پس از دو ساعت و نیم که در اتوبان بودیم، سرانجام به جاده ای رسیدیم که سمت چپ آن کوه و سمت راستش دره بود. دره ای بزرگ که به مدد نور چراغ های خانه ها و خیابان هایش می درخشید.ساعت یازده و نیم شب بود که پیچ جاده، دره را دور زد و به مسیری صاف که به ورودی شهر می رسید منتهی شد. در بدو ورود، وارد خیابانی شدیم که یک سوی آن که درست در سمت پیاده روهای رو به روی مغازه های تعطیل قرار داشت، بسیار تاریک بود و سوی دیگر آن که پیاده روی مقابل رستوران ها بود روشن می نمود.
مغازه ها و رستوران های کوچکی که به ندرت در لا به لای ساختمان ها به چشم می خوردند، هیچ کدام باز نبودند، اما لامپ های نئونی سردر آنها نیمی از خیابان را روشن کرده بود. خیابان ها به غایت خلوت بود و می توانستم تک تک تابلوها و ساختمان ها را از شیشه کنارم در صندلی عقب به قصد یافتن هتل به راحتی رصد کنم:
سرای سنتی تاج محل؛
اداره برق؛
تعویض روغن؛
خیابان مطهری
به طرف دریاچه کیو و مرکز شهر
تابلوی «به طرف دریاچه کیو و مرکز شهر» توجه هر چهار نفرمان مخصوصاً توجه پدرم را که هدایت ماشین را بر عهده داشت جلب کرد. پس وارد مسیری شدیم که جهت تابلو مشخص کرده بود. خیابان ها همچنان خلوت و تمام مغازه ها تعطیل بود. هیچ عابر و رهگذری در پیاده روها نبود و خیابان ها به قدری خالی از تردد بود که گویی صرفاً برای عبور خودروی ما ساخته شده بود. ساختمان های مختلف مسکونی و اداری با نمای سنگ های مات به رنگ های سفید و خاکستری و با ارتفاعی نه چندان بلند در سکوت شب خودنمایی می کردند.
معماری ساختمان های مسکونی و اداری ساده و معمولی بود و اکثر خانه ها ویلایی و یا یک یا دو طبقه بوده و سقف های شیروانی داشتند. از فروشگاه ها و مراکز خرید لوکس، برج های مسکونی و تجاری مجلل و هتل های لوکس و پنج ستاره مطلقاً خبری نبود. اتومبیلهایی که هر از گاهی از کنار اتومبیل ما رد می شدند عمدتاً پراید، پژو، وانت و پیکان سفید بودند. همچنان خیابان ها را با راهنمایی تابلوهایی که به مرکز شهر و دریاچه اشاره می کردند درنوردیدیم تا وارد بلواری به نام «زیبا کنار» شدیم.
به محض ورود به این بلوار، یک فضای سبز در سمت راست و یک دریاچه در سمت چپ نمایان شد. تردد در این بلوار با تردد خیابان هایی که از آن عبور کرده بودیم قابل مقایسه نبود. اما با این حال، کمترین ازدحام و ترافیکی هم ایجاد نشده بود. با ورود به زیبا کنار، حتی سَبک معماری ساختمان هایی که در سمت راست در پشت فضای سبز و مُشرِف به دریاچه قرار داشتند کمی متفاوت شد. خودروهای پژو GLX، پژو پرشیا، پژو ۲۰۶ و پراید با سرعت بالا در اطراف دریاچه دور دور می کردند و سرنشینان آنها که فقط پسرهای جوان بودند با فریاد کشیدن و پخش ترانه های مختلف عربی و ایرانی با صدای بلند، سکوت و آرامش ساعت ۱۲ شب را می شکستند. دو ساختمان ۶ طبقه با سقف های شیروانی که یکی به رنگ سفید و دیگری به رنگ نارنجی بود در کنار یکدیگر در سمت راست ِ بلوار توجه هر چهار نفرمان را جلب کرد. نام کامل ساختمان نارنجی رنگ «هتل ارشیا» بود.
