در زندگی بسیاری از آدمیان نقشبسته بر روی کره خاکی که من زندگانی را آغاز کردم، واژه سفر در بطن زمان پیوسته جاری بوده؛ پس حیات آدمی از سفر جدا نیست و ازین روست که همین واژه با انواع سبکها، در بین مردم شناخته میگردد. شاید برای برخی از افراد، سفر به قصد کاوش خویشتن به بهانه اکتشاف اطرافی که آکنده از ناشناخته هاست از مهمترین اهداف چمدان بستن شده است. من، فائزه، ساکن کهکشان راه شیری در همسایگی کهکشان دیگری به نام آندرومدا زندگی میکنم. از بین سیارههای بسیار زیاد، نطفهام، برروی کره زمین بسته شده و از طریق تنفس به بدن و افکارم مسلط میشوم، اکسیژن سهم مهمی در نوشتن این متن داشته و اصلاً برای همین اکسیژن سفرم را آغازکردم تا با قرارگرفتن در فضاهای خوشاقلیم، امکان جذب بیشتری از این عنصر به ظاهر در دسترس را داشته باشم و از سویی دیگر، بتوانم مکاشفه های درونی را آغاز و نتایج مکاشفه هایم را برای دیگران با به کارگیری از هوش کلامیام، بازگو نمایم.
تهران تا درختان نقره ای سپیدار
منتظر ضربه های ساعت برای اعلام زنگ حرکت در ساعت 12 شب شهریور سال1401 هستم. نگاهی به چمدان بسته شده در گوشهای از اتاقم میاندازم، انگار با آن رنگ قهوهای گرم که خود نمادی از گندم و زمین و نعمت است، آماده برخاستن است. گویی او هم در تلاطم افکارش جویای دیدن و نگریستن شده؛ که به نوعی از مهمترین ارکان سفر است. او به دنبال توده خاک سرزمینی دگر، رشته مداوم افکار قطع نشدهاش را میتاباند و من نیز به دنبال کنجکاوی های نگریسته نشدهام. چمدان را سبک بستم و یک کتاب سفرنامه از زبان بانوی قاجاری را در بالاترین قسمت گذاشتم. ناگهان، صدای زنگ گوشی همراه که رسیدن همسفر با ماشین کابوتاژ را نوید میدهد.
برای کابوتاژ یا مساحله ماشین از چند روز قبل با مدارک ماشین و مدارک شخصی، همسفر به گمرک رفته بود و حالا، پلاکی با شماره ارقام و حروف بزرگ انگلیسی بر پیکر خاکستری خودرو آویخته شده بود. گواهینامه ها را نیز در کانون جهانگردی و اتومبیلرانی بین المللی کرده بودیم. مقصد سفر، به دو کشور ترکیه و نیز گرجستان بود. از این رو، در ماه شهریور و تاریکی شب به سمت اولین مقصد یعنی مرز رازی و کاپیکوی به راه افتادیم. برنامه کامل گوگل مپ و در جایی ویز راهنمای جستجوی مسیرجاده، هتل، رستوران و جاذبههای گردشگری شد. عبور از شهرهای تهران، کرج، قزوین، زنجان، تبریز، خوی، قطور تا مرز رازی پیشنهاد نقشه ها برای کمترین مسافت بود.
تبریزیهای عمود بر زمین
حدود 14 ساعت زمان، تا رسیدن به مرز رازی در پیش داشتیم. نسیمی خنک، صورتم را به آرامی از پنجره ماشین می نواخت، همچنین پخش نوای دلنشین موسیقیهای مختلف، در کنار همسفر، با هاله کمرنگی از بخار چای، لذّت سفر را دوچندان مینمود. مگر هدفم را اکسیژن نگرفته بودم پس برای دریافت و جذب هر چه بیشترش در راستای فهم جهان عمیق درون و برونم به جریان های هوایی مستقر در شهرها نیاز داشتم. همه شهرها را تا قبل تبریز میشناختم، پس خودم را برای مسیرهای بعدی آماده میکردم.
در ذهنم پایتخت صفویه را با تصاویر مکاتب نگارگری ایرانی می آراستم که از ساعت 7 صبح به بعد، این تصوّر به واقعیت تبدیل شد. در کنار جاده، درختان بلند تبریزی با تنه های قهوه ای رنگ در رقابت با تنه های سفید درختان سپیدار قد برافراشته بودند و بوته های بلند و کوتاه با رنگمایه های سبزرنگ، زیر پلهای فلزی جاده را تا مرز رازی آراسته بودند. من از چیدمان بوته های کوتاه و بلند در کنار درختان تبریزی و سپیدار لذت میبردم.
مرز کاپیکوی در ساعت چهارونیم عصر
حس عبور از مرز کشوری که با سبزیجات، حبوبات و لبنیاتش رشد یافته ای و با اینکه میدانی تا چند هفته دیگر بازمیگردی، کار سخت و آکنده از ترسی برایم بود. از مرز رازی، پس از طی زمانی در حدود یک ساعت، با بررسی مدارک و گذرنامه عبور کردیم و نگرانی و ترسم به خاطر ندانستن زبان ترکی شروع شد و خوشبختانه همسفر، با تسلط به زبان ترکی، ترس را برایم بی معنی کرد. ماشین نیز مجدد در مرز کاپیکوی ترکیه بررسی شد و مهر ورود کشور ترکیه بر روی پاسپورت، ثبت شد.
