امان از پیاده رویی که کنار جال محل وجود داره. پر از دستفروش و جنسهای ارزون قیمت و صد البته غذاهای خیابونی که با کثیفترین و خوشمزه ترین حالت ممکن دلربایی میکرد. معده من بعد از سربازی دیگه اون معده سابق نشد و همیشه با این مشکل مواجه هستم ولی اونجا کسی جلودارم نبود و تقریبا از تمام غذاهایی که گیاهی بود خوردم. چه تنقلات چه غذاهای سبک.
اگر به هند رفتید و پانی پوری نخوردید بدانید و آگاه باشید که سفرتون ناتمام مونده و باید برگردید.
پـانی پوری : مگه میشه یه خوردنی اینهمه خوشمزه و دلبر حتما حتما حتما امتحان کنید. پانی پوری یه چیزی مثل گوش فیل خودمون میمونه البته نه شیرین، نون پف داری هست که تو خالیه. فروشنده نون رو میشکنه و به درخواست خودتون موادی توش پر میکنه، شما حق انتخاب دارین که پانی پوری تون شیرین باشه، کمی تند باشه یا تند باشه، معمولا اونو تک به تک براتون درست میکنن و تا اولی رو نخورید دومیش رو بهتون نمیدن بر حسب انتخاب خودتون تعدادش یا 3 تاس یا 6 تا و البته که هر تعدادی که بخوایین بهتون میدن. کنار دست فروشنده ظرفی از آب فلفل هست که پانی پوری رو با دست توی اون ظرف میبرین و اونو از آب فلفل پر میکنید و نوش جان میکنید.
کسی که پانی پوری رو درست میکرد دستای به شدت کثیفی داشت و آب فلفل هم که با دست آدمای زیادی متبرک شده بود ولـی بنظرم همینا این نعمت خدا رو خوشمزه ترش میکرد. من اولین پانی پوری رو شیرین خواستم و آب فلفل نزدم، دومی رو شیرین خواستم ولی با آب فلفل که خیلی تند بود سومی رو تند ( masala ) خواستم بعلاوه آب فلفل. برای چهارمی به فروشنده گفتم میخوام خیلی تند باشه (garam masala) گفت: خیلی تند میشه (ولی نمیدونست یه ایرانی رو نباید دست کم بگیره). بهش گفتم مشکلی نیست اونم نامردی نکرد چشمتون روز بد نبینه سـوخـتـم ولی پرو پرو بهش گفتم یکی دیگه.
هنوز دوتا تا پایان خط مونده بود سکسکه ام گرفت. پنجمی بدتر از قبلی بود از گوشه چشمم اشک اومد و بهش گفتم آخری تند باشه اندازه قبلی لطفا. یه نگاه به صورتم کرد و خندید هنوز دلیل خنده اش رو متوجه نشدم. ششمی رو خوردم پولش رو حساب کردم و سکسکه کنان به راهم ادامه دادم احساس میکردم از سرم و گوشام آتیش بلند میشه. یکی از همسفرام گفت امشب قطعا راهی بیمارستان میشم با این غذاها و تنقلاتی که خوردم اما خدا رو شکر طوریم نشد و معده ام باهام تا آخر سفر همراهی کرد.
پیشنهاد میکنم اگر بد دل نیستید از غذاهای خیابونی استفاده کنید. بنظرم بخشی از فرهنگ هر کشور رو باید توی غذاها و مخصوصا غذاهای خیابونی شون شناخت ولی حواستون باشه مثل من کل کل نکنید. بهرحال، بعد ازپیاده روی بین دستفروشا به اتوبوس برگشتیم و راهی هوا محل شدیم، با اینکه دیدار از هوا محل توی لیستی که به مسافرا داده بودن وجود داشت ولی لیدر به بهانه اینکه الان هوا محل بسته اس فقط به نگاه کردن از بیرون اکتفا کرد و حتی مبلغی که از اعضا گرفته بود رو پس نداد. با خودم عهد کردم که تو اولین فرصت تنها به هوا محل خواهم آمد که متاسفانه تا زمانی که جیپور بودیم وقت نشد که به اونجا برم و اولین حسرتم در سفر اینجا بود.
بعد از هوا محل لیدر ما رو به موزه آلبرت هال برد، با اینکه مشتاق درک تاریخ و دونستن چیزای بیشتر هستم اما بنظرم موزه کلا انتخاب کسل کننده ای هست و مخصوصا موزه آقا آلبرت که واقعا وقت تلف کنی محض بود.
مدت زمان زیادی توی موزه هدر رفت .
تنها مورد قابل ارزش برای دیدن یک مومیایی بود که هند با تبادل برخی آثار باستانی اش با مصر، آن را تحویل گرفته بود. پیشنهاد میکنم اگه خیلی اهل موزه نیستید به اونجا سر نزنید یا حداقل داخل نرید و به تماشای موزه از بیرون و فقط هنگام غروب بسنده کنید اونم بخاطر نورپردازیش، بهتره بیشتر توی شهر بچرخید و با مردم صحبت کنید.
هوا دیگه کم کم داشت تاریک میشد و گروه باید به هتل برمیگشت، توی راه برگشت از کنار فروشگاه بزرگی رد شدیم که لیدر گفت صاحبش شاهرخ خان بهترین هنرپیشه هند هست (صحت و سقمش رو دقیق نمیدونم).
همسفرها به هتل برگشتن، من از مسئول پذیرش هتل آدرس نزدیکترین معبد رو گرفتم. خوشبختانه دور نبود و با ده دقیقه پیاده روی میشد به اونجا رسید و من همچنان شیدا و واله به قدم زدن توی محله های نزدیک هتل مشغول شدم. کم کم صدای عبادت کردن از بلندگوی معبد رو شنیدم و بهش دل سپردم تا به اونجا رسیدم. از اقبالِ بلند من مراسمی فوق العاده در حال اجرا بود فقط با این بدی که اجازه عکاسی به من ندادند. به داخل رفتم و ساعتی به تماشا نشستم درون اتاقی در معبد دو تندیس بی نهایت زیبا بود و افراد به حالت دویدن و همراه با موسیقیِ زیبایی که در حال پخش بود به دور اتاق میچرخیدند و آهنگ را بلند میخواندند.
گویی مادرزاد هندو بوده ام و چنان دل در گروی عطر عود و این تندیس و این معبد به غایت روحانی و روح نواز داده بودم که متوجه شتاب عقربه های این ساعت لعنتی نبودم. برایم حکم مناسک حجی را داشت که فقط معبودش متفاوت مینمود. مراسم تموم شد و روحانی معبد که آنها را پاندیت می نامند پیشم اومد فکر کنم این شیفتگی رو توی چشمام خونده بود. با تکه چوبی به اندازه گوش پاک کن ماده زرد رنگی که توی یک کاسه ای با خودش داشت یک خط بین ابروهای من کشید. با هم کمی هم صحبت شدیم و توانستنم متقاعدش کنم اجازه بدهد فقط یک عکس از معبد بگیرم. خوشبختانه اجازه داد و حتی خودش هم عکسی از من به همراه تندیس ها به یادگار گرفت.
