روز چهارم
ساعت 6:30 بیدار شدم. خورشید هنوز از پشت کوه درنیومده بود. کم کم بچه ها بیدار شدن و شروع کردن جمع کردن وسایل و آماده کردن صبحانه. بساط صبحانه را داخل بالکن انداختیم که هم از هوای بهاری و هم منظره لذت ببریم. صبحانه حسابی چسبید. بعد از صبحانه وسایلو داخل ماشین گذاشتیم تا روز شلوغ مون را شروع کنیم. امروز قرار بود حسابی کل منطقه هورامان را بگردیم.
ساعت نزدیک های نُه از اونجا راه افتادیم. از پدر و مادر دوستمون حسابی تشکر کردیم، عکس یادگاری گرفتیم و به سمت هجیج حرکت کردیم. راه نزدیک بود. نیم ساعتی راه داشتیم.موقع رفتن روبه روی همون بستنی فروشی که روز قبل بستنی خورده بودیم، رسیدیم، چشممون به مغازه ای خورد که روش نوشته بود نان کلانه و کلوچه. اسم کلانه را قبل از سفر از دوستامون شنیده بودیم و پیشنهاد داده بودند که حتماً امتحان کنیم. ماشین ها را پارک کردیم و وارد مغازه شدیم. دو تا خانم نشسته بودند که با سرعت زیاد یکی کلانه درست می کرد و یکی دیگه کلوچه محلی. نان کلانه از یه خمیر درسته شده ک لای این خمیر پیازچه خرد شده می ریزن بعد اون خمیرو تا می کنند و روی ساج می ندازن که دو طرفش پخته بشه. بعد از پخت هم روی نان، روغن حیوانی یا روغن معمولی می زنند و حالت ساندویچ درمیارن و با دوغ محلی یا بدون دوغ میل می کنند. تجربه ی خوبی بود. خودش یه صبحانه ی مجدد بود.
وقتی به هجیج رسیدیم، ماشین کیپ تا کیپ پارک کرده بودند. حسابی شلوغ بود و به سختی جای پارک گیر آوردیم. روستای هجیج یه اسکله برای قایق سواری داره که از اونجا قایق سوار می شی و توی دریاچه دور می زنی. با اون شلوغی چهل دقیقه ای توی صف بودیم تا نوبتمون بشه. رفت و برگشت هر قایق چهل دقیقه طول می کشید. دو تا قایق کرایه کردیم و سوار شدیم. هوا آفتابی بود و آسمان آبی. قایقران با سرعت زیاد حرکت می کرد و باد توی گوشم وز وز می کرد اما من حتی از بادی که تمام لباس و شالم را خراب کرده بود لذت می بردم.
دو طرف کوه های بلند و سربه فلک کشیده و روبه رو که مسیر آبیِ سد به سمت رودخانه ادامه داشت.به نقطه ای رسیدیم که قایقران ها، قایق ها را نگه داشتند تا ما دو تا قایق، با هم عکس بگیریم. بعد از عکس گرفتن قایق ها برگشتن. توی مسیر برگشت چشمه بل خروشان نمایان شد. چشمه ای که قبل از ساخت سد، بیست متر پایین تر بوده و بعد از ساخت سد و زیر آب رفتن چشمه، با لوله خروجی چشمه را بیست متر بالاتر آوردند و حالا به شکل یه آبشار خروشان دیده می شه. قایقران ها، قایق ها را نزدیک چشمه بردند، به حدی نزدیک که خیس شدیم . قایق دوم کاملاً نزدیک شده و بچه هایی که جلوی قایق بودند اینقدر خیس شده بودند که انگار یه سطل آب روشون ریخته بودند.