آناتولی شرقی- شهر وان
مقصد اولین شهر از ترکیه، وان بود که تا آنجا در حدود یک ساعت و نیم مسیر داشتیم. از پنجره به اطراف مینگریستم و هنوز امتداد حضور درختان تبریزی و سپیدار را در مسیر کوهستانی، دنبال می کردم. ماشینی در جاده نبود و انگار تنها صدا، لحن زمزمه های شادی ما بود. زمان زیادی رو هر دو بدون خواب شبانه تا این لحظه گذرانده بودیم و لذت حضور تنفس اکسیژن، شوق بیداری را در ما زنده نگه میداشت. دریاچه آبی کنارجاده، گواه حضور سیانوباکترها؛ یعنی اولین سازندگان سیستم فتوسنتز و در نتیجه عنصر نامریی اکسیژن بود.
دریاچه دیرمیگول، کنار جاده اصلی، در آغوش کوهستان مجاورش، آرامیده بود و رنگ آبی خود را به رخ همگان میکشید. مسیری نزدیک به صدکیلومتر را با تماشای خانههای کوچک روستایی، مزارع طلایی و باطری های کوچک خورشیدی روی بام خانهها به پایان رساندم. ورود به شهر وان برای من یعنی ورود به یک شهر تازه که از هر جهت دامنه تخیلم را گسترش میداد. سیم کارت ترکیه را برای جستجوها و کنجکاویها به مبلغ سیصد تله ترکیه تهیه کردیم و از آنجا، هتل رامادا را، در کنار ساحل دریاچه وان به مدت دو شب گرفتیم. از این هتل چهار ستاره، صبحانه های خوشمزه را، در کنار منظره ساحلی، با پذیرایی مردی که هر روز با قوری چای استکانهای کمر باریک را با لبخند پر از چای مینمود، به یادگار دارم.
البته نوع دیگری از نوشیدنیهای شیرین گرم در شهر وان با ترجمه فارسی نوک پرنده، رایج بود. در پایان روز اول واژه قدردانی و ممنون را به زبان ترکی یاد گرفتم (تشکر ادریم). گردش درمیان بازارهای شهر و آشنایی با چهره مردمان در کوچه و خیابانها و نیز تماشای بافت کلی شهر در کنار نوع معماری، شیوه استفاده از شیروانی جهت حفظ ساختمان در برابر بارش برف و باران از اهمیت ویژهای در نگاهم برخوردار بود.خیابانها مملو از پاساژ و مراکز خرید در رقابت تنگاتنگ با برند ها تامل برانگیز بود. امروزه، واژه مصرف برهمه ابعاد زندگی ما سایه گسترانیده و پیدرپی به شکلهای متنوع و خوشایند به سمت افراد جوامع حمله میکند. سه روز دیگر هم در هتلی جدید به نام اِدنز، ماندیم و به تماشای شهر و دریاچه با آن مرغهای ماهیخوار نشستیم. در یک نگاه کلی شهر وان را محصور در فضاهای آکنده از کالاهای مصرفی به ویژه برای گردشگران ایرانی تورهای وان یافتم.
آناتولی شرقی- شهر اِرزُروم
طبق معمول بعد از خوردن یک صبحانه کامل هتل اِدنز را به مقصد اِرزُروم ترک گفتیم. مسیری درحدود شش ساعت با 377کیلومتر در پیشرو که تا 100کیلومتر از مسیر هنوز دریاچه وان را در کنار جاده دیده میشد و در کنارش لذت دیدن درختان سرسبز در کنار خانههای کوچک روستایی مسیر را چندین برابر دیدنیتر مینمود. در تاریکی شب، وارد شهر اِرزُروم؛ یعنی یکی از سردترین شهرهای کشور ترکیه شدیم. شهری که به پاس وجود معدن سنگ سیاه اولتو تاشی، به شهرت رسیده و از آن در ساخت جواهرات و تسبیح استفاده میکنند.
طبقه پنجم هتل بویوکـدو را در نزدیکیهای مرکز شهر و روبروی میدان کاظمکارابکرپاشا، گرفتیم. رفتار مرد هتلدار جوان بسیار مهربانانه و قابل ستایش؛ طوریکه به توصیه او ماشین را روبروی هتل زیر دوربین پارک کردیم. برای شام یک وعده سبک غذایی و سپس به خواب عمیقی فرو رفتیم. نیمه های شب از شدت سرما بیدار شدم ولی پتوهای هتل رو دوست نداشتم، آخر اتاق خیلی قدیمی بود و تمیز به نظر نمیآمد، ازاینرو، با تجسم آگاهانه واژه گرما در ذهنم دوباره به خوابی عمیقتر از قبل رفتم.
صبح از بالکن، منظره شهر در زیر آسمان آبی میدرخشید. بوی نان داغ و چای میتواند مرا در سفر بیهوش کند. به جز ما آن شب در هتل زوج میانسالی از کشور روسیه نیز حضور داشتند که سر میز صبحانه ملاقاتشان کردیم. یکی از خوشمزه ترین کرههای صبحانه زندگیم را، روبروی همسفرکه از قاب شیشه پنجره پشتش،حرکت آهسته خودروهای اندک، پیدا بود را در این هتل خوردم.
بعد از نوشیدن دو استکان چای به شکل اتفاقی، درحال قدم زدن از یک اثر تاریخی واقع در روبروی هتل دیدن کردیم. یک مسجد تک مناره به نام کاواککامـی در گوشهای از میدان روبروی هتل قرار داشت. این مسجد در قرن 18 ساخته شده و در سال 2000 میلادی با مرمّت کامل بازسازی گشته بود. این بنا که در ابتدا مسجدی با سقفی مسطح با ستونهای چوبی، در محوطهای مستطیل شکل و از سه شبستان عمود بر محراب تشکیل یافته بود. درکنار بنا یک منار سنگی با پایه مکعب مربع دیدم. محیط حیاط آکنده از هوای مرطوب صبحگاهی و بازی خزه ها لای سنگفرش کف حیاط، خود زمینه ساز شکل گیری فهم عمیق نقوش تاریخی نهفته بر تن مسجد بود.
از دیگر جاذبه های تاریخی این شهر قلعه اِرزُروم است؛ یعنی نماد بارز اندیشه دفاع بشر در برابر تهاجم بیگانگان. موقعیت مکانی آن در خیابان جمهوریت می باشد که از مکان هتل تا آنجا تقریبا 4دقیقه با ماشین، زمان لازم بود. اطلاعات تاریخی میگویند: که این قلعه در 2500 سال پیش و در زمان فرمانروایی اُورارتوها، با سنگ احداث شده و در طی تاریخ شاهد ویرانیهایی توسط اقوام مختلفی همچون: پارسها، رومیها، آشوریها، ساسانیها و اعراب بوده است. در گذشته دارای 8عدد برج بوده که امروزه تعداد کمتری از آنها را به چشم دیدم. در حین بازدید قلعه من بر بلندای شهر روی تپهای ایستاده و با بستن پلکها، خودم را درگذشته ای دور تجسم کردم.
حس امنیت در جوار دیوارهای بلند دژ و ایستادن در میان باروها، تمام وجودم رو تسخیر کرد، با اینکه مسافر یک روزه این شهر و موقعیت بودم، گویی در لایههای تاریخی فضا، با نگهبانی خیالی یا شاید هم واقعی حفاظت میشدم و گرمای تابش خورشید بر روی پوست صورتم این حس را دو چندان مینمود. باد، خنک و هوا برای تنفس خیلی مناسب بود. در این لحظه با نیش زنبوری بر روی دستم به خود آمده و اولین فکری که ذهنم را درگیر کرد این بود که آیا زنبور الان مرده است؟ او هم در مکانی تاریخی به تاریخ پیوسته است؟ آیا در گذشته هم روی این نقطه از کره زمین زنبورها پرواز می کردند؟ آیا میوه های قرمز رنگ درختان رووان این منطقه در گذشته هم می روئیدند؟ صدای همسفر در فضا پیچید. کجایی؟
کمی بالاتر از قلعه یک مقبره با پایه و بدنه ای استوانه شکل از جنس سنگ، در کنار درختان رُوان قرار داشت. خط کتیبه برایم قابل خواندن نبود، برطبق نوشته های وبسایت های معتبر ترکی، گویی مقبره متعلق به بانو چِمچِمه خاتون در قرن چهاردهم میلادی مقارن با قرن هشتم هجری و زمان سلطنت ایلخانیان بود. درگاه ورودی مقبره ایستادم و شاید با بازمانده ای از هولاکوخان دردودلی زنانه و بسیار کوتاه در دل کردم.
با شنیدن صدای سازهای موسیقی محلی ترکیه ای، گوش ها به ناگهان، جذب صدا شدند. آن طرف خیابان درست روبروی قلعه، یک گروه موسیقی خود را برای اجرا آماده میکردند که در نمای پشت افراد، یک اثر تاریخی چشمگیر به جای مانده از دوران سلجوقی، به نام مدرسه منار دوقلو، خودنمایی کرد. جنس بدنه ساختمان از سنگهای حکاکی شده و نیز دارای نقش برجسته با موضوع حیوانی، گیاهی، اسلیمی و هندسی بود. نامگذاری این مدرسه به زبان ترکی به خاطر وجود دو مناره با شکوه به ارتفاع 26 متر بود. مناره ها با چیدمانی هوشمندانه از آجر و کاشی های آبی فیروزه ای چشمهایم را به سوی خود کشیدند که به تنهایی نمادی از ذوق و هنر دودمان سلجوقی بود.
لذت خوانش خط کوفی برای اسامی اَلله و مُحمَّد نیز در قسمت پائین مناره ها مرا برای لحظه ای دیگر بر روی پلکان ورودی میخکوب کرد. ساختمان چهار ایوانی با دو طبقه، در حیاط مرکزی کاجهای کوتاه جوان رها شدهای بر خاک با پایه های شکسته و پراکنده ستون های بجای مانده، سخن می گفتند. در اتاق های طبقه اول که امروزه تبدیل به موزه گشته، کمی راه رفتم. هر کدام از اتاقها دارای آثار ارزشمند هنری متنوعی همچون کتیبه ها و نُسَخِ خوشنویسی، ظروف و ابزار، ساعت و منسوجات و...بودند.کتیبه موجود در این مدرسه، دستور ساخت بنا توسط خدابنده خاتون، دختر سلطان سلجوق کیقباد را نشان می داد. این مدرسه تا ۵۰ سال اخیر به عنوان مکانی برای یادگیری و بعدها به دلیل فضا و حجم معماری خاص آن دوران به عنوان جاذبه دیدنی شهر ارزروم شهرت یافته است.
من و همسفر متأثر از حس زیباشناختی به سمت ماشین رفته تا به مقصد کشور دوم سفر را ادامه دهیم. در مسیر خروج از شهر بسیاری از نمایندگیهای خودروهای گران و پرفروش را دیدم. صدای باد در میان شاخه های درختان پیچیده و پیچ جادهها، ضرباهنگ طبیعت را تداعی می کرد. قسمتهایی از جاده، به موازات رودخانه آبی رنگ و پهناور چُورُخی عبور می کرد. گذر از تونلهای بسیار و در مواقعی طولانی که در پشت برخی، یک سد آبی ساخته شده و در اطراف، ویرانه های یک دژ مستحکم بر بلندای یک کوه نقش بسته بود.
ما مسیر را تا روستای آمبارلی، شهر بورچکا از استان آرتوین ادامه دادیم که در سمت چپ جاده، تابلوی بزرگ اسکله ایبریکلی، چشمم را به سـوی خود کشید. آسمان آبـی، آب ها آبیتر از آخرین تصویر کاشیهای لعابی هشت بهشتی که روی میزم در تهران دیده بودم، چرخهای ماشین بعد از خاموش شدن کلید راهنمای چپ، روبروی یک صف متشکل از انواع گیاهان متوقف شد.پیرمردی لاغر و قد بلند، چایخانهای را برای خود به راه انداخته بود و ما نیز لذت نوشیدن یک لیوان چای در کنار اسکله آبی را روی چهارپایه های چوبی جلوی چایخانه وی تجربه کردیم. شاید نوشتارم دور از این واقعیت نباشد که تصویرکیفیت زندگیام در این نقطه از خاک سیاره زمین در کنار رایحه کلبه چوبی و انبوه درختان کاج که با هم بر سر آفتاب به رقابت می پرداختند و نیز انعکاس اطلسی رنگ آب، کاملاً فول اچدی ثبت گردید.
از اینجا تا مرز سارپ؛ یعنی دروازه ورود به کشور گرجـستان، حدود یک ساعت زمان و 49 کیلومتر دیگر مسیر رانندگی داشتیم. تعداد تونـلها کمتر شده و حجـم درختان جنگل، رفتهرفته بیشتر میشد. در میانه راه، برای استفاده از کارواش در پمـپ بنزین شهر بورچـکا ایستادیم که در بین کـوههای بلند پوشیده از درختان سـبز و رودخانهای وسیعی در مجـاورش، قرار گرفته بود. همسفر با وسواس عجیبی، مشغول شستشوی اتومبیل شد و من با درخت انجیر سـبز تنها مانده در کناری، مدتی در دل سخن گفتم، چنانچه در بسیاری از فرهنگها درخت انجـیر را مقـدس دانستهاند.
آپارتمانهایی در اطرافم، که از نظر شکل ساخت و نحوه رنگآمیزی نـما بسیار به یکدیگر شبیه بودند. ترکیببندی رنگ سفید با آجری در پشت نمای یک مسجد تک مناره سفید با گنبـدنقرهای، تضاد بصـری شگفتی را با سبزی بافت جنگل به وجود آورده بود و در نمایی نزدیکتر به چشم، تابلـوهای آبی و قهوهای راهنـمای شهرها، با آن اَلفبای لاتین ترکی که تازه آموخته بودم برای مدتی سرگرمم نمود.
بعد از کـارواش، نزدیک به نیم ساعت تا شهر بسیار زیبای ساحلی هوپا، واقع در شرق دریای سـیاه، راندیم. نزدیک غروب، به شهر بسیار مرطوب و مناسب تنفس، وارد شدیم. به شهری که ماهیـگیری و کشاورزی در کنار پرورش چای، غلات به ویژه فندق و کیوی از عناصر اصلی تجارتش بود و حالا با عبور از این شهر فقط نیم سـاعت دیگر از مسیر باقی مانده بود.
همه جاده سرسبز را به موازات دریای سیاه تا دروازه مرز سـارپ راندیم. صف کامیونهای ترانزیت از دور نمایان شد و ما نیز مدتی طولانـی برای عبور در صف ماندیم و با همسفر از غروب دریا عکسهایی رنگارنگ تهیه کردیم.
به یاد آثار نقاشان مکتب امپرسیونیسم(بیان گرایی)، افتادم. بازی لحظه به لحظه نور خورشید، که رفته رفته کمرنگتر میشد را بر امواج آرام دریا دنبال میکردم.گویی هر لحظه، از لحظه قبلیش عقبتر میماند و شاید این همان درک راز بزرگ غلبه رنگ بر زمان بود.
باتومی، سرزمین لحظه های شاد
ماشینها به نوبت برای بازرسی در صف و من پیاده از مسیری شیـشهای و طولانی مجهز به پله برقی، برای مهر پاسپورت، هم خروج و هم ورود از مرزها به سمت گیشه پلیس گمرک رفتم و همسفر نیز، از مسیر ماشینرو که سرانجام پس از ساعتها بالاخره موفق شدیم تا از مرز ترکیه عبور و وارد کشور گرجستان شویم. هوا خیلی سرد و با اینکه در ماه شهریور بودیم،کت پشمی چهارخانهای بر تن کردم. در زمان سفر ما، قیمت هر لاری که واحد اصلی پول گرجستان است، به مبلغ 10800تـومان بود.
لاری را به شکل ویژه بر روی اسکناسها با واژه انگلیسی ژل خوانده و مینویسند. سیم کارتی را از همانجا روبروی گمرک، خریدیم که سه اپراتور بیلاین، ژئوسل و مگتیکام از بهترین شرکتهای ارائه دهنده سیم کارت، در گرجستان هستند. پرچم اتحادیه اروپا، در کنار پرچم گرجستان، خودنمایی میکرد، که سبب شد لحظاتی ذهنم را به دودمان قاجاری و معاهده هایش بسپرم، کاش پرچـم کشورم ایران، آنجا قد برافراشته بود. تا شهر باتومی، دومین شهر بزرگ گرجستان و البته مقصد اول کشور مقصد دوم ما، نیم ساعت راه داشتیم که همه مسیر را با استشـمام عطر برگ درختان کهنسال اُکالیـیپتوس در ذهنم ثبت نمودم.
سرانجام چراغهای شهر از روبرو پیدا شدند و جستجـوی هتلهای اطراف در گوگل مپ را آغاز، اولین هتل، کورتیارد بود با معماری بسیار مدرن و نمایی مونولیت سفید و شیـشه های آبی، درست روبروی دریا، بهترین جا از نظرآرامش اما برای مسافران جدید جایی باقی نمانده بود. متاسفانه یا خوشبختانه تمام هتلها و مهمانسـراهایی که ازاینجا به بعد، تماس گرفتیم یا حضوری مراجعه کردیم، با جمله خوش آمدید ولی ظرفیت نداریم از ما اسـتقبال کردند و به ناچار تا صبح زیر درختان سبز با هوایی خنک و مرطوب در ماشـین ماندیم،که خود تجربه ای تازه و فراموش نشدنی بود.
با صدای آواز پرنده خاکسـتری زیبایی، با لکهای نارنجی در زیر گلویش، از راسته گنجشک سـانان به نام کمرکولی کروپر و فریاد گربه ها از خواب بیدار شدیم.زیستگاه این پرنده بین درختان مخروطی جنگل های قفقاز، ترکیه و لسبوس(جزیره ای در یونان)است و از میوه این درختان تغذیه می کند. عمدتا وظیفه این پرنده زیبا گسترش جنگلهای کاج ترکیه ای است لیکن خوب می دانم که امروز برای بیدار کردن ما به شهر آمده بود.
بعد از این که چند ثانیهای مبهوت از زیباییاش شده بودم کمکم به خود آمدم، همسفر هم به دنبال دغدغه پیدا کردن هتل، جستجو درهتلهای مرکزی شهر را آغاز کرد. تا رسیدن به مرکز شهر به تماشای تلفیق معماری مدرن اروپایی شهر با بافت قدیمی و تاریخیاش پرداختم. به شیشه پنجره ماشین چسبیده بودم و سعی در ثبت لحظه ها داشتم.
سرانجام به بافت تاریخی شهر رسیده، کوچه به کوچه به دنبال هاستل و هتل که تعداد آنها هم البته خیلی زیاد بود. گاهی مجبور بودیم ماشین را بالاتر پارک کنیم و بقیه مسیر را پیاده از کوچه های بسیار زیبای سنگفرش شده برویم. برخی از محله ها، لباسها را شسته و به طنابی که از بالکن تا سر دیگر یا ساختمان روبرویی وصل بود، آویزان کرده بودند که برایم بسیار عجیب بود. با عبور از یک چهارراه صحنه ها تغییر می کرد؛ مثلا نمای ساختمان به طور کلی با گیاهان زینت یافته یا در ابتدای ورود به خیابانی آثار گرافیتی آرت را بر دیوارها میدیدیم. همسفر گرسنه و خسته بود و این شد که در نهایت با پیرمردی گرجی که صاحب هتلی کم طبقه بود برای دوشب اقامت اتاقی مجهز را رزرو کردیم. بعد از صرف ناهار و کمی استراحت به جستجوی باتومی با قدمتی به اندازه چهار قرن قبل از میلاد مسیح رفتیم. خوشبختانه مکان قرارگیری هتل ما، در بهترین نقطه تاریخی شهر و نزدیک به ساحل دریا بود.
چراغ خیابانها تا دیروقت روشن و همه کوچه ها پر از کافه و رستوران و نیز مملو از گردشگر بود. از بلوار باتومی به مجسمه نینو و علی در پارک میراکل، برج الفبا، میدان پیازا و سپس چرخ و فلک، ساحل و پارک ملی رفتیم. صبح زود بعد از صرف صبحانه به تله کابین آرگو واقع در خیابان گوگباشویلی کنار دریا رفته و بعد از گرفتن بلیط به مبلغ 30ژل، درون یک کابین، روبروی یک زوج عرب نشستیم.
زن با فاصله ای از مرد نشسته و در تمام طول مسیر با اپلیکیشن های اجتماعی مشغول مکالمه و گاهی تایپ بود. حدود 2500متر طول خط و 250متر بالاتر از سطح دریا حرکت میکردیم. این ویژگی امکان عکاسی از شهر را با نمای پانوراما برایمان فراهم میکرد. منظره آبی دریا، خیابان ها با ساختمانهای مدرن، ماشینهای گرانقیمت، کلیساهای قدیمی، درختان گردو، از جمله تصاویری بودند که در قاب دوربین ثبت شدند.
با همسفر از کلیسای انتهای مسیر بازدید و در تاریکی فضا، شمعی را روشن نمودیم.
سپس برای چشیدن مزه کباب ها در این شهر به رستورانی رفتیم که حدود هفتاد لاری برای وعده دو نفر را، باید در نظر گرفت. صبح زود با صدای باران از خواب بیدار شدیم، اتاق هتل، پرده های سفید بلند با پنجره های عریضی داشت که راه ارتباطی خوبی برای دیدن کوچهای بود که یکی از مهمترین آثار جمهوری خودمختار آجارستان به نام مسجد جامع باتومی درآن قرار داشت. تصاویر روی درب های چوبی مسجد بسیار زیبا بود.
پس از جمع آوری وسایل ادامه مقصد را به سمت تفلیس(تبیلیسی)؛ شهر چشمه های آبگرم، با مسافتی در حدود 6ساعت و 370کیلومتر، ادامه دادیم. جاده باتومی با موزه هنر تمام میشد و در ادامه مسیرمان ورود به جنگلهای مرطوب و همچنین گذار از رودخانههای بسیار زیاد و پهن در اطراف جاده و نیز تماشای دسته جمعی خوکهایی که از جاده، در حال عبور بودند.
از یک نانوایی محلی، نانهای گرد و خوشمزه ای را برای ناهار، با قیمت هر یک کمتر از یک لاری خریداری کردیم.
پس از پنج ساعت، به جایگاه سوخت سوکاری از روستای اِسکرا، که نوع بنزین و قیمت هر یک را در تابلوهای بالای ورودی نوشته بود، از سمت راست جاده، وارد شدیم.
هوا تقریباً سرد و نزدیک غروب شده بود. یک مجسمه عنکبوت کپی از اثر معروف مامان، ژوزفین لوییز بورژوآ، در فضای گسترده پیرامون فروشگاه نزدیک جایگاه نگاهم را جلب کرد. به نظر از فلز ساخته شده و دارای هیبت بود. معنای نمادین و مفهوم اثر را خوب می دانستم. تاکید هنرمند بر جایگاه و قدرت بافندگی و سازندگی شخصیت مادر، همچون عنکبوتِ بافنده بود.
خوب به یاد دارم که جلد اولین مقاله ام با موضوع گرافیتی، در دوهفته نامه هنرهای تجسمی سال 1388 با اثر عنکبوت از لوییز بورژوآ چاپ شد که به محض دیدن حجم، در غروب آن روز بعد از سیزده سال، جریان خون در بدنم با شدت و سرعت بیشتری به حرکت درآمد.
تفلیس در تقابل سنت و مدرنیته
پس از سوختگیری، همسفر خسته از رانندگی با موسیقیهای پر قدرت بقیه جاده را با تمرکز روی حرف هایم راند. هوای تاریک و نخستین چراغهایی که از فاصله دور، ورود ما به شهر تفلیس را خوش آمد میگفت، مربوط به محوطه تاریخی بسیار بزرگ صومعه جیواری(صلیب)، بر بالای کوهی استوار بود. این بار دیگر بر اساس تجربه، خوب میدانستیم که باید به دلیل تعداد بیشتر هتلها ، دسترسی به آثار تاریخی و جاهای دیدنی تفلیس و همچنین امکانات رفاهی متنوع هر کدام از آنها، در مرکز شهر به دنبال هتل بگردیم. به خاطر همین انتخاب در تنوع، با همسفر به گفتگو پرداختم و سرانجام در هتل شالیمار، واقع در خیابان نیکو لوماری، با فضایی بسیار ساده و راحت، در کنار پرسنل صمیمی و مهربانش مستقر شدیم.
هزینه اقامت برای هر شب مبلغ 100ژل،که ما دو شب را در اختیار گرفتیم. به شکل اتفاقی موقیت هتل، درخیابان دفتر کار ریاست جمهوری گرجستان، خانم سالومه زورابیشویلی با ملیتی فرانسوی بود. هتل زیر شاخه های انبوه و ضخیم درختان کهنسال چنار پنهان شده بود. کافهای کوچک نیز در کنار درب ورودی وجود داشت، که در همانجا نشستم و کتاب سفرنامه عالیه خانم شیرازی را که با خود از تهران به همراه آورده، با تلفیقی از حواس مختلف در ذهن و بدنم، شروع به ورق زدن نمودم. شب طولانی، تاریک و سردی بود و من در سلطه افکاری که رهایم نمیکردند، پس از دقایقی به لحظه ام مسلط شدم و با یک فنجان قهوه دسته دار، با ظاهری کلاسیک به رنگ سفید و منطبق با جذابیتهای طراحی مدرن که مسئول پذیرش مهمانم کرد، توانستم افکار سردم را در آنی، به گرما تبدیل کنم.
چهره زن غرق در آرامش و لبخند و سرشار از امنیت و مهماننوازی بود، که هرگز از خاطرم زدوده نخواهد شد. درون اتاق همسفر از سرمای پنجره باز اتاق، به حالت بدنی فرورفته در خود، با کفش، به خواب عمیق رفته بود و من در ذهنم شروع به ساخت خاطرات گذشته ملیت افراد قبل از خود در همین اتاق میپرداختم. حجم مسافرهایی که از روسیه به گرجستان میآمدند بسیار زیاد بود که این را در گفتمان کوتاهی در لابی هتل، به محض ورود شنیده بودم و شاید این دلیلی بود برای تفکر در باب فرهنگ کشورهای مختلف همسایه! به الفبای روسی فکر میکردم که آهسته به خواب بسیار سطحی، فرورفتم.
صبح زود پس از صرف صبحانه خودمان، چای و قهوه نوشیدیم و درکوچه های اطراف شروع به قدم زدن نمودیم. تابلوی قهوه ای کلیسای ترینیتی(کلیسای جامع تثلیث)، مسیر قدم هایمان را تغییر داد. حدود یکربع پیاده روی کردیم تا سرانجام خود را جلوی باغی بزرگ با ردیف کاشته شده از درختان کاج، یافتیم. در نمای پشت آن درختان با عبور از پله ها، هیبت یک کلیسای بزرگ با سنگهای سفید مایل به کرمکاهی، پیدا شد.
باد شدیدی میوزید، بالای سر، آسمان به رنگ آبی اصلی در قدرتنمایی با آفتاب طلایی و روبرو، منظرهای کلی از نمای شهر دیده میشد.
معماری بیزانسی در کنار ارتفاع 97 متری بنا، مانند ویژگی بلند بودن سردرهای ورودی مساجد در عهد تیموری، اولین قاب چشمگیر ازین بازدید بود. دومین ذخیره ذهنم برگرفته از قاب تصویری از این کلیسای ارتدکسی، با گنبد مخروطی شکل ساخته شده از فلز طلا، در کنار سنگهای مرمر و موزائیک بود و آخرین قاب استفاده از هنر شمایل نگاری بیزانسی بود. لحظه ای کوتاه و خیره بیدرنگ، به همسفر نگریستم، سخت مشغول عکاسی از همه فضاها با رنگ ها و نورهایشان بود.
صدای دعا و گاهی سکوت در فضا به شکل اسرارآمیزی پیچیده که در همین لحظه بر روی سطح شناخته شده ذهنم، سوالاتی بی پاسخ ریشه دواند، درست از همان دسته سوالهایی که در سال های اخیر به شکل پیدرپی با آن ها مواجه می شدم؛ مانند: چرا مردم اغلب سعی بر داشتن زیبایی های بصری اماکن بر روی کارت های حافظه دوربین ها دارند، در صورتیکه این مکانها عموماً برای تفکر و طرح پرسش های فلسفی در ذهن ساخته شده اند! شاید جستجوی تاریخچه اقوام رومی برایم فضای ناشناخته کلیسا را قابل فهمتر مینمود.
در گذری کوتاه از تاریخ در ذهن، به هنرمندان بیزانسی که خود را یونانی میدانستند، اجازه داده شده بود تا در هنر نقاشی و نقش برجسته، افکار مردم را از امور مادی به امور الاهی ارتقا دهند، همچنین آنها استفاده از سنگهای قیمتی، رنگهای درخشان و زرین را از مردم شرق آموخته بودند. استفاده از تناسبات فراانسانی و شکوه مادی، سبب میشد تا هر کسی برای عبادت وارد کلیسا میشود، در ذهن خود احساس کند اینجا به امر خداوند ساخته شده، نه به واسطه قدرت یا هنر انسانی. معمولاً تصاویر قدیس راساده و انتزاعی، بلند و باریک، در برابر پس زمینهای طلایی؛ یعنی مکانی عاری از زمین میکشیدند تا تماشاگر آنها را زدوده از جهان مادی بپندارد.
با اینهمه نقشمایه معنادار، چطور گردشگران تور تفلیس حاضر در آن فضا، میتوانستند فقط از تمثال خودشان در برابر آن همه تصویر عکس بگیرند! آیا شکوه هنر بیزانس را در تقابل با هنرمعاصر امروز نمیدانستند؟ آیا امروزبا تداعی تاریخ گذشته در افکارشان مفاهیم سنت و مدرن را به چالش نمی کشانند؟ آیا فکر میکردند یا فقط عبور از هر فضا را، همانند فرمان قدرتمند بین المللی رنگ سبز چراغ راهنمایی آموخته بودند؟ آیا ...
کمی در میان کلیساهای کوچکتر اطرافش و در میان درختان پرسه زدیم و خیلی آرام راهی خیابان های اصلی شده و از بافت کوچه های قدیمی شهر گذشتیم ، در کنار مجسمه نیکولوز باراتشویلی، شاعر و نویسنده ای از تفلیس با ملیتی روسی که در نیمه اول قرن نوزدهم در جنبش رومانتیسیم(بیانگرایی) فعال بوده، مدتی درنگ کردیم. با عبور از پل آرامش که از روی رودخانه متکواری(کورا) عبور می کند و نیز پیدایش سرچشمه هایش از شرق ترکیه تا رسیدن به دریای خزر، انگار به بخش جدیدتر شهر وارد شدیم.
در آنسوی پل، در خیابان الکساندرپوشکین، که بافت قدیمی شهر را به بافت جدید پیوند میزد، مسیر را از کنار مغازه ها و کافه ها تا میدان آزادی تفلیس و سپس کلیسای سیونی و پل آرامش ادامه دادیم. میدان آزادی جایی برای خرید هدایا و یادگاریهای کوچک با داشتن تاریخچهای با قدمت جان سربازهایی جوان در روزگار گذشته جنگ بود. در امتداد کوچه، به موزه تاریخ تفلیس رسیدیم ولی از اشیای قدیمی، دیگر فقط فرم برای محصورکننده است. در نمایی از شهر مجسمه واختانگ خودنمایی می کرد. ایین مجسمه در بین گرجیها، از جایگاه خاصی برخوردار است تا جایی که برای وی در روز آخر ماه نوامبر جشن میگیرند.
برای ناهار بعد از بازدید از موزه، به خیابان باریک و پر از کافه ورود یافتیم و پس از بررسی اسامی مندرج بر منو، غذای اصلی و سنتی گرجستان، خاچاپوری و خینگالی را به پسر جوان تازه کار و خوشرویی، سفارش دادیم. چهره همسفر بیانگر عدم رضایت از حالت خیس و خمیری غذا داشت. مسیر را به سمت پل آرامش، جایی برای پیوستگی میان انسان و طبیعت ادامه دادیم از نمای دورتر مجسمه مادر گرجستان و قلعه ناریکالا به خوبی دیده می شد. پس از خرید گوشت از فروشگاه بزرگ کارفور در خیابان وکوآ، هجده دقیقه تا رسیدن به هتل فاصله داشتیم.
از روی پل نیکولوز باراتشویلی، شاعر و نویسندهای از تفلیس با ملیتی روسی، فعال در نیمه اول قرن نوزدهم از مکتب رومانتیسیم(بیانگرایی) ، قدم زدیم. ساخت این پل مربوط به سال 1996 بود و روی آن مجسمههای فیگوراتیو(انسانی)، بسیار زیبایی در ارتباط با مکتب بیانگرایی، قرار داشت. کمی آن طرفتر درست درآن سوی پل، عروسی با لباس ساده سپید بلند در کنار داماد، درون پارک رایک، ایستاده بود. برای لحظاتی نگاه کردن به جریان آب رودخانه و تداوم لحظه هایی که گویی زمان آن را هر لحظه از من میربود...
چشم انداز پارکی سبز و وسیع، با داشتن موزه و سالن موسیقی مدرنی که از جنس استیل و شیشه ساخته شده قدمها، را به سوی خود کشاند، درست در پشت آن اداره ریاست جمهوری گرجستان را بر بالای دیواری بلند و چسبیده به سالن موسیقی، دیدم. مسیر را به سمت هتل، از کنار پارک با آن همه زیبایی و تضاد بصری که با ماشینهای مدل بالای کارخانههای فورد، بی.ام.دبلیو، بنز و غیره پر شده بود بدون در نظرگرفتن صداها و فقط شنیدن صدای جریان رودخانه ادامه دادیم. در هتل با دختری روسی گفتگویی دوستانه پیرامون فرهنگ معاصر شهر سوچی روسیه نمودم و بعد از پختن ماکارونی برای شام، همسفر را خفته در خواب عمیق یافتم.
سامتسخه با طبیعت بکر
صبح به سمت تهران مسیر را برنامه ریزی نمودیم که البته، قصد بازگشت از کشور ارمنستان را داشتیم اما به دلیل جنگ و درگیری درون آن کشور، از ترکیه به سمت ایران حرکت کردیم. مرززمینی واله، مرزی بین شهر واله استان سامتسخه جاواختی گرجستان و شهر پوسوف استان اردهان ترکیه، را برای عبور مناسب یافتیم و با توقفهای کوتاه در جاده اصلی خلوت و آرام تا شهر دوبایزید ترکیه، نزدیک مرز بازرگان ایران، راندیم.
از تفلیس تا واله، مسیری سبز در حدود هشت ساعت و نیم را آکنده از درختان شاداب زبان گنجشک، با همان میوه های قرمز رنگ و کوچکش یافتم. از میدان شهر خاشوری که در سال 1693برای نخستین بار نامش آمده با آن طبیعت وصف ناپذیر عبور کردیم، شهر زیبای دیگری به نام برجومی، درون دره ای عمیق، میان دو کوه سبز با کسب آن همه شهرت از آبهای معدنی ، در مسیر حرکت به شهر واله قرارداشت. قلعه آخالتسیخه شکل گرفته از قرون وسطی ازجمله تصاویری است که در گوشهای از ذهنم به یادگار نقش بست.
پس از عبور از مرز، شب را در جاده اصلی که در نقاطی نزدیک به ارمنستان با رودخانه ارس به تقاطع می رسید، به آرامی تا پمپ بنزین بی.پی، ادامه دادیم و سپس در هتلی از شهر دوبایزید به نرخ 300تله ماندیم. صبح به طرف مرز بارزگان رفتیم و با معطلی به نسبت زیادی در صف به طرف تهران بازگشتیم.
جمع بندی
انسانهای معاصر، در زندگی بر این پهنه گسترده جغرافیای شناخته شده زمین، از بسیاری آداب مرسوم وبخشهای فرهنگی، گسست یافته و عمدتاً به دنبال منابعی برای جایگزینی با آگاهی شفاهی و کلامی در گذشته خویش هستند. از اینرو شاید بتوان برای معاصرینی که دیگر زبانی برای بیان در بین آنها باقی نمانده، از طریق نوشتن تجربه ها، چیدمان تصویر و گاه پخش یک فایل صوتی، در ارتقا سطح آگاهی افراد قدمی برداشت. من نیز با این نوشتار خُرد حداقل تلاشم را نمودم تا شاید از طریق این سفرنامه، بتوانم به افراد نیمه آگاه در زمینه شکل بخشی به تعاریف نوین فرهنگ کمکی کرده باشم.