پدر ماشین را درست در مقابل هتل، سمت راست بلوار، کنار پیاده رو متوقف کرد و به قصد پرس و جو در مورد شرایط یک شب اقامت، از ماشین پیاده شد. خسته و گرمازده از سفری که ساعاتی قبل به کرمانشاه داشتیم، خدا خدا می کردم اتاق خالی وجود داشته باشد تا قبل از هر اقدامی با ورود به حمام، رطوبتی که به واسطه چند ساعت نشستن در ماشین و شدت گرمای هوای تیر ماه بر تمام بدنم چسبیده بود را از خود دور کنم. پدر از ورودی هتل بیرون آمد و با اشاره دست خواست تا با چمدان هایمان از ماشین پیاده شویم.
نزدیک ماشین شد، سرش را از پنجرهٔ سمت فرمان داخل کرد و گفت: «تقریبا تمام اتاق هاش خالیه. یک اتاق ۴ تخته برای یک شب سیصد و پنجاه هزار تومن. عالیه!» خسته و بی حال اما خوشحال، قدم زنان دسته فلزی چمدان هایمان را در دست گرفتیم و با غِژغِژی که چرخ های چمدان ها روی آسفالت خیابان و موزاییک های پیاده رو به راه انداخته بود به طرف ورودی هتل راه افتادیم. از ورودی هتل که یک در نیمه چوبی - نیمه شیشه ای نه چندان بزرگ بود عبور کردیم. با یک لابی نه چندان بزرگ مواجه شدیم که سمت راست آن تعدادی میز و صندلی چوبی و سمت چپ آن دیوار و تابلوی اعلانات قرار داشت.
در مقابل ورودی، یک پیشخوان و پشت آن یک خانم جوان با قدی متوسط در جایگاه «پذیرش» زیرچشمی ما را برانداز می کرد. اگرچه درها، دیوارها، لابی، میزها و صندلی های هتل جملگی از متریال ساده و فاقد طرح و مدل بودند و دیوارها از چوب، سیمان سفید و سنگ مات ساخته شده بود، اما هتلی بسیار تمیز بود. خانمی که در بخش پذیرش هتل حضور داشت، ضمن خوشامدگویی، ما را به طرف آسانسور که در انتهای طبقه همکف پشت دیوار تابلوی اعلانات قرار داشت هدایت کرد. اتاق ما طبقه چهارم بود. اتاقی دراز که یک سوی آن در ِ ورودی و سوی دیگر درست در نقطه مقابل، پنجره بزرگی قرار داشت که یک ضلع دیوار را کاملاً به خود اختصاص داده بود و چشم انداز زیبایی به دریاچه را نمایش می داد.
کف اتاق را موکت هایی با طرح گلیم و به رنگ های کرم، زرد و قرمز پوشانده بود. چهار تخت خواب به موازات یکدیگر با روتختی هایی به رنگ نارنجی و طرح راه راه و بالش هایی همرنگ با آن در عرض اتاق قرار داشت. در انتهای اتاق، زیر پنجره، یک کاناپه کوچک و یک میز چوبی قرار داشت و فضای جلوی تخت خواب ها خالی بود. کنار دیوار درست در مقابل تخت ها، یک میز چوبی ساده که یک تلویزیون ۲۰ اینچی روی آن قرار گرفته بود وجود داشت. کنار این میز، یک مینی یخچال هتلی کوچک که داخل آن چهار بطری آب معدنی به همراه چهار بسته بیسکویت کاکائویی قرار داشت کل امکانات اتاق را تشکیل می داد. هرچند فضای اتاق کاملا ساده و با سَبکی محلی طراحی شده بود، اما اتاقی به غایت تمیز و دنج بود.
درست در مقابل در ِ ورودی اتاق، یک در چوبی وجود داشت که محل حمام و سرویس بهداشتی به صورت مشترک بود. امکانات حمام شامل یک حوله حمام سفید تا شده و تمیز، ۴ عدد شامپوی هتلی ایوان، ۴ عدد صابون هتلی سیو و یک عدد خمیر دندان بود که با وجود حوله و لوازم بهداشتی شخصی که تک تک ما همراه داشتیم، نیازی به آنها نبود. فشار آب هم از شیر آلات حمام و هم از شیر آلات سرویس بهداشتی فوق العاده زیاد بود به طوری که احساس می شد آب بر دست ها و بدن شلاق می زند. صبح روز بعد، به صرف صبحانه به سمت لابی هتل رفتیم.
