با سرندپیتی تا سرندیپ (سفرنامه سریلانکا)

4.6
از 67 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
با سرندپیتی تا سرندیپ (سفرنامه دنیای زیبای سریلانکا)
آموزش سفرنامه‌ نویسی
04 مرداد 1399 09:00
71
30.4K

 cover-safarname-khareji-herfie(01-11-23).jpg

با سرندپیتی تا سرندیپ (سفرنامه سریلانکا)

همراه با ارائه راهکارهائی برای کاهش چشمگیر هزینه سفر

و معرفی جاذبه های گردشگری کمتر شناخته شده سریلانکا

هواپیما آرام آرام از پارک خارج شد و پس از تاکسی به ابتدای باند پروازی رسید. به ناگاه سرعت زیاد شد و دیگر لرزش ناشی از ناهمواری باند را زیر پایم احساس نمی کردم. هواپیما چون پرستویی سبکبال در آسمان پر کشید و این نوید آغاز قصه سریلانکا برای من بود. همیشه در آغاز سفر حس پروانه ای را دارم که از پیله بیرون آمده و دنیا برایش تازگی دارد و مقصد برایم چون گلی است که پروانه تمنای نشستن بر آن را دارد. ساعتی بعد خود را در فرودگاه شارجه یافته و باید چند ساعتی منتظر پرواز بعدی می ماندیم. اندک اندک خستگی بر من چیره شده و چشمانم ریز شد و خواب هوش و حواسم را برد. با گردنی کج روی صندلی های سخت و فلزی فرودگاه شارجه به خواب رفتم...

با تلنگر مهدی از خواب پریدم. زمان پرواز کلمبو فرا رسیده بود. با چشمان پف کرده کوله را برداشتم و از گیت عبور کردیم و سوار هواپیما شدیم. وقتی وارد هواپیما شدم و به کارت پرواز دقت کردم، متوجه شدم سیت مهدی ردیف اول و سیت من ردیف آخر هواپیما است. مهدی همان ردیف اول نشست و من تا انتهای کابین رفتم و سپس نشستم. دو فرد تنومند در دو طرفم بودند و بخشی از حجم بدن آنها از صندلی بیرون زده و وارد فضای صندلی من شده بود. با هر دم و بازدم شان، احساس می کردم استخوان هایم خرد می شود. نشستن در فضای کوچک صندلی هواپیما بصورت عادی هم سخت است، و حالا حضور این مردان تنومند، برایم قوز بالای قوز بود. درب های هواپیما بسته شد و آماده پرواز شدیم که مهماندار به همراه یک آقا به کنارم آمد و درخواست کرد صندلی ام را با او عوض کنم.

ZG5GCP0BEAuM11fnsvD0GMXfhHCWBgua8ZqyNk3Y.jpeg

تصویر شماره 1 -  صندلی من در انتهای هواپیمای ایر عربیا بود

می خواستم از خوشحالی بال در بیاورم. مهدی کاری کرده بود کارستان و فرد کناری اش را متقاعد کرده بود که جایش را با من عوض کند. جایم را به او دادم و کوله را برداشتم و به ردیف اول رفتم. دلم برایش می سوخت. آخر او هم درشت اندام بود و معلوم نبود بین آن دو فرد تنومند چطور می خواهد بنشیند. در ردیف اول نشستم و پایم که حسابی کرخت شده را کمی باز کردم. خوشبختانه ردیف اول صندلی ها جای پای بیشتری نسبت به ردیف های پشتی داشت و این موضوع سفر 5 ساعته مرا راحت تر می کرد. کمربند را بستم و سرم را به بدنه تکیه دادم و چشمانم را روی هم گذاشتم و باز هم خواب بر من مستولی شد...

...و باز هم با تلنگر مهدی چشمانم را باز کردم. مهدی گفت صندلی ات را صاف کن و با دست به پنجره اشاره کرد و گفت رسیدیم! از پنجره که به بیرون نگاه می کردم، بخشی از یک جزیره را در تاریکی شب می دیدم. بر خلاف تمام شهرهایی که از آسمان، شب آنها را دیده بودم؛ چراغ هایی که از آسمان سریلانکا می دیدم، به شکل متمرکز فقط در شهرها نبود. تمام آنچه از این کشور می دیدم، به شکلی نسبتا یکنواخت، اندکی روشن و چراغ ها با فاصله در سراسر جزیره پراکنده بود.

zbt1MiEU65kj4CKBtfHCVn08lK3HMHjUjb6N2bmH.jpeg

تصویر شماره 2 (از اینترنت) -  تفاوت روشنایی شب های سریلانکا و بخش جنوبی هندوستان

با عبور هواپیما از روی جزیره، انبوهی نقاط روشن از لابلای درختان دیده می شد که سو سو می زدند و منظره زیبائی خلق کرده بودند. گویی آسمان راز آمیز شب زیر پایمان بود و این نورهای وهم برانگیز، ستاره های چشمک زن این آسمان زیبا بودند. این منظره با شکوه، در خاطرم جاودانه شد...

پس از لندینگ، هواپیما تاکسی کرد و در اپرون پارک کرد. هنگامی که درب های هواپیما باز شد، خشنود بودم که در ردیف نخست نشسته ایم و معطلی برای خروج نداریم. از جت وی عبور کردیم و وارد فرودگاه شدیم. نخستین تصویری که از فرودگاه کلمبو در قاب دوربین نقش بست، تعداد زیادی راهب بودایی بود که با سرهای تراشیده و لباسهای نارنجی در دو طرف سالن نشسته بودند.

G91pFWVYR14gOWIA415OqcoanDaGqwSIETSbZKAZ.jpeg

تصویر شماره 3 -  راهبان بودایی با سرهای تراشیده در دو طرف سالن نشسته بودند

فرمی که در طول پرواز میان مسافران توزیع شده بود را پر کرده و به باجه گذرنامه رفتیم. بعد از لحظاتی معطلی، مهر و برچسب کوچک ورود بر روی پاس هایمان نقش بست. و اینگونه سریلانکا با همه دلبرانه هایش برای من آغاز شد...

 

 

پر کردن کارت (فرم) ورود به سریلانکا

 ZvVoru3VpRVgfU7dp5Ly6cqJhGqWLehiFZs18jf1.jpeg

تصویر شماره 4 -  شیوه پر کردن فرم ورود به سریلانکا

پیش از ورود به کشور سریلانکا، مهمانداران هواپیما اقدام به توزیع فرم ورود به سریلانکا می کنند. این فرم باید طبق نمونه تکمیل شده و هنگام ارائه گذرنامه جهت درج مهر ورود، تحویل مامور پلیس گذرنامه گردد. چه ویزا از قبل گرفته شده باشد و چه ویزای فرودگاهی دریافت شود، باید این فرم تحویل داده شود.

 ***********************

روز نخست: پنجشنبه 2 آبان 98

زیارت دامبولا، سیاحت سیگیریا، بازی با فیل ها در هتل

با پراسان ساعت 5 صبح در فرودگاه قرار گذاشته بودیم. پراسان نام راننده ای است که قرار بود در تمام طول سفر همراه ما باشد. ساعت 4 صبح بود و باید یک ساعت در فرودگاه منتظر راننده می ماندیم. یک گروه توریست سه نفره ایرانی که در فرودگاه شارجه با هم آشنا شده بودیم را در فرودگاه کلمبو دیدیم و مشغول صحبت شدیم. اکیپ جالبی داشتند و قد یکی از آنها بلند، دیگری متوسط و نفر سوم کوتاه بود و به همین خاطر با دوستم مهدی، اسم گروه آنان را "سه تفنگدار" گذاشته بودیم. گفتگویمان با سه تفنگدار گل انداخته بود و از برنامه های سفری که در پیش بود، صحبت می کردیم. از صحبت های سه تفنگدار می شد فهمید تحقیق جامعی در خصوص سریلانکا نکرده اند و دانسته های آنها از این کشور، محدود به اطلاعاتی بود که یکی از دوستانشان در اختیارشان گذاشته بود. گفتگو برای دقایقی ادامه پیدا کرد و سه تفنگدار خداحافظی کردند. فرودگاه سریلانکا کمی خاص به نظر می رسید. این فرودگاه نخستین فرودگاهی بود که می دیدم فروشگاه لوازم خانگی در آن وجود دارد. اغلب لوازم خانگی فروشگاه قدیمی بود و نوعی نوستالژی برای ما محسوب می شد. هر چه بیشتر فکر می کردم، کمتر می فهمیدم که چرا مردم باید در فرودگاه و دقیقاً از پشت گیت گذرنامه لوازم خانگی بخرند؟! آن هم لوازم خانگی سنگین، مثل یخچال و اجاق گاز و ...

rDMlzVPIveW0Bp3m9N0Nk0US7Of7xZgRjIgcdfEm.jpeg

نقشه شماره 1 -  مسیر حرکت در روز اول سفر

ترمینال فرودگاه را ترک کردیم و به سالن انتظار رفتیم. در سالن می گَشتم بلکه راننده و راهنمای سفرمان آقای پراسان را ببینم؛ اما انگار باد در قفس می کردم.

به وای فای رایگان فرودگاه متصل شدم و در واتساپ چند بار با او تماس گرفتم، اما پاسخگو نبود. بی هدف با مهدی در سالن انتظار می پِلِکیدیم که دیدم فردی روی صندلی نشسته و نام بنده بر روی یک کاغذ نوشته و در دست گرفته است. از دور لبخندی به او زدم. او از جای برخاست و نزدیک شد. سلام و احوال پرسی کردیم و سوال کردم شما آقای پراسان هستید؟ پاسخ داد: بله من پراسانم.

در تصویری که از پراسان در سفرنامه های سریلانکا در سایت لست سکند دیده بودم، او موهای مشکی پر پشت داشت اما این راننده سری براق با موی تراشیده و چهره ای متفاوت از آنچه دیده بودم داشت و خود را با نام پراسان معرفی می کرد. کمی به او مشکوک شدم.

من:      موهاتو زدی؟

راننده:   بله، اینجا هوا گرمه و موهای بلند اذیتم می کرد (سپس چت های انجام شده بین من و پراسان را در واتساپ نشان داد. ولی Misscall های من در واتساپ او دیده نمی شد) .

راستش همین ابتدای سفر احساس کردم در این کشور باید ماستم را کیسه کنم!

تو هول و ولا بودم که باید چه موضعی بگیرم و چگونه باید به این مرد مرموز بگویم تو پراسان نیستی. اندکی دلهره داشتم و با خودم فکر می کردم نکند او از شورشیان تامیل باشد؟! نکند می خواهد ما را به گروگان بگیرد؟! چگونه به متن چت های من و پراسان دست پیدا کرده است؟! هزار جور فکر و خیال به سرم هجوم آورده بود. ترجیح دادم فعلاً به روی خودم نیاورم که می دانم او آقای پراسان نیست. اینطوری حداقل فرصت پیدا می کردم افکارم را جمع و جور کنم و یک تصمیم درست بگیرم.

 

NqNUXrC7pFxv8rg2v1haZukErrSlWbBmxI2xl5G2.jpeg

تصویر شماره 5 - در زمان سفر هر یک دلار معادل 179.5 روپیه سریلانکا بود

راهی صرافی داخل سالن انتظار شدیم و مبلغ یکصد دلار را تبدیل به روپیه کردیم. بانوی صراف در ازای صد دلار، مبلغ 17950 روپیه پرداخت کرد. مهدی هم کمی دلار چنج کرد.

نکته: در ادامه سفرنامه در کنار قیمت هایی که به روپیه است، معادل دلاری نیز در پرانتز درج شده است تا خوانندگان محترم قضاوت بهتری در خصوص نرخ ها داشته باشند.

رو به آقای پراسان قلابی کردم و پرسیدم چه سیم کارتی را پیشنهاد می کند که بخریم؟ ما را به کانتر شرکت Mobitel در کنار درب خروج سالن انتظار برد و گفت این سیم کارت بهترین پوشش را دارد. چون می خواستیم این سفر به شکل اقتصادی انجام شود، با مهدی تصمیم گرفتیم یک سیم کارت بخریم و اینترنت را بصورت مشترک استفاده کنیم. یک سیم کارت Tourist Pack با 4 گیگابایت اینترنت و 60 دقیقه مکالمه داخلی خریدیم و هشت دلار بابت آن پرداخت کردم.

Te8RDCYhDrMly4mkxevbAEZmZthl8hVCpUakomCB.jpeg

تصویر شماره 6 -  پک سیم کارت توریستی Mobitel

به محض اتصال به اینترنت، عکس آقای پراسان را از یکی از سفرنامه های لست سکند برداشتم و روی کنتاکت پراسان در تلفن همراهم قرار دادم. کنتاکت و تصویر پراسان در تلفن همراه را به آقای پراسان قلابی نشان دادم و با یه چشمک به او گفتم خیلی عوض شده ای...!

ابتدا کمی جا خورد، اما بعد خنده ای کرد و گفت من "برادر" پراسان هستم. برای پراسان کاری پیش آمد و او من را به جای خودش فرستاد.

چند دقیقه بعد آقای پراسان تماس گرفت و عذرخواهی کرد که نتوانسته خودش به دنبال ما بیاید. او گفت آقای کومار "پسرخاله ام" است و راننده و راهنمای شما در طول سفر خواهد بود. جالب بود که کومار می گفت پراسان "برادرم" است و پراسان می گفت که کومار "پسرخاله" من است! و نکرده بودند پیش از گفتن دروغ به این بزرگی، از پیش با هم هماهنگ کنند. دیگر اطمینان پیدا کردم در اینجا باید ماستم را کیسه کنم!

بعد از صحبت تلفنی پراسان، نفس راحتی کشیدم و حداقل خیالم راحت شد راننده از طرف او آمده است و خطری ما را تهدید نمی کند.

BRVei4YQPGDjxdGJxYYymrMNDeFtmCfPhUHMxUEQ.jpeg

تصویر شماره 7 -  در محوطه فرودگاه، هوای گرم و شرجی نگومبو بد جور توی ذوق می زد

از سالن انتظار خارج شدیم و به محوطه بیرونی فرودگاه آمدیم تا سوار خودرو شویم. هوای نگومبو گرم و شرجی بود و احساس می کردم وارد سونای بخار شده ام.

سکوتی کر کننده بر محوطه فرودگاه حاکم بود و انگار نه انگار که در شلوغ ترین فرودگاه سریلانکا بودیم. چمدانمان را بار ون کردیم و سوار شدیم. خودرو هنوز چند متر بیشتر حرکت نکرده بود که سه تفنگدار را دیدم با رانندگان خودروهای مقابل فرودگاه چانه می زنند. از کومار خواستم خودرو را متوقف کند. سرم را از شیشه بیرون بردم و از سه تفنگدار پرسیدم اتفاقی افتاده؟ کمکی نیاز ندارید؟ یکی از آنها جلو آمد و گفت راننده ها برای بردن ما به شهر کندی 60 دلار می خواهند که اصلاً منصفانه نیست. در این ساعت اتوبوس هم نیست که بتوانیم به کندی برویم. به آنها گفتم می توانید در بخشی از مسیر همراه ما باشید و در شهر دامبولا از ما جدا شده و از آنجا با اتوبوس به شهر کندی بروید. پیشنهاد خوبی به آنها داده بودم و بعید بود این فرصت را از دست بدهند. لحظاتی بعد همسفران جدید به ما اضافه شدند و مسیر شهر دامبولا را در پیش گرفتیم.

دقایقی در مقابل خواب مقاومت کردم اما تا سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم، خوابم برد. ساعتی بعد وقتی چشمانم را باز کردم، لحظه های آغازین روز بود و آفتاب بذر روشنائی بر روی شهر می پاشید. نخستین مواجهه من با مردم محلی سریلانکا، دانش آموزانی بودند که در کنار خیابان منتظر اتوبوس ایستاده بودند. ساعت 6 صبح را نشان می داد و حضور این تعداد دانش آموز در این ساعت در خیابان برایم دور از انتظار بود. ابتدا فکر کردم ساعت شروع کلاس های مدارس 6:30 یا 7 صبح است که از الان دانش آموزان در خیابان ها حضور دارند. اما کومار گفت ساعت شروع مدارس 8 است. او وقتی تعجب من را دید ادامه داد: چون ممکن است مدرسه 30-40 کیلومتر با منزل دانش آموزان فاصله داشته باشد، آنها باید از الان شروع به حرکت کنند تا سر وقت در مدرسه باشند. همچنان مسیر را ادامه می دادیم و در حاشیه بیشتر خیابان ها والدین و دانش آموزان را می دیدیم که انتظار اتوبوس را می کشند.

LlsiVA6YVNgpNKsQlG9aJcDUXssHsE0BO8544Sr4.jpeg

تصویر شماره 8 -  در سراسر مسیر دانش آموزان منتظر اتوبوس برای رفتن به مدرسه بودند

من نخستین درس از سفر سریلانکا را همین جا فرا گرفتم:

در تمام سالهای عمر تاکنون، فکر می کردم تباه تر از ما دهه شصتی ها در دنیا نباشد!

اما اکنون می دیدم کودکان دهه نودی سریلانکائی، مجبورند ساعت 6 صبح سوار اتوبوس های فرسوده شوند و 40-30 کیلومتر طی کنند تا ساعت 8 به مدرسه برسند. پس قطعاً اینان از ما دهه شصتی ها هم تباه ترند!

Nv1ekUpPptCh1ZjWm4g0C9kwgdDpTBF8bKk8L0Mk.jpeg

تصویر شماره 9 -  دانش آموزان 6 صبح سوار اتوبوس می شدند تا پیش از ساعت 8 صبح در مدرسه باشند

برای نخستین بار در عمرم احساس لاکچری بودن می کردم! یادم می آمد در دوران دبستان ما 7 صبح بیدار می شدیم و صبحانه می خوردیم. 7:30 جلوی درب منزل سوار سرویس می شدیم و قبل از 8 در مدرسه بودیم! زندگی از این لاکچری تر؟!!

حالا اینکه تا شلوغ می کردیم آقا معلم با شلنگ کف دستمان می زد و یا اینکه اگر موهایمان بلند بود، آقای ناظم با ماشین ریش تراش یک چهار راه وسط کله مون می کاشت که چندان مهم نیست! چرا این همه سال فکر می کردم ما دهه شصتی ها خیلی تباهیم؟! (از همین تریبون از تمام معلمان عزیزی که با گذاشتن سوزن در ابر صندلی، انتقام تنبیه ها را از آنها گرفتم عذرخواهی می کنم!)

aZqVOsT8AmH1S2NFlSo4VC26sDelyHCjTV83H6xn.jpeg

تصویر شماره 10 -  گروهی از دانش آموزان پیاده به مدرسه می رفتند

گروهی از دانش آموزان که به نظر می رسید مدرسه در نزدیکی منزل آنهاست، پیاده در کنار خیابان هایی که پیاده رو نداشت حرکت می کردند تا به مدرسه برسند. شیوه حرکت دانش آموزان در کنار خیابان جالب بود. اغلب به صورت گروهی و بصورت صفی در کنار خیابان حرکت می کردند و به مقررات راهنمائی و رانندگی کاملاً احترام می گذاشتند. یعنی نظم و ترتیب آنها فقط برای داخل مدرسه نبود و به شکلی آموزش دیده بودند که حتی در مسیر مدرسه هم نظم داشتند. دانش آموزان با دقت بسیار از کنار مسیر حرکت می کردند و بازیگوشی آنها باعث نمی شد حتی لحظه ای وارد جاده شوند.

دانش آموزان فقط از روی خط عابر پیاده به سوی دیگر خیابان می رفتند و هنگام عبور از خیابان، ابتدا به سمت راست را نگاه می کردند و وقتی به وسط خیابان می رسیدند به سمت چپ نگاه می کردند. جهت رانندگی در سریلانکا برخلاف ایران است و فرمان خودرو در سمت راست است. لباس های دانش آموزان هر مدرسه، متحدالشکل، بسیار مرتب و اتو کشیده بود. پسر کوچولوهای دانش آموز نگاهی به دوربین می کردند و لبخند می زدند.

jKwrbpgyuH5fvpRua5LB8njlURJlKbs1XaxrZ4vo.jpeg

تصویر شماره 11 -  دانش آموزان فقط از روی خط عابر پیاده به سوی دیگر خیابان می رفتند

 هنگام عبور از شهر Galewela، یک مدرسه بزرگ دیدم که تعداد زیادی دانش آموز در آن مشغول بازی بودند. از کومار خواهش کردم توقف کند. به مهدی گفتم بزن بریم مدرسه را ببینیم! مهدی خمیازه ای کشید و پیاده شد. سه تفنگدار هم با بی میلی پیاده شدند. چند ساعت تاخیر پرواز در تهران و ترانزیت در شارجه و ساعات طولانی پرواز ، همه ما را خسته و پژمرده کرده بود و همه در ماشین خواب بودند. پیشنهاد بازدید از مدرسه در آن خستگی و خواب آلودگی، در ابتدا آنها را چندان سر ذوق نیاورد. ولی بعد از دیدن مدرسه ورق برگشت و همه به شوق آمدند.

وارد مدرسه شدیم. با ناظم مدرسه صحبت کردم که اجازه دهد ما از مدرسه بازدید کنیم و عکس و فیلم بگیریم. خانم ناظم گفت منتظر باشید و رفت و بعد از 5 دقیقه با مدیر مدرسه برگشت. مدیر مدرسه کمی از ما بازجوئی کرد و پرسید چرا می خواهید مدرسه را ببینید؟ برای مدیا فیلم میگیرید؟ توضیح دادم که ما توریست هستیم و فیلم هایی که خواهیم گرفت شخصی است. برای او توضیح دادم که دیدن مدرسه های سریلانکا چقدر میتونه برای ما جالب باشه. مدیر مدرسه موبایلش را در آورد و از جلو و عقب و پهلو از ما عکس گرفت و سپس اجازه داد وارد مدرسه شویم.

دبستان Diulgaskotuwa Primary School

آدرس: Beligamuwa Ambepussa - Kurunegala - Trincomalee Hwy, Galewela, Sri Lanka

Ntd6JRDyz4WgkbW68Z3XEBuhNtTCROTteh2mbWj6.jpeg

نقشه شماره 2 -  موقعیت مدرسه در شهر گالولا

داخل مدرسه و کنار درب ورودی، یک ویترین به ارتفاع 2.5 متر بود که بودا با فیگور نشسته در آن قرار داشت. دانش آموزان هنگام ورود به مدرسه ابتدا به بودا ادای احترام می کردند و سپس وارد می شدند. اولین چیزی که در مدرسه جلب توجه می کرد، انرژی فراوان دانش آموزان بود که این وقت صبح، سر حال و قبراق مشغول بازی بودند. آخه چه معنی داشت این فنچ ها اینقدر شاداب باشند؟ مگه 6 - 5 صبح بیدار نشده اند؟ قاعدتاً الان باید خوابالو باشند! از خانم ناظم پرسیدم کلاس کی شروع میشه؟ خانم ناظم که با سر و زبان و بذله گو بود، گفت کلاس ها ساعت 8 صبح شروع خواهد شد. ایشان گفت دانش آموزان باید ساعت 7:30 در مدرسه باشند و نیم ساعت بازی کنند و ساعت 8 به کلاس بروند. کلی هم از مدرسه و سیستم مترقی آموزش و پرورششان توضیح داد.

O4Zls8SLpfHEsQfPAMlTl8hD1vrTAtLZteATfl9Z.jpeg

تصویر شماره 12 -  چه خوشبختند اینان که در چنین فضائی درس می خوانند

پشت مدرسه زمین کریکت بود و پسران دانش آموز مشغول بازی کریکت بودند. در انتهای زمین بازی، جنگل های زیبای استوایی خودنمائی می کرد. مدرسه منظره چشم نوازی داشت و چه خوشبختند اینان که در همچین فضایی درس می خوانند.

bvHQzD9s65xpqvPekh68jMYrbd431YSVBtbFjM5Z.jpeg

تصویر شماره 13 -  دانش آموزان پسر از هرم فلزی مخصوص بازی بالا می رفتند

چند پسر از هرم فلزی که برای بازی ساخته شده بود بالا می رفتند. پسرها شلوارک آبی و پیراهن سفید و کراوات آبی بر تن داشتند و لباس خانم کوچولوها یکدست سفید و فقط سگک کمربند و گُلِ سَرِ آنها آبی بود. این نظم و هماهنگی لباس ها ستودنی بود. شاید با این لباس های همشکل و همرنگ، برابری و یکرنگی را به آنها آموزش می دادند. سه فرشته کوچولو سبدی در دست داشتند و مشغول چیدن گل بودند. یکی از آنها که دندان های شیری جلویی او افتاده بود، نگاهی به دوربین کرد و خنده ای ریز کرد و سریع نگاهش را دزدید. 

BKkWnOvGsBV4JSzBEz2Sswe784sJDScybzHC1sy6.jpeg

تصویر شماره 14 -  دانش آموزان دختر مشغول چیدن گل بودند

یاد دختر کوچولوی خودم افتادم و دلتنگش شدم. کاش الان اینجا بود و او را در آغوش می کشیدم . دیدن این فسقلی های نازنین بی نهایت حالم را خوب کرد و انرژی فراوانی برای ادامه سفر برایم فراهم شد. گرفتار تناقضی عجیب شدم؛ از سویی بازدید از این مدرسه شروع باشکوهی برای سفر سریلانکا بود و از سویی دیگر در همین ساعات ابتدائی سفر دلتنگ دخترم و خانواده شدم. همیشه فکر می کردم داشتن فرزند دختر یعنی لبخند، یعنی دلخوشی! اما امروز فهمیدم داشتن دختر یه وقت هایی یعنی دلتنگی.

با یک نگاه اجمالی می توانستم حدس بزنم که تعداد دختران این دبستان چندین برابر تعداد پسران است. تحصیل در مدارس دولتی سریلانکا رایگان است و کمبود امکانات در آن کاملا هویدا است. ولی علی رغم این امکانات اندک، رضایت از حضور در مدرسه در چهره دانش آموزان موج می زد. دانش آموزان شاد و سر خوش، با ریتم آهنگی که در مدرسه در حال پخش بود، مشغول بازی و فعالیت بودند.

eNFpAz74r9xc80ZtSWftvghKDdxGPN31aWuUugzs.jpeg

تصویر شماره 15 -  نظافت مدرسه به عهده این کوچولوها بود

سه تا فنچ با نمک، جارو به دست مشغول آب و جارو کردن بخشی از حیاط مدرسه بودند. خانم ناظم توضیح می داد که نظافت مدرسه به عهده دانش آموزان است. دیگه خیالم راحت شد که تباه تر از ما دهه شصتی ها، اینها هستند!!! آخه ما کِی مدرسه نظافت می کردیم؟

4kulmA5PHNTEZXG5qqRjlyJWxo9StZ1SA9PJ0hoM.jpeg

تصویر شماره 16 -  کم کم دانش آموزان متوجه حضورمان شدند و دور ما حلقه زدند

کم کم دانش آموزان متوجه حضور ما شدند و بازی را رها کرده و دور ما حلقه زدند. وای که چقدر این کوچولوها با نمک اند! هر جا می رفتیم دانش آموزان مثل جوجه هایی که دنبال اردک می کنند دنبال ما می آمدند! وقت حضور دانش آموزان در کلاس بود، ولی آنها همچنان دورتادور میهمانان ناخوانده اشان ایستاده بودند و قصد رفتن به کلاس را نداشتند. حدس زدم اگر اوضاع اینگونه پیش برود، حضور ما موجب بهم ریختن نظم مدرسه می شود. اگر نظم مدرسه بهم می خورد، ممکن بود مجبور شویم آنجا را ترک کنیم.

qJFKjR85H607Z8qBiDwPYhXANs6zt7oPIMyV9jU6.jpeg

تصویر شماره 17 -  کم کم دانش آموزان متوجه حضورمان شدند و دور ما حلقه زدند

 پس جمع کوچولوها را ترک کردیم تا کمی بیشتر با محیط آموزشی آشنا شویم. مقابل مدرسه خیابان قرار داشت و سطح مدرسه نسبت به خیابان دو سه متری پائین تر بود. مدرسه از چند ساختمان با سقف شیروانی ساخته شده بود که در امتداد هم و در یک راستا قرار داشتند. پنجره کلاس ها با توری فلزی پوشانده شده بود. به نظرم این توری های فلزی بیشتر مناسب زندان بود نه مدرسه!

qpqppWRtA5BfrN4HoUOMoJz3w12RUNxfXzYGt16l.jpeg

تصویر شماره 18 -  مدرسه از چند ساختمان با سقف شیروانی ساخته شده بود که در یک راستا قرار داشت

 دل توی دلم نبود و میخواستم زودتر کلاس های درس را ببینم. به کلاس های درس رفتیم. دانش آموزان مشغول گذاشتن وسایلشان در کلاس بودند و منتظر بودند تا معلم بیاید. نیمکت های مدرسه تک نفره و به غایت قدیمی بود.

37cBnNQePaISEUxLMUzhgd4M3skBTvHnjCU0SDDL.jpeg

تصویر شماره 19 -  دلِ خوش و لبخند دانش آموزان چیزی است که از این مدرسه در ذهنم نقش بست

بچه های مدرسه با دیدن ما سر کلاس لبخندی زدند و آنها که خجالتی بودند، سر به زیر می انداختند. بچه ها دستمالی را روی میز به عنوان رومیزی و برای حفظ بهداشت پهن کرده بودند. آنجا فقط لبخند بود که بر چهره ها می نشست و خبری از نگرانی و استرس در چهره دانش آموزان نبود. دلِ خوش و لبخند دانش آموزان و امکانات بسیار ضعیف دبستان، تمام آن چیزی است که از این مدرسه در ذهنم نقش بست. عمیقاً دلم می خواست ساعتی در کلاس کنار کودکان بنشینم و به درس معلم گوش بسپارم. دلم میخواست با حضور در این کلاس ها دقایقی به دوران شیرین کودکی باز می گشتم و مزه دِلِ خوشِ آن روزها را مجدداً می چشیدم. ولی چاره چیست که هر لحظه از فرصت شش روزه حضور در سریلانکا، همچون گوهر برایمان گرانبها بود و باید کوله بار خاطراتمان از مدرسه را برداشته و راهی ادامه سفر می شدیم ...

***************************

به دنیای زیبای سریلانکا خوش آمدید

پیش گفتار

سریلانکا جزیره ای است شبیه قطره آب که در دل اقیانوس هند آرمیده است. هر آنچه از طبیعت می توان توقع داشت، در این کشور وجود دارد و جمع همه خوبان طبیعت خدا در اینجا جمع است. این کشور دارای طبیعتی خیال انگیز و سواحلی بکر است. تماشای معاشقه آب های وحشی اقیانوس با وقار و آرامش ساحل، یکی از زیباترین مناظری است که در سریلانکا میهمان نگاه می شود. ترکیب جاذبه های بی پایان حیات وحش با سایر عناصر طبیعت، دلبرانه همه را مست و شیدای خود می کند. تماشای آب تنی بوفالوها در برکه، حرکت خرامان آهوان در دشت ها و بازی پرندگان بر شاخسار درختان بخشی از دنیای زیبای این پاره از بهشت است. دیدن انبوه جنگل ها و مزارع چای زیر حریر ابرها و نم نم باران، چیزی نیست که بتوان توصیف آن را به راحتی در قالب نوشتار گنجاند و گنجینه واژگان برای توصیف طبیعتش کم می آورد. طبیعت لطیف سریلانکا همچون یک بوم نقاشی است. بومی که نقاشش چیره دست ترین هنرمند همه هستی یعنی خداوند بزرگ است.

MAXHoMXtzgMbcqGq4lSxlQphJKUSnp4W0BJRSYxp.jpeg

تصویر شماره 20 - طبیعت سریلانکا بومی است که نقاشش چیره دست ترین هنرمند همه هستی یعنی خداوند است

تنها حس بینائی برای دیدن این نقاشی زیبا کافی نیست و با همه حواس این کشور را باید دید و شنید و چشید. در این کشور چشم ها را باید شست... جور دیگر باید دید... از ناملایمات زندگی بشری جاری در این کشور فارغ شد و محو زیبائی های نقاشی خدا شد.

سفر به سریلانکا فقط یک جابجائی جغرافیایی نیست؛ بلکه یک جابجائی تاریخی هم هست. اینگونه به نظر می رسد که هواپیما در دهه نود از ایران پرواز می کند و در دهه شصت در سریلانکا فرود می آید. در جای جای سریلانکا رایحه خوش نوستالژی به مشام می رسد. هنوز زندگی مدرن در بیشتر بخش های این سرزمین، بر زندگی سنتی مردم آوار نشده است و مردم همچنان صمیمیت و سادگی خود را حفظ کرده اند. قرار است یک هفته با شما در سریلانکا زندگی کنیم و لذت ببریم. ریتم زندگی در سریلانکا آهسته است و ما هم آرام آرام و گام به گام با هم مسیر این سفر را خواهیم پیمود. پس نوشیدنی خود را آماده کنید و موسیقی سینهالی که برایتان گلچین شده است را دانلود و پلی کنید؛ همچنان که به صندلی خود تکیه داده اید سفر را آغاز کنید و با خواندن این سفرنامه همسفرمان شوید.

 موسیقی شماره 1- Ashan Fernando

موسیقی شماره 2- Ira Pupuranawalu

موسیقی شماره 3- Yanna Yanawada

موسیقی شماره 4- Api Ape Wemu

 

فیلم شماره 1- با این تایم لپس یک دقیقه ای، همسفر ما در قطار کندی به الا باشید

 هنگام نگارش سفرنامه چهار اصل مورد توجه قرار گرفته است:

اول: در عین اینکه سفرنامه بصورت داستانی است و سعی شده توصیفی دقیق از سریلانکا ارائه دهد، اما تلاشی مضاعف صورت پذیرفته تا جنبه کاربردی آن هم به صورت کامل حفظ شود و اطلاعاتی دقیق و با جزئیات کامل به خوانندگان محترم ارائه کند. ضمن اینکه بخش هایی که حاوی اطلاعات کاربردی هستند از متن داستان جدا شده تا خوانندگان محترمی که قصد سفر به سریلانکا ندارند و فقط علاقمند به بخش داستانی هستند، بتوانند به راحتی از آن عبور کنند.

دوم: کوشیده ام تمام روایتی که از سریلانکا می شود صادقانه و بدون گزینش مطالب و فاقد سوگیری باشد. یعنی به عنوان یک گردشگر و یک سفرنامه نویس، علاقه نداشتم نظراتم متمرکز بر جنبه های مثبت سریلانکا باشد و فقط نیمه پر لیوان را ببینم. لذا سعی کردم در ادامه سفرنامه و در ورای کلمات، نیمه خالی لیوان را هم به نمایش بگذارم.

سوم: همیشه جای خالی نمایش زندگی اجتماعی مردم را در سفرنامه ها احساس می کردم. در این سفرنامه تلاش کردم در میان اوراق داستان و با حداقل کلمات، برشی کوتاه از زندگی مردم را به نمایش بگذارم.

چهارم: موضوعی که در سفرنامه های فارسی سریلانکا کمتر بدان پرداخته شده است، معرفی "پارک های ملی" و "آثار تاریخی" و همچنین "مسیرهای زیبای ریلی" این کشور است. در این سفرنامه تلاش کردم در حد توان، به این سه موضوع بپردازم. لذا با قرار دادن برنامه های "سافاری پارک ملی یالا" و "بازدید از شهر باستانی پولونارووا" و همچنین "قطار کندی به الا" در پلن سفرمان، این جاذبه ها را به علاقمندان سفر به سریلانکا بیشتر معرفی نمایم.

 

Dput2K4psCzwlbQbwERs7tkpWhmeTZjV2CwrUxUO.jpeg

 

تصویر شماره 21 - موقعیت سریلانکا بر روی کره خاکی

معرفی سریلانکا

همانطور که در نقشه فوق ملاحظه می فرمائید، کشور سریلانکا یک جزیره کوچک در جنوب هندوستان است و در قاره آسیا قرار دارد. برای اینکه تصور درستی از مساحت این کشور داشته باشیم، خوب است بدانیم از شمالی ترین تا جنوبی ترین نقطه این کشور تنها 500 کیلومتر فاصله است و این کشور 25 برابر کوچکتر از کشور عزیزمان ایران و به اندازه استان خوزستان است. جزیره سریلانکا از شمال و از طریق خلیج منار و تنگه پالک به هند می رسد و جزایر مالدیو در جنوب غرب آن است. کندی مهمترین شهر مذهبی این کشور و مشابه قم برای ما ایرانیان است. پایتخت این کشور شهر کلمبو است. فرودگاه بین المللی باندرانایکی در شهر نگومبو (با فاصله نیم ساعته از کلمبو) اصلی ترین فرودگاه این کشور است. 103 رودخانه در سریلانکا جریان دارد و بیش از 51 آبشار زیبا با ارتفاع بیش از 10 متر در این کشور وجود دارد. این کشور تحت تاثیر آب و هوای اقیانوسی قرار داشته و اغلب هوا گرم و شرجی است.

 

چرا با سرندپیتی تا سرندیپ؟ مفهوم عنوان سفرنامه چیست؟

 "دهه شصتی" اصطلاحی است که به افرادی گفته می شود که بین سال های 60 تا 70 شمسی و خصوصاً در میانه دهه 60 چشم به جهان گشوده اند. اگر مثل من در دهه شصت چشمانتان شروع به دیدن زیبائی های این دنیا کرده باشد، در کنار همه ملالت ها مثل کچل کردن در مدرسه! ایستادن در صف شیر شیشه ای! یا پاره کردن توپ دولایه توسط همسایه! حتماً خاطراتی شیرین مثل کارتون هاکلبری فین، نبرد چوبین، ممول و دختر مهربون و... را خوب به یاد دارید و احتمالاً واژه "سرندپیتی" شما را به یاد کارتون "جزیره ناشناخته" که در دهه هفتاد از شبکه دو پخش می شد می اندازد. این کارتون داستان پسری را روایت می کرد که پس از غرق شدن کشتی اش، به جزیره بورا بورا پناه برد و در آنجا با تخم صورتی رنگ یک اژدهای صورتی به نام سرندپیتی برخورد کرد.

7WSWKVY1KRzfUhDQuZPTHvAtCImWnUOUd3OUt9pr.jpeg

تصویر شماره 22  -  نوستالژی دهه شصتی: تماشای سرندپیتی در تلوزیون های 14 اینچ پارس

پیدا کردن اژدهای صورتی برای پسرک، یک خوش شانسی محض و یک اتفاق خوب و ناگهانی بود و نام سرندپیتی برای اژدها کاملاً هوشمندانه انتخاب شده بود. کلمه سرندپیتی (Serendipity) در زبان انگلیسی، یکی از سخت ترین واژه ها برای ترجمه است و عموماً به شکلی ترجمه می شود که مفهوم "تحصیل نعمت غیرمترقبه" یا "دست آورد مفید اتفاقی" را در ذهن تداعی کند.  بصورت کلی، کلمه سرندپیتی برای توصیف اتفاقات مثبت ناگهانی استفاده می شود، مثل برنده شدن سفرنامه بنده در مسابقه سفرنامه نویسی سال 97 که یک اتفاق مثبت، خوشایند، ناگهانی و به نوعی "سرندپیتی" بود. اما داستان وقتی جالب می شود که بدانیم واژه سرندپیتی از فارسی باستان آمده و کاملاً فارسی است و در انتخاب عنوان این سفرنامه، فارسی کاملاً پاس داشته شده است!

سرندپیتی از منشاء کلمه "سرندیپ" و از زبان فارسی وارد انگلیسی شده است. "سرندیپ" در زبان فارسی قدیم و زبان سانسکریت، به سرزمین سیلان یا سریلانکای امروزی گفته می شد. حدود 700 سال پیش امیر خسرو دهلوی، شاعر و نویسنده پارسی گوی هند، با تکیه بر افسانه ای ایرانی، اثر "سه شاهزاده سرندیپ" را نگاشت. داستانی که قهرمانانش دائماً چیزهایی کشف می کنند که به دنبالش نبوده اند. حدود 400 سال پس از امیر خسرو دهلوی، نخستین بار Horase Walpole نویسنده انگلیسی در نامه ای به دوستش در فلورانس ایتالیا، از کلمه سرندپیتی (Serendipity) استفاده کرد و یادآور شد که این واژه را با تکیه بر افسانه ایرانی "سه شاهزاده سرندیپ" نوشته است و بدین سان این کلمه از فارسی وارد انگلیسی شد. وجه تسمیه عنوان این سفرنامه نیز کسب غیر منتظره جایزه مسابقه سفرنامه نویسی (سرندپیتی) و سفر به سرزمین سریلانکا (سرندیپ) با استفاده از جایزه مسابقه و تامین بخشی از هزینه های این سفر است.