ما از قایق پیاده شدیم و منتظر قایق دوم وایسادیم که دیرتر از ما رسیدند. یکی از بچه ها کمی پاش می لنگید که وقتی ازش پرسیدیم، گفت قایق موقع حرکت یهویی ترمز گرفته و تمام بچه ها روی هم افتادن و این بنده خدا هم که جلو بوده ضربه شدیدی به پاش وارد شده و حالا هم حسابی درد می کرد. با اینحال سوار ماشین شدیم چون باید مسیر را ادامه می دادیم. از هجیج که فاصله گرفتیم، توی یه منطقه که به آبشار بل نمای خوبی داشت توقف کردیم و عکس و فیلم گرفتیم. منظره ی بی نظیری از دریاچه و همچنین از چشمه بل بود هرچند که فاصله تا چشمه زیاد بود. توی مسیر به سمت روستاهای بعدی مناظر خیلی زیبایی می دیدم برای همین توقف های ما توی مسیر خیلی زیاد بود و دل کندن از این مناظر خارق العاده کار دشواری بود. دوست داشتی با چشم دل ببینی و البته عکس هم بگیری که خاطره اش بمونه و فراموش نکنی که چه جاهایی را دیدی.
روستاهای منطقه به هم نزدیک بود . هر روستای با روستای بعدی ده کیلومتر فاصله داشت که البته با توجه به کوهستانی بودن 20 تا 25 دقیقه زمان می برد که برسیم. روستای بعدی روستای نوین بود که توقفی نکردیم اما بعد از روستای نوین به روستای سلین رسیدیم. توی این روستا توقف داشتیم. این روستا یه روستای گردشگری هست که امکانات خوبی داره. اقامتگاه های محلی داره و همینطور رستوران. از لحاظ منظره هم روستای خیلی باحالی بود. این روستا کنار رود سیروان بود و می شد که اینجا هم قایق سواری کرد.
روی رودخانه یه پل هوایی فلزی بود که هم محلی برای عکس گرفتن بود و هم اینکه از رودخانه رد بشی و بری اونور رودخانه تا سمت دیگه رودخانه پیاده روی کنی. بخاطر اقامتگاه هایی که این روستا داره، روستا شلوغ بود و خیلی از گردشگرها توی این روستا اقامت می کنند چون از لحاظ قیمت مناسب بود و منطقه ی زیبایی هم داشت. یک ساعتی توی روستا بودیم، مردم خیلی مهربان و میهمان نواز بودند. وقتی از جلوی خانه هاشون رد می شدیم سلام و علیک می کردیم و خوش و بشی هم می کردیم.
بعد از روستای سلین به روستای بلبر رسیدیم. روستای بلبر هم پر از اقامتگاه و رستوران های متعدد هست. هر سمت روستا سرتو می چرخوندی، شماره تلفن برای اقامت بود. یه قسمت از روستا که نزدیک رودخانه بود هم منو یاد دربند و درکه تهران انداخت که پر از رستوران و کافه بود و از همه طرف بوی کباب، جوجه و دل و جگر میومد. کلی هم شلوغ و پر از سرو صدا بود. ما هم که دنبال یه جای خلوت برای خوردن ناهار می گشتیم . از روستا بلبر هم آروم آروم خارج شدیم تا بریم سمت اورامان تخت که یکی از مقصدهای اصلی مون بود و میخواستیم شب را اونجا کمپ کنیم.
از روستای بلبر تا روستای اورامان تخت بیست دقیقه راه پرپیچ و خم داشتیم. بالاخره حوالی ساعت سه به اورامان تخت رسیدیم که بی نهایت شلوغ بود. همه طرف پر از ماشین و آدم بود. نزدیک زیارتگاه پیر شالیار جای خالی پیدا کردیم و ماشین را پاک کردیم. جلوی ورودی به زیارتگاه یه سری غرفه های سنتی بود که ما قبل از وارد شدن به داخل از روسری های محلی اونجا که با پارچه گلونی درست شده بودن دور تا دورش هم تزئین کرده بودند، خریدیم و سرمون کردیم.
جلوی در یه پسر محلی وایساده بود و به خانم هایی که روسری نداشتند می گفت روسری سرشون کنند چون جایی که می رید جای مقدسی هست که البته بعضی ها اصلا اهمیت نمی دادند. پیر شالیار یه شخصیت خیلی مهم در بین مردم منطقه هورامان هست که مراسم های خاصی هم در طول سال در مقبره اش برگزار می شه که خیلی هم شلوغ هست و این نشان از اهمیت این شخص ومقبره برای اهالی داره. مراسم عروسی پیرشالیار و ترمه در نیمه زمستان و مراسم کومسای در نیمه بهار برگزار می شه که هر دو مراسم یه مراسم پایکوبی و رقص و دف زنی بخصوص داره.
افسانه ی مربوط به این مراسم هم شنیدنی هست. دختر شاه بخارا مریض می شه و قادر به تکلم و شنیدن دیگه نیست. هیچ طبیبی نمی تونه درمانش کنه و شاه قول می ده هرکسی بتونه دخترش را خوب کنه اونو به عقد دخترش دربیاره. شاه از کرامات پیرشالیار بسیار می شنوه و دخترش را به همراه برادرش به روستایی که پیرشالیار زندگی می کنه می فرسته و زمانی که به نزدیک روستا می رسن، شنواییش برمی گرده و وقتی به خونه پیرشالیار می رسن تکلمش هم برمی گرده و شاه هم به قولش وفا می کنه و دخترش را به عقد پیرشالیار درمیاره و هر ساله این مراسم عروسی پیر شالیار برگزار می شه.
وارد مقبره شدیم، از چند تا پله ی سنگی پایین رفتیم. محوطه سرسبز و پر از دار و درخت و سنگ قبر هست. یه ساختمان کوچک وسط محوطه هست که قبر پیرشالیار اونجاست اما در ساختمان بسته است و فقط توی مراسم ها باز می شه. درخت هایی که نزدیک ساختمان هست سیمای خاصی دارند چون با پارچه های زائرین تزئین شدند. هر فردی که میاد اینجا و نذری داره یه تیکه پارچه ، یا حتی قفل به درخت های اینجا می بنده تا پیرشالیار نظری کنه و گره از مشکلش باز کنه. دور تا دور ساختمان می چرخیم، پشت ساختمان به فاصله ی چند متر دره ای عمیق قرار داره و در همین محوطه مابین ساختمان و دره مراسم ها برگزار می شه که البته محوطه وسیعی هست. سمت راست ساختمان را ادامه بدیم به دو راهی می رسیم سمت راستی به سنگ مقدسی می رسه و سمت چپ به محل عبادت پیرشالیار که محلی بسیار کوچک هست که ورودیش با در فلزی کوچکی بسته شده.
محل عبادت درست رو به روی دره و کوه های روبه رو بود اما محلی که سنگ مقدس قرار داشت رو به روی خانه های پلکانی هورامان تخت بود و نمای زیبایی از روستا به ما نشان می داد. بعد از نیم ساعت گشتن و عکس گرفتن بالاخره از مقبره خارج شدیم تا بریم جای مناسبی پیدا کنیم تا ناهار بخوریم.همون اول ورودی اورامان تخت یه پارک هست که سکوهای زیادی درست کردند و البته چند تا آلاچیق هم هست. اینجا هم برای کمپ مناسبه و هم برای چند ساعت نشستن و استراحت کردن. سکوهایی که درست شده منظره ی خوبی داره. سکوهایی که توی کوه و رو به دره است و با پله های سنگی که درست کردند دسترسی بهشون راحته، البته دار و درخت نداره و اگر آفتاب باشه حتماً اذیت می شید.
بساط ناهار را انداختیم و داشتیم فکر می کردیم همینجا هم جای خوبی برای کمپ هست که دوستمون که پاش آسیب دید، درد امانش را بریده بود و حسابی اذیت بود. بعد از ناهار تصمیم گرفتیم که وسایل را جمع کنیم و مستقیم به سمت مریوان بریم تا اونجا پای دوستمون را به دکتر نشان بدیم تا خیالمون راحت باشه که مشکل خاصی براش پیش نیومده. پس با ماشین توی هورامان تخت دوری زدیم و به سمت مریوان حرکت کردیم. تا مریوان دو ساعت راه بود . جاده کوهستانی بود. به سمت بالا رفتیم و به نقطه ای رسیدیم که کل منطقه زیر پامون بود و هورامان تخت از بالا کامل دیده می شد. دور و بر کوه ها هنوز برف داشتند و باد سردی می وزید. سرعت باد بالا و سرد بود که من چند دقیقه بیشتر نتونستم بیرون بمونم و بعد از چند تا عکس و فیلم گرفتن سوار ماشین شدم تا به مسیرمون ادامه بدیم.
از مناطق خیلی سرسبزی گذشتیم، جاهای خیلی خوبی برای کمپ دیدیم اما ما تصمیم داشتیم به مریوان برسیم، پس گذشتیم و رفتیم. بعد از دو ساعت، نزدیک غروب آفتاب به مریوان رسیدیم. دوستمون به سمت بیمارستان رفته بود و منتظر دکتر بود تا پاشو معاینه کنه. بقیه ماشین ها به سمت دریاچه زریبار رفتیم تا دریاچه را ببینیم. سعی کردیم توی مریوان یه خونه برای موندن پیدا کنیم اما به خاطر شلوغی شهر و تعطیلات جای مناسبی پیدا نکردیم. پس تصمیم گرفتیم کنار دریاچه یه جای مناسب برای کمپ پیدا کنیم. داخل مجموعه دریاچه شدیم، جایی که هم وسایل بازی داشت و هم کلی رستوران. ماهی کبابی دریاچه زریبار خیلی معروفه پس شام مشخص بود و فقط باید یه رستوران خوب انتخاب می کردیم.
رستوران را انتخاب کردیم و داخل آلاچیق ها نشستیم. سفارش ها را دادیم که یک ساعت طول می کشید. هر ماهی برای دو نفر حتی سه نفر هم کافی بود. زمان پختش هم فکر کنم نیم ساعتی طول می کشید اما چون رستوران شلوغ بود یک ساعت طول کشید تا سفارش های ما برسه و ما هم حسابی گرسنه بودیم و خودمونو سعی کردیم سرگرم کنیم تا غذا برسه. نحوه ی پخت هم به این صورت بود که ماهی را سالم روی توری می ذاشتن و دور تا دورش را گوجه می چیدند و توری را روی ذغال می ذاشتن تا ماهی و گوجه ها کباب بشن. الحق نگذریم ماهی کبابیش خوشمزه بود. دو تا دوستمون هم که برای دکتر رفته بودند موقع شام رسیدند و خیال ما راحت شد که پای دوستمون آسیب جدی ندیده و می تونیم سفرو با خیال راحت ادامه بدیم. راستی یادم رفته بود که بگم این دو تا دوستمون که دکتر رفته بودند همان دو تایی بودند که ماشینشون هم خراب شده بود. امیدوار بودیم دیگه براشون اتفاق خاصی نیفته تا ادامه سفر بیشتر بهشون خوش بگذره.
بعد از شام متوجه شدیم که مسئول رستوران آلاچیق های شیشه ایش را برای شب کرایه می ده. ازش سوال کردیم که جای خالی داره به ما دو تا از آلاچیق شیشه ای ها را کرایه بده که گفت همه شون را کرایه دادیم و جای خالی نداره. پس بعد از شام گشتیم و یه جایی که هم از شلوغی دور باشه، هم اینکه کمی تاریک باشه پیدا کنیم، چون همه جا چراغ داشت و مثل روز روشن بود و نمی شد شب را راحتت خوابید. خلاصه یه جا وسط پارک پیدا کردیم و چادرها را برپا کردیم و اینقدر خسته بودیم که بعد از زدن چادرهارفتیم و خوابیدیم چون صبح هم برنامه داشتیم و باید سرحال بیدار می شدیم.
روز پنجم
صبح نزدیک های ساعت هفت از خواب بیدار شدم. سرویس بهداشتی پارک نزدیک بود، قبل از اینکه شلوغ بشه رفتم و صورتمو شستم و مسواک هم زدم و سمت چادرها برگشتم. صبحانه را گفتیم توی مقصد بعدی می خوریم. مقصد بعدی مون روستای لک لک ها یعنی روستای دره تفی بود که درست نقطه ی مقابل ما اونور دریاچه بود.
فلاسک ها را پر کردیم و چایی هم ریختیم تا وقتی می رسیم به روستا چایی آماده باشه. بیست دقیقه تا روستا راه بود. پس راه افتادیم تا زود برسیم. دریاچه را دور زدیم و به سمت روستا رفتیم. اینقدر روستاهای اون منطقه قشنگ بود که با خودمون گفتیم دیشب چه جای اشتباهی چادر زدیم اگر زودتر رسیده بودیم میومدیم و این سمت حتما کمپ می کردیم اما به هر حال گذشته بود و آب رفته برنمی گرده.
به روستا که رسیدیم اولین چیزی که به چشممون خورد لونه های فراوون لک لک بود که تمام روستا دیده می شد. اهالی روستا به این لک لک ها خیلی اهمیت می دن چون برای اون ها نماد صلح و خوش اقبالی هستند و براشون لونه های زیادی ساختن تا لک لک ها هر سال به همین جا برگردن. لونه های لک لک ها بالای تیرهای فلزی که اهالی نصب کرده بودند ساخته شده بودند و دور تا دور روستا هم دیده می شدن. اینکه دقیقا از کی این اتفاق افتاده مشخص نیست اما از سال های خیلی دور به خاطر شرایط منطقه یعنی هم وجود درخت های بلوط و هم به خاطر وجود دریاچه آب شیرین زریبار لک لک های در زمان مهاجرت به این منطقه میان و در اینجا مدتی می مونند و زادآوری شون را انجام می دن و بعد می رن و دوباره سال بعد برمی گردن و در این سالها رابطه خوبی بین اهالی و این لک لک ها بوجود اومده و برگشت لک لک ها نشان از امنیتی داره که این منطقه برای اونها داره.
همون ورودی روستا یکی از اهالی با گاری کوچکی که داشت کلانه درست می کرد و می فروخت . از اونجایی که کلانه را توی نودشه امتحان کرده بودیم و دوست داشتیم به پیشنهاد بچه ها برای صبحانه کلانه خریدیم و با تخم مرغی که درست کردیم ترکیب خفنی از آب دراومد و حسابی صبحانه بهمون چسبید. چون تعداد کلانه هایی که می خواستیم زیاد بود، دوازده نفر بودیم و حداقل هر نفر دو تا سفارش داده بود، من کنار کلانه پزمون وایسادم و کمکش کردم تا کلانه ها زودتر آماده بشه و البته تجربه ی خوبی بود حتی از یه جایی به بعد دو سه تا کلانه را کامل خودم درست کردم . این سری به کلانه ها روغن کمتری زدیم و اینجوری راحتتر خوردیم و بیشتر چسبید.
بعد از خوردن کلانه و صبحانه به سمت بالای تپه ها رفتیم تا لک لک ها را از نزدیک ببینیم. بالای خونه ها تیرک ها ردیف شده بودند و بالای هر تیرک هم یه لونه بود که یک یا دو تا لک لک داخلش بودند و صدای جیک جیک جوجه هاشون هم میومد. سمت چپ را گرفتیم و کمی بالاتر رفتیم . رفتیم و بالای تپه جایی نششتیم که یه لانه لک لک درست روبه رومون بود و ما داخل لانه را هم می تونستیم ببینیم. داخل لونه چهار پنج تا جوجه بود و لک لک مادر اولش از ما ترسید و بالای لانه شروع به پرواز کرد و بعد از چند دقیقه که متوجه شد ما با لانه اش کاری نداریم و اومد و داخل لونه نشست . همونجا یه ربعی نشستیم و به این رابطه دوستانه بین لک لک ها و انسان ها نگاه کردیم.رابطه ای که وقتی آزاری داخلش نباشه هر دو طرف می تونند به هم اعتماد کنند و در کنار هم به خوشی روزگار بگذرونند. بعد از دیدن و عکس و فیلم گرفتن دل کندیم و به سمت پایین برگشتیم.
داخل روستا چند تا از جوون ها موقعی که گردشگرها میومدن براشون در مورد لک لک ها توضیح می دادند، در مورد روستا می گفتند و به عنوان راهنما نقش ایفا می کردند. جوون هایی کم سن و سال با لباس های زیبای کردی که خیلی هم خوش اخلاق بودند و هم مراقب بودند تا کسی به لک لک ها یه وقتی آسیب نزنه یا موجب ترس اونها نشن. این چند تا جوون حتی داخل اینستا هم یه صفحه ایجاد کردند که در مورد روستا و لک لک ها عکس و فیلم می ذارن. با جوون ها که صحبت کردیم، گفتن که امسال توی زمستان موقع ورود لک لک ها یه جشن هم برگزار کرده بودند که قراره این جشن هر سال برگزار بشه. داخل روستا لباس کردی هم کرایه می دادند که می تونستی بپوشی و عکس بگیری. بعد از دور زدن داخل روستا به سمت یه بستنی فروشی رفتیم و اونجا بستنی خوردیم.