برخلاف هتل های چهار یا پنج ستارهٔ شهرهایی همچون اصفهان، تهران، مشهد و کیش که در آنها سالن سِرو ِ وعده های غذایی کاملاً مجزا از لابی و ورودی هتل است، در هتل ارشیا میزها و صندلی های چوبی دقیقاً در همان طبقه همکف با فاصله کمی از پذیرش هتل و به موازات ورودی آن قرار گرفته بود. همان میز و صندلی هایی که شب قبل از آن، در بدو ورود قابل رویت بود. صبحانه فقط شامل نان سنگک برش داده شده داخل سبد حصیری، پنیر سفید، خیار، گوجه و تخم مرغ آب پز به همراه چای بود که همان خانم ـــ مسئول پذیرش هتل ـــ داخل سینی روی میز قرار داده بود.
تنها مسافران آن شب ِ هتل، خانواده ما بود و طبعاً تنها افرادی هم که به صرف صبحانه مشغول بودند ما چهار نفر بودیم. طبق برنامهریزی قبلی، قرار بود ابتدا دور تا دور دریاچه قدم بزنیم و سپس از جاذبه های گردشگری شهر دیدن کنیم. از هتل خارج و وارد بلوار زیبا کنار شدیم. از خیابان عبور کردیم و به پیاده رو رسیدیم. دور تا دور دریاچه با نرده های فلزی محصور شده بود و حد فاصل دریاچه و خیابان همان پیاده رو بود.
قدم زدن در پیاده روی کنار دریاچه لذت زیادی داشت چرا که تمام مسیر پیاده رو را سایه درختان پوشانده بود. پس از آن که از خودمان و دریاچه عکس های یادگاری گرفتیم، سوار بر ماشین، به سوی مکانی که مسئول پذیرش هتل معرفی کرده بود راهی شدیم. پُرسان پُرسان حرکت کردیم و به مکانی که تنها مکان به غایت دیدنی شهر بود رسیدیم. این مکان قلعه بود. قلعه ای که امروزه به موزه مردم شناسی خرم آباد تبدیل شده و با مجسمه هایی که شباهت بی نظیری به مردمان محلی و بومی آن منطقه دارد، از تاریخ، فرهنگ، آداب و رسوم آنان حکایت می کرد: قلعه «فلک الافلاک» یا «دژ شاپور خواست» با بنای آجری و قدمتی که به دوره ساسانیان باز می گردد.
برای ورود به قلعه به ازای هر نفر ۵ هزار تومان جهت تهیه بلیط پرداخت کردیم.
پس از ورود به قلعه با حیاطی بزرگ که در سمت چپ آن یک ساختمان اداری با پنجره های کوچک و در سمت راست آن یک نهر آب به موازات اضلاع مختلف دیوارهای حیاط در زیر درختان جاری بود خودنمایی می کرد. در حیاط قلعه، عکس های مختلف گرفتیم و سپس، در انتهای حیاط به سوی ساختمان اصلی قلعه حرکت کردیم. برای ورود به قلعه که همان موزه مردم شناسی و روزگاری، زندان و تبعیدگاه برخی شخصیت های مهم سیاسی بوده است، وارد فضایی با مسیری سربالایی شدیم که پله هایی با ارتفاع کم آن را به ورودی قلعه متصل می کرد.
دور تا دور دیوار بیرونی قلعه را درختان مختلفی پوشانده بود و به همین علت، در پایین قلعه، کمی دورتر از پله ها، منظره بسیار زیبایی از قلعه ای در آغوش طبیعت سبز تابستانی پدیدار شده بود.
مسئول موزه مردم شناسی که آقایی جوان بود با لهجه محلی در خصوص معماری اتاق ها، مجسمه ها، تاریخ، اشیاء داخل محفظه های شیشه ای، مانیتورهای متصل به دیوارها که موسیقی محلی پخش می کردند و همچنین فرهنگ و آداب آن ها یکسره صحبت و ما را اتاق به اتاق مشایعت می کرد. آخرین مرحلهٔ بازدید از قلعه، بام آن بود که بر فراز آن تمام شهر قابل رویت بود.