مرا نیز با نقش این بت خوش است...که شکلی خوش و قامتی دلکش است
بدیع آیدم صورتش در نظر....ولیکن ز معنی ندارم خبر
که سالوک این منزلم عنقریب...بد از نیک کمتر شناسد غریب
تو دانی که فرزین این رقعه ای...نصیحتگر شاه این بقعه ای
چه معنی ست در صورت این صنم....که اول پرستندگانش منم
عبادت به تقلید گمراهی است...خنک رهروی را که آگاهی است
برهمن ز شادی برافروخت روی...پسندید و گفت ای پسندیده گوی
سوالت صواب است و فعلت جمیل....به منزی رسد هرکه جوید دلیل
( حضرت سعدی )
از برخورد و اخلاقش فهمیدم آدمی به معنای واقعی روحانی است. از او خداحافظی کردم و با درخواست کسانی که برای عبادت آمده بودند هم عکسی گرفتم. توریست ها توی هند علاقه زیادی به این خال ها یا خط هایی که در معابد براشون میذارن دارن. اگر براتون میخواستن خال قرمز رنگ بزنن که هیچ، اما از من میشنوید اجازه ندید خال یا خط زرد رنگ براتون بکشن چون بعدا فهمیدم که این ماده زرد چیزی جز شیرین کاری (پِهن) گاو مقدس نیست.
یه خاطره بگم از اعتماد به نفس زیاد که اصلا خوب نیست. من کمی زبان عربی هم میدونم و چون توی صحبت با هندی ها غرق شده بودم و بهش افتخار میکردم، فکر کردم که برای عربی هم همین منوال است. وقتی به هتل برگشتم سوار آسانسور شدم. یک طبقه بالاتر خانواده ای از امارات هم به من ملحق شدند. این بار من شروع به صحبت با آنها کردم البته به زبان عربی، اما از جمله چهارم به بعد متوجه حرفهای اونا نشدم و با شرمندگی خاصی ازشون خواستم انگلیسی صحبت بکنن. خب چه کاری بود آخه. فردا قرار است به سمت آگرا حرکت کنیم. روح صیقل خورده و بدن خسته ام را به خواب سپردم.
روز پنجم
صبح زود از خواب بیدار میشوم. چه هوایِ مه آلودِ دلفریبی. دوستان میگویند آلودگیست، دلم نمیخواهد باور کنم یاد اخبار هواشناسی مملکت خودم می افتم که میگویند غبار صبحگاهی، این برایم قابل قبول تر است. سفر، ثانیه ای را برای خوابِ بیشتر به شما اختصاص نمیدهد زودتر از موبایلتان که ساعتش را کوک کرده اید بیدار شوید و مناظر زیبایی را ببینید که شاید آن زمان که همسفرانتان در بستر خفته اند برگ برنده ای را برایتان رقم بزند.
هتل پارادایس صبحانه اش هم پارادایسی است. با جمع شدن همسفرا سوار بر اتوبوس به سمت سرزمینی روانه شدیم که هر مسافری که به هند می آید مجنونی را میماند که میخواهد به لیلی اش برسد.
راه خسته کننده است ولی باز همسفرهام توی اتوبوس بیکار نیستن و هر کس هرجوری که میتواند میخواهد که به دوستانش خوش بگذرد و منم از این قاعده مستثنا نیستم و شاید تا اینجای سفرنامه متوجه شده باشید که در چه اموری توانایی دارم.
میانه راه برای استراحت توقفی کردیم. زمان حرکت مجدد پسرک نوجوانی با التماس به لیدر وارد اتوبوس شد. پسرک او را چاچی صدا میکرد. چاچی به هندی یعنی زن عمو و چاچا یعنی عمو. پسرک با سکه هایی که توی دستش بود شعبده بازی کرد گاهی سکه ای رو غیب میکرد و گاهی ظاهر. کارش که تموم شد تقریبا پول خوبی از همسفرها به جیب زد و با گفتن کلمه شکریا (تشکر به هندی) از اتوبوس پرید بیرون.
کمی تا آگرا راه بود. میدونستم که شهر فاتح پور دیدنی های بسیاری دارد. در لیستی که به مسافران داده بودن اسم فاتح پور هم بود اما لیدر به بهانه اینکه اونجا پر از خلافکاره و امنیت نداره از رفتن به اونجا سرباز زد. من با کمی عصبانیت بهش گفتم من اینجا پیاده میشم و خودم میرم فاتح پور.به تندی جوابم رو داد که نمیشه و اگه بخوام خودسرانه به اونجا برم از من به شرکت مجری تور شکایت میکنه و شاید منو از ادامه سفر با همسفرام منع کنن (نمیدونم قدرت اینکار رو داشت یا نه)، به خودم گفتم وقتی رسیدیم آگرا با یه تاکسی برمیگردم فاتح پور که متاسفانه فرصت نکردم.
به آگرا رسیدیم، لیدر قصد داشت از روی تنبلی در موقع ورود گروه رو به دیدن تاج محل ببره ولی ما قبول نکردیم بهرحال وصال یار آدابی دارد. قرار شد صبح زود به تاج محل بریم پس برنامه قلعه سرخ رو گذاشتیم و چون قرار بود با تاریک شدن هوا به برنامه تئاتر گونه سرگذشت شاه جهان و ممتاز بانو بریم تصمیم گرفتیم خیلی سازماندهی شده عمل کنیم. آگرا شهر کوچکی است. نظافت و پاکیزگی شهر در سطح پایینی است، حیوانات بیشتر از شهرهایی که دیدیم در رفت و آمد هستند.
این برای شهری که زیباترین عروس جهان را درآغوش دارد برازنده نیست اما انگار خود مسئولانش میدانند که باز با این حجم از نابسامانی، این شهر توریست زیادی دارد پس چرا تمیزش کنیم، این جمله برایم به حد کافی آشناست.
هتل ما در آگرا خوب نیست هتل Utkarsh Vilas. حداقل هم سطح با دو هتل قبلیمون نیست اما حیاط قشنگی دارد. اتاق ها رو تحویل گرفتیم و با سرعت مثال زدنی همسفرها دوباره جمع شدیم که به دیدن قلعه سرخ برویم، که بنظرم این سرعت بیشتر بخاطر گرسنگی اونا بود.
به قلعه رسیدیم، توی آگرا دیدن قلعه رو از دست ندید. بسیار زیباست و دربرگیرنده داستانها و روایت های جالب و تلخ و شیرینی است که خالی از لطف نیست.
لیدر بانوی ما به دلیل پا به ماه بودن و البته بزرگی قلعه از داخل اومدن منصرف شد و یه لیدر دیگه به ما معرفی کرد و متاسفانه من شدم دیلماج برای گروه، انگلیسی بلدم اما نه به اندازه هندی. لیدر جدید سه تا کلمه انگلیسی میگفت سه تا هندی و منم مثل اسیر بینوایی که فقط به فرار می اندیشد مشغول به ترجمه.
این مترجمی یک خوبی داشت که مو به مو تاریخ قلعه رو ورق زدم و شاید چیزایی که اگه خودم تنها بودم رو متوجه نمیشدم فهمیدم. از بیشتر نقاط قلعه دیدن کردیم اما در قلعه سرخ ایوانی هست که تاج محل از اونجا به خوبی در دیدرس است. اولین وصال اونجا رخ داد. تپش بیش از حد قلبم رو حس میکردم آیا این همان شیرینی هست که منِ فرهاد به اشتیاقش آمده ام.
حسم وقتی بیشتر شد که متوجه شدم شاه جهان از این ایوان به نظاره تاج محل، مقبره یار نازنینش مینشسته است. خوشبختانه خانمی از گروهمان انگلیسی میدانست لیدری که با زحمت انگلیسی صحبت میکرد را به او سپردم و از گروه جدا شدم. طاقت نمیاوردم وباید لحظاتی را در سکوت به دیدن تاج محل مینشستم. در سکوتی عارفانه قطرات اشک ناگزیری بر گونه روان شد پیش خودم گفتم وقتی گريه ام ميگيره اميدوار ميشم که هنوز جون دارم.
بیشتر نقاط قلعه رو دیده بودیم و دیگه وقت برگشتن بود به گروه ملحق شدم و به سمت بیرون قلعه برگشتیم. برام جالب بود توی آگرا بیشتر از جاهای دیگه مردم از ما میخواستن که باهاشون عکس بندازیم. براتون بگم که مردم چون فکر میکردن من لیدر گروهم، میومدن و از من میخواستن که با گروه عکس بندازن. من همسفرهامو راضی میکردم که عکس بندازن ولی کسی منو تو عکسهاش راه نمیداد. نمیدونم چرا !!! بالاخره به چندتا دختر که میخواستن با همسفرهام عکس بگیرن گفتم یعنی من اینقدر زشتم که نمیذارید تو عکسها باشم؟ دلشون سوخت و آخر سر موفق شدم تو یکی از عکسها باشم.
بعد از دیدن قلعه، لیدر برای خرید مدتی به گروه وقت آزاد داد و قرار شد تا کمی قبل از شروع نمایش همه برگردن و این شد یک وقت طلایی برای من البته نه برای خرید بلکه برای شهرگردی و پیاده روی.
اگر از شلوغی و نا به سامانی بدتون نمیاد حتما توی آگرا پیاده روی کنید. خوشبختانه هوا هنوز روشن بود دل زدم به کوچه های تودرتوی آگرا، کوچه های دلتنگ اما مردمانی دل بزرگ و خونگرم.
توی گشت و گذارم به چندتا معبد کوچیک رسیدم که خدایگان زیبایی داشت.
بتان هند را نسبت همین است
به هر یک موی شان، صد ملک چین است
( امیرخسرو دهلوی)
از پیاده روی های طولانی روز های قبل کمی پا درد داشتم تصمیم گرفتم یه داروخانه پیدا کنم از چند نفر پرسیدم و آدرسی پیدا کردم به محل آدرس رسیدم اما داروخانه ای ندیدم. از رهگذری آدرس رو پرسیدم به مغازه آن سوی خیابان اشاره ای کرد. نه سر دری داشت نه رونقی، پیرمردی فقط با یک چراغ که فکر میکنم 100 وات هم نبود اونجا رو روشن کرده بود. برام جالب اومد رفتم پیشش و گفتم اینجا داروخانه است؟ گفت بله چی میخوای!!! با قیافه ای مملو از تعجب گفتم پادرد دارم، بسته قرص خاک گرفته اما تاریخ داری به من داد اسمش رو بخاطر ندارم ولی دستش درد نکنه برای من مفید بود.
من مست از کوچه گردی متوجه گذر زمان نبودم دیر شده بود به هتل برگشتم. این بار همسفرها معطل من شده بودند کمی دلم خنک شد.
همگی به سمت محل نمایش راه افتادیم پیشنهاد میکنم حتما این نمایش رو ببینید حتی اگه علاقه ای به تئاتر ندارید.
صحنه پر بود از نور و رنگ و زیبایی و صد البته نمایشی که صحبت از تاریخ و عشقی بود که بین شاه و ملکه ایرانی اش جریان داشت. بقدری زیبا بود که قطره های اشک رو روی گونه شاد و شیطون ترین همسفرم که کنارم نشسته بود دیدم.
حیف که اجازه عکاسی نداشتیم. اما سیستم صوتی سالن به حد عالی کیفیت داشت و دیدن نمایش به زبان اصلی لذتش را صد چندان میکرد. توی سالن برای هر صندلی هدفونی هست که نمایش رو به فارسی ترجمه میکنه پس نگید ما که زبونشون را نمیفهمیم چرا بریم!!!!و بعد روانه بازار بشید.
بعد از پایان نمایش کسایی که دوست دارن میتونن با شاه جهان و ممتاز بانو عکسی به یادگار بگیرن. خوشبختانه من هم عکسی دارم ولی چون مسافر تنهایی بودم لیدر بانو با من هم عکس شد به همین دلیل از نمایش آن صرف نظر میکنم.
با پایان نمایش هوا هم کاملا تاریک شده بود به هتل برگشتیم خسته بودم و پادرد کمی اذیتم میکرد. قصد شبگردی نداشتم. مموری دوربینم هم پر شده بود عکسهای بی نظیری گرفته بودم.جاهایی میرفتم برای عکاسی که دوستانم نمیدیدند و قرار بود که بعد از برگشت عکسهایم را برایشان بفرستم. به سرم زد که مموری رو خالی کنم و دوربینم رو برای فردا و بهترین لحظات سفرم آماده کنم. کمی با همسفرانم توی لابی هتل به صحبت مشغول شدیم. بعد از رفتن آنها با مسئول پذیرش صحبت کردم و ازش خواستم از کامپیوتری که کنار میزش بود استفاده کنم و عکسهام را از مموری به فلشی که همراهم بود جابجا کنم.
ای کاش قبول نمیکرد.... اینجا بدترین اتفاق ممکن که میتونه توی هر سفری بیفته برام افتاد....سیستم رو روشن کردم مسئول پذیرش گفت اینجا کسی از کامپیوتر استفاده نمیکنه. مموری رو از دوربینم بیرون آوردم و با رم ریدر به کامپیوتر وصل کردم. فولدر عکسام رو باز کردم و وقتی روی اولین عکسم کلیک کردم یهو تمام عکسام محو شد. خدای من عکسام...هیچ اثری از عکسام نیست حتی حجم خالی مموری هم نشون میداد که هیچ عکسی توی مموریم نیست. انگار آب سردی روی تنم ریختن. هر ترفندی که بلد بودم انجام دادم ولی هیچ نشونی از تقریبا 1500 عکس نبود حتی یک عدد.
به مسئول پذیرش جریان رو گفتم. با خونسردی جواب داد که این سیستم ویروس داره. محکم روی میزش کوبیدم و فریاد زدم الان باید اینو بهم بگی؟ چرا زودتر نگفتی؟ دوست داشتم همونجا بزنمش...
بنده خدا از عصبانیت من ترسیده بود به اتاق لیدر زنگ زد و اونم سریع اومد پایین و داستان رو براش گفتم، البته اونم کار خاصی برام نکرد.
دنیا روی سرم خراب شده بود همه عکسام رو از دست رفته میدیدم میخواستم بشینم و زار زار گریه کنم، یاد پسر دائیم افتادم که استاد کامپیوتره، با گوشی وصل شدم به وای فای هتل و با وایبر بهش زنگ زدم و جریان رو گفتم. بهم گفت دیگه به مموری دست نزنم و حتی توی دوربین نندازم و بیارمش تهران تا ببینه چیکار میتونه بکنه. خوشبختانه یه مموری با حجم خیلی کمتر همراهم بود که تا انتهای سفر برام کافی بود.
با کوله باری از غم برگشتم اتاقم...من نباید افسوس میخوردم فردا روز دیدار تاج محل میرسه و من نباید غمگین باشم.
روز ششم
بدترین شب سفرم رو نمیدونم چجوری صبح کردم حتی صبحانه هم نخوردم و دیرتر از همه همسفرام اومدم برای سوار شدن. لیدر قضیه دیشب رو برای همه گفته بود و دوستام که حال منو دیدن همگی دلداریم دادن و قرار شد که همشون بیشتر از قبل عکاسی کنن و آخر سفر عکسهاشون رو برام بفرستن اما عکسهای خودم کجا.
به سمت تاج محل رفتیم، ورودی 750 روپیه ای توریست های تاج محل رو به قیمت ورودی هندی ها خریدم و از ورودی آنها که از ورودی خارجی ها شلوغ تر بود داخل شدم.
یاد شعری افتادم :
زین جهان رفت چو ممتاز محل
درِ جنت به رخش حور گشاد
بهر تاریخ ، ملائک گفتند
جای ممتاز محل جنت باد...
حیاط پر بود از توریست و هندی هایی که روز تعطیلشون رو به گردش و دیدار از تاج محل اختصاص داده بودن. از دروازه ورودی اول رد شدیم. خدای من دارم درست میبینم این تاج محلِ که داره مثل یه عروس سپیدپوش زیبا توی هاله ای از مه جلوی من خودنمایی میکنه واقعا ارزش این رو داره که بگیم این بنا تجلیِ یک عشق افسانه ای است.
به یاد شعرِ امیرخسرو دهلویِ جان افتادم :
اگر فردوس بر روی زمین است
همین است و همین است و همین است...
یا به قول سهراب :
روی ساحل جمنا نشسته بودم و عکس تاج محل را در آب نگاه میکردم
دوام مرمری لحظههای اکسیری و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ،
ببین، دو بال بزرگ به سمت حاشیه روح آب در سفرند.
از خود بیخود وبا نگاهی مبهوت و غرق در زیبایی و آرامش از گروه جدا شدم. قدم توی بهشت گذاشته بودم نمیتونستم چیزی رو که میبینم باور کنم. چقدر از مردم دنیا دوست داشتن توی همون لحظه ای که من اونجا بودم اونجا باشن. قدمهام رو آهسته به سمت عروس سپیدپوش برمیداشتم و سعی میکردم کمتر پلک بزنم که خدایی نکرده صحنه ای از دیدم پنهون نمونه. قبل از ورود باید پاپوشی به پا کرد تا دامن سپید این عروس رو خاکی نکنیم. از پله بالا رفتم.
با خودم زمزمه میکردم :
من که غارت زده ی هند نگاهت هستم
از من خاک نشین تاج محل میخواهی؟؟؟
مسیری بهشتی است این مسیر و قدم بسوی دلداری میگذاری که گذشته اش را میدانی و چه دلرباست این تاریخ.
از درب اصلی مقبره وارد شدم عکاسی اونجا ممنوعه اما تونستم عکس گنگی از سنگ مزار دو دلداده بگیرم البته که اونجا قبری نیست و اون سنگها فقط نمادی است برای قبرهایی که در زیر بنا وجود دارد.
یک دور کامل اطراف بنا زدم. پیشنهاد میکنم دقایقی رو پشت بنا بایستید و به روخانه ای که شاهد خیلی از حوادث و اتفاقات بوده نگاه کنید. رودخانه حرفهای زیادی برای گفتن به شما دارد. از بنای مشابه اما سیاه رنگی که قرار بود آن طرفش بسازند اما هیچگاه کامل نشد تا روایت بیست هزار نفر که برای خلق این اثر زحمت ها کشیده اند تا افسانه ای که میگویند شاه جهان برای اینکه بنایی دیگر مانند تاج محل ساخته نشود همه استادان و طراحان این بنا را یا کور کرد و یا دستشان را قطع کرد و به رودخانه انداخت. اگر واقعیت داشته باشه چقدر حیف دست استادانی که مناره های بنا رو طوری ساختن که مایل به بیرون باشه و اگر زلزله رخ بده هیچگاه روی بنا نریزه ، قطع بشه.
قانون نانوشته ای در هند وجود دارد که هر عروس و داماد بعد از ازدواجشان به تاج محل می آیند و شروع زندگی مشترک و عشقشان را از شاه و ملکه اش الگو میگیرند. به همین سبب با کمی دقت میتوان زوج های جوان و امیدوار به آینده ای زیبا را در آنجا به وفور یافت.
طلاق در هندوستان منفور است و تعداد بسیار کمی از موارد طلاق به چشم میخورد. آنها به ساده اما زیبا زیستن عادت کرده اند. خوش به حالشان. به ورودی اصلی برگشتم و مدت زیادی فقط مشغول نگاه کردن به این جادوی عشق شدم. عکاسان زیادی ازتون درخواست میکنن که از شما عکس بگیرن نمونه کارهاشون رو ببینید و اجازه بدید ازتون عکس بگیرن چون اونا زوایای خوبی از بنا میشناسن که باعث زیبایی صد چندان عکسهای شما میشن و البته در خرید عکسا چونه زدن رو فراموش نکنید.
زمانی که ما هند بودیم ماه کامل نبود ولی اگر اقبال شما بلند باشه میتونید در شبهایی که ماه کامل هست بلیط دیدار شبانه تاج محل را بخرید و افسون شبانه این بنا رو هم به نظاره بنشینید. اما همیشه میتونید عشوه و ناز این عروس رو هنگام طلوع خورشید ببینید که حتما اینکار رو توی برنامتون قرار بدید. زمان برگشتن شده بود و به شخصه نمیتونستم به راحتی از اونجا دل بکنم. بعد از دیدن تاج محل گروه رو به کارگاهی بردن که از سنگهایی که در تاج محل استفاده شده بود، سوغاتی میساختند و به قیمت های نجومی به مردم میفروختند.
من اشتباه کردم که به اون کارگاه رفتم. نه چیزی یاد گرفتم و نه چیزی خریدم فقط وقت زیادی رو هدر دادم. توصیه میکنم شما هم به اونجا نرید، چون بیشتر لیدرا از فروش درصد میگیرن معمولا تور ها رو به اونجا میبرن که تایمی طولانی هم مصرف میشه .
بیرون کارگاه پیرمرد نحیفی مشغول به کار با سنگ ها بود، از دور با دستش به من اشاره ای کرد که برم پیشش، رفتم، به من گفت از ایران اومدی، گفتم بله، یک تکه سنگ فیروزه ای بسیار شکننده ولی زیبا که به شکل قلب بود رو به من داد با اصرار بهش گفتم که اون سنگ رو نمیخوام. پیرمرد گفت پولی نمیخواهد ولی در ازاش برایش پسته ببرم، از خواسته اش تعجب کردم و گفتم من پسته ندارم ولی پول سنگ رو بهت میدم. گفت پول نمیخوام فقط از دوستانت برام پسته بگیر اگر هم نداشتند این سنگ برای خودت. با یه حالت شرمندگی از پیشش اومدم و از دوستانم که تو اتوبوس بودن پرسیدم کسی پسته داره؟ خوشبختانه یکی از خانمهای گروه پسته همراهش بود، یک مشت ازش گرفتم، گفت :
- هوس پسته کردی ؟
ماجرا رو براش توضیح دادم و اون هم تمام پاکت پسته رو داد که من برای پیرمرد ببرم، ذوقی که توی چشمای پیرمرد بعد از دیدن پسته ها بود رو از یاد نمیبرم. مدت زیادی بود که در حال گشت و گذار بودیم و همسفرهام همگی گرسنه بودن. از محوطه کارگاهی بیرون اومدیم و بعد از ناهار گروه مختار بود که به بازار بره و در واقع وقت آزاد بود.من به هتل برگشتم و هوام داشت تاریک میشد من هنوز غصه عکسهام رو میخوردم والبته که خسته هم بودم. کمی در حیاط و از غروب خورشید عکاسی کردم و اینجوری بود که یکی از بهترین روزهای عمرم به شب رسید.
فردا قرار است به سمت دهلی برگردیم...
روز هفتم
از خواب بیدار شدم دوش گرفتم و رفتم برای صبحانه. بعد از صبحانه ای که واقعا دوست نداشتم برگشتم و وسایلم رو جمع کردم و آماده حرکت به سمت دهلی شدیم.اتوبوس حرکت کرد ولی دیگه من اون آدم قبلی سفر نبودم حتی باعث اعتراض همسفرام شدم که چرا اینقدر ساکت و غمگینم. راه برام خیلی طولانی به نظر میومد، توی راه تصمیم گرفتم که برای راننده و شاگرد بازیگوشش مقداری پول جمع کنم. خدا رو شکر همسفرهام با پیشنهادم موافقت کردن و تقریبا پول خوبی هم جمع شد و جوری که راننده شرمنده نشه و به دور از چشم دیگران اونو به راننده دادم و ازش قول گرفتم که به شاگردش مبلغ خوبی بده چون ما خیلی اذیتش کرده بودیم البته به شوخی.
از هنر یکی از هموطنانمون براتون بگم که یه دویست تومانی به این شاگرد راننده بینوا به عنوان دستمزد داده بود، اون پسرک شاگرد، سرخوش از اینکه پول خوبی به جیب زده دویست تومنی رو نشونم داد و گفت این به روپیه چقدر می ارزه ؟ از تعجب و سخاوت دوست عزیزمون شاخ در آوردم و به اون بنده خدا گفتم از کمترین واحد پول شما هم کمتره، به قدری ناراحت شد که من شرمنده شدم. دویست تومنی رو ازش گرفتم و جلوی چشمش پاره کردم و خودم مبلغی روپیه بهش دادم.
بهرحال به دهلی رسیدیم و به لطف دوستانم حالم بهتر بود. دوباره اتاقهایمان را تحویل گرفتیم و قرار شد بعد از کمی استراحت، لیدر، گروه رو به محفلی برای شناخت موسیقی سنتی هند ببره و از اونجا بریم برای خرید. محفل کوچکی بود اما مگه میشه ایرانی جماعت جایی بره که صدای آهنگ باشه و به کمرش زحمت نده. ساعتی اونجا گذشت و وقتی قرار شد گروه برای خرید برن من دوباره از گروه جدا شدم.
وقتی لیستی که از دیدنی های دهلی با خودم برداشته بودم رو نگاه کردم، متوجه شدم که هنوز خیلی از جاها رو ندیدم (اینم دلیل بعدیم شد برای اینکه دیگه با تور مسافرت نکنم)، زدم به دل شهر و تازه شهرگردی برام شروع شد.
دهلی شهر بزرگیه و پره از آثار دیدنی که شاید مثل من به همش نرسید ولی اگه برای اماکنی که میخوایین ببینین برنامه داشته باشین به راحتی میشه بهترین اماکن رو دید. یه ریکشا گرفتم و باهاش اومدم تا مسجد جامع. چقدر بزرگ و زیبا جمعیت زیادی اونجا بود برای ورود باید دستمالی به نشانه احترام به سر بست، مدتی رو توی مسجد گذروندم و همه جای مسجد رو دیدم.
پله های خروجی مسجد به شروع بازار خیلی شلوغی ختم میشد. داخل بازار شدم، بیش از حد شلوغ بود، پر بود از رنگ و طرح و بو و دود کبابی هایی که بازار رو برداشته بود. اون راسته بازار متعلق به مسلموناست، توش پر از قصابی هایی بود که گوشت های تازه ای را آویزان کرده بودند و آنها را برای مشتریانشون کباب میکردند. سنت جالبی در این بازار و یک مغازه کبابی دیدم، پایین ورودی مغازه گداهایی کاسه به دست توی نوبت نشسته بودن و صاحب مغازه که مردی در هیبت ناصرخان ملک مطیعی خودمان (روانش شاد) در فیلم قیصر بود به ازای هر غذایی که میفروخت و پولی که توی دخلش میذاشت تکه ای گوشت کباب شده توی کاسه فقیر مینداخت و اون فقیر میرفت و گوشه ای مشغول به خوردن میشد. نزدیک به ده دقیقه شاهد این کارِ خداپسندانه قصاب بودم. بازار خیلی طولانی بود راه زیادی رفتم اما به انتها نرسیدم. راهی که رفته بودم رو برگشتم و دوباره به داخل مسجد رفتم.
پیشنهاد میکنم اگر اون حوالی بودید و به سرویس بهداشتی احتیاج پیدا کردید حتی اگر تحت فشار هم بودید، سمت سرویس های مسجد نرید. توضیح بیشتری نمیتونم بدم ولی اونایی که رفتن حتما با حرفم موافقن. از پله های طرف دیگه مسجد اومدم پایین قلعه سرخ دهلی دقیقا روبروی من بود. هوا داشت تاریک میشد. پیاده خودم رو به سرعت رسوندم به قلعه، تقریبا داشت تعطیل میشد از متصدی فروش بلیط خریدم ، همون دوستمون که فهمید من هندی نیستم.
رفتم توی قلعه، دیر رسیده بودم و نمیشد از تمام بخشهای قلعه دیدن کرد اما دلخوش به این بودم که تقریبا قلعه سرخ دهلی شبیه به قلعه آگرا میمونه و چیز خاصی رو از دست نمیدادم. توی تاریکی محوطه تختی از مرمر خودنمایی میکرد که با نورپردازیِ زیبایی جلوه بیشتری هم به خودش گرفته بود. اگر مشتاق به دیدن نمایش همراه با نورهستید بعد از غروب به قلعه برید و نمایش رو ببینید البته فقط به زبان هندی هست و خبری از هدفون هم نیست اما دیدنش خالی از لطف نیست. تا جاییکه میتونستم توی قلعه چرخیدم شخص خاصی هم پیدا نمیکردم که اگه سوالی دارم بپرسم.
هوا تاریک تاریک بود از قلعه بیرون زدم و چون میدونستم بازار چاندنی چوک کجاست به سمت بازار راه افتادم. بازار دقیقا روبروی قلعه است و پیاده راهی نیست. بنظرم بازار هر کشور مثل غذاهاش معرف فرهنگ هر جامعه است. با این دید قدم به بازار گذاشتم. خیلی از مغازه ها بسته بودن یا در حال تعطیل کردن بودن. پیش خودم گفتم نمیشه از بازار صرف نظر کرد و تماشای بازار رو به فردا موکول کردم.
توی خیابون مورد عجیب و البته قشنگی نظرم رو جلب کرد، همزمان صدای اذان و صدای عبادت یه معبد که از بلندگو هاشون پخش میشد به گوشم خورد، برام جالب بود هرکس به دین خودش مشغوله و کسی دیگری رو به خاطر دینش نکوهش یا مسخره نمیکنه. بنظرم چه نماز میخونی چه جلوی تندیس خم و راست میشی نیتت از ته قلبت باشه همین برات کافیه.
صدای معبد منو سمت خودش کشوند با تجربه ای که از معبد توی جیپور داشتم با علاقه به دیدنش رفتم، معلوم بود مراسم مهمی در حال اجراست.
پیشنهاد میکنم حتما حتما این معبد رو توی لیست دیدنی هاتون قرار بدید، چون نزدیک قلعه سرخ هستش زمان زیادی ازتون نمیگیره اگه بخوایین آدرس هم بدین بگین : Digambar Jain Lal Mandir, Chandni Chowk, Delhi
از کسانی که جلوی در بودن پرسیدم من میتونم برم داخل وعکاسی کنم؟ جوابشون مثبت بود. کفشها و جورابام رو تحویل دادم و پاهام رو توی حوضچه جلوی ورودی شستم و رفتم داخل.
چه عطر عودی، مسحور کننده.
خوبی این معبد این بود که شامل خیلی از تندیس ها بود.
بعدا فهمیدم که یکی از معابد اصلی دهلی به شمار میاد.
اینجا همه چیز جدی است جایی برای خنده و شوخی نیست.
انسانهایی رو دیدم که مشغول عبادت بودن با رسومی که برام جالب بود.
دیدن مراسم نظرتون رو راجع به خیلی چیزا عوض میکنه. از تندیسی گرفته که هر چند دقیقه یکبار با پرده جلوی اون رو میپوشوندن و بعد بازش میکردن و ستایش کنندگانش با فریاد جملاتی رو میخوندن که منم متوجه نمیشدم. یا تکه سنگ سیاه و گردی که دائما اونو با آب شستشو میدادن و براش گل میذاشتن و با صدای بلند دعایی میخوندن تا تندیس های کوچکتری که گوشه گوشه معبد وجود داشت و هرکدوم برای خودشون پیروانی داشتند. گاو طلایی را دیدم که انسانها در صف می ایستادند و به نوبت در گوش گاو چیزی میگفتند و زنگوله اش را چندبار تکان میدادند و میرفتند. گویی خواسته دلشان را میگفتند و برای رضایتش زنگی به صدا در می آوردند.
گوشه ای از معبد، عابدی برای ستایش کنندگان خال میذاشت. پیشش رفتم و ازش خواستم که برام یه خال بزنه و ایشون هم قبول کرد و خال قرمزی روی پیشانی ام حک کرد. انگار به دنیای دیگه وارد شده بودم و همه چیز برام تازگی داشت. از دیدن معبد سیر نمیشدم اما دیروقت بود و باید به هتل برمیگشتم، اطراف چاندنی چوک کارتن خواب خیلی زیاده مسیری رو پیاده از کنار اونا گذشتم و یه ریکشا گرفتم و آدرس هتل رو گفتم ازش پرسیدم بلدی؟ گفت آره، مبلغی توافق کردیم و سوار شدم، بعدا فهمیدم که مسیر رو بلد نیست فقط برای اینکه منو سوار کنه بهم دروغ گفت که آدرس رو بلدم.
یاد دیالوگی افتادم :
دروغگو دشمن خداست... وای که چقدر دشمن داری خدا، دوستاتم که ماييم.
وقتی میخواست آدرس بپرسه به خودش زحمت نمیداد پیاده بشه من به جاش میرفتم آدرس میپرسیدم. ریکشا هم تو خیابون خیلی کم پیدا میشد که بتونم با راننده دیگه ای برم.خلاصه به هر زحمتی بود هتل رو پیدا کردیم، نزدیک دویست متر مونده به هتل چشمم به یه مراسم عروسی خورد. میخواستم برم داخل که یاد حرف یکی از خانمهای گروه افتادم که گفت آقا سعید این دفعه خواستی بری عروسی ما رو هم ببر. از آقایی که اونجا بود پرسیدم من میتونم با چند نفر دیگه برای دیدن عروسی بیاییم؟ جواب داد بله حتما.
اومدم هتل و رفتم جلوی در اتاقاشون و صداشون کردم و گفتم بیایین که بساط شب آخرمون جور شد. از اونجاییکه خانمهای ایرانی وقت زیادی رو جلوی آینه صرف میکنن تا آماده بشن برای عروسی، بهشون پنج دقیقه وقت دادم و گفتم که اگر نیایین من میرم و چه عجیب که همگی خیلی زود آماده شدند، 10 نفر خانم و من به سمت مراسم حرکت کردیم.
وارد محوطه بزرگی شدیم شاید اندازه دوتا زمین فوتبال. معلوم بود مراسم برای خانواده های مرفهی هست چون با مراسماتی که قبلا دیده بودم کاملا فرق میکرد. داخل محوطه ایستاده بودیم و محو تماشای مراسم بودیم، خانمها برای دیدن عروس به اتاقش رفتند و با او عکسهایی به یادگار گرفتند. بعد از مدتی پسر جوانی که بعدا فهمیدم برادر داماده اومد پیشمون و ازمون خواست که داخل بریم و روی صندلی ها بشینیم. میزبان با روی باز و بدون اینکه لحظه ای به این فکر کنه که این آدما بدون دعوت این وسط چی میخوان ازمون پذیرایی کرد. ما 11 نفر شدیم سوژه اصلی مراسم.
هنوز عروس و داماد نیامده بودن ، دسته دسته خانم های تو مجلس میومدن جلو و ازمون درخواست عکس داشتن. با اینکه اینجا هم مترجم بودم ولی هیچکس علاقه ای به عکس انداختن با من نداشت. البته ناگفته نماند که توی این مراسم دوتا دوست نازنین پیدا کردم که هنوز در اینستاگرام باهم در ارتباط هستیم و قرار شده هر زمان که داماد شد منم برای مراسم عروسیش دعوت کنه.خلاصه که مراسم رو کاملا به هم ریختیم، وقتی تب عکاسی فروکش کرد من متوجه صحنه رقص خالی و کار بیهوده DJ بینوا شدم و دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و باقی ماجرا. کمی بعد داماد وارد شد.
و بعد از ایشون هم عروس اومد بعد از رقص و پایکوبی نسبتا طولانی و مسرت بخش نوبت به شام رسید. وقتی پدر داماد متوجه شد که ما قصد رفتن بدون شام خوردن رو داریم منو صدا کرد و بهم گفت اگر بدون شام بریم ناراحت میشه و اینکار نوعی بی احترامی هم به حساب میاد. همسفرها رو راضی کردم که برای شام بمونیم. غذا سلف سرویس و شاید حدود سی نوع غذا بود که نه من و نه هیچکدوم از دوستان، اونها رو نمیشناختیم از روی کنجکاوی از هر غذا مقدار کمی انتخاب میکردیم تقریبا بشقاب ها پر شده بود از انواع غذایی که واقعا نمیشناختیم. من فقط از آشپز ها سراغ غذاهایی را میگرفتم که گوشت نداشته باشه، غذاها واقعا خوشمزه و البته بسیار تند بود.
بعد از شام هم به عنوان دسر کولفی (نوعی بستنی چوبی خوشمزه) و جلبی ( یه نوع شیرینی مثل زولبیای خودمون اما غوطه ور در شیر و بسیار داغ) بهمون تعارف کردن. وقتی شام تموم شد متوجه شدم که هرکسی که قصد خداحافظی داره باید به ردیف اول صندلی ها بره جاییکه پدر و مادر داماد نشستن و از اونا خداحافظی کنه. با دوستانم سمت اونا رفتیم، مادر داماد از اینکه به مراسمشون رفته بودیم کلی ازمون تشکر کرد و ما هم از پذیرایی و رفتار دوستانه اونا تشکر کردیم و ازشون خداحافظی کردیم و از مراسم اومدیم بیرون.
وقتی وارد مراسم شدیم ساعت 9.30 شب بود و وقتی بیرون اومدیم ساعت 1.30 صبح. باورم نمیشد چهار ساعت توی مراسمی بودیم که نه بهش تعلق داشتیم و نه دعوت شده بودیم. یکی از خانمها جمله قشنگی بهم گفت، گفت که این مراسمی که من بردمشون به تمامی جاهایی که لیدر برده بوده می ارزید، از حرفشون خوشحال شدم و افتخار میکردم که یک شب بهشون خوش گذشته بود. ولی افسوس که شب آخر بود. اون شب یکی از بهترین شبهای تمام عمرم بوده تا حالا. به هتل برگشتیم، خیلی خسته بودم و حتما باید برای برنامه فشرده ای که فردا انتظارم رو میکشید استراحت میکردم.
روز آخر
صبح زود از خواب بیدار شدم، وسایلم رو جمع کردم و تحویل پذیرش دادم، به سرعت صبحانه خوردم و از هتل زدم بیرون، فقط تا ساعت 2 بعد ازظهر وقت داشتم و باید بعدش حرکت میکردیم سمت فرودگاه.
امروزم کاملا دست خودم بود و تازه معنی مسافرت بدون گروه رو میفهمیدم پیش خودم قرار گذاشتم تا جاییکه میتونم سرعت عمل داشته باشم. سوار اولین ریکشا شدم و رفتم سمت دروازه هند.
پیشنهاد میدم اگر تونستید صبح زود خودتون رو به دروازه برسونید چون همیشه اونجا سربازها مراسم دارن. به دروازه رسیدم ولی مراسم صبحگاهی رو از دست داده بودم اما همچنان دروازه در وسط میدان به طرز دلبرانه ای خودنمایی میکرد. چقدر غم انگیز بود اسامی کشته شدگانی که برای سرزمین خودشان شهید نشده بودند.
پیاده میدان رو قدم زدم و از سمت دیگر ساختمان ریاست جمهوری رو دیدم که البته برام جالب نبود.
از روبروی ساختمان ریکشایی رو صدا کردم. راننده اش پیرمردی بود و با عرقچین سفیدی که به سر داشت متوجه شدم مسلمان است. از کشورم پرسید وقتی فهمید ایرانی هستم دستش را به سمتم دراز کرد و با صدایی بلند گفت السلام علیکم و رحمه الله.
از راننده خواستم تا من را به مقبره همایون ببرد، از دروازه تا اونجا راهی نیست. توی راه کلی ازم سوال پرسید درباره ایران درباره سیاست درباره تاریخ و من همه رو با خوشرویی جواب دادم. به مقبره رسیدیم ازم خواست که منتظر بمونه تا منو به مقصد بعدی ببره ولی بهش گفتم معلوم نیست کی از اونجا خارج بشم. البته دلیلم سوالات بی شمار اون بنده خدا بود وگرنه من زمان زیادی رو نمیخواستم اونجا باشم. به قول اجنبی ها : اوه مای گاد...
چقدر مقبره همایون زیباست. بنای سرخ رنگ در هاله ای از مه که با اون ستاره هایی که در سردر ورودی هایش میدرخشید جلوه دیگری داشت.
حتی خاک کف بنا هم سرخ است و چشمگیر.
از پله های مقبره بالا رفتم فضا از آنجا دیدنی تر بود وارد مقبره شدم و با اطلاعاتی که از سرگذشت این انسان خوب داشتم برایش طلب آمرزش کردم. این همایون لیاقتش را دارد که چنین بنا و فضایی را برایش ساخته باشند.
دوست داشتم ساعتها در آن باغِ الهام گرفته از هنر سرزمینم قدم بزنم اما چه کنم که وقت تنگ است.
مقبره های قشنگ و زیادی در سرتاسر محوطه چشمها را سیراب میکرد که یکی از آنها مقبره عیسی خان بود.
گشتی در محوطه زیبای آنجا انداختم و به خاطر آوردم تعداد زیادی فیلم که در این باغ زیبا فیلمبرداری شده بود. از جناب همایون رخصت گرفتم و بیرون آمدم و پیاده به سمت درگاه نظام الدین حرکت کردم فاصله زیادی نیست.
توی راه درگاه از یه جایی به بعد کاسب ها و مغازه دارانی نشستن و گل و پارچه و چیزهایی از این قبیل برای تبرک میفروشن. برای اولین و آخرین بار بود که توی سفرم آدمای بی ادب و بی فرهنگی رو دیدم، از جاییکه فاصله زیادی با درگاه داره مغازه دارها به مسافرها میگن که نباید با کفش ادامه بدن و توریست های زیادی رو مجبور میکردن که پابرهنه این مسیر طولانی رو برن فقط به خاطر اینکه اونا کفشهای توریست ها رو نگه دارن و آخرش مبلغ ناچیزی از اونا بگیرن و توریست بینوا که به قصد احترام اینکارو کرده مجبور بود قدم روی زمینی بذاره که خیلی از آدما هنوز کفش پاشون بود. متلک گفتن و خوشمزه بازی جلوی توریستهای خانم هم بساط شادی اونا بود و حتی با صدای بلند بعضی از رهگذر ها رو مسخره میکردن و میخندیدن و اون توریستهای از همه جا بی خبر به آنها لبخند میزدند. فقط اونجا بود که چهره زشت هند رو دیدم.
در محوطه عرفانی آنجا نمیتوان بر مزار امیر خسرو دهلوی فاتحه ای نخواند. پیشنهاد میدم هرگز تنهایی اونجا نرید با اینکه فضای معنوی و قشنگی داره ولی به این مسائلش نمی ارزه. تند تند هم مرده میاوردن اونجا تا با حضرت نظام الدین وداع کنه. حالم گرفته شده بود خیلی زود از اونجا زدم بیرون.
یه پیشنهاد دیگه قیمت ریکشا ارزونه و میتونید از قیمتهایی که خودشون پیشنهاد میدن کلی تخفیف بگیرید و هیچوقت بدون توافق سوار نشید چون معمولا دبه میکنن و خیلی هاشون هم خوش اخلاق نیستن و اگر بتونید ریکشا رو برای یک روز کامل که معمولا از 9 صبح تا 5-6 بعدازظهر هست دربست کرایه کنید که بهترم هست و اگر میخواین باهاتون خوش اخلاق باشه بهش قول بدین که براش ناهار خوبی میگیرین.
از یه راننده ریکشا پرسیدم که خودت برای عبادت کدوم معبد میری؟ گفت : معبد ایسکون، بهش گفتم پس چرا وایستادی. باهاش توافق کردم و به سمت معبد راه افتادم که بعدا فهمیدم معبد ایسکون هم یکی از معابد مهم دهلی هست.
دیدن این معبد رو شدیدا بهتون توصیه میکنم اینم آدرسش :
ISKCON Temple: Hare Krishna Hill, Sant Nagar, Main Road, East of Kailash, New Delhi
معبد کمی دور بود ولی ارزشش رو داشت که تا اونجا برم. ایسکون هم معبدی بود که چندین تندیس رو توی خودش جا داده بود. بسیار دیدنی و پر زرق و برق. مجسمه یه مردی داخل معبد بود که هرکسی وارد میشد جلوی اون بصورت درازکش و دستهای رو به جلو ادای احترام میکرد. تعداد زیادی دختر و پسر دبستانی هم اونجا بودن و همه باهم هماهنگ Hare Krishna رو میخوندن و مشغول عبادت بودن. فضای مجلل و قشنگی داشت.
اگر به این معبد رفتین توصیه میکنم از در ورودی معبد اصلی به اولین اتاق کنار مجسمه اون پیرمرد نرید یا حداقل تنهایی نرید. من خیلی جاها رو گشتم. اماکن خوفناک زیادی رو دیدم اما توی اون اتاق یه حس عجیبی داشت. سه تا تندیس بزرگ هست که وقتی واردش شدم اثراتش رو روی ضربان قلبم و شدت تنفسم به طور کاملا شدیدی احساس کردم. اتفاقی که تا اون روز توی زندگیم تجربه نکرده بودم، دلیلش رو نفهمیدم و از اونجا اومدم بیرون. معبد ایسکون تجربه قشنگی توی سفرم محسوب میشه.
یادم افتاد که دیشب با خودم قرار گذاشته بودم که در بازار گشتی بزنم و در ضمن هنوز سوغاتی نخریده بودم. به سمت چاندنی چوک برگشتم و با رودخانه پر تلاطم آدمهای بازار همراه شدم. بازار بسیار شلوغ بود اما دیدنی و پر بود از جنسهای ارزان قیمت که به نسبت قیمتشان کیفیتشان بد هم نبود. قرار نبود سوغاتی های زیادی بخرم اما مگر میشود به هندوستان آمد و ساری نخرید؟ کمتر از یک ساعت در بازار پرسه زدم....
زمان کنجکاوی و ماجراجویی من توی دهلی به پایان رسیده بود. ساعت 1 شده بود و منم از هتل دور بودم. با اینکه هنوز کلی جاها رو نرسیده بودم ببینم ولی باز خوشحال بودم که توی 4 ساعت خیلی از اماکن مهم دهلی رو دیده بودم. اماکنی که متاسفانه هیچکدوم از همسفرام فرصت دیدنش رو به دست نیاورده بودن. برگشتم به هتل و بقیه دوستانم رو دیدم که یواش یواش داشتن آماده تحویل اتاقهاشون میشدن.
لیدر اومد و همگی سوار بر اتوبوس به سمت فرودگاه راه افتادیم، فرمی بهمون داد تا نظرمون رو راجع به خدمات تور و شخص لیدر بگیم. راضی نبودم اما در تمام موارد گزینه خوب رو تیک زدم. وقتی به فرودگاه رسیدیم لیدر اجازه داخل شدن نداشت ازش خداحافظی کردیم و مشغول کارهای مربوط به پرواز شدیم.
پرواز با یک ساعت تاخیر به سمت ایران حرکت کرد. توی پرواز با دوستانم شماره تلفن هامون و رد و بدل کردیم و قرار شد من یه گروه توی وایبر بزنم تا دوستانم عکسها رو برام بفرستن.
توی تمام زمان پرواز با خودم زمزمه میکردم:
چی می شد شعر سفر بیت آخرین نداشت...
عمر پوچ من و تو دم واپسین نداشت...
آخر شعر سفر آخر عمر منه...
لحظه ی مردن من لحظه ی رسیدنه...
من گوشه بزرگی از قلب و روحم رو توی هند جا گذاشتم و مطمئنم که روزی دوباره آنجا را خواهم دید.
حالا که دارم این سفرنامه رو مینویسم دقیقا 2760 روز از سفرم میگذره، یاد دیالوگ معروفی میفتم:
من بودم و يه طوطی… حالا هم باز منم و يه طوطی، اما ديگه نه اون طوطیِ و نه من داش آکل...
تمام هزینه های سفر من از اقدام برای ویزا تا آخرین تاکسی از فرودگاه تا خونه چیزی در حدود سه میلیون و نهصد هزار تومن شد، ای کاش امروز هم با همین مبلغ میشد به سفر رفت.
تجربیاتی دیگر
اگر توی سفر، مثل من نمیتونید یکجا بمونید و دائما مشغول ماجراجوئی هستید و کیفیت و ستاره های هتل براتون از اهمیت کمتری برخورداره سعی کنید هتلهای ارزون قیمتی انتخاب کنید و پولی که صرفه جوئی کردید رو خرج اماکن دیدنی کنید. تا میتونید زوم کنید روی آثار دیدنی و جاهایی که فقط و فقط توی هند میتونید پیدا کنید. اگه با خودتون دلار به هند آوردین به هیچ عنوان توی فرودگاه چنج نکنید، بیشتر مغازه دارها از خداشون هست که دلار بگیرن و اگه کمی زرنگ باشید میتونید با نرخ بیشتری از بانک و صرافی ها دلاراتون رو چنج کنید (من که اینکار رو کردم و توی چنج دلار سود هم کردم.
برای عبور از خیابان حتما مراقب باشید، این تاثیر بریتانیاست بر هند. خیابانهایی که در آن ماشین ها، از مسیری که ما برمیگردیم می آیند و از مسیری که ما می آییم برمیگردند.
شاید خیلی ها از اتفاقی که برای عکسهام افتاد ناراحت شده باشن ولی اینو بگم که به لطف پسردائیم همه عکسام برگشت و به لطف دوستانم بیشتر از 2000 عکس هم توی وایبر به دستم رسید و اینجوری بود که آرشیو من از همشون بهتر شد.
کمی زیبایی ببینیم تا برسیم به کلام آخر:
مطلب آخر
خوش گذشتن توی هند بستگی به طرز نگاه خودتون داره. اگر دائما به شلوغی و زباله ها فکر کنید مطمئن باشید مقصد بدی رو برای مسافرت انتخاب کردین. ولی اگه مقصودتون از سفر دیدن آثار تاریخی و اماکن فوق العاده و ارتباط با مردم خونگرم باشه مسلما جای درستی هستید. امیدوارم قلم ناتوان و سطح سوادم رو به ارزشمندی وجود خودتون ببخشایید. من طوطیم شکرشکن ، هندوستانم زلف تو....
ارادتمند شما، سعید هستم ولی بهم میگن همسفر