ساعت یازده شده بود و باید به مقاصد بعدی می رسیدیم. دو تا مقصد دیگه داشتیم یکی دریاچه سد گاران و یکی هم آبشار گویله که بعد از سد بود. به سمت سد گاران رفتیم تا ناهار هم همونجا بخوریم و عصرش بریم آبشار و یه جا حوالی همونجا هم پیدا کنیم برای کمپ شب. بعد از یک ساعت به سد رسیدیم، از دور کنار دریاچه دو تا آلاچیق دیدیم، به همون سمت رفتیم و کنار دریاچه پارک کردیم. داخل آلاچیق ها دو تا خانواده نشسته بودند، اما بغل یه کیوسک سایه بود و جای نشستن داشت. دریاچه حسابی خلوت بود و توی این شلوغی تعطیلات پیدا کردن یه جای خلوت و دنج واقعاً غنیمته. رفتیم وتنی به آب زدیم و حسابی خستگی در کردیم. بعد از شنا اومدیم و بساط ناهار را آماده کردیم. وقتی به اون محل دنج و آروم نگاه کردیم همگی تصمیم گرفتیم که از رفتن به آبشار بگذریم و همینجا بموینم و امروز را به خودمون استراحت بدیم و شب هم همینجا کمپ کنیم.
عصر هم دو تا خانواده رفتن و فقط ما موندیم. ماشین ها را نزدیکتر آوردیم. یکی از ماشین ها رفت و برای شام غذا تهیه کرد. ما هم کمپ را آماده کردیم. چادرها را به ترتیب زدیم. یه چاله برای سرویس بهداشتی کندیم. کم کم که خورشید غروب می کرد، هوا دل انگیزتر می شد و اطراف دریاچه زیباییش دوچندان می شد و ما چنان محو تماشای گل ها و سبزه ها و خورشید و عکس و فیلم شده بودیم که رفتن زمان را متوجه نشدیم و وقتی نگاه کردیم، هوا تاریک شده بود و نوبتش شده بود که دست به کار شام بشیم.
چراغ هایی که همراه داشتیم را زدیم تا نور کمی برای شب داشته باشیم. شب آرومی داشتیم. آسمان پر از ستاره بود و می درخشیدند. همه جا سکوت بود و جز صدای خودمون هیچ صدایی نمیومد. نمی دونم تجربه اش را دارید یا نه ولی وقتی توی یه شهر بزرگ و شلوغ زندگی می کنی، بودن توی همچین جای آروم و دنج و به دور از شلوغی دنیا یه نعمته برات.
روز ششم
بعد از گذروندن یه شب آروم، صبح برای طلوع بیدار شدیم. وقتی بیدار شدم و رفتم صورتمو بشورم حس کردم روی دریاچه را مه گرفته، اما بعد که دقت کردم متوجه شدم که مه نیست بلکه گرد و غباره که منطقه را گرفته که این گرد و غبار تا سنندج هم که رفتیم به چشم میومد.
بعد از خوردن صبحانه بند و بساط را جمع کردیم و به سمت سنندج رفتیم. آخرین مقصد ما شهر سنندج بود که دو ساعت راه داشتیم. هوا آفتابی بود اما آسمان گرد و غبار گرفته بود. طرف های دوازده به سنندج رسیدیم. به سمت بازار سنندج اول رفتیم تا اگر دوستان خریدی دارند انجام بدن. داخل بازار همه چی پیدا می شد اما حسابی باید می گشتی که این قسمت را چون ما حوصله و وقت خرید نداشتیم ازش گذشتیم و فقط به خریدن چند تا تیکه بسنده کردیم و بعد از یه ساعت از بازار بیرون زدیم. حسابی گرسنه بودیم نزدیک بازار رستوران پیدا کردیم و ناهار سفارش دادیم. داخل رستوران جا برای نشستن نبود بنابراین غذاها را گرفتیم و سوار ماشین شدیم و توی مسیر داخل یه محله خلوت پارک کوچکی دیدیم و همونجا نشستیم و ناهار خوردیم.
روبه روی پارک یه نانوایی کوچک بود که دو تا خانم مشغول درست کردن یه سری نان محلی بودن که شبیه شیرمال بود. رفتم جلوی مغازه شون و ازشون پرسیدم که این نون ها چیه، گفت نون محلی هست به اسم کولیره. ازشون دو تا خریدم تا بعداً امتحان کنیم. تا نان ها آماده بشه با خانم ها هم کمی صحبت کردم. یکی شون خیلی مهربون بود و با حوصله جواب می داد و دومی کمی حوصله نداشت و جواب ها را کوتاه و سرد می داد. بعد از گرفتن نان ها سوار ماشین شدیم و به سمت خانه آصف که به خانه کرد هم معروفه رفتیم.
این خانه یکی از قدیمی ترین خانه های شهر سنندج هست که در دوره ی صفویه ساخته شده. همونجوری که از اسمش معلومه خانه متعلق به فردی به نام علی نقی کردستانی معروف به آصف وزیری بوده. این خانه برای مردم سنندج اهمیت داره و عروس و دامادها حتی از این خانه به عنوان محلی برای عکاسی استفاده می کنند. این خانه در حال حاضر موزه مردم شناسی یا خانه کرد هست که در اون در مورد شیوه ی زندگی مردم کرد تا لباس هاشون، صنایع دستی شون دیده می شه.
وقتی ما به خانه آصف رفتیم عصر بود. یک ساعتی داخل خانه گشتیم . عمارت بزرگی بود و قسمت های خیلی زییایی داره بخصوص پنجره هایی با شیشه هایی رنگی که جزو معماری ایرانیه، به کار رفته بود. کاربرد این شیشه های رنگی خیلی جالبه برای ما ایرانی ها. علاوه بر زیبایی که این شیشه های رنگی به خانه ها می ده، یکی از کاربردهای اصلی این شیشه ها دور کردن حشرات بوده. حالا چه جوری ؟! اینجوری که این شیشه های رنگی دید حشره ها را مختل می کنه و این باعث می شه که داخل خانه حشره نیاد.
خانه کرد هم کلی از این پنجره ها و درهای شیشه رنگی داره که نمای زیبایی دارند و همین باعث می شه کلی وقت بذاری تا جاهای مختلف این خانه عکس بگیری. این عمارت یه قسمت حمام و گرمابه هم داشته که قابل بازدیده که حمام قدیمی چه جور بوده و چه تزئینات زیبایی هم توی دیوارها و سقف گرمابه به کار رفته که نشان دهنده اهمیت حمام در دوره های قدیم بوده چون قدیمی ها مثل ما حمام شان کوتاه نبوده . وقتی می رفتن حمام حسابی تن و بدنشون را مشت و مال هم می دادن.
بعد از اینکه عمارت کامل دیدیم، اومدیم بیرون و رفتیم سراغ جای بعدی که یه عمارت قدیمی بود و اسمش خسروآباد بود. خانه یک عمارت قاجاری هست که به دستور حاکم اون زمان کردستان امان الله خان اردلان ساخته می شه و به عنوان یک مقر حکوتی ازش استفاده می شده.
وقتی به عمارت خسروآباد رسیدیم ساعت هفت شده بود و ما هر چی سریعتر می خواستیم عمارت را ببینیم تا زمان کافی برای پیدا کردن محل مناسبی برای شب داشته باشیم. وارد کوچه بن بست پهنی شدیم که عمارت در انتهاش قرار داشت. ماشین ها را پارک کردیم و به سمت عمارت رفتیم. جلوی عمارت یک حوض بزرگ بود که دور تا دورش را درخت های کهنسال گرفته بودند. ورودی عمارت خیلی چشم نواز بود. اگر بخوام مقایسه کنم ورودی عمارت قابل مقایسه با خانه آصف نبود اما قابل قیاس با عمارت های شیراز مثل باغ عفیف آباد بود. از در بزرگ عمارت وارد حیاط شدیم. حیاط وسیعی که وسطش حوض بزرگی بود که مابین بخش عمارت سلطنتی و عمارت روبه روش قرار داشت اما درست وسط نبود که وقتی علتش را جویا شدیم طبق حرف راهنمایی که اونجا بود بخاطر این بوده که حاکم سعی کرده حوض را روبه روی اتاق همسرش که اتاقش در قسمتی از عمارت بوده و حاکم بسیار بهش علاقه داشته و البته شاعره ی معروفی هم بوده، قرار بگیره.
دور تا دور حیاط اتاق های متعددی بود اما بخش سلطنتی بسیار به چشم میومد بخصوص با پله هایی که حالت نیم دایره به در ورودی ساختمان می رسید. این پله ها عظمت خاصی به عمارت داده بود. تعداد پله ها هم زیاد بود. وقتی از پله های بلند عمارت بالا رفتیم و به در ورودی ساختمان رسیدیم، از اون بالا دقیقا حس اینکه حاکم از این بالا نگاه بالا به پایینی به رعیت داشته به آدم دست می داد. وارد ساختمان شدیم که دوباره یک حوض کوچک در وسط و پشتش یک در و پنجره ی چوبی با شیشه های رنگی و اتاقی که پشتش بود و اتاق های اطرافش.
درست روبه روی این عمارت و اون سمت حیاط یه ساختمان دو طبقه دیگه هم قرار داشت که نقطه ی مقابل بود و بالای ورودی اصلی عمارت می شد یعنی همونجایی که ما بلیط تهیه کرده بودیم. دو طرف پله برای بالا رفتن داشت. از پله ها که بالا می رفتی یک سالن بزرگ بود که دور تا دورش بالکن بود که یه سمت به داخل عمارت بود و به سمت خارج از عمارت و رو به باغ دید داشت. دو تا قسمت جالب دیگه داخل عمارت وجود داشت. یکی سالنی که توی گوشه ی سمت راست حیاط بود و محلی بود که هنرمند مجسمه سازی اونجا مجسمه های بسیاری زیبایی از شخصیت های مهم و حیوانات و تصاویر دیگه ساخته بود. قسمت دیگه سمت چپ عمارت سلطنتی بود که یه کارگاه چوب بری بود، درها و پنجره ها و سقف چوبی و ستون های چوبی خود عمارت داخلش در حال مرمت یا ساخت بودند.
یک ساعتی هم داخل عمارت خسروآباد گشتیم و هنوز هوا تاریک نشده از عمارت بیرون اومدیم تا به سمت آبیدر بریم. می خواستیم روی پل معلقش بریم که اینقدر شلوغ و ترافیک بود داخل آبیدر که پشیمان شدیم و به خوردن یه چای و نبات بسنده کردیم و از آبیدر بیرون اومدیم. می خواستیم خونه بگیریم ولی خونه بازم پیدا نکردیم . یه خانه هم پیدا کردیم که محله ی خوبی نبود و نگرفتیم و شب را در قسمتی از پارک آبیدر استراحت کردیم. این درست روز آخر سفرمون بود و ما تمام جاهایی را می خواستیم ببینیم را دیده بودیم و امشب شب آخر کنار هم بودنمون بود. شب آخر غذا را خوردیم و صحبت کردیم. عکس ها را رد و بدل کردیم. چادرها را زدیم و زود خوابیدیم چون صبح هم بعد از صبحانه قرار بود برگردیم به شهر و دیار خودمون.
روز هفتم
صبح ساعت هفت بیدار شدیم و بساط آخرین صبحانه را آماده کردیم. از اونجایی که نان سنتی که گرفته بودم خیلی خوشمزه بود، با موافقت همه بچه ها برای صبحانه رفتیم و از اون نان های تازه گرفتیم و برای صبحانه خوردیم. یه سفره بزرگ وسط پارک انداخته بودیم و داخل سفره همه چی پیدا می شد. بعد از صبحانه هم وسایل جمع شد و همونجا از هم خداحافظی کردیم و هر کدوم به سمت خانه حرکت کردیم. یه ماشین از یزد و سه تا ماشین از تهران و اینجوری سفر کرمانشاه و کردستان تمام شد و ما هم شب به خانه رسیدیم. البته ما توی مسیر برگشت چند ساعتی هم به لاله جین رفتیم و از سفال های اونجا دیدن کردیم و آخر شب به تهران رسیدیم. و تمام
نویسنده: رضوان حیاتی پور