فضای سبز و بی نهایت خلوت و آرامی که از ویژگی های بارز «خرم آباد» بود از بام قلعه جلوه بیشتری داشت. از موزه خارج و سوار بر ماشین شدیم. نزدیک ظهر بود. خیابان ها خلوت، کم تردد و فاقد ترافیک بود و همچنان سکوتی کم نظیر بر فضای شهر حکومت می کرد.
آفتاب از لا به لای درخت های کنار پیاده روها بر زمین می تابید و هوا داشت کم کم گرم می شد. از آنجا که طبق گفته های مسئول پذیرش هتل، راهنمای موزه و کسبهٔ شهر، تنها جاذبه گردشگری در دل خرم آباد همان قلعه فلک الافلاک بود، تصمیم گرفتیم پیش از بازگشت به اصفهان، از یک منطقه گردشگری زیبا که در ۶۵ کیلومتری خرم آباد قرار داشت هم دیدن کنیم: آبشار بیشه
پس به هتل بازگشتیم، چمدان هایمان را برداشتیم و ضمن خداحافظی و تشکر از تنها فردی که از شب گذشته تا آن روز در هتل ملاقات کردیم ـــ مسئول پذیرش ـــ نشانی و مسیر دقیق آبشار بیشه را گرفتیم. به تدریج از مرکز شهر ِ آرام، ساکت و خلوت خرم آباد وارد کمربندی شهر و به سوی جاده بیشه روانه شدیم. جاده ای که در آن تابلوهای شهرستان «دورود» و تعدادی روستا که در مسیر آبشار قرار داشتند دیده می شد. به تدریج، جادهٔ صاف به جاده ای پر پیچ و خم تغییر شکل داد.
جاده ای مارپیچ که یک سوی آن کوه و سوی دیگر آن دره هایی پوشیده از طبیعت سرسبز، انواع باغ میوه عمدتاً درخت زردآلو و نهرهای کوچک قرار داشت. در آن جاده به ندرت ماشین تردد می کرد و عمدتاً چوپانان به همراه گله های گاو رفت و آمد داشتند. به علت مارپیچ بودن جاده، مسافت ۶۵ کیلومتری، به مدت یک ساعت و نیم طی شد و پس از آن، فضای مسطح و سرسبزی که در دل کوه و صخره که درست در پایین آن آبشار قرار داشت نمایان گشت. پدر ماشین را متوقف کرد و از آنجا به بعد تا پای آبشار را پیاده طی کردیم. از فضای کاملاً مسطحی که با یک پل چوبی به یک فضای سنگلاخی و نسبتاً شیب دار با پله هایی از قلوه سنگ متصل می شد عبور کردیم و به مکانی نسبتاً مسطح رسیدیم که اهالی بومی منطقه با برپا کردن چادر و نشستن روی سنگ ها و جاجیم هایشان در آن اتراق کرده بودند.
هوای آن منطقه به دلیل وجود آبشار و دریاچه ای که در پای آبشار به وجود آمده بود به مراتب خنک تر از هوای شهر و جاده بود. هوایی پاک، خنک و سالم که از دل طبیعت بکر و دست نخورده منطقه برخاسته بود. آقایی بدون لباس در دریاچه کوچک پایین آبشار شنا می کرد و کمی آن طرف تر، مردی پارو به دست روی قایقی که بیشتر شبیه کرجی بود در دریاچه در حال حرکت بود. برخی از مردم هم به تماشای این منظره و برخی دیگر هم به خوردن، آشامیدن و کشیدن قلیان مشغول بودند.
برخی هم که مثل ما مسافر بودند هم از حضور در آن مکان و استشمام هوای پاک آن لذت می بردند و هم به ثبت عکس و تصویر یادگاری سرگرم شده بودند. حضور ما در آنجا کمتر از دو ساعت طول کشید و پس از آن دقیقا از همان مسیری که خود را به پای آبشار رسانده بودیم به سوی ماشین باز گشتیم. در این مسیر، پس از عبور از پل چوبی که محدوده آبشار را به فضای مسطح ِ توقف ماشین ها متصل می کرد، تعدادی مغازه کوچک و دکه وجود داشت که جملگی به فروش انواع آب معدنی و نوشیدنی های صنعتی مبادرت می ورزیدند. تقریباً تمام افرادی که در منطقه آبشار بیشه حضور داشتند، از اهالی همان استان لرستان بودند.
آقایان آن منطقه با شلوارهای گشاد محلی و خانم ها با مانتوها و روسری های ساده و رنگ و رو رفته، صورت های فاقد آرایش و موهایی که کمترین مدل خاص یا رنگ مصنوعی نداشت در رفت و آمد بودند. در بین آنها، خانم هایی هم بودند که اغلب از عشایر منطقه بودند: با لباس های محلی یعنی روسری هایی که بدون گره در زیر چانه بسته می شد و موهایی که در دو طرف سر بافته شده و از زیر روسری در دو سو آویزان بود. برخی خانم ها که مسن تر بودند دامن چین دار و گشادی به تن داشتند که زیر آن عده ای با شلوار و عده ای دیگر بدون شلوار بودند و با نوعی لهجه یا گویش محلی صحبت می کردند که برای ما تقریباً نا مفهوم بود.
جوانانی که صاحب و یا شاگرد دکه ها و مغازه های کوچک آب میوه فروشی بودند چنین اظهار داشتند که به ندرت مسافری از تهران، اصفهان و دیگر شهرها به استان لرستان و مخصوصاً به منطقه بیشه قدم می گذارد و اغلب ِ افرادی که به آنجا می روند یا از اهالی همان منطقه و یا نهایتاً همدانی و کرمانشاهی هستند. مشابه ِ این جمله ها را راهنمای موزه مردم شناسی ِ فلک الافلاک نیز این چنین اظهار کرده بود که: «متاسفانه کمتر کسی هست که این منطقه را بشناسد و از جاذبه های گردشگری آن اعم از انواع آبشارها، طبیعت و قلعه - موزه مردم شناسی مطلع باشد. به همین خاطر استان لرستان اصلا گردشگر مخصوصا گردشگر خارجی ندارد.»
از ویژگی های مهم خرم آباد می توان به هوای پاک، آب آشامیدنی سبُک و خوش طعم، طبیعت چشم نواز، فضای سبز بکر و دست نخورده و همچنین نزدیک بودن آن به روستای زیبای بیشه اشاره کرد. فاصله خرم آباد تا اصفهان حدود ۴ ساعت و نیم بود و مسیر آن تا قبل از ورود به شهرستان «داران» در استان اصفهان یک جاده دو طرفه بدون لاین مجزا و نسبتاً خطرناکی بود که بیش از آن که محل عبور خودروهای سواری باشد، به تردد انواع کامیون، تریلر و اتوبوس اختصاص داشت. اما از داران تا اصفهان، مسیر کاملا اتوبان، دارای دو لاین مجزا و ایمن بود. استان لرستان، به گفته اهالی آن، استان آبشارهاست. ما نیز در سفری که سال ها قبل از آن، به شهرستان الیگودرز داشتیم، از آبشار آب سفید و طبیعت آن منطقه بازدید نمودیم.
در بازگشت از خرم آباد به اصفهان، برخی از کسبه بومی معتقد بودند: «اگر به لرستان آمدی اما الشتر و آبشارهای آن را ندیدی، یعنی هیچ کجای این دیار را ندیدی!» اما افسوس که فرصت کم بود و وسعت و عظمت آبشارهای این استان زیاد! آنچه بیش از هر رویداد دیگری از این سفر در ذهن و خاطره من بر جای مانده است هوای پاک، آرامش و سکوتی بود که بر آن شهر ِ درّه ای حکمفرما بود. آرامشی که هرگز در کرمانشاه و همدان که دو استان همجوار با لرستان هستند وجود نداشت. سفر خانوادگی چهار ـ پنج روزهٔ ما به غرب ایران برای سومین بار به بازدید از همدان و برای اولین بار به بازدید از کرمانشاه و خرم آباد اختصاص یافت که با همدان شروع و به خرم آباد ختم شد.
نویسنده: زلفا ایمانی