استانبول تکسیم بر 2

4
از 25 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
جادوی شهری که تکسیم بر دو شده است! +تصاویر
آموزش سفرنامه‌ نویسی
05 بهمن 1398 12:00
63
13.4K

bn99.jpg

«در زمستان کمتر شب و روزی است که در استانبول باران نبارد. هوایش به سردی هوای شیراز و اصفهان نیست، کلیتاً مردم آن‌جا مودب و با تربیت هستند و با غریبه‌ها نیز مهربانی دارند. نان و گوشت و برنج و روغن نهایت گرانی دارد اما فراوان است. چهار- پنج مرتبه به تئاتر گنگ‌رویا رفتم تماشاخانه‌ای با زینت بود… پنج – شش دختر بسیار خوشگل خوش‌لباس نوبت به نوبت می‌آمدند، می‌خواندند و می‌رقصیدند. در آن میانه دختری یونانی بود که از رخسارش چه گویم و از قامتش چه نویسم. او را نه ماه آسمان می‌توان خواند و نه سرو بوستان...»  نه اشتباه نکنید سفرنامه من هنوز شروع نشده و این متن بخشی از کتاب « قهوه استانبول نیکو می‌سوزد» بود که به سفرنامه های استانبول در دوران قاجار می پردازد. برای منی که از بچگی عاشق قصه های جن و پریان بودم، استانبول همیشه کعبه آمالم به حساب می آمد. این شهر اعجازی دارد که در ناخودآگاهم ثبت شده و سال هاست که مرا به سمت خودش می کشاند و بالاخره همدیگر را در آغوش کشیدیم.  

1.jpg

اگر دنبال اطلاعات کلی و ویکی پدیایی از جاذبه های گردشگری استانبول می گردید در این سفرنامه چیزی کاسب نمی شوید، من اینجا برای تان از تجربه های شخصی و احتمالا کاربردی ام می گویم و احتمالا تعجب خواهید کرد وقتی متوجه شوید که من در این سفر نه به مسجد ایاصوفیه رفته ام و نه کاخ توپ قاپی و دولماباغچه. این سفرنامه، به استانبول  نگاه متفاوتی می اندازد.

2.jpg

ارزان سفر کنیم!

همانطوری که گفتم من از بچگی عاشق این شهر بوده ام و بارها برای تماشایش اقدام کردم ولی هربار به دلیلی نمی شد که بشود. اما امسال تصمیم گرفتم هرطور شده به استانبول سفر کنم. چالش اولم هزینه تور بود که از 3 میلیون تومن شروع می شد. چون تجربه سفر ارزان و بدون تور داشتم، تصمیم گرفتم دوباره مستقل سفر کنم. مثل همیشه booking.com را بررسی کردم ولی بیشتر خانه هایی که پیدا کردم برای رزرو به Mastercard و Paypal نیاز نداشتند،Airbnb  هم کمک زیادی بهم نکرد و بالاجبار سراغ سایت های ایرانی رفتم.یک سایت ایرانی موردهای خوبی در اختیارم گذاشت و سرانجام هتل آپارتمان Taksim 9 Suites  در نزدیکی میدان تقسیم را برای چهار شب رزرو کردم؛ 2 میلیون و 500 هزار تومن برای شش نفر.

چالش بعدی انتخاب وسیله سفر بود. از آنجایی که  خرید بلیت هواپیما با خرید تور فرق چندانی نداشت، انتخابم به قطار و اتوبوس محدود می شد. دوست داشتم سفر با قطار را تجربه کنم ولی هم مسیر یکسره وجود نداشت و هم اینکه بلیت های سفر به «وان» تمام شده بود. در نهایت فقط گزینه اتوبوس باقی ماند که آن هم برای سفر رفت نفری 350 هزار تومان و برای برگشت نفری 400 هزار تومن هزینه داشت.

 

سهل و ممتنع سفر زمینی

«بابا این همه وقت تو اتوبوس بشینیم صاف میشیم که»؛ وقتی طرح سفر را برای بچه ها فرستادم تقریبا همه همین واکنش را نشان دادند ولی در نهایت مجبور شدند به تور لیدرشان اعتماد کنند. خودم هم قبل از شروع سفر فکر می کردم، که بعد از تجربه سفر 25 ساعته به ایروان، سفر 28 ساعته به استانبول خیلی هم سخت نمی گذرد. البته متاسفانه نظر گوگل مپ در تخمین زمان رسیدن به مقصد، با واقعیت متفاوت بود و ما با احتساب توقف مرزی، دقیقا 40 ساعت بعد از شروع حرکت، در منطقه آکسارای از اتوبوس پیاده شدیم.

انتخاب سفر اتوبوسی چند نکته آموزشی برای به همراه داشت که در سفرهای بعدی بهش توجه می کنم:

  • زمان خرید بلیت به نوع اتوبوس و محل قرار گرفتن صندلی تان توجه کنم. برای همچین سفر طولانی ای اتوبوس های vip تخت شو بهترین گزینه هستند. صندلی های شماره یک و دو گزینه های مناسبی برای تماشای جاده هستند وگرنه صندلی هایی را انتخاب کنم که نزدیک درهای اتوبوس نباشند تا در طول مسیر سرما نخورم.
  • ساعت حرکت تمام اتوبوس ها حدود ده صبح است و معمولا هر طوری برنامه ریزی کنم، نصفه شب به استانبول می رسم.
  • قبل از سفر کم بخوابم که بتوانم بخشی از مسیر را با خواب سپری کنم. وجود بالش های دور گردنی به راحت خوابیدنم کمک زیادی کرد.
  • در مسیر و رفت و برگشت حداقل سه ساعت در مرز بازرگان معطل می شوم پس زیرانداز، پتو و خوراکی دم دستم باشد که این چند ساعت خیلی بهم سخت نگذرد.
  • بعد از عبور از مرز بازرگان، رمز وای فای اتوبوس را بپرسم و با خیال راحت به اینترنت رایگان و بدون فیلتر ترکیه وصل شوم.
  • اگر برای خرج و مخارج سفر دلار گرفتم، حتما چند صد لیر هم پول نقد همراهم باشد. برای خرج های جزئی مثل استفاده از دستشویی بین راهی، لیر خیلی بیشتر از دلار به کارم می آید.
  • در نهایت هم اینکه در انتخاب همسفر و پر کردن رم گوشی و تبلت خیلی دقت کنم تا از طی کردن این مسیر طولانی حسابی لذت ببرم.

3.jpg

استانبول، جشن بی کران

چهارشنبه 10 صبح حرکت کردیم و حدود ساعت یک صبح جمعه رسیدیم استانبول. شهر در خواب خوش به سر می برد و فقط راننده تاکسی ها در خیابان بودند. از خیلی ها شنیده بودم که نباید به تاکسی های استانبول اعتماد کنم ولی توی هیچ شهری این موقع شب خبری از حمل و نقل عمومی نیست. تعدادمان بیشتر از یک تاکسی بود و هر تاکسی برای طی کردن مسیر پانزده دقیقه ای آکسارای تا بیوگلو 40 لیر (بیشتر از 80 هزار تومان) می خواست که قبول نکردیم. با هوشیاری من سوار ون خطی شدیم و با 25 لیر به میدان تکسیم رسیدیم. از میدان تا هتل آپارتمان Taksim 9 Suites چند دقیقه پیاده روی کردیم و در کمال ناباوری با فضای جدیدی از شهر مواجه شدیم. خیابان استقلال مملو از آدم است و تمام کافه ها، رستوران ها و سوپرمارکت ها بازند، انگار نه انگار یک ساعت از نیمه شب گذشته. سریع خودمان را به آپارتمان می رسانیم تا قبل از اینکه زندگی شبانه استانبول تمام شود دوباره به سطح شهر برگردیم.

آپارتمان در یکی از خیابان های تنگ و تاریک و پر فراز و نشیب قرار گرفته. با این حال اصلا احساس خستگی و ناامنی نمی کنیم. خانم میانسال ترک به استقبال مان می آید و به ترکی خوشامد می گوید. از بین حرف هایش «چوخ خوش گلیپسیز» را با «تنکیو» جواب می دهم. همسفرهایم با تمسخر می گویند: «تو چه ترکی هستی که انگلیسی جواب می دی؟» میزبان خوشرو خیلی سریع پاسپورت ها را چک می کند و آپارتمان را تحویل مان می دهد. ما هم وسایل را می گذاریم و سریع می زنیم بیرون. برخلاف تصورمان زندگی شبانه استانبول به این زودی ها تمامی ندارد و توریست ها سعی میکنند از لحظه لحظه حضورشان در این شهر نهایت استفاده را ببرند. خب حق هم دارند، در این شهر زیبا با این هوای مطبوع و میزبانان خونگرم، خواب بر هر چشمی حرام می شود. اینکه آن شب بر ما چه گذشت خودش مثنوی هفتاد من است، فقط همینقدر بدانید که سه صبح مثل سنگ روی تخت افتادم و هشت ساعت یک سره خوابیدم.

در این سفر برای انتخاب هتل چند نکته کاربردی یاد گرفتم:

  • قرار است از مقصد لذت ببرم و زمان زیادی را در هتل نیستم. پس لاکچری بودن هتل اهمیت چندانی ندارد و کافیست که دسترسی خوب، پاکیزگی و راحتی قابل دفاعی داشته باشد.
  • در هر محله ای هتل، هاستل، هتل آپارتمان، خانه مبله و ... پیدا می شود و اگر همسفرهایم با اشتراک گذاری بخشی از حریم خصوصی شان مشکلی نداشته باشند، انتخاب هتل آپارتمان یا خانه مبله خیلی به صرفه تر است.
  • انتخاب محل اقامت در نزدیکی میدان تکسیم منطقی تر است چون این منطقه شب های زنده ای دارد و می شود بعد از شبگردی به راحتی به هتل دسترسی پیدا کرد. البته این منطقه به خاطر همین ویژگی اش منطقه گرانی به حساب می آید ولی با کمی جستجو می شود یک هتل آپارتمان تمیز و ارزان پیدا کرد.

4.jpg

تکسیم بر 2

استانبول تقریبا دو برابر تهران خودمان وسعت دارد و به دو بخش آسیایی و اروپایی تقسیم- یا به قول خودشان تکسیم- می شود. تکسیم اسم معروف ترین میدان استانبول هم هست، میدانی که به خیابان استقلال چسبیده و پر است از هتل های لوکس و فروشگاه های برند پوشاک. البته نباید از کافه ها و رستوران های این محله هم چشم پوشی کرد. صبح اولین روز سفر با پرسه زدن در این خیابان شروع شد. قبل از ظهر جمعه است و رفت و امد آرامی در خیابان انجام می شود و خبری از شور و شوق شب قبل نیست. پس تصمیم می گیریم به محله توریستی سلطان احمد برویم.

5.jpg

اینجا فقط برای تاکسی سواری و پیاده روی نیازی به استانبول کارت نیست وگرنه برای هر وسیله نقلیه ای استانبول کارت به کارمان می آید. این کارت شبیه کارت متروی خودمان است، با این تفاوت که نیازی نیست برای هر نفر یک کارت تهیه کنیم. از یکی از دکه های «همه چیز فروشی» میدان تکسیم یک استانبول کارت ده لیری می خرم و برای شارژ کردنش خودم را به دستگاه های اتوماتیک مترو رساندم ولی افتاد مشکل ها. دستگاه زبان نفهم با لهجه ای غلیظ ترکی بلغور می کند، نوشته های روی دستگاه هم اصلا قابل خواندن نیست. گزینه انگلیسی هم برایش تعریف نشده است. تازه می فهمم نه تنها نمی توانم ترکی حرف بزنم بلکه ترکی شنیدنم هم تعریفی ندارد. خلاصه با هر زر و زوری که بود کارت را 50 لیر شارژ کردم و سوار مترو شدیم. مامور قطار بهم گفت 7-8 ایستگاه بعد پیاده شوم.

مترو خلوت است و جا برای نشستن هم پیدا می شود. به ایستگاه کاباتاش که می رسیم همه پیاده می شوند به جز ما. قبل از اینکه درهای قطار بسته شود، کسی به ترکی میگوید ایستگاه آخر است، باید پیاده شوید. شاخ درآورده ام، مگر می شود مترو فقط یک ایستگاه داشته باشد؟ بعد از پیاده شدن پرس و جو می کنم و شستم خبردار می شود که چون میدان تکسیم روی تپه قرار گرفته این مسیر یک ایستگاهه را ساخته اند تا بقیه خطوط ارتباطی به میدان تکسیم وصل شوند. پرسان پرسان به مسیر ادامه می دهیم که متوجه می شوم اینجا برخلاف تهران برای هربار عوض کردن خطوط مترو و اتوبوس باید مجددا کارت بزنی. خلاصه دردسرتان ندهم بالاخره به هر ترتیبی که بودن خودمان را به منطقه سلطان احمد رساندیم.

6.jpg

گردش یا خرید؟ مسئله این است!

در استانبول هرجا چشم باز کنی، چشمت به برندهای پوشاک شیک و جذاب گره می خورد. من اصلا اهل خرید گردی نیستم و ترجیح دادم که سریع به ابنیه تاریخی برسیم ولی خانم های گروه در اقدامی خودجوش یکباره تصمیم گرفته بودند که به تک تک فروشگاه ها سر بکشند. اول کار به همراه آقایان جمع توی خیابان منتظرشان ماندیم ولی دیدیم که نه این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست و قرار است به جای لذت بردن از سفر، زیر پای مان علف سبز شود. برای همین به یک شور جمعی رسیدیم که هرکسی به دنبال علایق خودش برود. چون سیم کارت ترک نخریدیم قرار بر این شد که همه، راس ساعت 5 عصر در میدان تکسیم باشند که در برنامه های شبانه در کنار هم باشیم.

7.jpg

نه ایاصوفیه، نه توپکاپی

یکی از برنامه های سفرمان، ساخت یک مستند ویدئویی متفاوت از این شهر توریستی است. برای همین از هرچیز جالبی که پیدا می کنیم، سریع دست به دوربین می شویم. اینطوری می شود که یک مسیر ده دقیقه ای را یک ساعت طول می دهیم. یک دفعه از جلوی موزه باستان شناسی سر در می آوریم. خیلی خوشحال برای خرید بلیت جلو می رویم ولی خیلی ناراحت بر می گردیم. قیمت بلیت موزه ها بیش از انتظار است و قرار بر این می شود فقط به موزه های خاص سر بزنیم. از پلیس اسب سوار آدرس ایاصوفیه را می پرسیم. برای تایید می پرسد: «حاگیا صوفیا؟» و با دست مسیر رو به رو را نشان می دهد. یک جمع توریستی را دنبال می کنیم تا به مسجد برسیم. به محوطه باز بیرونی ایاصوفیه که می رسیم بدجور توی ذوقم می خورد. تصور رویایی ام از ایاصوفیه با گنبد و مناره هایی که رو به رویم می بینم، هیچ سنخیتی ندارد. پیاده راه نسبتا خلوت است و رنگ و رویی به ساختمان نمانده است. با بی حوصلگی دور ساختمان می چرخیم تا به ورودی مسجد برسیم ولی انگار نه انگار. از جلوی مسجد پانصد ساله خرم سلطان، رد می شویم ولی مسیر ورودی مسجد به چشم مان نمی خورد.

9.jpg

مسجد9.jpg

8.jpg

 

انقدر جلو رفتیم که رسیدیم به مسجد سلطان احمد یا همان مسجد آبی معروف. برای من که گچ بری و کاشی کاری مسجد شیخ لطف الله و مسجد امام اصفهان را از دیده ام، مسجد سلطان احمد در حد یک شوخی است. ولی توریست های غالبا اروپایی با ذوق و شوق خاصی به نمای بیرونی مسجد خیره شده اند. در مسجد آبی برخلاف ایاصوفیه که به موزه تبدیل شده، هنوز هم نماز جماعت برگزار می شود. برای همین ساعت های خاصی از روز را برای بازدید گردشگرها مشخص کرده اند تا مزاحم عبادت نمازگزاران نشوند. بین اذان ظهر و عصر به مسجد می رسیم. قبل از ورود به خانم ها روسری و کاور می دهند تا شأن مسجد حفظ شود. اینجا جزو معدود جاذبه های توریستی ترکیه است که لازم نیست برای تماشایش هزینه کنید. کفش ها را داخل پلاستیک می گذاریم و وارد می شویم. هنوز چند دقیقه ای نیست که در حال بازدید از مسجد هستیم که ماموران ترک اعلام می کنند باید برویم بیرون تا نماز جماعت برگزار شود. دوباره با نمای مسجد ایاصوفیه رو به رو می شویم ولی گرسنگی امان مان را بریده و تصمیم می گیریم اول دلی از عزا در بیاوریم.

10.jpg

11.jpg

اسکندر کباب و دیگر هیچ!

پیدا کردن غذاخوری مناسب و خوش قیمت در استانبول کار ساده ای نیست. اینجا به نسبت تهران غذاها هم گرانترند و هم حجم کمتری دارند. چون جای ساندویچ گرانقیمت شب قبل هنوز درد می کند ترجیح می دهیم، غذاهای محلی را امتحان کنیم. انتخاب من کباب ترکی است تا خاطرات شب های چهارراه استانبول تهران را زنده کنم ولی به پیشنهاد دوستان همگی اسکندر کباب را انتخاب می کنیم. دیس فلزی ای که جلوی مان می گذارند خوش بر و رو نیست و سلیقه چندانی هم در تزئین غذا به کار نبرده اند ولی تا دلتان بخواهد غذا خوشمزه است. در واقع اسکندر کباب همان آبگوشت خودمان است که گوشتش را نمی کوبند و به همراه ماست سرو می کنند. من متوجه نشدم ولی بچه ها معتقدند که ترک ها غذاهای شان را با روغن حیوانی می پزند برای همین طعم ناب و لذیذی پیدا می کند.

 

12.jpg

گم نشو لعنتی!

ساعت نزدیک به پنج عصر است و نباید غروب بی نظیر استانبول را از دست داد. ولی باید سریع خودمان را به میدان تکسیم برسانیم تا خانم های گروه را پیدا کنیم. ولی بازهم چیزی جز سبز شدن علف زیر پا نصیب مان نشد. بعد از یک ساعت به هتل رفتیم ولی آنجا هم خبری ازشان نبود. حسابی نگران شدیم. می دانستیم پیدا کردن چهار خانم ایرانی در استانبول مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه است ولی بازهم تصمیم گرفتیم خیابان های حوالی میدان تکسیم را بگردیم. با واتساپ برای شان پیغام می گذارم که اگر به اینترنت وصل شدند خبرمان کنند. قبل از رفتن به خانم رسپشن می گویم اگر خانم ها برگشتند در را برای شان باز کند. متوجه نمی شود زنگ می زند به همکارش و تلفنی توضیح می دهم که هم سفرهای مان گم شده اند. متاسفانه مرد پشت خط هم انگلیسی دست و پاشکسته ای بلد است و متوجه منظورمان نمی شود.

وسط این هم استرس به این فکر می کنم که چطور ممکن است رسپشن و مدیر هتل یک شهر توریستی زبان انگلیسی بلد نباشند. مشغول همین فکر و خیال ها هستم که خوشبختانه صاحب رستوران همسایه به کمک مان می آید و مشکل را به خانم رسپشن توضیح می دهد. سریع خودمان را به میدان تکسیم می رسانیم ولی هرچقدر بیشتر می گردیم، کمتر پیدا می کنیم. اول به اینترنت رومینگ و بعد به اینترنت رایگان شهر وصل می شوم تا اگر به هتل  ولی تا ساعت 8 شب خبری نمی شود. به فکر خبر دادن به پلیس میفتم که گروه خانم ها توی واتساپ پیام می دهند و خیالم راحت می شود که به هتل رسیده اند و خانم رسپشن در را برای شان باز کرده است. گویا انقدر به فکر خرید کردن بوده اند که زمان از دستشان در رفته و بعد هم نتوانسته اند راحت مسیر برگشت را پیدا کنند. با دلخوری به هتل بر می گردیم.

چند نکته در مورد انتخاب همسفر در این سفر یاد گرفتم:

  • با گروهی سفر بروم که علایق مشابهی داشته باشند و نیاز نباشد زمان طولانی ای از هم جدا شویم.
  • استفاده از رومینگ استانبول هزینه زیادی ندارد و می شود در مواقع اضطراری از آن استفاده کرد.
  • اتفاقات غیر قابل پیش بینی همیشه در سفر رخ می دهند و نباید تحت تاثیرشان قرار بگیرم و سفر را به خودم و دیگران زهر کنم.

13.jpg

هموطن علیه هموطن!

قرارمان این است که امروز را یا در بازار بزرگ استانبول بگذرانیم یا به جزایر 9 گانه مشهور به آدانار برویم. سوار مترو می شویم و از دو پسر کرد ایرانی آمار هزینه و زمان حرکت کشتی ها را می گیریم. خودشان هم اطلاعات درستی ندارند ولی به یک تور لیدر ایرانی زنگ می زنند و تلفن را به من می دهند تا برای سفر به جزایر هماهنگ کنم. آقای تورلیدر که متوجه می شود از قیمت ها بی خبریم، هر آسمان و ریسمانی بلد است به هم می بافد که حتما با تور خودش به جزایر برویم و به ترک ها اعتماد نکنیم. همه چیز ایده آل به نظر می رسد تا اینکه قیمت تور را می گوید؛ «نفری 25 دلار!» با تعجب می پرسم که منظورش 25 لیر است؟ آقای تورلیدر با پوزخند می گوید: «نه عزیزم، 25 دلار» گوشی را قطع می کنم و با گوشی خودم به اینترنت شهری وصل می شوم و در سایت های انگلیسی سرچ می کنم. خیلی زود می فهم که می شود از اسکله امینونو و کاباتاش فقط با 10 لیر سوار کشتی شد و به هرکدام از جزیره ها سفر کرد. تنها نکته این بود که باید صبح تا ظهر خودمان را به اسکله برسانیم. برای همین تصمیم گرفتیم که امروز را در بازار بزرگ و موزه های اطرافش سر کنیم.

15.jpg14.jpg

چانه بزن رفیق

«فقط لباس بخر»، «بپا تو پاچه ت نکنن»، «هر قیمتی گفت، نصفشو بده». این ها بخشی از توصیه هایی است که دوستان استانبول دیده، قبل از سفر بهم گفته اند. ما هم با همین پیش فرض ها راهی بازار بزرگ استانبول می شویم. بازار خیلی بزرگ تر و شلوغ تر از چیزی است که فکر می کردم. یک قرابت هایی با بازارهای تهران و تبریز دارد ولی خوش زرق و برق تر. چند ساعتی در بازار می گردیم و از دیدن این همه جنس های جور واجور سیر نمی شویم. همانطور که شنیده بودیم هر جنسی تا 50 درصد جای چانه زدن دارد. تقریبا تمام بازار را زیر و رو می کنیم تا سوغاتی هایی که دنبالش هستیم را پیدا کنیم. قرار است زود کارمان را تمام کنیم تا وقت برای دیدن موزه هم داشته باشیم ولی زهی خیال باطل. ساعت 4 شده و فقط یک ساعت وقت داریم که برای بازدید خودمان را به ایاصوفیه برسانیم. گوگل مپز می گوید که دوازده دقیقه پیاده راه داریم پس سریع حرکت می کنیم. به دکل الکساندر می رسیم و انقدر مشغول فیلم برداری می شویم که بازهم قسمت نمی شود عظمت ایاصوفیه را از نزدیک ببینیم.

16.jpg

یکی از جاذبه های استانبول که در یوتوب دیده ام، بستنی فروش هایی هستند که مشتری را حسابی سر کار می گذارند. در عکس بالا به قیافه خوشحال من نگاه نکنید، از درون در حال سوختنم که بیشتر از 50 هزار تومان برای خرید یک بستنی پول داده ام. باور کنید که تماشای خرید بستنی دیگران هم همینقدر لذت بخش است و لازم نیست خودتان دست به جیب شوید.

 

17.jpg

همسایگی، قهوه ترک، داماد بخت برگشته و چند خرده داستان دیگر

اگر بخواهم به یک دلیل خاص اشاره کنم که چرا استانبول را دوست دارم؛ از جذابیت کافه هایش اسم می برم. در کافه های بیشمار استانبول می شود با همه نوع فرهنگ، شخصیت و ملیتی آشنا شد. از کافه ایرلندی ها بگیر که به اسم «جیمز جویس» مزین شده تا پاتوق فوتبالی ها و موزیسین ها. اما جالب ترین کافه ای که رفتم، درست رو به روی هتل آپارتمان مان قرار گرفته بود. یک کافه جمع و جور با دکور چوبی. من و محمد مثل همیشه صبح زودتر از خانم ها حاضر شدیم و تصمیم گرفتیم به جای اینکه داخل هتل بنشینیم و غر بزنیم، برویم یک قهوه بخوریم و از صبح دلپذیر پاییزی مان لذت ببریم. کافه رو به روی آپارتمان را چند باری دیده بودم و چون نمی خواستیم خیلی دور شویم، مستقیم وارد کافه شدیم. پسر جوان و ریشوی پشت کانتر هیچ مشتری ای نداشت و به انگلیسی بهمان خوشامد گفت. قهوه ترک سفارش دادیم و محو تماشای دکوراسیون کافه شدیم.

محمد به من اصرار کرد حتما بگویم که همسایه هستیم و برای قهوه ها تخفیف بگیرم. هرچقدر مقاومت کردم زیر بار نرفت و اصرار داشت که حتما تخفیف بگیرم. سر صبح بود و هنوز اطلاعاتم load نشده بود که با چه جملاتی باید منظور محمد را به کافی من منتقل کنم. چند جمله دست و پا شکسته انگلیسی گفتم که کافی من زد زیر خنده و به فارسی گفت: «پسر خوب نمی تونی انگلیسی حرف بزنی مگه مجبوری تخفیف بگیری؟» تازه شست مان خبردار شد که آقای کافی من، اسمش هومن است و تمام مدت داشته در دلش به ما می خندیده. خیلی زود با هومن رفیق می شویم و از کار و بار و شرایط زندگی در ترکیه صحبت می کنیم. هومن در مدرسه قهوه ایران دوره باریستایی دیده و الان چهار ماه است که در ترکیه ساکن شده و با وجود مشکلات زیادی که برای کار و اقامتش وجود دارد ولی همچنان ماندن در ترکیه را به بازگشت ترجیح می دهد.

چند نکته از صحبت های هومن:

  • کار کردن در ترکیه برای ایرانی ها اصلا راحت نیست. اگر 11 ساعت کار هر روزه و تعطیلی های کم را کنار بگذاریم، بازهم مراحل گرفتن اجازه کار، هفت خوان رستم است.
  • ترک ها با ایرانی هایی که کار می کنند رابطه خوبی ندارند و فقط ایرانی هایی که پول خرج می کنند و زود می روند را دوست دارند.
  • ایرانی ها هوای هم را ندارند و هرجا بتوانند زیراب هم را می زنند.
  • ترکیه ای ها در مراسم خواستگاری شان قهوه ترک سرو می کنند. عروس خانم برای همه قهوه با شکر می آورد ولی در قهوه داماد نمک می ریزد. قهوه ترک خودش به تنهایی تلخ هست وقتی نمک هم بهش اضافه کنی می شود زهر هلاهل. داماد هم حق ندارد یکباره قهوه را سر بکشد و باید جرعه جرعه بخورد. اینطوری گربه اقا داماد را دم حجله می کشند تا حواسش باشد که ازدواج به این سادگی ها هم نیست.

19.jpg

18.jpg

در جستجوی بویوک آدا

بالاخره روز موعود کشتی سواری رسید. دیگر نقشه اتوبوس و مترو را یاد گرفته ایم و سریع خودمان را به اسکله امینونو می رسانیم. چند لنگرگاه با فاصله صد متر از هم قرار گرفته اند. از مسئول گیشه سراغ کشتی هایی را می گیرم که مقصدشان جزیره بزرگ است. می گوید صد متر جلوتر ایستگاه مشخص است. به باجه بعدی می رسیم ولی خبری نیست و دوباره به عقب پاس مان می دهند. این مسیر صد متری را مثل صفا و مروه چند بار طی می کنیم تا بالاخره متوجه می شوم که منظورشان از اسکله یک کوچه تنگ بین دو باجه بلیت فروشی است. واقعا برایم عجیب است که چطور ممکن است در یک شهر توریستی بدیهی ترین تابلوهای راهنمایی را نصب نکنند؟ یک ساعتی در صف می ایستیم تا کشتی از راه برسد و ما را با خود ببرد از کوچه ها.

بالاخره بلیت ده لیری را به مسئول کنترل می دهیم و سوار کشتی دو طبقه سفید رنگ می شویم. کشتی که راه می افتد مرغ های دریایی سراغ مان می آیند. انگار کاملا تربیت شده اند که ما را تا مقصد مشایعت کنند. بیش از حد سر و صدا نمی کنند و زیاد هم نزدیک نمی شوند، فقط آمده اند که منظره دریا و آسمان آبی را زیباتر کنند. کشتی نسبتا آرام حرکت می کند تا آب در دل 200 سرنشینش تکان نخورد. حدود یک ساعتی طول می کشد تا کشتی در لنگرگاه جزیره پهلو بگیرد.

21.jpg

22.jpg

آرامش در حضور دیگران

اینجا یکی از 9 جزیره «پرینس» استانبول است که هیچ ماشینی در آن تردد نمی کند و مردم با کالسکه و دوچرخه طی طریق می کنند. من هم که عاشق دوچرخه ام، همسفرها را تهییج می کنم سوار بر دوچرخه 17 کیلومتر جزیره را دور بزنیم. هر نفر 10 لیر برای دوچرخه و 7 لیر برای ورود به منطقه جنگلی جزیره هزینه می کند و تا جان در بدن داریم رکاب می زنیم. فضای جنگلی جزیره من را یاد پارک چیتگر می اندازد. البته نمی شود منظره دریا، کوچه باغ ها و خانه های ویلایی جذاب اینجا را ندید گرفت. بعد از یک ساعت دوچرخه سواری حسابی گرسنه می شویم و تصمیم می گیرم غذای دریایی بخوریم که محمد زیر بار نمی رود و به دنبال گوشت قرمز است. از چند نفر سوال می پرسیم و همگی متفق القول می گویند که نباید غذای دریایی جزیره را از دست بدهیم.

23.jpg

24.jpg

یک سرآشپز ترک متوجه مشکل ما می شود و بهمان پیشنهاد می دهد که برای محمد ساندویچ کوفته قلقلی درست کند و مابقی غذای دریایی اش را تست کنیم. گرسنگی بهمان فرصت فکر کردن نمی داد و سریع پیشنهاد را پذیرفتیم. آقای سرآشپز هم برای اینکه سنگ تمام بگذارد برای مان از علاقه اش به موسیقی ایرانی گفت و اینکه چقدر عاشق کارهای محسن نامجوست. فکر کردم که اغراق می کند. فکرم را خواند و کنترل ضبط رستوران را برداشت و آهنگ «واوا لیلی» محسن نامجو را پخش کرد. چون مشتری مداری را به حد اعلا رساند،

25.jpg

انتظار دارم غذایش تعریف چندانی نداشته باشد ولی ماهی سوخاری اش مزه بی نظیری داشت. بدون اغراق تا به حال ماهی ای به این خوشمزگی و لذیذی نخورده ام و احتمالا نخواهم خورد. بعد از غذا یک ساعتی در کوچه پس کوچه های خوش رنگ و لعاب جزیره قدم می زنیم و بعد از یک ریلکسیشن حسابی، برای برگشت به استانبول آماده می شویم. موقع برگشت از جزیره، مدام به این فکر می کنم که کیش و قشم خودمان هیچ چیز از جزایر پرینس کم ندارند و چرا نباید چندین برابر جزایر استانبول توریسم جذب کنند؟ در همین افکار هستم که یکی از بچه ها خبر می دهد ما امروز در بویوک آدا یا همان جزیره بزرگ نبوده ایم و اشتباهی در یکی از جزیره های فرعی پیاده شده ایم. 

26.jpg

لیله الوداع

در شب آخر سفرهایی که من برنامه ریزی شان می کنم، خواب معنایی ندارد. برای اینکه خستگی گشت و گذار روزانه در بدن مان نماند چند ساعتی به هتل می رویم و برای شب زنده داری آماده می شویم. ساعت ده شب بیرون می زنیم و برای شام خودمان را به همبرگر و سیب زمینی «مک دونالد» مهمان می کنیم. نیمه شب که می شود خانم های به هتل بر می گردند. من و محمد اما قرار است تا صبح بیرون بمانیم. هوا کمی سرد شده ولی هنوز آزار دهنده نیست.

27.jpg

28.jpg

ساعت 4 صبح در حال قدم زدن بر روی سنگ فرش های خیابان استقلال هستیم و از هر دری حرف می زنیم. یک پسر جوان خوش چهره به سمت مان می آید و با فارسی دست و پا شکسته به ما حالی می کند که اسمش کریم است و اصالتا ایرانی است. ما هاج و واج نگاهش می کردیم که گفت دوست دارد با ما معاشرت کند. ما هم بدمان نیامد هم صحبت جدیدی پیدا کنیم. ولی برای اینکه مغزش گیریپاژ نکند، بهش گفتیم که صحبت های مان را انگلیسی ادامه بدهیم. کریم هم بدون اینکه سوالی بپرسیم از خودش و خانواده اش که در آذربایجان زندگی می کنند گفت و ما مدام بیشتر گنگ می شدیم که چرا این همه اطلاعات به دردنخور به ما می دهد. احتمالا خودش هم می فهمد دوزاری ما کج است و یک راست می رود سر اصل مطلب. تازه شست مان خبردار می شود که ماجرا از چه قرار است و سریع با دوست آذربایجانی مان خداحافظی می کنیم و می رویم.

کمی جلوتر پلیس ترکیه، 10-15 جوان ترک را به دیوار خیابان استقلال چسبانده بود و بازرسی بدنی می کند. انگار بدمستی کرده اند و برای توریست ها مشکل ساز شده اند. پلیس ها مدام فریاد می زنند و فضا کمی ترسناک شده. ما هم که پول و پاسپورت همراه مان نیست سریع سر خر را کج می کنیم و خودمان را به هتل می رسانیم.

 

29.jpg

یک پایان تلخ و یک تلخی بی پایان

برای 10 صبح دوشنبه بلیت برگشت را گرفته ام. برای همین ساعت 9 چک آوت می کنیم و با دو تاکسی به سمت آژانس اتوبوس رانی حرکت می کنیم. راننده تاکسی ها بر اساس نقشه پیش می روند ولی تا می توانند در خیابان تاب می خورند تا پول بیشتری طلب کنند. در نهایت هم کنار خیابان پیاده مان می کنند و می گویند آن طرف پله ها مقصد ماست. ساعت 9.30 دقیقه شده ولی هرچقدر می گردیم هیچ اثری از آژانس مورد نظر نیست. اخر سر بیخیال هزینه رومینگ با تهران تماس می گیرم و آدرس می پرسم. توی واتساپ لوکیشن می فرستند. تازه می فهمم که تاکسی ران های عزیز برای اینکه علاف ما نشوند، کنار خیابان رهایمان کرده اند. از طرفی تمام پول های مان را خرج کرده ایم تا لیر به ایران نبریم. پس مجبور می شویم با کلی بار تمام مسیر را پیاده برویم. با هر جان کندنی بود خودمان را به اتوبوس می رسانیم و آماده برگشت می شویم که یکی از دخترهای گروه می گوید: «گوشیم نیست» این جمله به تنهایی ترسناک هست چه برسد به اینکه دم حرکت اتوبوس در یک کشور دیگر هم باشی. همگی بسیج می شویم تا گوشی ایفون6 را پیدا کنیم ولی انگار آب شده و رفته توی زمین. حتی مکان یاب آیفون هم کمکی به پیدا شدنش نمی کند و در نهایت بدون گوشی استانبول را به مقصد تهران ترک می کنیم. بنده خدا تمام مسیر تا تهران یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون.

 

 نویسنده: محمدرضا جعفری

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر