مادو بهشت را نشانم بده
شنبه 6 فروردین 1401 تقریبا دو ساعتی میشد که از پرواز کلمبو به دبی پیاده شده بودیم کوروش با بی حوصلگی داشت با لپ تاپش ور میرفت و هرزگاهی زخم دستش رو میخارید زخمی که مطمنا به این زودی ها فراموشش نخواهد کرد.
بالاخره رسیدیم به موعد مقرر روز بیست وپنج اسفند هزارو چهارصد یک روز از قبل از پروازمون به سمت سریلانکا جایی که از چند ماه قبل براش نقشه کشیده بودیم و شصت و نه روز قبل از این تاریخ بلیط هواپیمایی فلی دبی رو به مقصد کلمبو با یک توقف ده ساعته در دبی خریداری کردیم از قرار هر نفر ششصد دلار بدین ترتیب که ساعت سه و ده دقیقه بعد از ظهر بیست وشش اسفند از تهران به سمت دبی میرفتیم و ساعت سه ونیم بامداد روز بعد دبی رو به سمت کلمبو پایتخت سریلانکا ترک میکردیم.
امروز چهارشنبه است و حدود ساعت یک ونیم بعد از ظهر از دفتر کارم اومدم بیرون قرار بود امشب به سمت تهران بریم و شب در منزل یکی از اقوام بمونیم و فردا با خیالی راحت واسوده به سمت فرودگاه بریم حول و حوش ساعت چهار بود که به سمت تهران حرکت کردیم نم نم بارون شروع شده بود و درختهای جنگل مسیر جاده هراز کم کم داشتند سبز میشدن.
شب رو تهران موندیم و فردا صبح ساعت یازده راه افتادیم سمت فرودگاه اون روز یکی از حساسترین دربی های چند سال اخیر قرار بود برگزار بشه و من استرس زیادی واسه این بازی داشتم استقلال شش امتیاز جلوتر از پرسپولیس بود و نتیجه مساوی هم برای ما بد نبود بازی دقیقا موقعی شروع میشد که ما میرسیدیم فرودگاه دبی وقتی اونجا رسیدیم تا از هواپیما پیاده شدیم و وارد ترمینال سه فرودگاه شدیم سریع به اینترنت فرودگاه وصل شدم و از نتیجه بازی مطلع شدم بازی دقیقه پنجاه بود و استقلال یه گل عقب بود انگار یه تانکر اب یخ روم خالی کردن همش داشتم به این فکر میکردم که سفر زهر مارم شد و این یه هفته باید غصه این بازی رو بخورم.
وقتی داشتم از گیت های امنیتی رد میشدم دست و پام میلرزید حال عجیبی داشتم اینقدر تو دلم خدا خدا کردم تا وقتی به شاتل فرودگاهی رسیدیم که قرار بود ما رو به ترمینال دو فرودگاه ببره استقلال گل مساوی رو زد و این لحظه امپرم رفت روی هزار داد کشیدم گل خدا رو شکر . بازی که تموم شد یه حال سرخوش عجیبی داشتم و مطمئن بودم که سفر خوبی خواهم داشت . وارد ترمینال دو فرودگاه شدیم و لب تاپ رو به برق زدم تا شارز بشه و بچه ها بتونن فیلم های داخلش رو نگاه کنند و سرگرم بشن تو این فاصله رفتم از شعبه کی اف سی فرودگاه چند تا پرس غذا گرفتم و با بچه ها مشغول خوردن شام شدیم بعد از صرف شام از جلوی یکی از غرفه های داخل سالن فرودگاه رد میشدیم که دیدیم به بچه ها یه جعبه شکلات هدیه میدن و ازشون برای تبلیغات عکس میگیرن کوروش هم از این فرصت استفاده کرد
و چند باری ازشون شکلات گرفت بالاخره اون شب با همه ی هیجاناتش تموم شد و حول و حوش ساعت سه بامداد سوار هواپیما شدیم پروازمون تقریبا نیم ساعت تاخیر داشت به محض اینکه هواپیما از روی باند فرودگاه بلند شد و درحالت پایدار قرار گرفت یه پک غذایی برامون اوردن البته نه برای همه ی مسافرین ظاهرا هزینه این پک رو با بلیط ازمون گرفته بودن البته چیز قابل تعریفی نبود به هر ترتیب در میان هیاهو و خروپف ها و سرفه های گاه و بی گاه بعضی از مسافران به اسمان سریلانکا رسیدیم از اون بالا دیدن درختهای موز و نارگیل واقعا صحنه باشکوهی بود.
به محض پیاده شدن از هواپیما به سمت سالن فرودگاه رفتیم اولین کاری که کردم یه سیم کارت با اینترنت تهیه کردم به قیمت 8 دلار و به سمت باجه صدور ویزا رفتم از قبل میدونستم که هزینه ویزا برای هر نفر 40 دلاره که جمعا 160 دلار میشه اما اینجا سریلانکاست سرزمین لحظه های شیرین که اولین هدیه اش رو به ما داد بدین ترتیب که گفتن ویزای بچه ها بصورت رایگان صادر میشه ومن شادی کنان و سرمست از این پیروزی به همسر جان گفتم 80 دلار افتادیم جلو.
به هر ترتیب بعد از چک کردن کارت واکسن و برگه تست منفی کرونا از سالن فرودگاه خارج شدیم و در میان هیاهوی لیدرهای تور سریلانکا مادو رو پیدا کردیم با اون خودرو نیسان مدل 2008 با لبخند همدیگر رو در آغوش گرفتیم انگار چند سال بود همو میشناختیم به سمت پارکینگ رفتیم و سوار ماشین شدیم و زدیم به دل جاده های سریلانکا سرزمین عجایب. اولین مکانی که قرار بود ازش بازدید کنیم محل نگهداری فیلها بود از فرودگاه تا پیناوالا دو ساعت در راه بودیم تا رسیدیم به خانه کوماری فیل تنبل و مهربان. 50 دلار هزینه بلیط دادیم و رفتیم داخل رودخانه و بهش موز دادیم و شروع به شستن کوماری کردیم و اونم با پاشیدن اب به ما ازمون قدردانی کرد و چند تا عکس باهاش گرفتیم و سواری بهمون داد بعد از خداحافظی با کوماری رفتیم به سمت یک رستوران که در همون نزدیکی بود و برای اولین بار با طعم غذاهای اتشین سرزمین سیلان اشنا شدیم و اشکمون رو در اورد.
بعد ازخوردن ناهار به سمت شهر دامبولا و اولین هتل محل اقامت مون هتل سیگریانا بای تایلانکا رفتیم یه هتل که وسط یه باغ بزرگ قرار داشت و جذاب ترین قسمتش استخر هتل بود که دقیقا کنار شالیزار بود یعنی اگه شما میومدی لب استخر قشنگ با دست هاتون میتونستید خوشه های برنج رو لمس کنید به محض رسیدن به هتل و تحویل گرفتن اتاق که البته قبلش با یه اب میوه طبیعی از مون پذیرایی کردند با بچه ها مستقیم به سمت استخر رفتیم و تنی به اب زدیم و خستگی بیست و چهار ساعت در راه بودن رو در کردیم به ساعات پایانی روز نزدیک میشدیم و موقع شام شده بود با بچه ها به سمت رستوران هتل رفتیم و شام رو اونجا خوردیم در محوطه رستوران هتل چند دقیقه ای کنار یک نوازنده ویولون نشستیم و از شنیدن صدای روح نواز ویولون حس خوبی گرفتیم
اون شب تصمیم گرفتیم زودتر بخوابیم تا برای برنامه فردا با انرژی باشیم وقتی به داخل اتاق برگشتیم پرده پنجره رو کشیدم کنار تا نور ماه به داخل بتابه که صحنه قشنگی دیدم که برام تازگی داشت و دیدن کرم های شب تاب به تعداد زیاد که پشت پنجره مشغول پرواز بودن و برای بچه ها دیدن این صحنه خیلی جالب بود به هر ترتیب شب رو با اسودگی خیال خوابیدیم و صبح ساعت هشت صبح بعد از خوردن صبحانه به سمت لابی هتل اومدیم که مادو اونجا منتظر ما بود از این اخلاقش خیلی خوشم اومد که فوق العاده انسان وقت شناسی بود و در این چند روز که برنامه هامون رو انجام میداد حتی یکی بار هم نشد که برای لحظاتی تاخیر داشته باشه.
بعد از سوار شدن ماشین به سمت سیگریا معروفترین جاذبه سریلانکا رفتیم که یه جورایی نماد سریلانکا محسوب میشه یه چیزی مثل برج ایفل پاریس یعنی وقتی اومدی سریلانکا حتما باید سیگریا رو ببینی و اگه نبینی انگار یه کار انجام نداده واسه خودت باقی گذاشتی وقتی به سیگریا رسیدیم مادو پایین محوطه موند اما یه عده لیدر که از طرف دولت سریلانکا اونجا بودن تا راجع به این محوطه تاریخی برای توریستها توضیح بدن هر کدوم با یک گروه از توریستها میرفتن و سهم ما هم یه پیرمرد مهربون بود که این وظیفه رو به عهده گرفت و شروع به توضیح دادن راجع به این محوطه کرد البته من از قبل اطلاعات خوبی راجع به سیگریا و داستانش در اینترنت گرفته بودم و وقتی این بنده خدا با زبان انگلیسی برام توضیح میداد با اینکه چیز زیادی متوجه نمیشدم هر چند لحظه میگفتم یس یس اوکی اوکی
یواش یواش با بچه ها سمت صخره سیگریا رفتیم و از راه پله هاش میرفتیم بالا در مسیر راه توریست های خارجی زیادی رو در سنین مختلف میشد دید جالبترین گروه یه گروه سیصد یا چهارصد نفره خانم های فرانسوی بودن که روی تیشرت های هر کدومشون یه شماره نصب شده بود مثل شرکت کنندگان دوی ماراتن داشتند این مسیر رو برمیگشتن تو محوطه سیگریا هم پرنده ها و سوسمارهای بزرگ مشغول گذران زندگی بودن و هیچ توجهی به حضور گردشگران نداشتند یکی یکی پله ها رو پشت سر میذاشتیم که یواش یواش ارش شروع به بهونه گیری کرد و گفت من میترسم از این پله ها بیام بالا یکی از توریستهای خارجی هم که این صحنه رو دید یه شکلات از جیبش در اورد و بهش داد مثل یه مسکن برای چند لحظه اروم شد و بعد از چند تا پله شروع به گریه کرد و گفت من میترسم بیام بالا و کوروش هم که از ما جلوتر بود یهو گفت منم میترسم برم بالا و چند تا پله برگشت عقب و اومد پیش ما و اینجوری بود که درست در سی چهل قدمی صعود به نوک صخره سیگریا ناکام موندیم و عملا دست خالی برگشتیم پایین اینم یکی از معضلات سفر با بچه ها ست که شصت دلار هزینه بلیط دادیم ولی نتونستیم این برنامه رو انجام بدیم.
به هر ترتیب برنامه اول اونطور که میخواستیم اجرا نشد و به سمت شهر دامبولا راه افتادیم در مسیر مادو به ما پیشنهاد داد که از تور دیدن روستا استفاده کنیم با این که در چند تا از سفرنامه های بعضی از دوستان ذکر شده بود که ارزش دیدن نداره اما تصمیم گرفتم به دیدن این روستا برم و با پرداخت پنجاه دلار که شامل هزینه ناهار و سوار شدن به گاری گاوهای نر و قایق سواری داخل دریاچه کنار روستا بود سوار گاری شدیم که واقعا برای بچه ها جالب بود بعد از طی کردن مسافتی کوتاه کنار دریاچه رسیدیم و سوار قایق شدیم. واقعا یکی از بهترین لحظات سفر به سریلانکا رو در اونجا تجربه کردم یه دریاچه خیلی بزرگ با پرنده های مختلف انگار داشتیم یه برنامه مستند حیات وحش رو از نزدیک میدیم تقریبا پانزده دقیقه بعد به روستا رسیدیم یه محوطه بومگردی بود که از طرف دولت ساخته شده بود تا گردشگران با نحوه زندگی اهالی این منطقه اشنا بشن. خانمی مهربان اونجا به استقبال ما اومد و با پوست کردن یه نارگیل از ما پذیرایی کرد کلا نارگیل مثل چایی ما ایرانی هاست واسه اونها یعنی مهمان حتما باید شروع پذیرایش با نارگیل باشه زمانی حدود یک ساعت مهمان اون خانم بودیم و برای برگشت سوار یه توک توک شدیم و دریاچه رو دور زدیم و برگشتیم کنار ماشین
بعد از سوار شدن ماشین به سمت معبد گلدن تمبل و بودای خوابیده رفتیم که دقیقا در مسیر برگشت مون به هتل قرار داشت و این دو مجموعه یه جورایی همسایه همدیگه بودن در حال عبور از خیابان ها بودیم که با یه صحنه عجیب برای ما و عادی برای شهروندان سریلانکا مواجه شدیم اونم دیدن میمونها به وفور در سطح شهر بالای درختها و کابل های برق بود بعد از رسیدن به محوطه معبد تصمیم گرفتیم اول از معبد بودای خوابیده دیدن کنیم که باید از یه محوطه شیبدار پله ها رو بالا میرفتیم ابتدای راه پله ها باجه بلیط فروشی بود که برای بچه های زیر شش سال رایگان و برای بزرگسالان نفری چهار دلار که موقع خریدن بلیط وقتی مسول باجه ازم پرسید بچه ها چند سالشونه یه لحظه یه فکر احمقانه از ذهنم گذشت و گفتم زیر شش سال هستن اون لحظه کوروش بهم گفت من که 9 سالمه چرا گفتی شش سال با اخم بهش نگاه کردم و گفتم برو کنار مادرت وایستا و همون لحظه جرقه حادثه زده شد دست ارش رو گرفتم و از راه پله ها رفتیم بالا حدودا بالای پانصد پله رو باید طی میکردیم.
در مسیر هر چند متر تابلویی نصب شده بود که به میمون ها غذا ندهید چندمتر از همسرم و کوروش جلوتر بودم از بالا داد زدم کوروش به میمون ها نزدیک نشو یواش یواش به بالای راه پله ها رسیدم از بالا شهر دامبولا زیر پای ما بود و تصویر زیبایی بود وقتی رسیدیم کنار ورودی معبد باید کفش هامون رو در میاوردیم و من و آرش پابرهنه شدیم و کفش ها رو تحویل دادیم که یهو صدای فریاد کوروش و جیغ همسرم رو شنیدم بدون اینکه کفش بپوشم آرش رو بغل کردم و از پله ها برگشتم پایین و با صحنه وحشتناک فاجعه مواجه شدم از دست کوروش به شدت خون می اومد ظاهرا یه تیکه نارگیل دستش بوده که وقتی میاد به میمون بده اون حیوونم میپره روی دستش و با چنگ زدن به بازوش دستش رو گاز گرفت. مادو که چند قدم از همه ی ما عقبتر بود کوروش رو بغل میکنه و به کنار در معبد میاره اونجا مسئول معبد هم با بتادین و یه باند دست کوروش رو شستشو میده واقعا زخم عمیقی بود و بعد از چند لحظه وقتی بچه رو اروم کردیم با مادو به سمت بیمارستان رفتیم.
اونجا بعد از پذیرش دوباره دستش رو شستشو دادن و به تک تک خراش های دور زخم امپول تزریق کردند و دور تا دور زخم رو با یه محلول خاص شستشو دادند و گفتند باید چند ساعت اینجا تحت نظر باشه و بعد امپول تزریق کنند به مادو گفتم همسرم و آرش رو به هتل ببره چون آرش بشدت ترسیده بود و همسرم هم حال روحی خوبی نداشت وقتی اونها رفتن اومدم کنار کوروش نشستم بچه از شدت گریه خسته شده بود و خوابیده بود بشدت از دست خودم عصبانی بودم اگه موقع خرید بلیط با کوروش دعوا نمیکردم و موقع رفتن از پله ها ازش فاصله نمیگرفتم، این اتفاق نمی افتاد اخه کدوم عاقلی تو یه سفر 4000 دلاری بخاطر 4 دلار باعث این حادثه میشه. هم بچه زخمی شده بود و هم روحیه خودم و همسرم و ارش داغون شده بود. ادامه سفر هم با این شرایط خیلی سخت بود بعد از حدود دو ساعت به زخم کوروش مجددا امپول تزریق کردند ولی زخم رو بخیه نزدند چون گفتند 24 ساعت باید از تزریق بگذره تا زخم رو بدوزند.
وقتی از بیمارستان اومدیم بیرون قاعدتا باید سمت هتل میرفتیم ولی تصمیم گرفتم با کوروش تو خیابونها قدم بزنیم تا حالش بهتر بشه از جلوی مغاز ه ها و دکه های میوه فروشی میگذشتیم که کوروش گفت تمبر هندی میخوام. عجیب اینجا بود که هیچ مغازه ای تمبر هندی نداشت تا اینکه کنار یکی از مغازه ها یه درخت خیلی بزرگ تمبر هندی بود اونجا بود که مادو وارد عمل شد و با کمک خانم مغازه دار کلی تمبر هندی چید از مغازه دار تشکر کردم و به سمت هتل راه افتادیم دیگه غروب شده بود و هوا داشت تاریک میشد با مادو خداحافظی کردم و قرار گذاشتیم فردا ساعت 12 ظهر بیاد دنبال ما تا بریم بیمارستان برای بخیه زخم کوروش.
صبح روز بیست ونهم اسفند با ناراحتی زیاد از خواب بلند شدم باورم نمیشد سفری که این همه براش برنامه ریزی کرده بودم عملا با شکست فاصله ای نداشت. دست زخمی کوروش و ترس و ناراحتی پسر کوچکم آرش و...اینجا بود که باید یه تلنگر به خودم و بقییه گروه میزدم ما خانواده ی کم تجربه ای در سفر نبودیم و با این دست اتفاقات غریبه نبودیم. باید دوباره مینشستیم و برنامه ریزی میکردیم عملا برنامه شهر کندی رو باید حذف میکردیم چون تا بعد از ظهر درگیر بخیه دست کوروش بودیم و با توجه به وضعیت جاده های بین شهری سریلانکا زودتر از ساعت هشت شب به کندی نمیرسیدیم. تصمیم گرفتیم تا ظهر در هتل بمونیم و گشتی در باغهای اطراف بزنیم که خودش یه جور جاذبه بود بعد به سمت بیمارستان میرفتیم و باقی ماجرا...
ساعت دوازده بود که مادو اومد دنبالمون با پیشنهاد بچه ها قرار شد با توجه به اینکه 2 ساعت تا نوبت بخیه کوروش وقت داشتیم از معبد گلدن تمبل دیدن کنیم که درست 2 کیلومتر با هتل ما فاصله داشت و در مسیر بیمارستان بود چند دقیقه ای در محوطه معبد قدم زدیم و عکس گرفتیم و با توجه به وجود میمونها اطراف درب ورودی معبد ترجیح دادیم داخل معبد نریم و به گشتن در محوطه اطراف اون اکتفا کنیم. حول وحوش ساعت 2 بعد ازظهر بود که بسمت بیمارستان راه افتادیم که بدون شک یکی از مهمترین تجربه های سفر ما در سریلانکا رفتن به یک بیمارستان دولتی و دیدن مردم و لمس مشکلات اونها از نزدیک بود. اگر بخوام مردم سریلانکا رو در چند کلمه توصیف کنم فقط دو چیز خواهد بود اونم مهربان و فوق العاده صبور.
از لحظه ای که وارد بیمارستان شدیم تا لحظه ی خارج شدن مون جزلبخند چیزی ندیدیم مردمی به شدت قانع و قانون مندی هستند سکوت زیادی در بیمارستان حاکم بود که با توجه به ازدحام جمعیت و مقایسه اون با بیمارستانهای خودمون کمی عجیب بود و اما نکته حایز اهمیت تسلط کامل به زبان انگلیسی در کلیه پرسنل بیمارستان بود و اما امکانات شون فوق العاده کم که ادم رو یاد فیلم های هندی قدیمی مینداخت به هر ترتیب بخیه دستان کوروش توسط یه گروه پزشکی که با دقت و وسواس زیاد کار ما رو دنبال میکردند انجام شد. حول و حوش ساعت 3 بود که از بیمارستان خارج شدیم و به سمت کندی حرکت کردیم کمی که از شهر خارج شدیم دکه هایی وجود داشت که ماست و شیره مخصوص نوعی از درختان رو میفروختند که اهالی اون رو به عسل تشبیه میکردند چند دقیقه ای کنار یکی از این دکه ها توقف کردیم و ماست و شیره میل کردیم. پیرمرد و همسر مهربانش که ماست و شیره درخت میفروختند
در راه رسیدن به کندی از یک معبد هندو که معماری زیبایی داشت دیدن کردیم از نکات جالب توجه معبد این بود که اهالی وقتی وسایل نقلیه نو میخریدند به معبد می امدند و کاهن معبد با لیمو ترش و فلفل برای انها طلب دعای خیر میکرد و اهالی هم با پرداخت مبلغی به عنوان خیرات از اون تشکر میکردن که گاهی اوقات کاهن معبد بعد از دریافت وجه کمی ناراحت میشد و با نکاهی غضب الود مردم رو بدرقه میکرد انگار اونها هم نرخ مصوب داشتند و وقتی کسی تخفیف ازشون میگرفت ناراحت میشدن.
به ده کیلومتری کندی رسیده بودیم که تلفن همراه مادو زنگ خورد همسرش اون سمت خط بود با گریه داشت باهاش صحبت میکرد کنجکاو شدم که چه اتفاقی افتاده بعد از چند لحظه مادو گوشی تلفن رو قطع کرد و گفت پدر خانمش فوت کرده یه لحظه من و همسرم مات و مبهوت بهم نگاه کردیم عجب سفر پرماجرایی شده بود این سفر ما از مادو پرسیدم چکار میخوای بکنی گفت مجبورم برگردم به شهر خودم و یکی از دوستانم رو برای راهنمایی شما راهی کنم سکوت کردم و چیزی نگفتم تقریبا به ساعت ایران یک ساعت به موعد لحظه سال نو باقی مونده بود هوا تاریک شده بود که به هتل مون در کندی رسیدیم هتل کویینز هتل یه هتل چهار ستاره که امکانات خوبی داشت اما ما فرصت استفاده از اون رو نداشتیم بعد از تحویل گرفتن اتاق و دوش گرفتن تصمیم گرفتیم به رستوران هتل بریم و لحظه ی سال نو از اون فضا استفاده کنیم.
در همین حین مادو با دوستش به اتاق ما اومد و اونو به ما معرفی کرد پسر جوانی به اسم نامال که الحق و الانصاف دست کمی از مادو نداشت قرار شد صبح ساعت 9 به سمت نووارالایا راه بی افتیم با مادو و نامال خداحافظی کردیم و به سمت رستوران هتل رفتیم با خودمون مقداری باقلوای یزدی و کمی اجیل داشتیم با مسول رستوران صحبت کردم و بهش توضیح دادم که امشب شب سال نو ما ایرانی هاست و باید موزیک ایرانی پخش کنید اونهم بلند گوهای رستوران رو به بلوتوث گوشیم وصل کرد و یه اهنگ مازندرانی پخش کردم حال و هوای رستوران عوض شد. به بقیه توریستهایی که اونجا بودن کمی باقلوا و اجیل تعارف کردم و بهشون از رسم و رسوم ایرانی ها در شب سال نو گفتم بعد از شمارش معکوس و رسیدن لحظه سال نو یاد ایران و سبزی پلو با ماهی شب عید افتادم تماس تصویری با خانواده هامون در وطن گرفتیم و سال جدید رو تبریک گفتیم و به سمت اتاق مون رفتیم تا زودتر بخوابیم تا برای فردا سرحال تر باشیم قبل از خواب از بودای مقدس خواهش کردم که جان مادرش فردا برای ما سورپرایزی نداشته باشه و ما با ارامش خیال از سفر لذت ببریم.
دوشنبه اول فروردین سال 1401 ساعت 7 صبح از خواب بلند شدم و پرده اتاق رو کنار زدم و اومدم تو تراس نشستم استخر هتل درست زیر راه پله ها ی کنار رستوران بود همه جا ساکت بود و غیر از صدای پرنده ها ی آوازی به گوش نمیرسید واقعا طبیعت سریلانکا بکر و دست نخورده بود دیشب تو تاریکی وارد هتل شده بودیم بعلت مشکلات اقتصادی دولت سریلانکا در تامین انرژی به مشکل خورده بود و برنامه قعطی برق به صورت روزانه اجرا میشد اما الان با تابش نور خورشید نیازی به هیچ انرژی احساس نمیشد و همه جا روشن بود نیم ساعتی در داخل تراس نشستم تا بچه ها کم کم از خواب بلند شدن با هم به رستوران رفتیم تا صبحانه بخوریم که دیدم نامال این پسر دوست داشتنی داخل لابی جمع وجور هتل نشسته و منتظر ماست.
بعد از صرف صبحانه دوباره دل به جاده زدیم و اینبار مقصد شهر نووالاریا بود که یخواستم با استفاده از قطار این شهر به دهکده توریستی الا بریم تا یکی از شیرین ترین لحظات سفر سریلانکا رو تجربه کنیم که گذشتن از جاده های سریلانکا واقعا لذت بخشه دلم میخواست خودم پشت فرمون میبودم و رانندگی میکردم گذر از جاده های روستایی و دیدن مردم عادی واقعا جالب بود و احترامی که مردم به طبیعت و حیوانات میگذاشتند جالب توجه بود بعد از حدود سه ساعت رانندگی به ایستگاه قطار شهر نووالاریا رسیدیم. نامال به باجه بلیط فروشی رفت با پرداخت مبلغ 2 دلار برای 4 نفر بلیط تهیه کرد و قرار شد در روستای الا همدیگر رو ملاقات کنیم
سوار قطار شدیم و از این جا به بعد فقط تصویر بود که در ذهن ما ثبت شد.
شور و هیجان توریستهایی که سوار قطار شده بودن وصف نشدنی بود و هر کدوم سعی داشتند درپوزیشن های مختلف بهترین عکس ها رو بگیرند آرش هم با دیدن این صحنه ها حس ژانگولر بازیش گل کرد و اصرار که من هم باید از این عکس ها بگیرم بهش گفتم پسر جان هنوز شوک حوادث 2 روز اخیر بدن ما رو داره میلرزونه بزار حداقل امروز در بی خبری باشیم خلاصه به هر نحوی بود حرفش رو به کرسی نشوند و من از داخل کابین اونو محکم گرفتم تا مادرش ازش عکس بگیره بعد از زمان حدودا 3 ساعت به روستای الا رسیدیم.
نامال دم ایستگاه قطار منتظر ما بود سوار ماشین شدیم و به سمت هتل اسکای گرین که یه هتل سه ستاره معمولی بود رفتیم هتل قشنگی نبود ولی تمیز بود و یه تراس خیلی بزرگ داشت چون موقعیت مکانی هتل بالای تپه بود از روی تراس روستای الا کاملا مشخص بود بعد از دوش گرفتن تصمیم گرفتیم خودمون رو به چالش بکشیم و بدون نامال بریم الا گردی از هتل زدیم بیرون و راه افتادیم سمت بازارچه الا که اکثر توریستها اونجا بودن و برای اولین بار در این سفر چند تا هموطن دیدیم که اکثریت شون زوج های جوان بودند داخل یه رستوران رفتیم و یه غذایی شبیه شاورما خوردیم هوا داشت غروب میشد که به نامال زنگ زدم و ازش خواهش کردم که ما رو به پل معروف روستای الا ببره.
توریست های زیادی از ملیت های مختلف اونجا بودن و قرار بود گذشتن اخرین قطار امروز رو از روی این پل تماشا کنند هوا داشت تاریک میشد که قطار مورد نظر از روی پل سوت زنان گذشت و توریستها هم براش جیغ میکشیدند که لحظه جالبی بود بعد از دیدن این فریم از سریلانکا به سمت هتل رفتیم تا برای فردا اماده باشیم . صبح زود بعد از خوردن صبحانه به سمت تیساماهارا راه افتادیم قرار بود به سمت یکی از پارک های ملی سریلانکا بریم و ازش دیدن کنیم بعد از حدود بیست کیلومتر که از الا خارج شدیم به یک پمپ بنزین رسیدیم از ماشین پیاده شدیم یه صف طولانی از کامیونهایی که منتظر بودن تا سوخت گیری کنند.
و کلی بشکه بیست لیتری هم اونجا بود که مردم اونجا گذاشته بودند یه چیزی تو مایه های صف شیر دهه 60 ایران کنار پمپ بنزین یه کارگاه خیاطی بود که چند تا خانم مشغول کار بودند بعد از چند دقیقه نامال از پمپ بنزین اومد بیرون و به سمت تیساماهارا حرکت کردیم دیدن شالیزار های برنج که که درختهای نارگیل کنارشون بودن واقعا صحنه بدیعی بود . در سریلانکا به طور معمول سالی دو بار اقدام به کشت برنج میکنند که با توجه به دمای تقریبا ثابت این کشور و وضعیت آب و هوا امری کاملا معمول بود و جالب اینجا بود که به ندرت کشاورز رو در شالیزارها میشد دید و در اون لحظه خداوندگار دو عالم را حمد و سپاس گفتم که در مازندران ما سالیانه یک بار برنج کشت میشود و اگر به سان این سرزمین های استوایی چند بار در سال کشت میکردند بدون شک پسران مازنی در شالیزارها توسط پدرانشان زنده به گور میشدن.
مثلا شخص بنده در شب خواستگاریم مشغول صحبت با عروس خانم بودم که پدرم از اتاق مجاور پیامک میده زودتر پاشو الان نوبت آب زمین ماست سریع کار رو تموم کن و برو سر شالیزار !!! القصه به ورودی پارک ملی رسیدیم و با تهیه چند بطری آب معدنی و پرداخت 100 دلار سوار بر یک خودرو جیپ مشکی رنگ شدیم و وارد دنیای حیات وحش سریلانکا شدیم از بس فیل و طاووس و پرنده دیدیم دیگه فکر کنم تا مدت ها سمت مستندهای حیات وحش نریم.
تقریبا سه ساعت داخل پارک بودیم البته میتونستیم با برنامه ریزی بهتر صبح زود داخل پارک باشیم و بیشتر لذت ببریم اما درست وسط گرمای ظهر وارد پارک شدیم حول و حوش ساعت چهار از پارک خارج شدیم . به سمت هتل حرکت کردیم گوگل مپ ما رو از را ه های عجیب و غریب به هتل رسوند جلوی درب هتل از ماشین پیاده شدیم نامال زنگ درب هتل ! رو زد یه نوجوون اومد در حیاط رو باز کرد جوری از دیدن ما تعجب کرد که انگار یه فامیل که باهاش قهر بوده سر زده اومد به خونه ش . از نامال پرسیدم جریان چیه و گفت انگار اینها فکر میکردن ما فردا قراره اینجا باشیم و امادگی پذیرش رو نداشتن به هر ترتیب بعد از نیم ساعت اتاق مون رو در هتل جمع و جور و خلوت the moon bean wild heaven تحویل گرفتیم نکته جالب اینجا بود که غیر از ما هیچ مسافر دیگه ای در هتل نبود بچه ها هم از این فرصت استفاده کردن و استخر رو انحصاری در اختیار خودشون گرفتن.
چهارشنبه سوم فروردین 1401 به سمت جنوب سریلانکا و شهر ساحلی میریسیا به راه افتادیم تقریبا از تیساماهارا تا میریسیا 3 ساعت در راه بودیم البته از لحاظ مسافت فاصله زیادی نبود اما دیدنیهای این مسیر و وضعیت جاده ها این زمان بطول کشید وقتی به نزدیکی میریسیا رسیدیم اول از تپه درختان نارگیل معروفش که پر از درخت های نارگیل بود دیدن کردیم و بعد به سمت هتل paradise resort به راه افتادیم.
به هتل که رسیدیم طبق روال روزهای قبل بچه ها قبل از مستقر شدن داخل اتاق مستقیما به سراغ استخر رفتند ! کنار استخر یک خانواده انگلیسی مشغول استراحت بودند و یه دختر بچه سریلانکایی با حسرت به عروسک دخترک انگلیسی نگاه میکرد از دیدن این صحنه ناراحت شدم و با خودم فکر کردم فرق این بچه با هم سن وسال های اروپاییش چیه . جبر جغرافیایی هم ظلم بزرگیه در حق این بچه ها .کوروش با دیدن این صحنه با ایما و اشاره از دخترک سریلانکایی خواست که به کنار استخر بیاد و باهم بازی کنند من از تراس اتاق مون داشتم دریا رو میدیدم که یهویی متوجه شدم کنار ساختمان هتل یک نفر مشغول کندن گودالی شبیه به قبره اونم با یک چوب نوک تیز !!
تو اون دو روز که اونجا بودیم این بنده خدا مشغول این کار بود و پیشرفت چندانی در این کار نداشت . بچه ها گاهی اوقات از استخر دل میکندند و به کنار ساحل میرفتند و با نامال مشغول شن بازی میشدن در همون چند ساعت اول رنگ پوست هر دو تا شون تیره و آفتاب سوخته شده بودند بعد از اینکه از دریا دل کندن به سمت لابی هتل اومدن که دخترک سریلانکایی که ظاهرا فرزند یکی از کارکنان هتل بود اونها رو به صرف میوه های استوایی دعوت کرد و با زبانی نامشخص آرش و کوروش و این دخترک با هم ارتباط برقرار کرده بودند اندکی انگلیسی و فارسی و مازندرانی معجون عجیب و غریبی شده بود و به هر حال در دنیای کودکانه خودشون این چند ساعت راه ارتباط رو پیدا کرده بودند
شب برای صرف شام تصمیم گرفتیم پیاده به رستوران های ساحلی میریسا بریم اونجا خودمون میتونستیم ماهی تازه انتخاب کنیم و روی اتیش کباب کنیم بعد از خوردن شام از دکه های کنار خیابون نارگیل گرفتیم و تا روز خوبمون رو تکمیل کرده باشیم.
صبح روز پنج شنبه از هتل زدیم بیرون امروز آخرین روزی بود که در میریسیا بودیم و تصمیم گرفتیم با بچه ها بخش دیگه ای از زندگی اهالی سریلانکا رو ببینیم با هم به کوچه و پس کوچه های میریسیا رفتیم سبک خونه ها و رنگ آمیزی شون شاد و زنده بود با اینکه درخت و گل و گیاه همه جا بود اما حیاط همه ی خونه ها پر ازگلدان های مختلف گل بود . تو یکی از کوچه ها داشتیم میرفتیم که متوجه شدیم یه مدرسه اونجاست با گرفتن اجازه از بابای مدرسه وارد حیاط بزرگ مدرسه شدیم همه ی دانش آموزان لباس سفید رنگی به تن داشتند و دختران دانش آموز هم به یک شکل موها شون رو از پشت گیس کرده بودند چند تا دانش آموز تو حیاط داشتند با هم کریکت بازی میکردند که کوروش وآرش هم بهشون اضافه شدند و چند دقیقه ای با اونها بازی کردند.
الحق و الانصاف پرتاب دست بچه های سریلانکا خیلی بلند و محکم بود آرش هم که طبق اخلاق دیرینه خود طاقت باخت رو نداشت با ایما و اشاره بچه ها رو دعوت به مسابقه کشتی کرد تا بلکه در این بخش بتونه باخت خودش رو در کریکت جبران کرده باشه از نکات جالب توجه وجود یه مجسمه بودا و یک مبلغ دینی در مدرسه بود که معلمان مدرسه با احترام با هاش برخورد میکردند بعد از بیرون اومدن از مدرسه به یکی از معابد شهر رفتیم که کسی نبود و ما با فراغ بال تا تونستیم عکس گرفتیم و به سمت هتل برگشتیم تا از ساحل اقیانوس اخرین بهره ها رو ببریم.
جمعه5 فروردین از میریسیا به سمت کلمبو پایتخت سریلانکا حرکت کردیم نامال پیشنهاد داد از بزرگراه بریم تا زودتر برسیم اما دل کندن از جاده های سواحل سریلانکا کار سختی بود و تصمیم گرفتیم از این مسیر بریم در راه از شهر های بنتوتا و گاله گذشتیم ابتدای شهر گاله برای اخرین بار هوس نارگیل کردیم و از یه مغازه دار خواستیم تا برامون یه نارگیل پوست بکنه داخل مغازه وایستاده بودیم که یک پسر بچه کاملا جدی با مادرش وارد شد صورت با حالی داشت و با اجازه مادرش یه عکس ازش گرفتم . از کنار قلعه گاله رد شدیم که یه عروس و داماد مشغول عکاسی بودند و یکی از بچه های فامیل با بی حوصلگی منتظر اتمام ژست گرفتن هاشون بود.
تقریبا 4 ساعت در راه بودیم تا به کلمبو شهر پر ترافیک رسیدیم به پیشنهاد نامال به یکی از رستورانهای خوب رفتیم که با اصرارش ما رو میهمان خودش کرد کلا پسر با معرفتی بود تو این چند روز خیلی با بچه ها علی الخصوص آرش صمیمی شده بود و اون رو ماللی به معنای بردار کوچک صداش میکرد بعد از خوردن ناهار تصمیم گرفتیم به یکی از مراکز خرید کلمبو و در پایان از معبد اصلی شهر دیدن کنیم چون ساعت پرواز ما 2 بامداد بود زمان زیادی داشتیم و برای رفتن به فرودگاه عجله ای نداشتیم در راه به داروخانه رفتیم تا باند زخم کوروش رو تعویض کنیم.
به نظرم زیبا ترین معبدی که در این سفر دیدیم همین معبد شهر کلمبو بود که فضای روحانی خاصی داشت و یک درخت بزرگ وسط معبد بود که مثل فیلم سینمایی آواتار برای این درخت ارزش زیادی قایل بودند و بهش احترام میگذاشتند.
هوا کم کم داشت تاریک میشد که تصمیم گرفتیم به سمت فرودگاه بریم چون از مرکز شهر تا فرودگاه تقریبا یک ساعت و نیم راه بود اما امان از اتفاقات غیرمترقبه در سفر که فکر همه چیز رو میکردیم غیر از تمام شدن بنزین ماشین و اتمام بنزین در پمپ بنزین های سطح شهر. ساعت حول و حوش 9 شب بود هنوز وقت داشتیم اما اینقدر تو این چند روز اتفاقات عجیب برامون افتاده بود که استرس رو میشد تو چهره همه دید . ناچار کمی در مسیر عکس به سمت فرودگاه حرکت کردیم و موفق شدیم در یک پمپ بنزین که تحت تدابیر امنیتی شدیدی بود بنزین بزنیم به هر نحوی بود نامال به سرعت به سمت فرودگاه حرکت کرد و تقریبا ساعت یازده ونیم به فرودگاه رسیدیم وقتی خواستم ازش خداحافظی کنم بهش گفتم نامال بهم نگاه کن میخوام عکس بگیرم اونم منو به یه لبخند بزرگ مهمون کرد و گفت خداحافظ راجوو.
وقتی وارد سالن فرودگاه شدیم از یکی از غرفه های داخل سالن چند تا بسته چای بعنوان سوغاتی خریدم روز خسته کننده ای داشتیم و روی صندلی سالن انتظار دراز کشیدم با اینکه شام نخورده بودیم ولی کسی احساس گرسنگی نمیکرد به هر ترتیب حول و حوش ساعت دو نیم با مداد هواپیما از روی باند بلند شد و سریلانکای زیبا رو ترک کردیم ساعت شش صبح به وقت امارات به فرودگاه دبی رسیدیم و بعد از یک توقف 6 ساعته به ایران پرواز کردیم .
الان تقریبا 3 ماه از سفرمون میگذره و اکثر اوقات در منزل راجع به اتفاقات و خاطرات سریلانکا صحبت میکنیم چند باری با نامال توسط واتساپ صحبت کردم از اوضاع کشورش گفت که مساعد نبود و مشکلات اقتصادی و کمبود سوخت باعث شده بود گردشگران کمتر سراغ این جزیره دوست داشتنی بیان از قصدش برای عزیمت به قطر برای کار به من گفت و اینکه آرزوی خوشبختی برای همه ی دنیا داشت.
سریلانکا را با خواندن سفرنامه های (با سریندیپیتی تا سرندیپ آقای محمد جعفری و سریلانکا سرزمین سواحل بی انتها خانم هانا صالحی) شناختم. این سفرنامه را بعنوان اولین تجربه اینجانب با همه کاستی هاو ضعف ها پذیرا باشید.
نویسنده: یاسر لونجی