارد تا اتاق کهربا که آن هم پر از رنگ و زرق و برق است. اما دلمان پشت طبیعت مانده بود. دروغ نگوییم همه چیز این زرق و برق و طلاجات و معماری و در و دیوار و مبلمان در مقابل بکر بودن و جادوی طبیعت برایمان رنگ باخته بود. با خودمان نجوا کردیم:
نیست در کاخ، نگاری که دل ما ببرد! و بیرون زدیم.
دوباره به باغ کاخ بازگشتیم که مادام موسیو را دیدیم .زمان نداشتیم. ناچار دلمان را پیش باغ کاترین و طبیعت زیبای بیرون کاخ کاترین جا گذاشتیم و سوار اتول شدیم ...
من برای شهر دلتنگی، باران خواستم !
راه افتادیم .در مسیر ساکت بودیم. دلمان هنوز در طبیعت پشت دیوار کاخ کاترین مانده بود و دلتنگ بودیم. دلمان باران میخواست. ظاهراً بغض آسمان هم ترکید و حالمان را دگرگون ساخت. کل ایامی که در سفر بودیم هوا عالی بوده و شاید خیلی گرم. حتی می توانیم پز بدهیم که رفتیم روسیه از گرما پختیم!. هوا ، همیشه صاف بوده با تکههایی از ابر که گاه گاهی جابجا میشدند اما باران ندیده بودیم ،که دیدیم.
هواشناسی برای امروز باران پیشبینی کرده بود اما نبارید، نبارید، تا اکنون که در حال بازگشتیم . حال و هوای غریبی داریم. امشب شب آخر سفر است و فردا باید بار و بنه بربندیم و سن پیتر را الوداع بگوییم. قرار شد به جای بازگشت به هتل، به نوسکی برویم با ۱۵۰۰ روبل. نمیدانیم، شاید در بهترین زمان ممکن به این سفر آمدیم و نمیدانیم سرما و زمستان با این همه جادوی طبیعت چه میکند و چگونه آن را فسرده میکند. اما موقع بازگشت فقط نیاز به یک باران داشتیم. همین باران، نم نم! کم کم! وایسا! یواش! داداش یواش! داری اشتباه میزنی!
قصد داشتیم امشب تا دیر وقت نوسکی را متر کنیم، اما باران عجیب میآمد. وقتی رسیدیم باران تقریباً تبدیل به دوش شد، بنابراین هر کسی به مسیر خودش رفت. مادام و موسیو خرید، امیر و یلدا و رسول صرافی، ما هم قدم زنان زیر باران. دلمان میخواست آخرین چیزی که از سفر مانده را تا ته ببلعیم، اما ... شکر اضافه خوردیم! به خودمان که آمدیم دیدیم زیادی بلعیدیم! مثل موش، کاملاً خیس شدیم ! سفارش نم نم باران را به آسمان داده بودیم به جایش شرشر باران فرستاده بود. آسمان روس ها هم مثل خودشان زبان نفهم است!
ناچار به سمت مترو رفتیم و بازگشتیم. گفتیم شاید ساعتی بعد، باران بند بیاید و بازگردیم که هوا گفت کور خوندی حاجی! تا حالا هم زیادی بهت حال دادیم ! باور کنید خودش گفت؟!!! جلوی هتل ایستادهایم و دلمان میخواهد کمی باران کاهش یابد تا لااقل تا نزدیکی خلیج برویم ...نه! همچنان میبارد . همسفران زیر باران میروند، خیس میشوند، خوش میشوند ، عاشق میشوند و حال همه خوب است. چینیها فقط نظاره میکنند، مثل موش از باران میترسند! به اتاقمان میرویم و باران را از پنجره نگاه میکنیم و ....
شب ، صبح ، روز آخر، باران ، دلتنگی ...
صبح، صبحانه اندکی خوردیم. دیشب شب خوبی بود اما کم خوابیدهایم. خانم روانشناسی که همیشه قرار بود با ما بیاید و همیشه کم سعادت بود! را دقیقه ۹۰ در رستوران دیدیم. دیشب با دوستش تا ساعت یک شب مشغول خرید بوده حتی زیر باران! فکر کن؟! واقعا گاهی درک برخی از جماعت نسوان برایمان مشکل و قامض است. هشدار میدهيم! وای به حال کسی که پا از گلیمش درازتر بکند و با ما از این مزاح های لوس و نُنُر بکند که باید یک شکم بِزاییم و کفش پاشنه بلند به پا کنیم و لابد حتماً سُرخآب و سفیدآب هم بکنیم!
بی تربیتِ بی ادبیاتِ بی نزاکت! شوخی ، شوخی! با دم حاجی واشنگتن هم شوخی؟! درست است که دنیا دیده ایم، اما اگر کسی در جواب ما چنین خیالاتی هم به سرش بزند، رک بگوییم داغ و درفش و فراش باشی و جلاد باشی وحکیم باشی و گنجشکک اشی مشی و آهای! زاغ وقیح ! بابات خوب! ... نه!... ببخشید!...، اشتباه شد! از اول!...
... رک بگوییم، داغ و درفش و فراش باشی و جلاد باشی و سرب گداخته و چنگال و چشمتان و بابایتان! پس حواستان را جمع کنید! نه می زاییم! نه پاشنه بلند می پوشیم! نه اصلا درک میکنیم! و نه قضاوت! اصلا به ما چه !!! ... البت، قبلاً گفته بودیم که بنده خدا خیلی خوش شانس نبوده، بخشی از خرید و پولش را گم کرده بود. اما روحیه خوبی دارد. به جای غصه خوردن بیخیال است. روانشناسی اگر به همین یک درد بخورد احتمالاً چیز بسیار خوبیست! کم کم روانه میشویم و بار و بنه را بر میبندیم .مقصد فرودگاه پولکوو است. دوباره در راه باران میگیرد. بغض آسمان که میترکد، دوباره دلمان تنگ می شود و بهانه گیر. مثل کودک ها...
خانم سپهسالار، موسیقی الوداع گذاشته. یک جای دلم در این شهر مانده و همینطور مسکو. عزم آن دارم که دیدار دوباره ام از این بلاد خیلی به درازا نکشد. دوستان گرم صحبتند و من ساکت و آرام نظاره گرم...امیر، این عکاس باشیِ مهره ماردارِ گاهی بدشانس، این بار در سکوت، تمام هنر عکاسیاش را در شمارش قطرات باران جستجو میکند. به نظرم او هم دلتنگ است . شاید، شاید، همه دل تنگند اما رو نمی کنند. ولی من دوست دارم دلتنگی ام را فریاد بزنم.من دلم را در این شهر باران زده گم کرده ام. چشمانم خیره به باران ، گوش به نوای موسیقی، آرام آرام نجوا میکنم که:
ابر میبارد و من ، میشوم از یار جدا
چون کنم ، دل به چنین روز، ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار، سِتاده به وِداع
من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا...
بدرود...
قدر کار خوب را بدانیم(2)
در سنه ماضی ، حکایت سیاحتمان را در بلاد بلغارستان گفتیم و النهایه عزم مان را برای رتبهبندی لیدرهای تور، که به نظرمان جایش در لست سکند خالیست را بیان نمودیم. البت خودمان، اغلب سفرهایمان بدون تور و راهنماست، اما قصد داریم برای سفرهایی که با تور لیدر سر و کار داریم رتبه یا گرید بدهیم تا این رویه باب شود و امیدواریم دوستان و سفرنامه نویسان نیز چون کنند تا سره از ناسره تشخیص داده شود و کار نیک تشویق شود و کار بد تقبیح.
فلذا ، این بارهم نظرمان را راجع به سپهسالار کاروان دیار مرغابیها بیان میکنیم، باشد که به کارآید. خانم سارا محبوبزاده که در این نوشتار سر به سرشان هم گذاشتیم دکترای ادبیات روسی دارد وساکن پتربورگ است و به گفته خودش ۶ سال است که تور لیدری می کند. (یعنی پیاز داغ همه چیز را زیاد میکند!) اگر بخواهیم کلاهمان را قاضی کنیم، به این بانوی سپهسالار دیار تزاری، نمره ۴ از ۵ میدهیم که رتبه خوبی است و درمیان تورلیدرهایی که دیدهایم در سفرهای بسیار، ایشان از نظر ما رتبه دوم را میگیرند. (از نظر ما شرکت برگزار کننده تور بلغارستان بالاترین رتبه را داشت).
نظم، دقت در کار، سواد ، تسلط بر دادههایی که به مسافران ارائه میشد و از همه مهمتر ،شوق و اشتیاق در معرفی اماکن و جاذبههای توریستی روسیه، حتی اگر در ظاهر بود، بسیار خوشایند مینمود. به طوری که برداشت اغلب مسافران آن بود که ایشان واقعاً دوستدار روسیه، فرهنگ آن و جاذبههای آن است و سعی دارد همه توانش را برای بیان آنچه دوست دارد به کار بگيرد. او مهمترین چالش و مشکل کارش را عدم اطلاع کافی برخی مسافران از مقصد و پس زمینه ذهنی دوبی یا تایلند گونه از روسیه میدانست. به طوری که برخی نمیدانستند که روسیه یک کشور فرهنگی و تاریخی است ، بنابراین طبیعی است که جاذبههایش، عمدتاً اماکن مذهبی و تاریخی باشند تا چیزهای دیگر.
خاطره جالبی که از او شنیدم مربوط به خانوادهای میشد که از او تور باله دریاچه قو را خریده بودند و قبل از رفتن به باله سوال کرده بودند که : شما به کدام دریاچه برای باله میروید؟!!! ایشان هم احتمالاً گفته بودند: وات؟!! ظاهراً دوستان انتظار داشتند روی دریاچه، کمی حرکات موزون و اصلاحی مهره کمرانجام دهند که ناکام مانده بودند! وچیزی در کمرشان خشک مانده بود ! نکته مهم اخلاقی : در انجام حرکات موزون ، دریاچه قو جای مناسبی نیست!
مهمترین نکته منفی که از سایر مسافران شنیدم عدم پاسخگویی به موقع در برخی مواقع و قیمت تا حدودی بالای برخی تورهای اختیاری عنوان شده بود که البته خودم نمیتوانم در تایید یا رد آنها نظری بدهم. چون معمولاً در سفرهایم مناطق مورد نظرم را خودم میروم و البته در مورد عدم پاسخگویی هم در مورد من اتفاقی نیفتاد.
الوَصایای النَهاییهٌ الحاجی واشنگتن، لِسیر و سیاحته فِی البلادِ روس، مِن مسکووا اِلی پتربورغ!!!
چوب بیاورید میخواهیم وصیت کنیم!
- روسیه مثل خودمان به دلیل تحریمها دچار مشکل ارزی و کاهش ارزش پول ملی شده، در زمان سفر ما اغلب صرافی ها جمع شده بود و تبدیل پول به بانکها واگذار شده بود. توصیه من این است که در فرودگاه اصلاً برای تبدیل پول عجله نکنید. این کار ممکن است موجب ضرر شما تا بیش از 25درصد ارزش واقعی پولتان بشود. توصیه میکنم اگر مقصد اول شما مسکوست و مجبور به چنج پول در فرودگاه هستید در بانک یونیستریم (Unistream bank) چنج کنید. اگر بانکی حداقل ۳۰۰ دلار برای چنج میخواهد (چیزی که بسیار شاهدش بودیم) با دو سه همسفر پولتان را مجتمع کنید تا ضرر نکنید. Unistream bank علاوه بر فرودگاه ونوکوای مسکو شعبه ای نزدیک متروی (Partizanskaya) دارد.
در سن پتربورگ هم به نظرم نرخ بانک (Gor bank) و صرافی (UBRD) در خیابان آربات 5 قیمت بهتری داشت (لا اقل در حال حاضر).(دقت کنید! صرافی خیابان آربات نه بانک، چون در این خیابان بانکی هم هست که نرخ خوبی ندارد.) آدرس gor bank در حوالی مترو میانی نوسکی، در خیابان Italyanskaya و جنب سمت راست مجتمع تجاری گرند پالاس است (وارد مجتمع نمی شوید)
ضمناً سعی کنید یورو هم همراه داشته باشید. در برخی بانکها نرخ یورو مناسبتر از دلار است. ضمناً اگر روبل برایتان مانده بود، به هیچ عنوان تبدیل آن به دلار را به فرودگاه سن پیترمحول نکنید، که ممکن است با نرخ عجیبی مواجه شوید تا ۴۰ یا ۵۰ درصد کمتر از نرخ واقعی! دیدیم که میگوییم.
2- بلیطهای سه روزه در مترو مسکو و سن پتربورگ وجود دارد .اگر مسافرت شما زیاد است کاملاً به صرفه است. البته در پتربورگ به دلیل دور نبودن جاذبههای توریستی نرخ تاکسی هم میتواند مناسب باشد اگر به تعداد کافی باشید.مترو سن پیتر، مسیر سادهتری تا مترو مسکو دارد و یادگیری استفاده از آن بسیار آسان است. کافیست شما برای هر رنگ( خط) مسیر، نگاهی به ایستگاه ابتدایی یا انتهایی بیندازید. درست مشابه متروطهران خودمان که مثلاً خط ۱ را به نام ایستگاه های تجریش_ کهریزک میشناسیم . کافیست با برنامه یاندکس مترو مسیریابی کنید و وقتی ایستگاه مقصدتان درمسیر خط مورد نظرتان است، به جهت ایستگاه پایانی یا ابتدایی را توجه کنید همین. اما در مترو مسکو باید به ایستگاه بعد توجه کنید.
3- حتما قبل از سفر برنامه ریزی کنید وبر اساس علاقه مندی هایتان تصمیم بگیرید از میان اماکن تاریخی، مذهبی ،موزه ها طبیعت یا برنامه های تفریحی و غیره کدام اولویت شماست. در غیر این صورت احتمالاً دچار احساس خسران خواهید شد. چون روسیه جایی نیست که بتوان در مدت کم اغلب جاذبهها را بازدید کرد.
4- روس ها از آب گازدار یا سودا زیاد استفاده میکنند .هر چیزی که در روسیه رنگش روشن بود و رویش آب نوشته بود لزوما آب آشامیدنی معمولی نیست. حتماً قبل از خرید از فروشنده سوال کنید.
5- هزینه خوراک در روسیه بالاست. و غذاها با ذائقه عمده ما ایرانیها سازگار نیست. رستورانهای ترکی، تاجیکی، گرجی و همچنین فست فودهای معروف ،غذاهایی نزدیک به ذائقه ما دارند. اگر معده ضعیفی دارید، هر چیزی را امتحان نکنید. چون ممکن است آب و روغن قاطی کنید و حتی واشر سرسیلندر بسوزانید! دیدیم که میگوییم! هزینه برخی اقلام خوراکی و همچنین ورودیها در تاریخ حضور ما (تیر ماه 1402) به شرح زیر بود:
الف-خوراکی ها:
ب- هزینه ورودی ها:
-نکته 1: هزینه ورودی ها بدون پلتیک می باشد! (با ارائه کارت دانش آموزی، دانشجویی،و غیره! میتوان تا 50 در صد ورودیه ها تخفیف گرفت).
-نکته 2: در برخی اماکن ، کودکان زیر 12 و در برخی دیگر کمتر از 14 رایگان است.
ج- هزینه حمل ونقل:
قیمت کارت مترو آبی (troika card) قابل شارژ 80 روبل است و با هر بار استفاده در مترو 50 روبل از شارژ کم می شود.
قیمت کارت 3 روزه مترو (بدون محدودیت) ، 580 روبل است که تنها زمانی غیر قابل استفاده می شود که 36 ساعت از اولین استفاده گذشته باشد.(برای کلیه وسایل نقلیه عمومی ، قابل استفاده است)
قیمت توکن (بلیط سکه ای) مترو برای هر استفاده 70 روبل می باشد.
6- ایستگاه های مترو نزدیک به برخی اماکن دیدنی:
(برای رسیدن به تعدادی از اماکن ممکن است بتوان از ایستگاه های دیگری هم استفاده کرد. سعی کردیم آدرس ایستگاه هایی را بدهیم که دسترسی راحت تری دارند.)
سن پترزبورگ:
- میدان کاخ، هرمیتاژ، کاخ زمستانی،اسکله کشتی ها (Admiralteyskaya)
- قلعه وکلیسای پیتر وپاول (جزیره یازچی) (Gorkovskaya)
- خیابان نوسکی (میانه خیابان)، کلیسای کازان (Gostiny Dvor)
مسکو:
- میدان سرخ،سنت باستیل ، باغ الکساندر ،پاساژ گوم ، کرملین (Ploschad Revolyutsii)
- بازارچه و پارک ایزمایلوا ( partizanskaya و Izmaylovskaya)
- تپه پوکلونیا ، موزه جنگ ، عمیق ترین مترو مسکو (Park pobedy)
- موزه هوا فضا، پارک ودنخا (VDNKH)
- پارک گورکی (Park Kultury)
- پارک وموزه تساریتسینو (Orekhovo و Tsaritsyno)
- پارک کولومونسکویه ، کلیسای معراج (kolomenskaya)
- تپه گنجشک، دانشگاه مسکو ،استادیوم لوژنیکی (Vorobyovy Gory)
- کلیسای مسیح نجات دهنده (Kropotkinskaya)
7- در روسیه خرید چندان به صرفه نیست ،خصوصاً با این شرایط تحریمی. سوای اینکه ما خودمان کلاً اهل خرید و بازارگردی نیستیم، اما برای بازارگردها هم ، خرید چندان راضی کننده نبود.البته اگر کلّاً عادت دارید هر جایی خرید کنید ، مزاحم اوقات شریف نمیشویم و فضولی نمیکنیم ! ضمن اینکه خودمان میدانیم فضول را هم به جهنم میبرند!
در پایان، امیدواریم افاضات و رود درازیها و الفاظ قلمبه ، سلمبه و کج و کوله حرف زدن ما را بر خود ببخشید. امید که حضرت باری هم به مدد نفس قدسی حاجی! از سر تقصیراتتان بگذرد، باشد تا رستگارشوید!
مرکب بر قلم مانند آب است ، خجالت میکشم خطم خراب است !
اگر خنده زنی بر خط زشتم ، به قرآن مجید تند تند نوشتم !
باقی بقایتان !
جانم فدایتان !
با احترام، حضرت اشرف اجل ، حاجی واشنگتن
اَمُرداد سنه یک هزار و چهار صد و دو شمسی
بدرود...
لینک سفرنامه های پیشین: