بعد از صرف صبحانه بازدیدمان را از "سعدیه" شروع کردیم. با یک اسنپ خودمان را به مزار سعدی رساندیم. چند بستنی و فالوده فروشی آن اطراف بود و من هوس مسقطی کردهبودم. بعد از تهیه بلیط از آرمین خواستم تا قبل از ورود، سری به بستنی فروشیها بزنیم. هیچکدامشان مسقطی نداشتند. یک آقای رفتگر که آنجا بود تا متوجه شد ما به دنبال چهچیزی هستیم، به خوبی ما را راهنمایی کرد و توضیح داد که که نمیتوانیم در بستنی فروشی مسقطی پیدا کنیم و فقط قنادیها یا سوغاتیفروشیها دارند. بعد هم نشانی نزدیکترین قنادی که کیفیت مقبولی داشته باشد را به ما داد. هرچه پیش میرفت مهماننوازی و محبت اهالی این شهر بیشتر و بیشتر نمکگیرمان میکرد.
قنادی قصر عسل از آن 100 متری که آقای رفتگر گفته بود، خیلی دورتر بود. حدود 500 متر که رفتیم به آرمین گفتم: «ولش کن، بیا برگردیم»،اما آمین که همیشه از من برای برآورده کردن خواستههایم پایهتر است، گفت که چیزی نمانده برسیم، هرطور شده پیدایش میکنیم و میخریم. بالاخره رسیدیم و آنجا بود که فهمیدیم نحوهی سرو مسقطیهای شیراز با تهران کاملا متفاوت است. ما انتظار داشتیم مثل بستنی لیوانی، یک ظرف مسقطی بدهند دستمان و با قاشق بخوریم. اما آنطور که خانم قناد توضیح داد، شیراز دو نوع مسقطی دارد. یکی مسقطی لاری که بصورت لقمهای و در بستهبندی کارخانهای است و یکی مسقطی عادی که لای دو کلوچه میگذارند و یکجا گاز میزنند و به آن "کلوچه مسقطی" میگویند. به اندازهی یک پیاله از آن مسقطی عادیها که برشهای لوزی داشت خریدیم. بعد چشمم به سینی حلوای زرد افتاد. به آرمین گفتم این حلوا از لحاظ ظاهر دقیقا همان چیزی است که من از مسقطی توقع داشتم؛ یک پیاله خوراکی زرد که سرد نباشد و با قاشق از آن بخورم و کامم شیرین شود. اینطور شد که یک پیاله هم حلوای زرد خریدیم و راضی و خوشحال به سمت سعدیه برگشتیم.
مزار سعدی در حال بازسازی بود. از دور فقط بنری مشخص بود که روی نمای آن کشیدهبودند و دورتادور را داربست زده بودند. قبل از ظهر بود و خلوت. از پلهها که بالا رفتیم، یک خانم و آقای مسن خوشتیپ را دیدیم که روی نیمکت نشستهاند. انگار سالهای دور خودم و آرمین را دیده باشم. بیهوا به سمت خانم رفتم و از مسقطیها تعارفش کردم. با یک تشکر دستم را رد کرد. با خودم فکر کردم که شاید ایدهی خوبی نبود که به دو غریبه خوراکی تعارف کنم احتمالا نمیتوانند بهمان اعتماد کنند. به سمت مرد رفتم او هم تعارفم را رد کرد. دیگر داشتم مطمئن میشدم که کار درستی نکردم که خانم خطاب به آقا گفت: «خوب بردار دیگه! تعارفت میکنن دوستداری، بردار».آقا گفت: «خوب آخه تو برنداشتی»و خانم جواب داد: «من معدهم حساسه زود ترش میکنم، تو که چیزیت نیست بردار.»در دلم آخیشی گفتم و دوباره پیاله را به سمت مرد گرفتم، یکی برداشت و گفتم باز هم بردارید.
تشکر کرد و خانم گفت: «بردار، دوتا بردار».و مرد یکی دیگر هم برداشت. آرمین دستم را گرفت و باهم قدم زدیم و روی یکی از نیمکتهای پشت بقعه نشستیم و حلوا و مسقطی خوردیم. زیاد بود. هم مسقطی و هم حلوا و نیمی از هر دوتایشان باقیماند. بلند شدیم و به داخل بقعه رفتیم. داخلش هم داربست داشت و یک اوستای کاشیکار مشغول کار بود. دوتا عکس گرفتیم و کمی شعرهارا خواندیم و بعدبه سمت جایی که نوشتهبود "حوض ماهی" رفتیم.
از دور، خیال میکردیم زیر تابلو یک حوضچهی عادی باشد با تعدادی ماهی؛ اما اشتباه میکردیم. یک راهپله به سمت پایین بود که نمیدانستیم اصلا باز هست یا آنجا هم بستهاند و تعمیرات میکنند. به اندازه یکطبقه پایین رفتیم و به سمت چپ چرخیدیم و وصف آنچه که دیدیم در کلام نمیگنجد. یک فضای هشتضلعی با کاشیکاری های ظریف آبی و فیروزهای و در وسط بنا، یک طبقه پایینتر، حوضچه ای که ماهیهایش لابلای اسکناس های شناور در آب شنا میکردند.
دور تا دور بنا را نیمکت چیده بودند و کافهای نقلی در کنج بنا بود. یک زن و مرد و یک بچه ذرت مکزیکی گرفته بودند و باقی بدون خوراکی روی نیمکت نشسته بودند. بچهها روی نرده خم شده بودند از بالا ماهیها را تماشا میکردند و بزرگترها همه سربه هوا و چشمشان به کاشیها بود. ما هم جایی روبروی ورودی نشستیم. صدای همایون پخش میشد. چه میکند صدای شجریانها با دل انسان که زیبا ترین همنشین مزار سعدی و حافظ نوای آنهاست. کمی از شعر را زیر لب زمزمه کردم. نگاهم به نگاه خانم مسنی که با دخترش نشسته بودند گره خورد. با خودم فکرکردم شاید نباید همراه با آهنگ بخوانم. اما دلم چیز دیگری میخواست. به این یکی شدن با صدا و حل شدن در فضا نیاز داشتم. نگاهم را دزدیدم و خواندم:« گُل بکاریم، از دل گِل گُل براریم، در زمستان، در بهاران، زیر باران گُل بکاریم،گر بخواهیم، گر نخواهیم،باغبان روزگاریم.... .»
از بارگاه سعدی که بیرون آمدیم، تاکسیها ردیف ایستاده بودند و هرکدام از رانندهها مکانی را پیشنهاد میدادند. ما از قبل چک کرده بودیم که باغ دلگشا در فاصلهی پیادهروی مزار سعدی است پس بیتوجه به پیشنهادها خیابان را رو به پایین رفتیم. تقریبا نیمی از راه را رفته بودیم که دیدیم هفتهشت نفری مقابل یک مغازه جمع شدهاند. روی نحوهی ایستادنشان هر نامی میتوانم بگذارم به جز "صف ایستادن". با اینکه مقابل پیشخوان میلههایی جوش داده بودند تا اجتماع شکل صف بهخود بگیرد اما این تلاش بیهوده بود و هرکسی هرکجا که دلش میخواست ایستاده بود. البته زنها یک طرف ایستاده بودند و مردها یکطرف.
هوس کردیم یک نان بگیریم تا هم ببینیم نانشان چه مزهاست و هم تا ناهار ته دلمان را بگیرد. تعداد مردها کمتر بود پس آرمین رفت و در صف مردانه ایستاد تا زودتر نوبتمان شود. چند لحظه که ایستادیم متوجه شدیم دراصل 3 صف وجوددارد. مردانهی چندتایی، زنانهی چندایی، مختلط تا دوتا که بین دو صف بود. پس آرمین کمی جابجا شد و وسط تر ایستاد من هم رفتم کنارش ایستادم. نان گرد بود. شبیه به بربری بود اما رومال نداشت. تنورشان ماشینی بود. یک خانم جوان با روپوش سفید، با میلهای بلند هم نان را از تنور درمیآورد، هم به دست مشتریها میداد و هم پولش را حساب میکرد. هرکسی که نوبتش میشد 10-12 تایی نان میخرید به همین خاطر خیلی طول کشید تا نوبتمان شود. اکثر خانمهای داخل صف افغانستانی بودند. یکیشان مشکلی داشت که کمکم متوجه شدیم کارت بانکی ندارد. از طرفی نفر قبلی و بعدیاش هم نمیتوانستند کمکش کنند چون میخواستند زیاد نان بخرند.
آنزمان بود که تازه متوجه شدیم خرید نان از نظر تعداد محدودیت دارد. این بود که خانم بیچاره هول شده بود. نوبتش داشت میرسید اما هیچ کسی نبود که بتواند برایش کارت بکشد. خانم جلوییاش چندباری عذرخواهی کرد و توضیح داد که واقعا دوست داشته کمک کند اما به خاطر محدودیت نمیتوانسته کارت بکشد. ما که استیصالش را دیدیم تصمیم گرفتیم برایش کارت بکشیم. از آنطرف پسربچهای که در صف مردانه نوبتش شده بود و منتظر بود نان از تنور بیرون بیاید. به خانم نانوا چیزی گفت و خانم جواب داد: «به من چه خیلی وقته وایسادی، واسه شکمت وایسادی. مگه واسه من وایسادی؟»بالاخره یک نان از تنور درآمد و به ما دادند. نان ترد و کاملا کشیده بود و طعمش هم مانند ظاهرش به بربری میخورد اما از بربریهای تهرانخوشمزهتر بود. تکهتکه از نان خوردیم و به سمت باغ دلگشا رفتیم.
نمیدانم نام "دلگشا" را چه کسی روی این باغ گذاشته اما به معنای واقعی دلگشا بود. یک باغ ایرانی با جوی آب پلکانی در وسط و در انتهای آن یک عمارت کلاه فرنگی با ستونهای بلند. در دو طرف مسیر درخت های نارنج و دو ردیف درختهایی که از دسته نخل بودند اما بلندتر و کشیدهتر. از باغبانها سوال کردیم نام این درختها چیست که نمیدانستند. بعدتر که به باغ ارم رفتهبودیم دیدیم که مشخصات هرگیاه را روی تابلوی کوچکی که کنارش در خاک کاشته شدهبود، نوشتهبودند. اما آنقدر زیبایی و بزرگی باغ ارم ما را به هیجان آورده بود که یادمان رفت نام آن درخت را پیدا کنیم. از دورازهی باغ دلگشا که به داخل محوطه رفتیم، عکاسی را شروع کردیم. آقای نگهبان از کیوسکش بیرون آمد و پیشنهاد داد از ما عکس بگیرد. فکر نمیکردم نتیجهی مطلوبی داشته باشد اما از نتیجهی کارش انگشت بهدهان ماندیم. هم عکس خیلی خوب بود و هم اخلاق آن مرد، بدون اینکه از او درخواست کنیم خودش پیشنهاد داد. یکعالم از او تشکر کردیم و به سمت عمارت داخل باغ رفتیم.
ورودی عمارت از ضلع کناری آن بود. به سمت ورودی رفتیم و دیدیم یک گروه دختران دبیرستانی که برای اردو آمدهاند پشت عمارت نشستهاند پس ما اول وارد عمارت شدیم تا بعد بخشهای دیگر باغ را ببینیم. عمارت خلوت و آرام بود. طبقهی بالا تبدیل به موزهی رادیو شده بود. پلههاچوبی و جدید بود اما داخل اتاقها، نقاشیهای روی سقف کهنه و آسیب دیدهبودند و بدون هیچ مرمتی به حال خود رها شدهبودند.
بعد از بازدید از طبقهی بالا، به طبقه پایین و ابتدا ایوان عمارت رفتیم. راهنمایی ما را در طبقهی پایین همراهی کرد و توضیحات مختصری دربارهی باغ و عمارت داد. سقف ایوان هم مخدوش بود و آن جلال و جلوهای که در توضیحات گفتند را نداشت. سوال کردم و علت آنرا جویا شدم. گویا به دلیل آتشسوزی در عمارت، آینهکاری و نقاشیهای روی سقفها آسیب دیده بودند.
تنها قسمتی که از عمارت سالم باقیمانده بود، اتاقی به نام "اتاق آینه" بود که بسیارزیبا و با شکوه بود. برای بازدید از اتاق آینه رفتیم که دیدیم گروهی از دانشجویان آنجا را قرق کرده بودند و درحال گرفتن عکس و فیلم بودند. چند دقیقهای منتظر ماندیم تا کارشان تمام شود و نوبت ما برسد که از بس شور و نشاط جوانی در سرشان بود که نه ما را دیدند، نه متوجه حضورمان شدند. یکیدودقیقه بعد استادشان همه را صداکرد که جمع شوند و بازدید را شروع کنند. همه آمدند وسط عمارت الا این گروه. یکی از بچهها راپورتشان را به استاد داد. من خوشحال شدم. بالاخره یکی آمد گوششان را بگیرد و از اتاق بیرونشان بیاورد. چند عکس در تالار آینه گرفتیم و به سمت بیرون عمارت رفتیم. دور عمارت چرخیدیم و بازروی نیمکتی نشستیم و باقیماندهی حلوا و مسقطیمان را خوردیم.
بعد به سمت گیت ورودی باغ رفتیم و از آقای نگهبان سوال کردیم برای رفتن به بقعهی هفتتنان باید سوار کدام خط اتوبوس شویم. نگهبان اصرار داشت که چرا خودتان را اذیت میکنید جلوی در باغ تاکسی ایستاده و میتوانید راحت به مقصد بعدی بروید. ما که ازقبل میدانستیم از باغ دلگشا به بقعهی هفتتنان یک مسیر مستقیم است، زیر بار تاکسی دربست نرفتیم. به کنار خیابان آمدیم تا "مستقیم، مستقیم" گویان یک تاکسی بگیریم. همانجا کنارخیابان منتظر ماشین بودیم که یک پراید سرویس مدرسه که 4پسر دبستانی در آن بودند، از جلویمان رد شد. یکی از پسرها که تپل و بانمک هم بود، سرش را ازشیشهی ماشین بیرون آورد و با گویش شیرین شیرازی گفت: «مسافرها اینجا میان...» یا همچین چیزی. دقیق نشنیدیم چه میگوید اما یک نگاهی به دور و برمان انداختیم، دیدیم کسی جز ما آنجا نیست و تازه متوجه شدیم با ما بوده. از ته دل خندیدیم.
مسیر باغ دلگشا به بقعهی هفتتنان روی نقشه طولانی نبود اما به خاطر ترافیک حدودا بیست دقیقهای طول کشید. در پادکست "رخ" داستان بقعهی هفت تنان را شنیده بودیم و از همان موقع تصمیم داشتیم حتما از این مکان بازدید کنیم. در نزدیکی بقعه که پیاده شدیم، یک زمین مستطیلی شکل را دیدیم که انتهای آن عمارتی بود که یک گوشه از آن پیدا بود و همان هم چقدر زیبا بود و ما را برای بازدید مشتاقتر میکرد. اطراف محوطه نیز تپه و زمین بایر بود. داخل کوچهای رفتیم که ورودی باغ از آنجا بود. گوشهیدر باز بود. متوجه شدیم که محوطه را حفاری کردهاند. آقایی بیرون آمد و گفت: «نمیتونید برید داخل مجموعه تعطیله»حالمان گرفته شد. برگشتیم به سمت خیابان و شروع کردیم به غرزدن که چرا تعطیل است و چقدر خوب میشد اگر عمارت را میدیدیم و...آرمین گفت: «برو بپرس کارشون کی تموم، میشه .اگه آخرش باشه و زود تموم بشه میتونیم یه روز دیگه بیایم»من به سمت در رفتم و قبل ازاینکه به در برسم آقای دیگری بیرون آمد وگفت: «خانم تعطیله»؛ بعد سرش را برد داخل و گفت:« آره همونان».گفتم:« آقا میدونم تعطیله، خوب کی باز میشه؟»با لحن تندی جواب داد:« هروقت کارمون تموم بشه»بعد در را بست.
خیلی عصبانی شدم از این رفتار. از اینکه اینهمه راه آمده بودیم بقعه را ببینیم حتی حاضر بودیم یک روز دیگر وقت بگذاریم و برگردیم اما اینطور جوابمان را دادند حسابی ناراحت شدیم. داد زدم و گفتم: «ملک پدریتون که نیست اینطوری جواب میدید».یکی از مردها بیرون آمد و چند دقیقهای بگومگو کردیم. بالاخره راهمان را کشیدیم تا به سمت باغ جهاننما برویم. هردو پکر شده بودیم. از بدو ورودمان به شیراز تا آن زمان، این اولین باری بود که کسی با ما تند رفتار کردهبود. انگار نه انگار که در شیراز بودیم. یک لحظه پرت شدیم وسط تهران. تهرانی که هیچ کس برای زمان و شخصیت دیگری احترام قائل نیست.
نه اینکه در شیراز همه چیز روی دور تند و سر برنامه باشد، اتفاقا برعکس بیخیالی و نخوردن غم دنیا در تکتک رفتارهای شیرازیها پیدا بود؛ اما بیخیالی شیرازیها نسبت به دنیاست نه اهل دنیا. خیلی وقت بود که به اندازهی آن چند روزی که در شیراز بودیم، خودمان را آنقدر محترم و ارزشمند ندانستهبودیم. فرقی هم نمیکرد که با چه کسی و از چه طبقهای برخورد داشتهباشی، محترم بودند و تو را محترم میدانستند.
از کنار دیوار های بلند و طولانی گذشتیم و به اندازه چند چهارراه پیاده رفتیم تا به ورودی باغ جهاننما رسیدیم. مثل لشگر شکستخورده شده بودیم. جهاننما، باغ زیبایی بود؛ اما با بازدید از باغ دلگشا، حدی از زیبایی را دیده بودیم که دیگر هرمنظرهی اغنایمان نمیکرد. شاید هم از تأثیرات حال و احوالمان بود که بازدید از این باغ آنطور که باید به دلمان نچسبید. کمی در باغ چرخیدیم. هنوز جرأت نکرده بودیم به نارنجهای روی درخت که در آن باغ هم بودند، دست بزنیم. دیدیم دو نارنج در باغ روی زمین افتاده. آن را حلال دانستیم و برش داشتیم. عطر بهشتی داشت. از باغ که بیرون آمدیم، گرسنه بودیم. به قدری پیادهروی کرده بودیم که نای ادامه دادن نداشتیم.
اسنپ گرفتیم و به رستوران صوفی رفتیم. مثل همیشه از قبل نظر کابران دربارهی رستوان را خوانده بودم و میدانستم کدام شعبه بهتر است. با اینکه این رستوران یک شعبهی نزدیک به اقامتگاه ما داشت اما شعبهی سفرهخانهی سنتی را انتخاب کردیم.چند پله به سمت پایین رفتیم از کنار میز سالاد (سالادبار) رد شدیم. بعد از خوشآمدگویی گرم ما را به سمت میز خالی مقابل استیج موسیقی زنده راهنمایی کردند. از کنار یک دیس بزرگ غذا ردشدیم. یک دیس بزرگ مثلا مسی که روی آن چیزی شبیه بقچه ای ازجنس تهدیگ بود که داخل آن از پلوی مخلوط پر شده بود. همان نگاه اول کافی بود تا بدانیم جای خوبی آمدهایم. رستورانهایی که سالنکارهایشان مردان مسن و کاربلد هستند را دوست دارم. آنهایی که هر لحظه اشاره کنی کسی پای میز حاضر میشود و همه و همه یک هدف دارند، اینکه در مدتی که مهمانشان هستی کسری نداشته باشی و یک خاطره خوب برایت باقی بماند.
صوفی دقیقا یکی از همین رستورانهاست. هوس گوشت کرده بودم. دلم چیزی شبیه کباب چنجه یا استیک میخواست. بشقاب استیک لم چاپس را انتخاب کردم تا در کنار گوشت سبزیجات هم داشتهباشد. به هر حال در سفر باید به فکر سیستم گوارش هم بود. آرمین هم که طرفدار غذاهای محلی است، کلمپلو سفارش داد. البته اول دربارهی چند اسم که در منو آمده بود، سوال کردیم. مثلا، متوجه شدیم که آن بقچهای که از کنارش رد شدیم،"خاطرهی مادربزرگ" نام دارد. اما بعد از همهی توضیحات آرمین ترجیح داد همان کلمپلویی که از همه معروفتر است را سفارش بدهد. بعد از سفارش غذا به نوبت برای شستشوی دستهایمان رفتیم. اول من و بعد آرمین. سرویسبهداشتی نزدیک پلههای ورودی بود و باید ازکنار میز سالاد رد میشدیم تا به آن برسیم. هرچند که سالادها بسیار وسوسهانگیز بودند، اما من سعی کردم ادای افراد چشم ودل سیر را دربیاورم و علارغم میل باطنی به میز نگاه نکنم.
میدانم که احتمالا مسخره به نظر میآید اما از بچگی اینطور یادمان دادهاند که هرچقدر در برابر غذا و وسوسهی آن خوددارتر باشیم، نشانهی چشم و دل سیری و مناعت طبع است. اما انگار خانوادهی آرمین در این زمینه رویکرد متفاوتی داشتند. چون همینکه آرمین از سرویس بهداشتی آمد و سر میز نشست، گفت: «من دلم سالاد میخواد، اگر تو نمیخوای هم من یکی سفارش میدم.» از همان آقای مسنی که مدیر سالن بود دربارهی سالاد بار سوال کرد. بر خلاف سالاد بار رستورانهایی که قبلا رفته بودیم که به تعداد بشقاب هایی که برداشته میشود سالاد بار لحاظ میشود، اینجا به تعداد افراد دور میز محاسبه میشد چه یک نفر سالاد بردارد چه همهی افراد. با این اوصاف من هم سر میز سالاد رفتم و یک بشقاب از خوراکیهایش برداشتم. در کنار سالادهای خوشمزه و وسوسه انگیز کشک بادمجان و میرزا قاسمی هم داشتند.
دلم میخواست از هرچیزی بیشتر بردارم یا دوباره ظرفم را پر کنم اما خجالت میکشیدم. خانمی را دیدم که شالش را مثل عربها بسته بود و یک عبا به تن داشت، شاید عرب بود. روی بشقابش یک تپه سالاد پر کرده بود. خیلی با خودم کلنجار رفتم که اصلا جای خجالت ندارد و این حق من است که در ازای پرداخت هزینه به هر میزانی که میخواهم از آن غذاها استفاه کنم اما باز حریف خودم نشدم.غذاهایمان را آوردند. کلمپلوی آرمین در ظرفی سفالی شبیه به دیزی سرو شد. محتویات قابلمه را در بشقابش خالی کرد، از حجم زیاد غذا تعجب کردیم. در کنار سالاد بار همین یکپرس کلم پلو برای جفتمان کفایت میکرد. من از سبزیجات کنار بشقاب استیکم خوردم و بعد کبابهای دنده را باهم تقسیم کردیم. به هر حال گوشت اگر بماند از دهن میافتد اما برنج را اگر گرم کنی باز هم قابل خوردن است. آرمین کمی از کلم پلو خور اما دیگر نمیتوانستیم غذا را تمام کنیم. بقیه غذا را پک کردیم و حالا که سیر شدیم، به فکر خواب بعد از ناهار افتادیم. پس اسنپ گرفتیم و به اقامتگاه رفتیم.
از خواب نیمروزی که بیدار شدیم، هوا تاریک شده بود. هرچه میگذشت از انتخاب اقامتگاه راضیتر از قبل میشدیم. آنقدر فضای آن ساکت و آرام بود که هر ساعت از شبانهروز میتوانستی بدون مزاحمت استراحت کنی. آرمین پیشنهاد داد که باقی کلمپلو را بخوریم تا ته دلمان را بگیرد. من معمولا برنج سرد دوست ندارم. سخت از گلویم پایین میرود اما این پلو با اینکه سرد شده بود اما همچنان لذیذ و باب تبع بود. یکی از نارنجها را بردیم و روی غذا چکاندیم، چه مزهای داشت. اول، سر راه به بازدید از نارنجستان قوام رفتیم. خوشحال بودیم که در شب از آنجا بازید کردیم. بنظرم آینهکاریها جلوهی خاصی پیدا کرده بودند.
بعد از بازدید از تمام طبقات عمارت نارنجستان به سمت بازار رفتیم. من هنوز از دیدن بازار سیر نشده بودم. به محض ورود از یکی از کوچههای منتهی به سرای مشیر، صدای ساز هنگدرام به پیشوازمان آمد. نورهای نارنجی اطراف که روی دیوار آجری افتاده بود و صدای این ساز حالمان را عوض کرد. روی یک نیکت روبروی گروه نوازنده نشستیم و کمی نگاهشان کردیم. یکی دو قطعه را گوش دادیم و یک اسکناس ده هزار تومانی روی کیس هنگدرام گذاشتیم و به سمت سرای مشیر رفتیم. آن حیاط نقلی با مغازههای دورش را دوست دارم. حتی آن مغازههای طبقهی بالا که یکی درمیان بسته بودند اما این هم باعث نمیشد دلم نخواهد سرکی به آنجا بکشم. دور تا دور تراس چرخیدیم و بعد دوباره به حیاط آمدیم. دورحوض بزرگش روی یک نیمکت نشستیم و مردم را تماشا کردیم.
میرفتند و میآمدند و گاهی برای انداختن یکدوتا عکس میایستادند و دوباره به راهشان ادامه میدادند. هرازگاهی چشمم به یکی از محصولاتی که در سوغاتی فروشیهای اطراف بود میافتد، میرفتم و سرکی در مغازه میکشیدم برمیگشتم. نیمساعتی را آنجا گذارندیم اما دیگر زمان زیادی نداشتیم. بخشی از مسیر را با تاکسی رفتیم و باقی را پیاده. هوا سر شده بود. به عمارت شاپوری رسیدیم. بلیت تهیه کردیم و به داخل رفتیم. نمای بیرونی شبیه ساختمان های شهرک سینمایی غزالی بود. با آنکه عمارت تبدیل به رستوران شده بود و دارای فعالیت اقتصادی بود، اما چندان به آن رسیدگی نشده بود. ورود به عمارت برای بازدید ممنوع بود و فقط کسانی که از منوی رستوران یا کافه استفاده میکردند میتوانستن از آن بازدید کنند.
در باغ چرخی زدیم و چون سردمان بود فقط از سرویس بهداشتی استفاده کردیم . بعد از چند دقیقه از عمارت بیرون آمدیم. در کنار عمارت، "همبر صدوده" قرار داشت. با آنکه از قبل تعریفش را شنیده بودیم و در برنامهی سفر قرار بود بعد از بازدید از عمارت برای شام به آنجا برویم اما کلمپلوی عصرانه اشتهایمان را کور کردهبود. بعد پیاده به سمت اقامتگاه حرکت کردیم. صحبت کردیم و قدم زدیم و از سرما لرزیدیم و یک ایستگاه را هم با مترو رفتیم. در عکسها دیده بودم که ایستگاه "وکیل الرعایا" (همان ایستگاه نزدیک به محل اقامت ما) بسیار زیبا طراحی شده است و ارزش دیدن دارد.
از مترو که خارج شدیم،کمی اشتهایمان باز شده بود و دلمان نمیخواست بدون خوردن غذا روزمان را تمام کنیم و فرصت چشیدن غذاهای شیرازی را از دست بدهیم. آرمین پیشنهاد داد آش بخوریم. درجایجای شیراز آش فروشیهایی وجود دارند که بصورت بیرونبر هستند و درکنار انواع آشهای محلی، حلیمبادمجان و کشک بادمجان و... هم دارند. دیر رسیده بودیم و آش تمام شده بود. پس حلیم بادمجان خریدیم. بعد به نانوایی آن طرف خیابان رفتیم و یک نان سنگک خریدیم. قبل از ما یک آقای مسن در نوبت بود و بعد از ما یک خانم آمد. خانم مدام کارت را به سمت شاطر میگرفت و اصرار داشت زودتر از همه کارش را راهبیاندازند. شاطر به ما اشاره کرد و گفت باید منتظر بماند تا نوبتش برسد. اما خانم گوشش بدهکار نبود. زیر لب به مرد داخل صف گفتم: «انگار نه انگار الان توضیح دادن باید نوبت وایسه...»مرد با صدای بلند طوری که آن خانم بشنود جواب داد: «برای خر کاه با زعفرون چه فرقی داره؟» کمی خجالت کشیدم که سر بحث را باز کردم و کار به اینجا کشید، اما از طرفی خندهمان گرفته بود که چه ضربالمثل به جایی بود.
در اقامتگاه، به طبقهی بالا رفتیم و روی یکی از تختهای سنتی نشستیم و سفرهی یکبارمصرفی که با خودمان آوردهبودیم را بازکردیم و حلیم بادمجانمان را خوردیم. برخلاف ما که در حلیم بادمجان عدس میریزیم، در آن برنج ریخته بودند. طعم خیلی خوبی داشت و در آن هوای سر حسابی مزه داد. بعد ازصرف شام دیگر وقت خواب بود، فردا روز متفاوتی بود و پیاده روی طولانی در پیش داشتیم.
روز سوم
صبح زود بیدار شدیم و ساندویچ کالباسمان را پیچیدیم. باقیماندهاش را هم لقمه کردیم و به جای صبحانه خوردیم. از کوچه پسکوچههای اقامتگاه گذشتیم و که به خیابان زند برسیم و سوار ماشین شویم. طبق معمول کارتنخوابها را دیدیم و از کنارشان گذشتیم. در کامنتهای اقامتگاه این مساله را خوانده بودیم و از آن اطلاع داشتیم و خیالمان راحت بود که خطری برای ما ندارند. آخرین فردی که از کنارش رد شدیم، یک خانم بود. برای خانمهای بیخانمان و معتاد دلم بیشتر ازمردان میسوزد، خیلی بیشتر. پولی که در کیفم داشتم را درآوردم و به آرمین دادم تا به او بدهد. آنقدر دلم از دیدنشان به درد میآیدکه حتی نمیتوانم بهشان نگاه کنم.
در خیابان زند یک تاکسی گرفته و سرخیابانی که دفتر شرکت گردشگری در آن قرار داشت، پیاده شدیم. بعد از چند دقیقه انتظار، آقایی حدودا 40 ساله با چهرهی خندان با یک کیسهی پر از وسایل به ما ملحق شد. بعد از سلام و علیک و متوجه شدیم لیدر تورمان است و بهخاطر آن خوشرویی خیالمان راحت شد که روز خوبی پیش رویمان است. بعد یک خانم جوان به ما ملحق شد. خانم دکتری که برای گذراندن دوره به شیراز آمده بود و تنها همسفر ما در تور تخت جمشید بود. چند دقیقه بعد آقای راننده با میدل باس از راه رسید. سوار ماشین شدیم. یک آقای حدودا 35 ساله با سبیل ناصرالدین شاهی و روی گشاده. صبح زود بود و طبیعی بود که وقتی سوار ماشین شدیم همه ساکت باشند و بیرون را تماشا کنند.
ازآنجا که لیدر با روی خوش با ما برخورد کرده بود به خودم اجازه دادم سر صحبت را باز کنم. بدون حرف پس و پیش پرسیدم: «شما شیرازیها آخر چه کماتی رو "او" میذارید؟»آقای لیدر به ساعتش نگاهی کرد و گفت: «هنوز واسه جوا این سوال خیلی زوده...»همگی خندیدیم و باز از شیشه بیرون را تماشا کردیم.تور ما شامل بازدید از پاسارگاد، نقش رستم و تخت جمشید بود. و من و آرمین هیچکدام نمی دانستیم که پاسارگاد همان مقبرهی کوروش است. موقع رزرو هم افسوس خوردیم که تا شیراز میرویم اما شانس بازدید از مقبرهی کوروش را نداریم. حدود نیم ساعت که از حرکت ماشین گذشته بود، آقای لیدر توضبح داد که ما بر خلاف تور های دیگر بازدیدمان را از پاسارگاد شروع میکنیم و بعد به نقش رستم میرویم و در آخر در خنکی عصر و خلوتی تخت جمشید از آنجا بازدید میکنیم.
در ادامهی مسیر خاطرات سفرهای مختلف را تعریف کردیم و در نهایت بحث به غذا کشیده شد. آقای راننده هم مثل ما طرفدار پرو پا قرص شکم بود. بعد پیشنهاد داد با یک رستوران در همان حوالی که غذای خوبی دارد تماس بگیرد و بپرسد که امکان آمادهسازی ناهار برای ما 4 نفر را دارد یا خیر.
به پاسارگاد رسیدیم. چند قدم که از ماشین دور شدیم، چشممان به مقبره کوروش افتاد. چشمان من و آرمین برق میزد. نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده. باخودمان فکر میکردیم قرار بود برویم پاسارگاد اما اینجا که مقبرهی کوروش است. بعد زیر لب به هم میگفتیم: «وااای آخجون ببین کجا اومدیم...»لیدر که توضیحات را شروع کرد، کمکم دوزاریمان افتاد که پاسارگاد نام مقبرهی کوروش است. ما اولین گروهی بودیم که به آنجا رفته بودیم و بدون هیچ مزاحمتی توانستیم عکس بگیریم.
آسمان آن روز هم با ما دستبه یکی کرده بود ونقشهای زیبایی رقم زده بود. توضیحات را شنیدیم و بین نیم ساعت تا یک ساعت در آنجا بودیم. از سرویس بهداشتی مجموعه استفاده کردیم و آقای لیدر تاکید کردند اگر آب یا خوراکی نیاز داریم از بوفهی همان جا تهیه کنیم. چون در بوفههای تخت جمشید به خصوص بوفههایی بالا قیمت همهچیز چندبرابر میشود. بعد سوار ماشین شدیم و دوباره در مسیر از خاطراتمان برای هم گفتیم. هنوز از آن رستوران که میخواستیم برای ناهار برویم، خبری نشده بود.
بازدید را در نقش رستم ادامهدادیم. لیدرهای دیگر و رانندهها لیدر و رانندی ما را میشناختند و با احترام با آنها خوش و بش میکردند. از آرامگاه ها دیدن کردیم. توضیحات مفصلی دربارهی جز به جز نقوش شنیدیم و عکسهای تاریخی و تصویرسازیهای مربوط به سایت را دیدیم. حتی مارمولک معروف آن محدوده هم خودنمایی کرد. کمی در محوطه چرخ زدیم و عکس گرفتیم. با اینکه پاییز بود و نسیم خنکی میوزید اما آفتاب به شدت سوزان و طاقتفرسا بود. لیدر به رنگ آسمان اشاره کرد و گفت که رنگ آسمان در این محدوده تیرهتر از بقیه آسمان باقی سایتهاست. درست میگفت. وقتی به تخت جمشید رسیدیم، با اینکه فقط 10 قیقه باهم فاصله داشتند،اما رنگ آسمان به کل تغییر کرده بود.
سوار ماشین شدیم. آقای راننده برایمان چای گلاب و هل ریخت و آقای لیدر از کیفش شکلات بیرون آورد. روی تور سرویس پذیرایی نبود اما بهخاطر لطف و مهربانیشان از ما پذیرایی کردند. دیگر از آن رستوران ناامید شدیم و متوجه شدیم در این فصل تعطیل است. من و آرمین گرسنه شده بودیم و نمیتوانستیم بیشتر از این منتظر تایم مناسب برای خوردن ساندویچمان باشیم. از آقای راننده یک کارد گرفتیم و ساندویچ هارا برش زدیم و بین هر پنج نفرمان تقسیم کردیم. اول تعارف میکردند که میل نداریم و خودتان بخورید اما مگر ما میتوانستیم در ماشین و در حضور دیگران، تنهایی غذا بخوریم. آنقدر جمعمان صمیمی شده بود که تمام مزهی ناهار به همان دورهم خوردنش بود.
به محوطهی مجموعهی تخت جمشید رسیدیم. آقای لیدر و خانم دکتر هرکدام یک کافی میکس خریدند. من هم که در نقش رستم خیلی گرمم شده بودم خواستم در ماشین پرده را بکشم و از لایههای لباسم کم کنم. این نکته را متذکر شدند که امکان دارد در بالای سایت که مرتفع هست سردم شود. به خصوص که از ظهر گذشته بود و هوا رو به غروب میرفت.لباسم را که عوض کردم به سمت ورودیه رفتیم. بعد از عبور از گیت اول جمعیت زیادی را میدیدیم که به سمت ما میآمدند و تعدادشان نسبت به کسانی که هم مسیر با ما به سمت تخت جمشید میرفتند خیلی بیشتر بود. آنها همانهایی بودند که بازدید از سایت ها را با تخت جمشید شروع کرده بوند. برخلاف ما که آن را برای آخرروز گذاشته بودیم.
در میانهی راه یک فضای مکث بود که فروشگاه و کافه و رستوران داشت. آقای لیدر یکی از غرفهها که خط میخی حکاکی میکرد را معرفی کرد تا اگر قصد خرید سوغاتی داریم از آنجا تهیه کنیم. خانم دکتر سه دستبند سفارش داد که مهرههای خط میخی به اسم سه نفر از دوستانش بود. ما اما به خاطر صرفهجویی در هزینهها چیزی سفارش ندادیم. همگی به سمت گیت اصلی رفتیم. در آنجا حراست تخت جمشید با لیدر با احترام فراوان چاق سلامتی کرد. حتی به ما تبریک گفت که یکی از بهترین لیدرهای گشت شیراز نصیبمان شده.
از گیت رد شدیم و از پلهها بالا رفتیم. از آن عظمت انگشت به دهان مانده بودیم. اولین دروازه بسیار بلند و استوار و باشکوه بود. از هر زاویهاش عکس گرفتیم. نمیخواستیم ذرهای را از دست بدهیم. بعد امضاهای یادگاری که افرد مشهور روی ستونها کردهبودند را دیدیم. هرچند که امروزه خیلیها میدانند که یادگاری نوشتن روی بناهای تاریخی به دور از فرهنگ و ادب است، اما انگار در آن زمان چنین اعتقادی وجود نداشت.
در سفرنامهها خوانده بودم که دستگاه VR تمام سایت را پوشش نمیدهد و بخصوص اینکه هرازگاهی از کار میافتد و باید به مسولین سایت مراجعه کرد تا دستگاه را به کار بیاندازند. بنابراین هیچکدام از این دستگاه کرایه نکردیم. اما بدم نمیآید جلو یکی از افرادی که این دستگاه را در دست داشتند را بگیرم و اجازه بخواهم که چند لحظه با آن به سایت نگاه کنم؛ اما متاسفانه خجالت کشیدم و به هیچکس رو نزدم. توضیحات لیدر کامل و جامع بود. ریز به ریز را توضیح میدادند و آنقدر اطلاعاتش کامل بود که از داشتن لیدر در برابر کسانی که خودشان تنها آمده بودنداحساس مباهات میکردیم. تخت جمشید با شکوه و زیباست اما واقعا بدون لیدری که داستان آن را بازگو کند و از طرح و نقشها رمزگشایی کند، چند تکه سنگ بیش نیست.
به پلکان بعدی رسیدیم که نقش روی آن نمایندگان ملل مختلف را در حال اهدای هدایای خود به شاه به تصویر کشیده بود. توضیحات این بخش مارا شگفت زده کرد. نقشها بسیار دقیق و با جزییات بود و کاملا میشد از روی لباس و ظاهر نقوش تشخیص داد هرکدام مختص کدام ملیت است. در همین قسمت در حال شنیدن توضیحات بودیم که دیدیم یکی از لیدر ها از بند قرمز که حریم آثار را مشخص میکرد رد شده و روی سنگ دست میکشد و توضیح میدهد. از این اتفاق خونم به جوش آمد. اگر خود لیدر که مسؤل حفظ آثار و آموزش به مردم است، قوانین را زیر پا بگذارد و به آن دهنکجی کند، چطور از افراد تور میتوان توقع داشت که در حفظ آثار تاریخی کوشا باشند؟هرچه از زمان بازدید ما میگذشت و پلهها را بالاتر میرفتیم، وزش باد بیشتر میشد و آفتاب بیرمغ تر.
بازدید از سایت تمام شده بود و به کافهی بالای سایت رسیدیم که از قبل میدانستیم بسیار گران است و نباید هوس چیزی کنیم. من به خاطر سرما و لرزهایی که به تنم افتادهبود نیاز به سرویس بهداشتی داشتم. پشت کافهها چند کانکس را به عنوان سرویس بهداشتی قرار داده بودند که بیش از حد انتظار تمیز و با امکانات بود. بعد لیدر اعلام کرد که تور ما به پایان رسیده؛ اما من و آرمین دوست داشتیم به بالای کوه برویم و از آن بالا به تخت جمشید نگاه کنیم. قرار شد خیلی سریع بالا برویم و برگردیم. تماشای تخت جمشید از آن بالا لذت بخش بود. آسمان داشت به سمت نارنجی میرفت و تصویر زیبایی را رقم زده بود. دو دختر چینی مشغول عکاسی از آن نما بودند. ما هم به سمت لبهی کوه رفتیم و چند عکس انداختیم.
به وقت برگشت هم دلکندن برایمان آسان نبود و مدام با غروب تختجمشید عکس میگرفتیم. پایین رفتیم و به فودکورت رسیدیم. رفتیم تا خانم دکتر دستبندهای خط میخی را که سفارش داده بود تحویل بگیرد. آنجا من و آرمین هم هوس کردیم که دستبند خط میخی اسمهایمان را داشته باشیم. پس سفارش دادیم و برایمان همان لحظه آماده کردند.سوار ماشین شدیم تا جلوی آژانس پیادهیمان کنند و رسما تور به پایان برسد. خیلی گرسنه بودیم. از ساعت هفت صبح تا آن ساعت که تقریبا شش عصر بود، فقط یک نصفه-ساندویچ و یک شکلات خورده بودیم. با آرمین داشتیم برای سفارش ساندویچ از اسنپفود برنامه ریزی میکردیم که به محض رسیدن به اقامتگاه به دستمان برسد و اصلا نای رفتن تا رستوران را نداشتیم.
آقای راننده و لیدر که از نیت ما خبردار شدند ما را راهنمایی کردند که کدام شعبه بهتر است و چطوری تا آنجا برویم. اما گفتیم که خستهتر از آن هستیم که خودمان غذا را تحویل بگیریم. به محلهی سعدیه رسیده بودیم و آقای لیدر میخواست همانجا نزدیک خانهیشان پیاده شود و تا مقصد نیاید، آقای راننده ماشین را نگهداشت و قبل از پیاده شدن لیدر پیشنهاد داد همهی ما را با ماشین برای شام به رستوران ببرد. لیدر شک داشت که پیاده شود و شام را در منزل بخورد یا با ما بیاید. راننده با لهجهی شیرین و غلیظ شیرازی گفت: «هرلی». لیدر زیر لب زمزه کرد: «هرلی؟... هرلی!».و آقای راننده گازش را گرفت و به سمت رستوران رفتیم.
باورمان نمیشد که این مردم چقدر پایهی تفریح و همچمنین مهربان و مهمان نواز هستند. برایم سوال شده بود که معنی کلمهی "هرلی" (Hereley) چیست که لیدر با شنیدن آن درجا تصمیمش عوض شد. راننده توضیح داد از این کلمه برای دعوت دیگران به همراهی در یک خوشگذرانی استفاده میکنند. چیزی شبیه به "بزن بریم!". به خیابانی رسیدیم که پر از رستوران و غذاخوری و بسیار شلوغ بود. احتمالش کم بود که جای پارکی برای میدل باس پیدا کنیم. آقای راننده ما را پیاده کرد تا غذا را سفارش بدهیم و برگردیم تا یا با ماشین جای بهتری بیایستیم و غذا بخوریم، یا به پارکی برویم و زیر انداز پهن کنیم. من و آرمین اما دلمان نمیآمد آقای راننده در ماشین بماند. مدام چشم میچرخواندیم تا یک جای پارک مناسب و بزرگ پیدا کنیم .کمی جلوتر آنطرف خیابان یک جاپارک پیدا شد. با آرمین به هم اشاره کردیم. من خیلی سریع خودم را به جاپارک رساندم و آرمین هم رفت تا آقای راننده را که دوبله پارک کرده بود خبر کند. اینطور شد ک همگی به رستوران رفتیم و ساندویچهایمان را سفارش دادیم.
همگی هاتداگ سفارش دادند، من و آرمین یک هاتداگ و یک برگر سفارش دادیم تا باهم تقسیم کنیم. صندوقدار رستوران آقای راننده را میشناخت. گفت طبقهی بالا خالی است و میتوانیم از آن فضا برای صرف غذا استفاده کنیم. طبقهی بالا اما یک اتاق دنج و کوچک بود که فقط یک میز شش نفره داشت. در واقع تمام طبقهی بالا را ما قرق کردیم. غذا بسیار لذیذ بود. جمع پنجنفرهی ما بعد از گذراندن یک روز کامل باهم، بسیار صمیمی و گرم شده بود و این حجم از لطف و معرفت دوستهای جدید شیرازیمان حس خوب وصفنشدنی را در وجود ما ایجاد کرده بود.بعد از صرف غذا دوباره سوار ماشین شدیم و آقای راننده قصد داشت هرکدام از ما را تا نزدیکی اقامتگاهمان برساند اما ما دیگر نمیخواستیم بیشتر از این شرمندهی لطف آنها شویم. همراه خانم دکتر از ماشین پیاده شدیم و گفتیم باقی مسیر را پیاده میرویم.در راه باهم گپی زدیم و از روزی که گذشت گفتیم و شنیدیم.
روز چهارم
صبح روز چهارم، زمان بادید از مسجد نصیرالملک بود. قبلتر خوانده بودیم که برای داشتن آن نورهای زیبای رنگی باید صبح زود آنجا حضور داشته باشیم. با اینکه آسمان نیمه ابری بود به سمت مسجد رفتیم. وقتی رسیدیم یک ابر بزرگ جلوی خورشید را گرفته بود. چارهای نبود؛ همه با همان شرایط شروع به عکاسی کرده بودیم. اما کمکم بی رمق شده بودیم و هرکس یک گوشهای سرگرم بود تا شاید ابر از جلوی خورشید کنار برود. اما در یک لحظه که ابر کنار رفت، همه ناخودآگاه به سمت پنجرهها حملهور شدیم. اصلا چه هیاهویی در مسجد به پا شده بود. نمیدانستیم برای چند ثانیهی این منظره زیبا را داریم پس فقط عکس میگرفتیم و بلندبلند میخندیدیم.
بعد از مدتها این خندههای بلند دستهجمعی عجیب به دلمان چسبید. وقتی میخواستیم از مسجر بیرون بیاییم، دوباره نور به داخل افتاده بود و دقیقا روبروی درب ورودی یک تصویر زیبایی را رقم زده بود. آرمین آن را دید و از من خواست با چادر آنجا بنشینم تا از من عکس بیاندازد. در همان لحظه یک آقای آلمانی وارد مسجد شد و به محض اینکه چشمش به من افتاد گفت: « wunderbar! »که به آلمانی معنای فوق العاده میدهد. چند روزی بود که یادگیری زبان آلمانی در اپلیکیشن دولینگو را از سر گرفته بودم و دانستن معنای اینکلمه انگیزهام را برای ادامه بیشتر کرد.
از مسجد بیرون آمدیم و تابلوی کوچهی "قشورشو" را دیدیم. روز قبل لیدر تخت جمشید دربارهی نام این کوچه اطلاعاتی را به ما داده بود. گویا نام قدیم این کوچه "خشایارشاه" بوده و به مرور زمان تلفظ آن با لهجهی شیرازی آمیخته و به "قشورشو" تغییر کرده.
به سمت اقامتگاه رفتیم. باید چمانها را میبستیم تا هتل را عوض کنیم. وسایل را جمع کردیم و اتاق را همانطور مرتب مثل روز اولش تحویل دادیم. بعد یک اسنپ گرفتیم که به سمت هتل داروش برویم. در آن بازهای که ما در شیراز بودیم، لوکیشنها به درستی نشان داده نمیشد و به سختی توانستیم هتل را پیدا کنیم. ورودی هتل بسیار زیبا بود. فرم را پر کردیم و یک نفر را فرستادند تا ما را به سمت اتاق راهنمایی کند، پسر جوانی بود که بسیار چابک به سمت اتاق رفت و از چشم ما ناپدید شد. ما سرگردان ماندیم که باید به کدام سمت حیاط برویم. در نهایت برگشتم و از خانم پذیرش سوال کردم و نشانمان داد که اتاقمان در کدام سمت است. من ناراحت شدم که برای جابجایی چمدانها هیچکس کمکمان نکرد و آرمین یکتنه دو چمدان را تا طبقهی بالا کشید.
اتاق ما شاهنشین، زیبا بود. البته از قاب عکس بسیار سنتی تر به نظر میآمد اما در واقعیت کمی مصنوعی و فانتزی بود. انگار که تزیینات را در همین چند سال اخیر اضافه کرده بودند و هیچکدام قدمت زیادی نداشت. شاید هم آنقدر بناهای تاریخی دیده بودیم که دیگر اینجا به چشممان نمیآمد.
خلاصه جابجا شدیم و یک اسنپ به مقصد رستوران نوادا گرفتیم. رستوران نوادا را شب قبل آقای راننده به ما معرفی کرده بود. وقتی دربارهی رستوران هفتخوان گفتیم، هم آقای راننده و هم آقای لیدر صدایشان درآمد که اصلا به این رستوران نروید، فقط اسم درکرده و ارزشش را ندارد. ما هم که از لحاظ مالی در مضیقه بودیم و همینطوری از بودجهیمان بیشتر خرج کرده بودیم، با کمال میل این حرف را پذیرفتیم و به رستوران نوادا رفتیم. یک غمبر پلوی شیرازی و یک قلیهماهی سفارش دادیم. زمان انتظار کمی زیاد بود اما واقعا ارزشش را داشت. غذاها به هماناندازه که ظاهرشان هوسانگیز بود، طعم دلپذیری هم داشتند.
قیمتشان هم نسبت به هفتخوان بسیار مناسبتر بود؛ تقریبا نصف قیمت هفتخوان. طبق معمول هردو غذا را تقسیم کردیم و دلی از عزا درآوردیم. بعد از ناهار هوس کردیم در خیابان قصرالدشت قدم بزنیم و باهم صحبت کنیم. قصرالدشت یکی از محلههای قدیمی و اصیل شیراز است. اکثر خانهها ویلایی و در قوارههای بزرگ بودند. دو طرف خیابان چنارهای بلندی مثل ولیعصر تهران وجود داشت و از همه مهمتر بسیار آرام و دنج و به دور از هیاهو بود. بعد از چند دقیقه به ایستگاه مترو رسیدیم و با مترو به هتل برگشتیم.
صبح زود بیدار شده بودیم و بعد از غذای لذیذ ناهار، هیچچیز به اندازهی چرت بعد از ظهر نمیچسبید. آمادهی خواب که شدیم، دلم برای سکوت و آرامش اقامتگاه قبلی تنگ شد. آنجا هرساعت از شبانه روز میتوانستی استراحت کنی و پرنده پر نمیزد اما در داروش یکسره موسیقی پاپ پخش میشد. مدام افراد در رفتو آمد بودند و اصلا خبری از آرامش نبود. به هر نحوی بود چرتی زدیم و برای بازدید از باغ ارم آماده شدیم. آن شب هوا خیلی سرد بود. نیم ساعت قبل از اتمام ساعت بازدید باغ ارم به آنجا رسیدیم اما بلیط فروشی بسته بود و اجازهی بازدید ندادند. هرچه اصرار کردیم و توضیح دادیم که هنوز زمان باقیست و دیگر فرصت برای بازدید از باغ نداریم، گوششان بدهکار نبود.
خلاصه اسنپ دیگری گرفتیم و به بالاخره به دیدن حافظیه رفتیم. ایام فاطمیه بود و دقیقا مقابل درب ورودی حافظیه موکب برپا شده بود و داخل حافظیه خبری از موسیقی نبود. هوا بسیار سرد و واقعا سرها در گریبان بود. کمی قدم زدیم، از بوفه چای دارچین خریدیم و روی یکی از نیمکتهای کنار مقبره خوردیم و کمی گپ زدیم. بدنمان که گرم شد تصمیم گرفتیم به دروازه قرآن برویم. از قبل شنیده بودیم که پنجشنبه شبها مردم در آنجا جمع میشوند و شادی میکنند و غذای خیابانی میخورند برای همین بازدید از دروازهقرآن را برای آن روز برنامه ریزی کرده بودیم. از سرمای هوا احتمال میدادیم که آن حال و هوایی را که انتظار داریم، نبینیم اما خوب فرصت دیگری هم نداشتیم.
یک تاکسی گرفتیم و تا نزدیکی دروازه قرآن رفتیم. از آنجا هم کمی پیاده روی کردیم. پیشبینیمان درست بود. جمعیت زیادی آنجا نبود. فقط یک خوراکیفروش دوره گرد بود که بلال کباب میکرد و چند موکب که با صدای بلند نوحه پخش میکردند و چای میدادند. کمی قدم زدیم. دوباره به سرویس بهداشتی نیاز پیدا کردم. وقتی داشتم دستهایم را میشستم صدای آرمین را شنیدم که با کسی صحبت میکند. بیرون آمدم و دیدم مشغول صحبت با نظافتچی سرویس است. صحبتهایشان که تمام شد آقای نظافتچی آنقدر برایمان دعای خیر و آرزوهای قشنگ کرد که حد و اندازه نداشت. چقدر خوب اند مردمان شیراز. چقدر بیدریغ محبت میکنند و چقدر نازنیناند این مردم.
به هتل بازگشتیم خیلی گرسنه نبودیم اما دوست داشتیم غذا بخوریم. درکافهی هتل یک "آلو دو پیازه" و یک خوراک سوسیسبندری سفارش دادیم. خانم دکتر که همسفرمان در گردش تخت جمشد بودند در همین هتل اقامت داشتند. با او تماس گرفتم و گفتم اگر تمایل دارد شب نشینی کنیم، ما زیر یکی از کرسیهای داخل حیاط نشسته ایم. از این پیشنهاد استقبال کرد. شاممان را خوردیم و صحبت کردیم. هوا آنقدر سرد شده بود و آنقدر خسته بودیم که حتی زیر کرسی هم نمیتوانستیم طاقت بیاوریم. خداحافظی کردیم و برای خواب به اتاقمان رفتیم.
روز پنجم
صبح روز آخر برنامهی فشردهای داشتیم. هم باید به باغ ارم میرفتیم و هم وسایلمان را جمع میکردیم تا به موقع به پرواز برسیم. ما صبح زود بیدار شده بودیم. آرمین سوال کردکه دقیقا چه ساعتی صبحانه را سرو میکنند و مسئول کافه گفته بود معمولا نیمساعت تا سه ربع تاخیر وجود دارد. آرمین پیشنهاد داد اول به باغ ارم برویم و بعد برگردیم و صبحانه بخوریم تا دیرمان نشود. اما من که شکمم را برای صبحانهی هتل صابون زده بودم، ترسیدم که شاید دیر برسیم و صبحانه را جمع کرده باشند یا تنوع غذاها مثل اولش نباشد و این پیشنهاد را رد کردم.
کمی با فضای اتاق عکاسی کردیم و از آن بالا مدام به میز صبحانه که دقیقا زیر پنجرهی اتاق ما قرار داشت، نگاهی می انداختیم تا بالاخره صبحانه آماده شد. کیفیت و تنوع صبحانه از آنچه انتظار داشتیم بیشتر بود. علاوه بر اقلام سرد متنوع مانند خیار و گوجه و پنیر و مربا و ... منوی گرم مفصلی شامل آش، نیمرو، املت، سوسیسبندری، سیب زمینی سرخ شده هم داشتند. یک دل سیر صبحانه خوردیم که واقعا چسبید. بعد از همانجا مستقیم به باغ ارم رفتیم.
باغ ارم زیبا بود اما قطعا در بهار زیباتر هم میشد. میخواستیم مقابل عمارت عکس بیاندازیم اما مجبور شدیم چنددقیقه منتظر شویم تا یک گروه پاکستانی عکاسیشان تمام شود. نه تنها تعدادشان زیاد بود بلکه هرکدام وقت زیادی را در مقبل دوربین میماندند و حتی بین عکاسی بدون توجه به افرادی که منتظر هستند، با هم گپ و گفت میکردند. دوست داشتم تذکری بدهم تا کمی بجنبند اما از دلم نیامد و ترسیدم رفتارم نژادپرستانه باشد. آخر کلا سطح فرهنگ بالایی نداشتند مثلا خیلی پر سروصدا بودند و حتی توی باغ آب دهانشان را روی زمین میریختند. بنابراین ترسیدم در پوشش تذکربرای عکاسی لحنی داشته باشم که گویای حس ناخوشایندم به دیگر رفتارهایشان باشد. بالاخره نوبتمان شد و چند عکس گرفتیم. بعد به انتهای باغ رفتیم و دیدیم انگار زمان چیدن نارنجها همزمان با بازگشت ما به تهران فرا رسیده. چندین نفر مشغول چیدن نارنجها و قرار دادنشان داخل سبد بودند. شاید اگر یک هفته دیرتر به شیرازسفر کرده بودیم، شانس دیدن نارنجها را از دست میدادیم.
قبل از آنکه به هتل باز گردیم، به بازار رفتیم تا از آن کیف و ساکدستیهای آینه دوزی تهیه کنیم. وقتی رسیدیم بازار تعطیل بود. تازه آن وقت به یادمان آمد که جمعه است و هربازاری جمعهها تعطیل است. بعد به یک شیرینی فروشی رفتیم تا بهعنوان سوغاتی چند جعبه یوخه بخریم. نام این شیرینی را از خانم دکتر شنیده بودیم وقتی از آقای لیدر پرسید که از کجا میتواند یوخهی خوب تهیه کند. یوخه شیرینی شبیه به کاک کرمانشاه است اما با برش های بزرگ تر و لایههای ضخیمتر و به جای پودر قند از شیرینکنندهی طبیعی مثل شیرهی انگوردر آن استفاده میشود. همانجا جلوی چشم خودمان یوخهها را آماده کردند و در جعبه گذاشتند. خیلی دیرمان شده بود و باید خیلی سریع به هتل میرفتیم و وسایلمان را جمع میکردیم.
قبل از آنکه خیلی دیر شود خودمان را با اسنپ به فرودگاه رساندیم.به لپتاپی را که رفتنی بدون مشکل با چمدان رد کردهبودیم، اجازه ورود ندادند و گفتند باید باخودمان به داخل هواپیما ببریم. آرمین کمی عصبانی شد اما چارهای نداشتیم. در سالن فرودگاه منتظر نشسته بویدم که صحنهای جالب نظرم را جلب کرد. دقیقا مقابل ما سه نفر نشسته بودند که هر سه عمل کاشتمو انجام داده بودند. افرادی که سرشان پانسمان داشت را در شیراز زیاد دیده بودیم. اکثرا شبیه عربها بودند و فقط یکی از آنها که دیدیم چهرهی آسیای شرقی داشت. اما اینکه در یک قاب سه نفر با این شرایط حضور داشته باشند، جالب بود.
خیلی خسته بودیم. آنقدر خوشگذرانده بودیم که نیاز به یک خواب عمیق آن هم نه در هواپیما بلکه در تخت راحت خانه داشتیم تا تمام اتفاقات را دوره کنیم. این سفر خاطرهانگیز را با مبلغ 17.5 میلیون به پایان رساندیم با اینکه 2.5 میلیون از بودجهیمان بیرون زده بودیم، قطعا ارزشش را داشت و پشیمان نبودیم. ما قطعا همان کسانی که چند روز پیش در هواپیمای دیگری نشسته بودند و به سمت شیراز میرفتند، نبودیم. آن تکهای که از شیراز در قلبمان جا مانده بود، قطعا آدم دیگری از ما ساختهبود.