استانبول. رویای شیرین، کابوس تلخ

3
از 50 رای
تقویم ۱۴۰۳ لست‌سکند - جایگاه K - دسکتاپ
استانبول، رویای شیرین یا کابوس تلخ؟ +تصاویر
آموزش سفرنامه‌ نویسی
29 شهریور 1399 09:00
125
41.3K

روز چهارم(جمعه) :

از وقتی تهران بودیم تصمیم گرفته بودیم روز جمعه رو به دیدن جمعه بازار معروف استانبول بریم. میدونستم میتونه خیلی هیجان انگیز باشه مخصوصا بازار میوه و تره بارش. صبح یکم بیشتر خوابیدیم و بعد از صبحانه دیر هنگام به جمعه بازار رسیدیم.  فروشنده های دستفروش تو خیابون و کوچه پس کوچه های پر از شیب وسایل مختلفی رو میفروختن. بیشتر این جنس ها مارک و تگ و کلا سایز نداشتن و فروشنده هاشون هم فقط ترکی میتونستن صحبت کنن. البته گاهی قیمت هارو به فارسی هم میگفتن ولی بابت نداشتن سایز برای ما که ترکی بلد نبودیم یکم خرید کردن سخت بود. در انتهای خیابان هم بازار میوه و تره بار و ماهی بود. به خاطر مشابهت های آب و هوایی، میوه ها و سبزی ها در استانبول با ایران تفاوت زیادی نداشت. حتی قیمت هاشون تقریبا مشابه تهران بود.

75-2448x4336.jpg

76-2448x1381.jpg

 خلاصه میوه یا سبزی جدیدی که قبلا امتحان نکرده باشیم و طعمش برامون جدید باشه پیدا نکردیم و یه مقدار موز خریدیم که هم مزه موزهای خودمون بود. تا ظهر تو کوچه و پس کوچه ها گشتیم. چندتا جوراب و ساپورت و دمپایی خریدیم و به هتل برگشتیم. به نظرم برای کسانی که خیلی در قید و بند برند نباشن و ترکی هم بلد باشن جمعه بازار استانبول میتونه جای خوبی برای خرید باشه.

برای عصر برنامه خاصی نداشتیم غیر از شکم گردی. البته به توصیه دوستانم برای خرید لباس مجلسی به منطقه شیشلی و مرکز خرید نیشانتاشی رفتیم. اما باز هم قیمت ها به نظرم بالا بود و تو اون زمان کم لباسی انتخاب نکردم.

77-2448x1377.jpg

78-2448x1377.jpg

برای خوردن شام به مرکز خرید جواهیر رفتیم. واقعا یکی از بهترین غذاهایی که تو استانبول خوردم پیتزا دومینوز بود. تا اخر شب تو مرکز خرید موندیم (فودکورت بعد از ساعت 10 هم فعاله)  پیتزا و چای و کونفه خوردیم و عصر آرومی رو گذروندیم.

79-2-2448x1381.jpg

 

80-2448x1377.jpg

روز پنجم(شنبه):

قرار بود برای دومین بار به محله سلطان احمد بریم. خیابان های منتهی به سلطان احمد خیلی با صفا هستن. سنگفرش و پر از کافه و وسایل رنگارنگ. من رو یاد بازار وکیل مینداختن. اول از همه به دیدن ایاصوفیه رفتیم. چون طبق معمول تو ساعت های اولیه روز رفتیم خبری از صف نبود. به راحتی بلیط گرفتیم و وارد شدیم.

81-1998x1123.jpg

82-1998x1123.jpg

83-2448x1377.jpg

ایاصوفیه از نمای بیرون یک گنبد بزرگ و چهار مناره داره . این بنا  1500 سال پیش به عنوان کلیسای بزرگ امپراتوری بیزانس ساخته شد و کلیسای حاجیا صوفیا نامگذاری شد ، اما 900سال بعد، با فتح استانبول توسط نیروهای عثمانی، به دستور پادشاه عثمانی به مسجد تبدیل شد ودر زمان آتاتورک و به دستور او به موزه تبدیل شد.

حیاط مجموعه خیلی بزرگ نبود و بلافاصله به دیدن قسمت اصلی مسجد رفتیم.

84-1998x1123.jpg

85-1998x1123.jpg

86-2448x4352.jpg

داخل مسجد خیلی بزرگ بود و با شکوه. با لوسترهایی که چراغ های خیلی خاصی داشتن و من رو یاد فیلم هری پاتر مینداختن. داخل خیلی روشن نبود و در مقایسه با مسجد های ما فقط باشکوه بود و نه زیبا!!!!

87-1998x1123.jpg88-1998x1123.jpg

89-1998x1123.jpg

90-1998x1123.jpg

مدتی داخل گشتیم. اما اینقدر شلوغ بود که به سختی میشد عکسی گرفت. بعد هم به طبقه دوم رفتیم که تابلوهای از حضرت مسیح با کاشی کاری خاصی نصب شده بودن که خیلی زیبا بود. دیدن صحن بزرگ مسجد از طبقه بالا هم لذت بخش بود.

91-2448x4352.jpg

92-1998x1123.jpg

93-1998x1123.jpg

94-1998x1123.jpg

در مجموع دیدن ایاصوفیه 1 ساعتی وقت میخواد.

طبقه  بالا پنجره هایی داشت که سکوهای بلندی داشتن. به سختی سعی کردم از نمای بیرونی عکس بگیرم و ببینم چه خبره که چیز جذابی نبود(شما سعی نکنید).

95-2448x4352.jpg

بعد هم به دیدن مسجد سلطان احمد یا مسجد آبی که فاصله چند دقیقه ای از ایاصوفیه قرار داره رفتیم.

این مسجد به دستور سلطان احمد اول ساخته شده و به همین دلیل پس از مرگ او مسجد رو مسجد سلطان احمد نامیدند. خود سلطان احمد هم در همین مسجد دفن شده‌. این مسجد به عمد روبروی ایاصوفیه ساخته شده تا هنر معماری مسلمان هارو به رخ مسیحی ها بکشه. 6 مناره بلند با چندین گنبد کوچک و بزرگ داره و البته تنها مسجد 6 مناره استانبوله. علی‌رغم تلاش معمار، ابعاد ساختمان کوچکتر از ابعاد عمارت ایا صوفیاست که این مسئله سلطان احمد رو بسیار عصبانی کرده. بازدید از این مسجد رایگانه و در ساعاتی غیر از زمان برپایی نماز میتونید واردش بشید. البته پوشش مخصوصی لازمه. خانم ها حتما باید روسری داشته باشند و آقایون هم با شلوارک نمیتونن وارد مسجد بشن.

96-1998x1123.jpg

بازدید از این مسجد وقت زیادی از شما نمیگیره. حداکثر سی دقیقه.

97-2448x1377.jpg

98-2448x1377.jpg

99-2448x4352.jpg

100-2448x4352.jpg

101-2448x4352.jpg

102-2448x1377.jpg

داخل حیاط مسجد تابلوهای بزرگی نصب شده بود که توضیحاتی درباره اسلام، حجاب، حضرت محمد، فلسفه وضو و ... توضیحاتی داده بود. شیوه نگارش جالبی داشت و توریست های اروپایی هم به خوندشون علاقه داشتن .

103-1998x1123.jpg

104-1998x1123.jpg

در کنار مسجد هم آرامگاه خاندان سلطان احمد قرار داره. که چون به سریال های ترکی علاقه نداریم متاسفانه هیچ کدوم از اسامی برامون آشنا نبود.

105-1998x1123.jpg

بعد هم به دیدن چشمه آلمانی رفتیم. چشمه آلمانی در واقع یک فواره در انتهای شمالی میدان سلطان احمده که بعد از دیدن مسجد سلطان احمد حتما میبینیدش. این فواره به مناسبت بازدید امپراطور ویلهام دوم از استانبول ساخته شده. این بنا در کشور آلمان ساخته شد و به صورت قطعه قطعه در محل فعلی سرهم شده .خیلی بزرگ نبود و ما زیر شیرهای برنجیش دست و صورتی شستیم.

106-2448x4352.jpg

از یکی از دکه های بلال فروشی بلال خریدیم و به سمت بازار قدیمی استانبول یا کاپالی چارشی به راه افتادیم.

بازار قدیمی استانبول خیلی شبیه به بازار تهران بود و بازار وکیل و بازار تبریز به مراتب ازش زیباتر هستن. پر بود از نمادهای استانبول که قیمتاشون به نظرم خوب و مناسب بود و شال و روسری و ظرف و ظروف.

107-1998x1123.jpg

108-2448x1377.jpg

109-1998x1123.jpg

رستوران نصرت هم در فاصله کمی از در ورودی قرار داشت که ما غذا نخوردیم اما با فیگور خاصش عکس گرفتیم

110-2448x4352.jpg

همه جا بسیار شلوغ بود و پر بود از توریست های چینی و کره ای و دوباره افسوووس...

"پرواز با رقیب اگر فرصتی گذاشت

روزی به آشیانه ی من هم سری بزن"

برنامه عصر رفتن به مرکز خرید فروم و ایکیا بود.

برعکس بقیه خانم ها من علاقه ای به خرید لوازم خونه ندارم و فروشگاه های ایکیا معمولا برام هیجان انگیز نیستن. اما انقدر وصف بزرگی و زیباییش رو شنیده بودم که نتونستم طاقت بیارم و بازدید از فروم و ایکیارو تو برنامه قرار دادم. مرکز خرید فروم بزرگ بود البته نه به بزرگی جواهیر. دیگه گشتن تو مراکز خرید استانبول برام تکراری شده بود. تعداد برندهای تکراری با محصولات مشابه.

111-2448x1381.jpg

112-2448x4336.jpg

113-1998x1123.jpg

برای خوردن اسکندر کباب به اچ دی اسکندر رفتیم. اسکندر کباب غذایی مختص ترکیه هست. اول کف ظرف رو برش های نان قرار میدن. یک نان ضخیم مثل شیرمال. روش رو ورقه های گوشت میچینن که سس هم داره و کنارش هم ماست سرو میشه که در صورتی بخواهید براتون کره اضافی هم میریزن. با توجه به اینکه هم غذاهای گوشتی و چرب رو خیلی دوست دارم و هم عاشق طعم کره هستم فکر میکردم اسکندر کباب برام یکی از بهترین غذاها باشه. اما نبود. من در مجموع از طعم این غذا خوشم نیومد. البته برای یک بار تجربه بد نبود اما خوب فکر نکنم دوباره بخوام امتحانش کنم. حجمش هم اونقدر زیاد نیست که دو نفر رو سیر کنه و بهتره برای هر نفر یکی سفارش بدید.

114-2448x1381.jpg

بعد برای پیدا کردن یه دسر جدید تو فود کورت چرخیدیم و چشمم خورد به سولتاچ به عنوان دسر. از یکی از رستوران ها سولتاچ و از یکی دیگه چای گرفتیم و خوردیم. سولتاچ دسری بود مثل فرنی یا شیربرنج خودمون که با مغز بادام زمینی طعم دار شده بود و بسیاااار خوشمزه بود(البته بعدا تو هتل با مغز گردو و بادام هم خوردیم).

115-2448x1381.jpg

بعد هم به دیدن ایکیای معروف کنار مرکز خرید فروم رفتیم. هرچی از بزرگی این فروشگاه بگم کمه. فروشگاه به بخش های مختلفی تقسیم شده بود و مسیر طوری بود که شما برای خروج حتما باید تمام مسیر رو طی میکردید و تمام بخش هارو میدیدید. همه قسمت ها با سلیقه تزیین شده بودن و بچه ها با کفش از مبل ها و تخت ها بالا و پایین میرفتن، توی کمد ها قایم میشدن و بازی میکردن. مقایسه کردم با مبل فروشی های خودمون که علاوه بر 40 تا تابلو، بالای سر هر مبل هم یک فروشنده ایستاده و شما راحتی مبل رو باید از روی چهره فروشنده تشخیص بدید!!!!

116-2448x1381.jpg

117.jpg

118.jpg

119-2448x1381.jpg

چند تا وسیله کوچیک برداشتیم و به طرف صندوق رفتیم که با صف بسیاااار طولانی صندوق ها مواجه شدیم. عطای وسایل رو به لقاشون بخشیدیم و وسایل رو تو قفسه ای که به همین منظور نزدیک صندوق ها تعبیه شده بود گذاشتیم و خارج شدیم. جالب بود که خیلی از افرادی که خریدشون کم بود دقیقا مثل ما رفتار میکردن و از فروشگاه خارج میشدن.

 

روز ششم(یکشنبه):

از تهران برنامه ریزی کرده بودیم که روز یکشنبه به دیدن کاخ دولمه باغچه بریم . اما روزی که بیوک ادا بودیم با دو توریست انگلیسی آشنا شدیم و بهمون گفتن که کاخ دولمه باغچه در دست تعمیرات هست و قسمت های اصلی کاخ قابل بازدید نیست. برای همین ما هم برنامه رو عوض کردیم تا به دیدن برج گالاتا که برنامه کنسل شده روز اول بود بریم. طبق معمول از پله های خیابانی که به سمت اسکله کاباتاش میرفت پایین رفتیم و از جلوی باشگاه بشیکتاش گذشتیم.

120-2448x1381.jpg

 

121-2448x1381.jpg

کاخ دولمه باغچه و برج ساعت معروفش علیرغم تعمیرات، صف طویلی از توریست ها داشتن. قیمت بلیط بازدید از دولمه باغچه زمان حضور ما 95 لیر بود که عدد قابل توجهیه!!!!

122-2448x4336.jpg

به سمت برج گالاتا رفتیم.

خیابان های منتهی بهش همشون پر از شیب و پله بودن. شیب بسیااار تند و پله های بسیااار زیاد. مثل قلعه رودخان خودمون. البته این کجا و آن کجا!!!!

مسیر منتهی به برج گالاتا

123.jpg

وقتی به برج رسیدیم حس صعود بهم دست داده بود. خوشبختانه چون ما زود رسیده بودیم صفی در کار نبود و به راحتی بلیط گرفتیم .قیمت بلیط هم 35 لیر بود

نمای برج گالاتا از پایین

124-2448x4336.jpg

صف کوتاه ورود به برج

125-2448x4336.jpg

 

126-2448x1377.jpg

برج گالاتا 700 سال پیش ساخته شده و در ابتدا برج مسیح نام داشته. این برج 67 متری مدت زمان طولانی، بلندترین برج قسطنطنیه بوده. هدف از ساخت برج گالاتا نظارت بر حمل و نقل کشتی ها و شناسایی کشتی های دشمن بوده. سال ها بعد برج گالاتا به عنوان زندان و دیده بانی و مدتی هم منجم تقی الدین با هدف رصد خانه ازش استفاده کرده.

این برج 9 طبقه داره. اول از چند پله سنگی بزرگ بالا رفتیم تا به آسانسورها برسیم. البته آسانسورها فقط تا طبقه هفتم میرفتن و دو طبقه آخر رو از پله های چوبی و پیچ در پیچ بالا رفتیم.

127-2448x1377.jpg

طبقه نهم سکویی مدور برای بازدید از برج وجود داره که صحنه بی نهایت زیبایی رو ایجاد میکنه. دیدن دریای مرمره، خانه های قدیمی محله و کوچه پس کوچه های اطراف برج، ایاصوفیه، مسجد آبی، تنگه بسفر خیلی لذت بخشه به طوری که اصلا دلمون نمیخواست از اونجا دل بکنیم.

128-2448x481.jpg

129-2448x1377.jpg

" از اینجایی که من هستم

تمام شهر معلومه

کنارم خیلیا هستن

دلم پیش تو آرومه... "

طبقه نهم یه رستوران داره که درسته دور تا دورش پنجره داره. اما نباید انتظار داشته بشید از ویوی زیبای بیرون چیزی نصیبتون بشه. چون پنجره ها دقیقا رو به سکوی بازدید هستن که پر از آدمه و شما فقط میتونید آدم هارو ببینید.

130-2448x1377.jpg

مدتی موندیم و عکس گرفتیم و بعد به پایین برج برگشتیم. وقتی به پایین برج رسیدیم همه چیز اینقدر عوض شده بود که احساس کردم از در دیگه ای خارج شدیم. خیابان شلوغ بود و یه صف طولانی برای بازدید تشکیل شده بود. رستوران ها و کافه ها باز کرده بودن و تو کوچه ها پر از میز و صندلی بود . مغازه ها هم یه عالمه وسایل جینگیلی برای فروش توی کوچه گذاشته بودن و حسابی رنگارنگ شده بود همه جا.

131-2448x1381.jpg

132-2448x1381.jpg

بعد پیاده به دیدن اسکله امین نونو رفتیم. که 5 دقیقه با پل گالاتا فاصله داشت. این بار باید از خیابان و کوچه های شیبدار پایین میومدیم. که چون روشون آب ریخته شده بود، خیلی لیز بودن و خلاصه که ما این کوچه و خیابونارو با آرامش طی نکردیم.

پل گالاتا دو طبقه بود . از طبقه بالای پل ماشین ها و تراموا عبور میکرد و پیاده روی اون پر بود از ماهیگیرهایی که با تجهیزات کامل در حال صید ماهی بودن. طبقه پایین هم تعداد زیادی رستوران قرار داشت که اسم همشون بالیک داشت. فکر کنم بالیک به معنای ماهی باشه.

133-2448x1381.jpg

134-2448x1381.jpg

135-2448x1381.jpg

136-2448x1381.jpg

 فکر میکردم گشت و گذار روی پل گالاتا ساعت ها وقتمونو بگیره اما بوی زهم ماهی اونقدر زیاد بود که نفس کشیدن رو سخت کرده بود. با اینکه به بوی ماهی خیلی حساس نیستم اما بوی اونجا برام غیر قابل تحمل بود. البته علت اصلیش تکه های ماهی بود که روی گارد پل قرار داشتن و زیر آفتاب در حال گندیدن بودن.

تکه های ماهی در حال فساد شدن

137-2448x1381.jpg

 به اسکله امین نو نو رفتیم تا سوار کشتی بشیم و به بخش آسیایی استانبول بریم.

138-2448x1381.jpg

139-2448x1381.jpg

سوار شدن به کشتی برای ما خیلی هیجان انگیز بود اما چون کشتی یک وسیله نقلیه عمومی در استانبول به شمار میره برای خود مردم ترکیه خیلی عادی بود. مثل مترو سوار شدن برای ما. از اسکله امین نونو به اسکله کادیکوی و منطقه آسیایی استانبول رفتیم.

بخش آسیایی استانبول از بخش اروپاییش لوکس تر و خلوت تر هست. بی هدف تو خیابون ها به راه افتادیم تا با فضای اون منطقه آشنا بشیم. به خیابونی رسیدیم که همه ی مغازه هاش لباس عروس فروشی بودن و از اون لحظه پیاده رویمون هدف دار شد. تو خیابون لباس عروس فروشی راه رفتیم. جلوی ویترین مغازه ها می ایستادم و انقدر جابجا میشدم که سایه‌م دقیقا با لباس عروسه منطبق بشه و به شکل مجازی لباس عروس هارو پرو میکردم.

من از اون دسته آدمایی هستم که معتقدم یه بار لباس عروس پوشیدن در زندگی، بر خلاف حقوق بشره. آدم باید حداقل ماهی یدونه لباس عروس بخره.

140.jpg

141-2448x4336.jpg

یکی دو ساعتی تو خیابون ها و مغازه ها ی لباس عروس فروشی گشتیم و محسن انقدر از محسنات و زیبایی های لباس خودم گفت و البته تعهدات و قول های مساعد برای جشن سالگرد ازدواجمون داد که رضایت دادم به دیدن جاهای دیگه بریم.

با دیدن مجسمه گاو برنزی معروف فهمیدم که به خیابان بهاریه رسیدیم. خیابان بهاریه یه خیابان سنگفرش شده و زیباست. از وسطش تراموای قدیمی میگذره و در کنار خیابان گوی های رنگی نصب شده. خیابان بهاریه حس و حال خیابان استقلال رو داره اما خلوت تر و آرام تر. از سیگار و متکدیان هم خبری نیست. مغازه های زیادی در دوطرف خیابان بودن که چون قصد خرید نداشتیم بهشون سر نزدیم.

142-1998x3552.jpg

143-2448x1381.jpg

144-1998x1123.jpg

 از یه مغازه که آبمیوه های وسوسه برانگیز و متنوعی میفروخت دو تا آب انار خریدیم به قیمت 16 لیر که خوشمزه بودن.

145-2448x4336.jpg

برای خوردن نهار هم به پیتزا هات رفتیم. پیتزاش آمریکایی و تپل بود و سیب زمینی تنوری خوشمزه ای هم داشت.

146.jpg

 بعد از نهار به سمت اسکله رفتیم تا برای استراحت ظهر به هتل برگردیم. چون ظهر بود و هوا رو به گرمی میرفت برای اولین بار تونستیم تمام مدت روی عرشه کشتی باشیم. آفتاب شدیدی به آب های بی نهایت خوشرنگ دریا میخورد. باد ملایمی میومد و صدای مرغای دریایی واقعا فضای لذت بخشی رو ایجاد میکرد. افسوس که فاصله دو تا اسکله خیلی کم بود و بعد از 20 دقیقه به مقصد رسیدیم و پیاده شدیم.

147-2448x1381.jpg

148-2448x1381.jpg

" چنان دلبسته ام کردی که با چشم خودم دیدم

خودم میرفتم اما سایه ام با من نمی آید "

تو اون ساعت ظهر اسکله کاباتاش از چیزی که صبح های زود دیده بودمش خیلی زنده تر بود. پر از فروشنده های دوره گرد و بوی غذا و بلال و بلوط کبابی همه جا پر بود.

149-2448x1381.jpg

با فونیکولر به تکسیم رفتیم تا از هوای گرم اونروز لذت ببریم .تا میانه های خیابان استقلال رفتیم و از مک دونالد بستنی خریدیم و بعد هم برای استراحت به هتل برگشتیم.

150-1998x1123.jpg

151-2448x4352.jpg

برنامه عصر روز ششم بازدید از مرکز خرید ونیزیا بود که اتفاقا خیلی هم از محل اقامت ما فاصله داشت. اما وصف زیباییش رو زیاد شنیده بودیم. برای رسیدن به ونیزیا از تکسیم به ایستگاه ینی کاپی رفتیم. بعد با مترو هاوالیمانی به سمت فرودگاه حرکت کردیم(خط قرمز)ایستگاه سوم اولوباتلو پیاده شدیم و با تراموا خط تی چهار به سمت ایستگاه متریس رفتیم. البته اسم ایستگاه زمان حضور ما تغییر کرده بود.

152-2448x1377.jpg

ما عصر به ونیزیا رفتیم و یکی دوساعتی تو محوطه چرخیدم. مرکز خرید زیبایی بود اما به نظرم اگر صبح بهش سر بزنید بهتره. فضای روباز داره که در طول روز هم گرمتر و هم روشن تر و زیباتره. ما خیلی مغازه هارو نگشتیم و نظری در مورد قیمت ها ندارم. البته من تو اوت لت ریبوک یه کتونی به قیمت خیلی خوبی نسبت به تهران خریدم.

153-2448x1377.jpg

154-2448x1377.jpg

155-1-1998x1123.jpg

تصمیم داشتیم تو یکی از رستوران های مرکز خرید شام بخوریم اما زمانی ما گرسنه شدیم که ساعت نزدیکای 10 بود و چون نزدیک های بسته شدن مرکز خرید بود رستوران ها غذا سرو نمیکردن. شب آخر بود و خواستیم برای آخرین بار تو خیابون استقلال قدم بزنیم. برای همین برگشتیم و پیاده روی آخر رو بعد از خوردن برگر کینگ شروع کردیم.

155-2-2448x1381.jpg

 تو خیابان استقلال سرد قدم زدیم و بلوط کبابی خوردیم(بلوط کبابی یه طعمی بود بین ذرت و فندق و ... در مجموع خوشمزه بود). بعد هم از باریش بوف همبرگر خیس و شاورما خریدیم (واقعا حجم غذای این خارجی ها کمه!!!)

156-2448x1381.jpg

157-2448x4336.jpg

158.jpg

تا غذا آماده بشه به ساز زدن یکی از نوازنده های خیابانی!!!! خیابان استقلال گوش میدادم

158-2-1998x2313.png

این خانم مهاجر بود. احتمالا از سوریه. رنگ پوست و چشم و ابروش شبیه به من بود نه شبیه به قدبلندهای مو طلایی با بینی های خوش تراش. همینجوری که توی صورت هم خیره بودیم، چند دقیقه ای کاملا ناشیانه نواخت. البته از زنی که جنگ نوازندش کرده بود، انتظار بیشتری نداشتیم. فقط دو تا کلید از سازش رو فشار میداد.

یک

دو

یک

دو

" اینجا خاورمیانه است

سرزمین صلح های موقت

بین جنگ های پیاپی

و مردمی که نمیدانند

برای اعدام یک دیکتاتور

باید بخندند یا گریه کنند "

 

روز هفتم(دوشنبه):

روز آخر بود و ساعت 8 شب پرواز داشتیم. اما عکس هایی که برای خواهر و برادرامون فرستاده بودیم برامون دردسر ساز شده بود و باید برای خرید سفارش هاشون چند جای مختلف سر میزدیم. سرماخوردگی من کمی بهتر شده بود و بر عکس حال محسن خیلی بد بود. وسایل رو جمع کردیم و بعد از خوردن صبحانه اتاق رو تحویل دادیم و چمدان هارو به لاکر هتل سپردیم و برای دومین بار به مرکز خرید الیویوم رفتیم.

159-1-2448x1381.jpg

159-2-2448x1381.jpg

خرید آخرین سوغاتی ها و سفارش های خواهر و برادرها تا ظهر طول کشید و نهار رو تو کی اف سی فود کورت خوردیم. همبرگر و مرغ سوخاری.

160.jpg

161-2448x4352.jpg

 بعد هم برای خرید مکمل های ورزشی دوباره به خیابان استقلال برگشتیم و خریدمون تا نزدیکی های ساعت چهار طول کشید.

162-2448x4336.jpg

به عنوان حسن ختام چای و باقلوا تو یکی از شعبه های حافظ مصطفی خوردیم و راهی هتل شدیم.

163-2448x1377.jpg

چمدان هارو تحویل گرفتیم و از کارمندان هتل خواستیم برای هتل پوینت برامون تاکسی بگیرن تا بتونیم با اتوبوس های هاواتاش به سمت فرودگاه حرکت کنیم. کرایه تاکسی از هتل ما تا هتل پوینت 15 لیر بود. وقتی به روبروی هتل رسیدیم اتوبوس ها پشت سر هم ایستاده بودن و مردم برای سوار شدن تو صف بودن و ما تو اون لحظه بزرگترین اشتباه سفر رو مرتکب شدیم. از یکی از راننده ها پرسیدیم این اتوبوس به سمت فرودگاه میره و اون هم گفت بله و ما سوار شدیم. ما نمیدونستیم از اونجا دو نوع اتوبوس به سمت فرودگاه حرکت میکنن که یکیشون به فرودگاه نیوایرپورت میره و دیگری به فرودگاه صبیحای استانبول و به اشتباه سوار اتوبوس دومی شده بودیم. حدود یک ساعتی توی راه بودیم تا به فرودگاه رسیدیم. به محض رسیدن به فرودگاه شروع کردم به چک کردن شماره پرواز با تابوهای اطلاعات اما خبری از شماره پرواز ما نبود. شماره پروازها حتی به شماره پرواز ما نزدیک هم نبودن. برای همین به بخش اطلاعات رفتیم و فایل پی دی اف بلیط هارو به خانمی که مسئول بود نشون دادیم. یه نگاهی به بلیط ها و صورت ما کرد و در حالی که اضطراب از چشماش میریخت گفت اینجا فرودگاه شما نیست. این قسمت از حرفش نگرانم نکرد. فکر کردم حتما مثل فرودگاه مهرآباده و ترمینال رو اشتباه اومدیم و ده دقیقه دیگه به مقصد مورد نظر میرسیم. قسمت نگران کننده زمانی بود که گفت فرودگاه از اینجا دوره و برای اینکه پروازتون رو از دست ندید باید 500 لیر برای کرایه ماشین بدید.

500 لیر؟

فکر کردم اگر از خود استانبول ماشین دربست بگیریم برای تهران کرایش نباید 500 لیر بشه!!!! اما چاره ای نبود. وقت نداشتیم و فرصت کم بود و کاری از دستمون بر نمیومد. مطمین بودم که اگر بریم بیرون و خودمون تاکسی بگیریم قیمتش خیلی کمتر میشه اما مسئول اطلاعات به ما اطمینان داد که اگر از ماشین های فرودگاه استفاده کنیم قطعا به موقع و قبل از بسته شدن کانتر به فرودگاه میرسیم و ما بزرگترین اشتباه این سفر رو مرتکب شدیم و به ایشون اطمینان کردیم. با سرعت سوار ماشین شدیم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم. ولی متاسفانه دو تا فرودگاه 2 ساعت با هم فاصله داشتن.

از خودم عصبانی بودم. باورم نمیشد بعد از ماه ها مطالعه در باره ترکیه و خوندن سفرنامه های مختلف همچین اشتباه خنده داری کرده باشم. دو ساعتی که تو ماشین به سمت فرودگاه جدید میرفتیم جزو بدترین ساعت های زندگیم بود. به خودم دلداری میدادم که این اتفاقات تو سفر پیش میاد اما نمیتونستم بعد از این همه تحقیق و اطلاعات خودم رو ببخشم. محسن رومینگ خطش رو فعال کرد و با نمایندگی هواپیمایی ماهان تو استانبول و تهران تماس گرفت و صحبت کرد اما هیچ کدوم اطلاعاتی در باره اینکه پروز تاخیر داره یا نه نداشتن. راننده ماشین هم حتی یک کلمه انگلیسی نمیتونست صحبت کنه و این واقعا برام عجیب بود. به سختی براش توضیح دادیم که پول چنج شده نداریم که بتونیم کرایش رو به لیر پرداخت کنیم و ازمون دلار قبول کنه. بالاخره اون ساعت های پر از استرس تموم شد و به فرودگاه رسیدیم . ما ساعت 6:30 دقیقه به فرودگاه رسیدیم و ساعت 7:30 دقیقه پرواز داشتیم.

محسن چمدان و کیف و کوله رو با خودش میاورد و سرعتش کمتر بود. خیلی سریع خودم رو به مامور اطلاعات رسوندم و در مورد گیت ماهان ازش سوال کردم. به دورترین نقطه تو سالن فرودگاه اشاره کرد و گفت آخرین گیت. آخه چرا آخرین گیت؟؟؟ توی اون لحظات پر از استرس که همه چی به ثانیه ها بستگی داشت باید طول بزرگترین فرودگاه دنیارو میدویدم. به هیچی فکر نکردم و با تمام سرعت به سمت گیت رفتم بدون اینکه بدونم محسن چه قدر از من عقب تره. گاهی از صدای سرفه هاش متوجه فاصلش از خودم میشدم. ولی دیر رسیدم. گیت بسته شده و مسئولین گیت ماهان که اهل ترکیه هم بودن گفتن که هیچ کاری نمیتونن برام بکنن. با این که 50 دقیقه به پرواز مونده بود اما پرواز رو از دست دادیم. در مورد پرواز های بعدی ازشون سوال کردیم که گفتن هیچ اطلاعاتی ندارن و باید تا صبح منتظر بمونیم. تنها چیزی که بهمون گفتن این بود که از ایرلاین دیگه‌ای بلیط نگیریم. چون از پرواز استفاده نکرده بودیم بخشی از هزینه رو بهمون برمیگردوندن. هنوز هم صحبت در مورد اتفاقات اون شب برام آزاردهندس و نوشتن در موردش سخت‌تر. من ناراحت از دست دادن پرواز و هزینه اضافی خرید بلیط نبودم. ناراحت محسن بودم که به خاطر بی دقتی و اشتباه من باید با اون حال بدش تمام شب رو روی صندلی فلزی سالن سرد فرودگاه میگذروند.

مثل همه ی اتفاقای بد یک ساعت اول همه چیز تو ذهنم به هم ریخته بود. حالم ترکیبی از ناراحتی و پشیمونی و حس حماقت بود. آدم ها با سرعت میومدن، کارت پرواز میگرفتن، بارهاشون رو تحویل میدادن و میرفتن. چه قدر دلم میخواست یکی از اون ادما بیاد بزنه پشتم و بگه:

عیبی یخ بالام جان

 هرچی زمان گذشت، کم کم بهتر شدم. هر 5 دقیقه دستمو روی پیشونی محسن میزاشتم که ببینم تبش کم شده یا نه ولی تا صبح هیچ بهبودی تو حالش پیش نیومد. یکی از چمدان هارو باز کردم و چند تا لباس که با وسواس زیاد انتخاب کرده بودم رو، روی هم پوشیدم که دوباره سرما نخورم و در انتظار تموم شدن اون شب سخت یک لحظه چشم از صورت بی‌حال و گل انداخته محسن برنداشتم.

" بی تو آوارم و بر خویش فرو ریخته ام

ای همه سقف و ستون و همه آبادی من "

بالاخره ساعت 8 صبح رسید و مسئول ایرانی ماهان اومد و درباره پروازای بعدی باهاش صحبت کردیم. گفت با پرداخت 90 دلار میتونه تو اولین پرواز بهمون صندلی بده. تو اون لحظه اگر نصف دارایی هامونو میخواستن هم حاضر بودم بدیم که زودتر برگردیم خونه. بلیط ها رو گرفتیم و با این که خیلی تا زمان پرواز مونده بود پاسپورت ها رو مهر کردیم و به سالن ترانزیت رفتیم و منتظر نشستیم.

به محسن گفتم میشه گریه کنم؟

گفت الان؟ الان دیگه چرا گریه کنی؟ کارت پروازا رو گرفتیم. مهر خروج هم که خورد تو پاسپورتمون. داریم برمیگردیم خونه.

بهش گفتم من همه ساعت های قبل رو قوی بودم. گریه نکردم که تورو ناراحت تر نکنم. الان باید گریه کنم.

" کم کن این فاصله را قصه بغل میخواهد..."

هیچی نگفت. دستش رو انداخت دور گردنم. منم شروع کردم به گریه کردن. قیافه من با لباس هایی که بدون هیچ هماهنگی روی هم، روی هم پوشیده بودمشون، بدون اینکه حتی تگ هاشون رو جدا کنم، فقط پس دادن آرایش نصفه و نیمه ی دیروز روی صورتم رو کم داشت که تبدیل بشم به یه کولی واقعی.

به محسن گفتم این بدترین قیافه ایه که من تو زندگیم تو فرودگاه داشتم.

(البته وقتی به تهران رسیدیم و یادم افتاد باید شالی که تمام دیشب لوله کرده بودم و گذاشته بودم زیر سر محسن رو سرم کنم، فهمیدم شرایط از اون بدتر هم میتونسته باشه.)

تو سالن ترانزیت صندلی خیلی کم بود. به سختی جایی برای نشستن پیدا کردیم و با فاصله ی خیلی زیاد و دور از هم نشستیم. سرم داشت منفجر میشد. از دیروز ظهر چیزی نخورده بودم. سیمیت یه شعبه داشت که گرچه قیمتاش خیلی بالا بود اما از تحمل سردرد که بهتر بود. یک لیوان چای خریدم به قیمت 20 لیر. تو لیوان یک بار مصرف کاغذی.

164-2448x4352.jpg

" خستگی را آغوش تو در می کند
وقتی نیســـتی
عجالتآ چـــــــــای می خوریم"

بالاخره اون ساعت های خسته کننده گذشت و همه تو صف سوار شدن به هواپیما ایستادیم. محسن روی نزدیک ترین صندلی به در خروجی نشسته بود. تب و لرز انرژیشو گرفته بود. از چشم های بی حال و لب های کبودش معلوم بود تب چه قدر داره اذیتش میکنه. تو صف به حرف های بقیه گوش میدادم. یه آقایی که تو استانبول کار میکرد و داشت بعد از دوسال برمیگشت تهران، داشت با آب و تاب تعریف میکرد که استانبول جهنمه و از صمیم قلب خوشحاله که داره برمیگرده تهران. یه آقای دیگه با صدای بلند گفت استانبول یک هفته هم براش زیاده. شما چجوری دو سال اینجا موندی؟ از یه طرف ته دلم خوشحال بوم که بقیه هم در مورد استانبول با من هم نظر هستن و از طرفی فکر میکردم پس چرا هر سال استانبول این همه توریست ایرانی داره؟؟!!

بالاخره سوار هواپیما شدیم

165-2448x1381.jpg

 صندلی ما آخرین صندلی بود. دقیقا آخرین صندلی. همون که به نظر میاد فاصلش با صندلی جلویی از بقیه کمتره، پنجره به سمت بیرون نداره و دیوار به دیوار سرویس بهداشتی هست. تو هر پرواز دیگه این موضوع میتونست برام خیلی اعصاب خرد کن باشه اما اون بار اصلا مهم نبود. داشتن یه صندلی تو پروازی که به سمت تهران میرفت خیلی حس خوبی بود. احساس میکردم بهترین صندلی تو قسمت فرست کلاس رو به ما دادن. محسن در حالی که تب امونش رو بریده بود به محض نشستن تو پرواز خوابید و هواپیما به سمت تهران حرکت کرد.

به شهر که هر لحظه کوچیک تر میشد نگاه کردم

خلاصه که استانبول:

" ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران، وای به حال دگران "

بعد از چند دقیقه مهماندارها برای پذیرایی آماده شدن. از بقیه مسافرا در مورد نوع غذا و نوشیدنیشون سوال میشد اما چون ما آخرین نفرات بودیم وقتی به ما رسیدن گفتن فقط یه نوع غذا و نوشیدنی مونده و بقیش تموم شده!!

مهم نبود.

زرشک پلورو با آب پرتقال خوردیم و بسیااار چسبید.

بالاخره به فرودگاه امام خمینی رسیدیم. موقع تحویل گرفتن چمدان ها خدا خدا میکردم که چمدان ما زود بیاد. صف کنترل بار خلوت بود و اگه چمدان ها سریع میومد سریع اسنپ بگیریم و برگردیم خونه و مستقیم به سمت درمانگاه. در انتظار اومدن چمدان ها صدای بحث مامورهای گمرک با مردم رو میشنیدم که بابت حجم خریدها باهم بحث میکردن و از بعضی ها میخواستن بارهاشون رو باز کنن. پیش خودم گفتم خداروشکر که ما خریدی نکردیم. قطعا به بار ما گیر نمیدن. یکی از چمدان های ما دقیقا آخرین چمدان اومد. یکی مونده به آخر نه هاااا. دقیقا آخری. دیگه حوصله صحبت درباره بدشانسی هم نداشتیم. چمدان رو برداشتیم و با درب و داغون ترین حالت ممکن انتهای صف کنترل بار ایستادیم.

سعی میکردم با گوش کردن به صدای صحبت مردم و مامورا خودم رو سرگرم کنم. بالاخره نوبت به چمدان های ما رسید. یه آقایی از پشت مانیتور اومد بیرون و با صدای بلندی گفت چرا انقدر خرید کردین؟ نمیدونستم چه جوابی باید بهش بدم. ما که چیزی نخریده بودیم. اضافه بار و بار غیر مجاز هم که نداشتیم. باید جواب چی رو میدادیم؟؟ که محسن با صدای خستش گفت: آقا لباس های خودمونه. همش استفاده شده و کثیفه. میخواهید در چمدان رو باز کنم؟ صداش انقد خسته و گرفته بود که آقای مامور چاره ای نداشت که باور کنه. گفت نه. لازم نیست. و بالاخره ما یک بار در طول سفر از مریض بودن سود بردیم.

بعد از چند بار بالا و پایین شدن تو طبقات مختلف فرودگاه برای هماهنگی با راننده اسنپ بالاخره سوار شدیم. توی راه آقای راننده مرتب داشت اینستاگرامش رو چک میکرد و گاهی که به عکس و فیلم جالبی میرسید به محسن هم نشونش میداد و میخندید. پیش خودم گفتم این سفر فقط یه تصادف جاده ای آخرش کم داره که پرونده ی یک هفته خوش شانسی ما تو اوج بسته بشه.

" کاشکی بد نشود آخر این قصه ی بد..."

بالاخره به خونه رسیدیم و چمدان هارو از ماشین پیاده کردیم.

کیف دستی و کلیدمو بهم داد و گفت تو برو بالا. خودم چمدان هارو میارم.

بهش گفتم سنگینن. بزار کمکت کنم.

گفت برو بالا. برو تا یه شعر در وصف این حال و روزمون پیدا کنی منم اومدم.

تنهایی سوار آسانسور شدم و به خسته ترین صورتم تو آینه نگاه کردم.

" شعر هم اگر نخوانم

مرا که هیچ گلی

هم‌نامم نیست،

و هیچ خیابانی به نامم

چگونه به یاد خواهی آورد ؟! "

 

سخن آخر:

استانبول با چیزهایی که دربارش خونده بودم و عکس هایی که ازش دیده بودم زمین تا آسمون فرق داشت. نه دیدنیهاش به قشنگی دیدنی‌های اصفهان و یزد بود. نه غذاهاش به خوشمزگی غذاهای اردبیل و سرعین و نه مردمش به مهربونی و خونگرمی مردم شیراز و خوزستان و هرمزگان. به نظر من ما ایرانی ها در تعریف از این شهر خیلی اغراق کردیم تا ارزون ترین سفر خارجیمون رو برای خودمون دلپذیرتر جلوه بدیم.

استانبول شاید با تورهای 900 هزار تومنی و لیر 800 تومن مقصد خوبی برای گردگشگری بود اما با این قیمت های تور و لیر 2000 تومن از نظر من ارزش رفتن نداره (البته اگر برای رفتن بهش برنامه ریزی و پس انداز میکنید. وگرنه به دید تنوع که هر سفری لذت بخشه و هرجای دنیا هم ارزش دیدن داره)

از نظر من سفرهای داخلی زیادی هستن که میتونن لذت بخش تر از استانبول باشن و برای سفر خارجی شاید بهتر باشه با کمی هزینه بیشتر به کشور های جنوب شرق آسیا سر بزنید.

نوشتن سفرنامه رو چند ماه پس از پایان یافتن سفر شروع کردم که شاید فاصله گرفتن ازش باعث بشه با استانبول مهربان تر باشم، اما:

"خاطرات

همان سرباز مفقود الاثریست

که تا مردنش را باور میکنی

زنگ در را میفشارد "

 

نویسنده: غزاله آشتیانی

 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر