- من اجازه بدید بردارم یه دونه، یه دونه هم من بردارم!
- ............
- پارسال هم اسمشون اینجا خیلی عجیب بود. دوبار!
- پس ندیم بهشون! قبوله؟
بهمن 1397، همایش لست سکند، این بار هم!
آخرین زمان استفاده از اعتبار چهار میلیون تومانی شهریور سال نود و هشت بود. همان که در قرعه کشی همایش لست سکند برنده شده بودم. حالا انگار قرار بود سرانجام تمام کارها به شهریور ختم شود. دخترم، آنیل، کلاس اول میرفت و کلاس درس از آخرین روز شهریور شروع میشد. شرایط کاری همسرم و زمانی که من میتوانستم از مرخصیهایم استفاده کنم، اجازهی سفر قبل از نیمه شهریور را نمیداد. این وسط کودکی هم تصمیمش را نگرفته بود که کی به دنیا بیاید یا انگار که او هم بخواهد بخشی از خاطرات این سفر باشد! قرار بود، شهریور، ماه شلوغی برای ما باشد.
اینبار هم ترجیح ما سفر شخصی بود. همیشه استفاده از تورهای گردشگری یا سفر شخصی محل بحث بین اهالی سفر است و هرکدام البته محاسنی دارد. بخشی از شیرینی سفر برای ما به همین برنامهریزی قبل سفر است. نقشهی گوگل و جهانی که زیر دستان توست. اینجا میتوانی جهان را آنطور که دوست داری بچرخانی و به چشم بهم زدنی از سویی به سوی دیگر بروی.
شرایط اقتصادی این روزها پیچیده شده است. اولین چیزی که بر کیفیت، مدت و نوع سفر تاثیر زیادی میگذارد، پول است. البته قبلترها هم اینطور بود ولی نه به این شدت! پول بخواهیم یا نه، خیلی مهم شده و نه بر سفر که حتی بر روابط انسانی هم تاثیرگذار شده است. علاوه بر زمان سفر یکی دیگر از محدودیتها برای ما هزینهی سفر بود. برای این که هزینهی بلیت و اقامت مسافرتمان را با همان اعتبار چهار میلیون تومانی پراخت کنیم، مقاصد مختلفی را بررسی کردیم.
آژانس مسافرتی که در تبریز بلیت پروازهای داخلی ترکیه را بفروشد به تعداد انگشتان یک دست هم نبود. تنها یک آژانس حاضر بود با کمسیون پایینی این بلیتها را برای ما بخرد. از زمان واریز وجه ریالی تا صدور بلیت هم یک روز زمان میبرد. برای این که بلیت پرواز آغری، شهری در شرق ترکیه، به استانبول را تهیه کنیم باید چنین پروسهای را طی میکردیم. در عرض تقریباً ده سال اما کارها خیلی راحت شده بود؛ صبح اول وقت از لست سکند درخواست میکنی که قصد استفاده از اعتبارت را داری، نیم ساعت نشده حسابت در وب سایت تریپ شارژ میشود و به یک ساعت نرسیده بلیتها صادر میشود و تَمام! زمان سفر هفتهی آخر شهریور شد. سفر در دو مرحله انجام میشد؛ بخش اول زمینی و از تبریز تا شهر آغری در ترکیه و بخش دوم هوایی و از فرودگاه آغری.
تبریز، دغوبایزید، آغری، بخشی از مسیر مسافرت ما.
شهرهای مرزی ترکیه خیلی وقت است که یکی از انتخابهای مسافران ایرانی برای سفر هوایی به شهرهایی چون استانبول و آنکارا و ازمیر و آنتالیاست. شهرهایی که هر روز به شهری تازه متصل میشوند، فرودگاههایی که بزرگتر و مجهزتر میشوند. مسافر ایرانی با کمی ضرب و تقسیم میفهمد که گاهی تفاوت ریالی قابل توجهی در انتخاب مبداء سفر هوایی از داخل ایران یا پرواز داخلی ترکیه وجود دارد. برای رسیدن به فرودگاه آغری حدود چهار ساعت از تبریز تا مرز بازرگان باید رانندگی میکردیم. بعد داخل خاک ترکیه هم از مرز تا دغوبایزید و از آنجا هم تا فرودگاه آغری میرفتیم.
مرز بازگان، ورودی گمرک
- آقا سیگار نمیخوای؟
- نه!
- چرا نه؟ حقته! سه باکس میتونی با خودت ببری.
- حق؟ نه نمیخوام.
مردانی که لیر و دلار و سیگار خرید و فروش میکنند، پیشنهاد خرید سیگار و فروش آن در آنسوی مرز به قیمت بالاتری میدهند. یک دختر و دو پسر ایرانی که انگار یک گروه هستند با ما از مرز رد میشوند. تیپشان شبیه هیچهایکرها است. بقیه مرزنشینان ترکیه هستند که چند باکس سیگار و چای و قند با خود همراه دارند. به گروه ایرانی پیشنهاد میدهم که با هم یک تاکسی بگیریم و معطل پر شدن دُلموشها نشویم. اصلاً حواسشان به من نیست. با ترکی نیمبندشان در حال چانهزدن برای فروختن چند باکس سیگارشان به قیمت بالاتری هستند. تا به خودشان بیایند دلموش پر شده است و آنها جا ماندهاند. شاید هم ما از این تجارت پر سود جاماندهایم. راننده 8 لیر برای هر نفرمان میگیرد و راه میافتیم.
دغوبایزید اولین شهر مرزی شرقی ترکیه با ایران است. تا به دغوبایزید برسیم چند ایستگاه بازرسی را رد میکنیم. هر بار دولموش به کنار جاده هدایت میشود. پلیسی به داخل ماشین سرک میکشد. شماره ملیشان را چک میکند. قیافهی ما را برانداز میکند.
- توی این چیه؟
- لباس قربان!
- بمب نباشه؟
- نه! بمب نیست.
پلیس با خنده و شوخی و خیلی زیرکانه، وسایل یکی از مسافران را بازرسی میکند. من قبل از این که پلیس چیزی بگوید گذرنامههایمان را حاضر کردهام. مرد کناریام به ترکی میگوید:«از شما چیزی نمیخوان». تاجره، مردی که کنارم نشسته، تاجرخرما. قبلاً از تبریز و تهران خرما میخریده ولی حالا خودش تا بم میرود و از آنجا خرید میکند. مقصدمان را میپرسد، این که میدانیم چطور به فرودگاه برویم و از کجا برویم. میگوید من کلی دوست ایرانی دارم، یک شمارهی ایرانی را داخل موبایلاش نشانم میدهد. ماشین که داخل شهر میپیچد برای این که مطمئن بشود از راننده هم آدرس دقیق اتوبوس فرودگاه را میپرسد. تقریبا دو سه نفری دارند راهنماییمان میکنند. تاجر خرما با ما تا کنار ایستگاه اتوبوس میآید. کرایهاش را از راننده میپرسد، ساعت حرکتش را هم و مطمئن میشود که ما متوجه شدهایم. از او بابت زحمتی که کشیده، تشکر میکنم. چه خوب که خاطرهی خوبی از کشورمان دارد و حالا انگار با این کمکش میخواهد چیزی را جبران کند. «وقتی آنجا هستم، دوستان ایرانیام خیلی به من کمک میکنند» این را تاجر خرما میگوید. از ما خداحافظی میکند و راه آمده را برمیگردد.
تاجر خرما با ما تا کنار این اتوبوس آمد. 25 لیر کرایهی اتوبوس تا فرودگاه بود.
دغوبایزید
مرکز خرید دغوبایزید که نبش میدان اصلی شهر در سالهای اخیر ساخته شده است، محل خوبی برای گذراندن نیم ساعت زمان تا حرکت اتوبوس است. مرکز خریدی که دیر افتتاح شد و شهرهای مرزی ترکیه دوران طلایی گذشته را نداشتند و دیگر آخر هفتهها پاتوق ایرانیها نبودند! راستش یاد تصمیمهایی میافتم که آنقدر برای انجامشان دستدست میکنیم که دیگر دیر میشود. یا حرفهایی که برای گفتنش دلدل میکنیم و دیگری مجالی برای گفتن باقی نمیماند!
مرکز خرید دغوبایزید، سوت و کور، دیگر دیر شده بود!
ترکیش ایرلاین یک دفتر در این شهر دارد و سرویسهای منظمی به فرودگاه آغری و ایغدیر برای تمام پروازهای آنها وجود دارد به نحوی که سر ساعت معین حرکت میکند و سر وقت به فرودگاه میرسد. جالب بود که تنها چهار مسافر ترک در اتوبوس بودند و باقی مسافران ایرانی بودند، این را هنگام ارائهی مدارک شناسایی در ایست و بازرسیهای پلیس فهمیدم.
مسافران ایرانی در اتوبوس جایی برای مسافران ترک نگذاشته بودند.
از ده سال قبل تا امروز فرودگاه شهر آغری تغییرات زیادی کرده بود. توجه کنید که از یک شهر شناخته شده و توریستی حرف نمیزنم. اینجا استانی مرزی و شهری در شرق ترکیه است که اتفاقاً اغلب مردمانش هم با حکومت مرکزی میانهی خوبی ندارند و بیشتر اوقات در حال موش و گربه بازیاند. کاملا مشخص است که فرودگاه با استانداردهای روز ساخته و تجهیز شده است و بسیار بیشتر از ظرفیت لازم کنونی به بهرهبرداری رسیده است. فعلاً برای شهرهای استانبول و آنکارا به صورت روزانه و شهر ازمیر به صورت هفتگی پروازهای مستقیم برقرار است.
فرودگاه آغری در حد یک فرودگاه به روز ساخته شده بود. برای افراد کم توان مناسب سازی شده بود!
دخترم خودش کارت پرواز و گذرنامهاش را در دست گرفته و کولهی کوچکی هم پشتش انداخته است. تلاش میکند مثلاً مستقل از ما باشد. ما هم کمی پر و بال میدهیم. راستش دلم میخواهد اگر خودش خواست خیلی زودتر مستقل شود و همیشه نیاز نباشد که ما همراهش باشیم. بگردد و ببیند و تجربه کند! کولهاش اندازهی تجربهاش از سفرهای قبلی بود. برای خودش دمپایی برداشته بود. دمپاییهای هتل برایش خیلی بزرگاند. به سمت هواپیما میرویم، او بیشتر از ما ذوق پریدن دارد و چه از این بهتر!
دخترم کولهای کوچکی بر دوش انداخته است! وسایل شخصیاش را خودش برداشته است!
پرواز با آنادولو جت
هواپیمایی «آنادولو جت» جزیی از سازمان مادر ترکیش ایرلاینز است. ما قبلاً هواپیمایی ترکیش و سان اکسپرس را در مسیرهای داخلی ترکیه، امتحان کرده بودیم. آنادولو جت نه به آن دست و دلبازی ترکیش بود و نه پروازی اقتصادی بود که غالب خدماتش مثل سان اکسپرس پولی باشد. در طول مسیر با یک ساندویچ سرد و یک لیوان نوشیدنی از ما پذیرایی کردند. چیزی که در پروازی مشابه مثل سان اکسپرس قطعا چند ده لیر باید به مهماندار پرداخت کرد.
هواپیمای تر و تمیز آنادولو جت ما را از فرودگاه آغری به سوی مقصدمان میبرد.
ما صبح از تبریز راه افتاده بودیم و هوا تاریک شده بود که پرواز ما به زمین نشست. خوب بود که دخترم از دغوبایزید تا فرودگاه و مقداری از طول پرواز را خوابیده بود. اما من و همسرم فقط خوابهای کوتاهی داشتیم.
ما برای انتخاب مقصد سفرمان چند محدودیت داشتیم. تکراری نباشد. مکانهایی چون موزه، سایتهای تاریخی و پارک آبی یا آکواریوم خوب برای بازدید و هم مراکز خوبی برای خرید داشته باشد. خرید هدفمند بخشی از برنامهی سفرهای ماست. اما همانطور که گفته شد، اصلیترین محدودیت برای انتخاب مقصد این بود که بتوانیم از همان اعتبار چهار میلیونی بیشترین استفاده را بکنیم. ما تمام هزینهی بلیت هواپیما و بخش زیادی از هزینه اقامت را با همان اعتبار در سایت تریپ پرداخت کردیم.
فرودگاه آسین بوغا-آنکارا
فرودگاه شهر آنکارا در خارج از شهر و در فاصلهی 28 کیلومتری آن قرار دارد. اگر قصد سفر به آنکارا دارید، ذهنیت خود از شهرهایی چون استانبول و ازمیر را فراموش کنید، مقایسه نکنید و از سفر خود لذت ببرید. به مانند هاواش در دیگر شهرها اینجا هم شرکت «بِلکو اِیر» در چند مسیر کار حمل و نقل مسافر از و به فرودگاه را با 11 لیر انجام میدهد. ما قبل از سفر برنامه و مسیر حرکت آنها را از وب سایتش برداشته بودیم.
چون بعد تاریک شدن هوا به آنکارا رسیده بودیم چیز زیادی از شهر مشخص نبود. البته به نظر آنکارا هم شهری نیست که به قول معروف نایت لایف داشته باشد. (نایت لایف را زندگی شبانه یا حیات شبانه هم معنی کردهاند) ما از همان اطلاعات قبلی میدانستیم که کدام ایستگاه پیاده میشویم و به کدام سمت میرویم.
به آنکارا خوش آمدید!
بعد از حدود نیم ساعت مقابل ایستگاه راهآهن آنکارا از اتوبوس پیاده شدیم. از اینجا تا هتل حدود بیست دقیقه پیادهروی داشتیم. مسیر پیادهروی از کنار پارک مشهور گَنجلیک میگذشت و به محلهی «آلتین داغ» در قسمت تاریخی آنکارا میرسید. محل اقامت را طوری انتخاب کرده بودیم که دسترسی مناسبی به وسایل حمل و نقل عمومی داشته باشد یا بتوانیم پیاده به بیشتر جاذبهها برسیم.
در سربالایی انتهایی دخترم تقریباً شارژش تمام شده بود و البته ما هم کم و بیش. خیابانها در همان ساعات اول بعد غروب آفتاب سوت و کور بود و حس خوبی را منتقل نمیکرد. با خودم فکر میکردم که اگر استانبول بود حالا در هر گوشهای کافهای بود و صدای موسیقیای، اما اینجا آنکارا بود با ویژگیهای خودش و قرار بود مقایسه نکنیم.
خلاصه با بچهی شش سالهای که شارژش رو به اتمام است و در یک سربالایی کمی تند و چمدانی که به یک خیابان سنگ فرش رسیده بود، هتل را از دور دیدم!
نمایی از هتل در روز، با دیدن تابلوی هتل حس کسی را داشتم که از دکل کشتی، خشکی میدید.
- سلام، من نادر مزرعه شادی هستم. اتاق رزرو کردیم.
- تو سیستم چیزی رو نشون نمیده. اجازه بدید دوباره چک کنم.... علی حسن؟( یک اسم عربی میگوید)
دوباره اسمم را شمرده شمرده میگویم. حالا خوب است که به زبان خودشان صحبت میکنم. پسرک جوان یا با سیستم رزرواسیون آشنا نیست یا کارهای نیست. عملاً کاری از دستش برنمیآید. نام ما را پیدا نمیکند! به پشتیبان سایت تریپ زنگ میزنم. بررسی میکنند و میگویند مشکلی نیست. کمی صبر کنم تا پیگیری کنند. دوباره تماس میگیرم و میگویند مشکل حل شده و همه چیز درست است.
اگر چند روز قبل سفر به هتل زنگ نزده بودم و این مشکل در همان شب که فقط میخواستیم خودمان را به تخت هتل برسانیم و استراحت کنیم، پیش آمده بود، چقدر آن شبمان خراب میشد. این که گاهی بعضی از اهالی سفر میگویند ما خودمان را به چالش میکشیم و در مقصد برای اتفاقات تصمیم میگیریم، غالباً تمام داستان را تعریف نمیکنند. این سبک سفر برای ما که کودک خردسال داریم مناسب نیست و چندان تمایلی به امتحان کردنش نداریم. هر چه بود به پیگیری ما و کارشناس تریپ، قبل سفر، مشکل تلفنی حل شده بود.
هتل آنکاترا در منطقه آلتین داغ و در نزدیکی سایتهای گردشگری بسیار مهمی قرار دارد. از اینجا تا قلعهی آنکارا، موزه رحمی کوچ، موزه شطرنج، موزه اریمتان، موزه تمدنهای آناتولی، محله حامام اونو و حتی میدان کیزلآی و اولوس با پای پیاده و خیلی جاهای دیگر از ایستگاه اتوبوسی که در آن سمت خیابان قرار دارد، به راحتی میتوان رسید. در بخش نقد و بررسی بیشتر از هتل بخوانید و در ادامهی سفر با ما همراه باشید. شب تا رسیدنمان را با واتس اپ خبر دادیم، به خوابی شیرین و عمیق فرو رفتیم.
روز اول بیشتر هزینههایمان بابت کرایهی ماشین بود!
فکر نکنم نیازی به گفتن باشد که اعداد به لیر ترکیه نوشته شده است!
اولین روز بیشتر به شناسایی شهر و مقصد جدید میگذرد. پنجرهی اتاق ما دید خوبی به خیابان مقابلش داشت و صبحها که هنوز خیابان شلوغ نشده بود، بسیار زیبا بود.
دخترم نام این پنجره را پنجرهی عاشقی گذاشته بود!
برای روز اول قرار بود برنامهی سبکی داشته باشیم و به میدان کیزلآی، قلب شهر آنکارا برویم. اینجا شاید یکی از بهترین میدانها و خیابانها برای درک حال و هوای کلی آنکاراست. از کنار دانشگاه مشهور حاجت تپه و گذر از چند خیابان به این میدان رسیدیم.
فکر میکنم هر کجای آنکارا که باشید اتوبوسی یا خط مترویی یا دلموشی پیدا خواهید کرد که از کیزیلآی گذر کند. فروشگاهها و کافهها و رستورانها و مراکز بزرگ خرید در نزدیکی این میدان قرار دارد. با خیابانی عریض در راستای شمالی-جنوبی که به این میدان میرسد. اینجا یکی از مکانهایی است که از نظر خرید و شکمگردی میتواند توریستها را نیم روزی یا حتی بیشتر سرگرم کند. امروز، روز خیابانگردی و بازارگردی است که هر سهمان به آن علاقه داریم. زمان خوبی است که دخترم با محیط جدید آشنا شود و ما هم چَم و خم این شهر دستمان بیاید.
کیزل آی، قلب آنکارا
علاوه بر مرکز خرید کیزیلآی مراکز و فروشگاههای متعدد برند در خیابان اصلی و حتی کوچه پس کوچههای این منطقه قرار دارند. خوبی این منطقه به آن است که هر وقت گرسنه شُدید در نزدیکترین فاصله یک رستوران، فست فود و حتی غذای خیابانی پیدا خواهید کرد. در زمان حضور ما یک نمایشگاه غذاهای محلی در نزدیکی همین میدان برپا بود و خوراکیهای خوشمزه هم همانجا تهیه و عرضه میشد. بعد کلی پیادهروی و پاساژگردی، خوردن کبابی که همانجا روی ساج کباب میشد و بعدش یک کونفهی داغ، سرحالمان کرد.
نمایشگاه غذاهای محلی، در نزدیکی کیزلآی
نوع پخت کباب مربوط به شهر هاتای، شهری در مرز ترکیه و سوریه بود.
وقتی کودکی همراهتان دارید، آنطور که دوست دارید نمیتوانید برنامهی فشردهای بچینید. کمی به غروب مانده بود که کمکم تصمیم به برگشتن گرفتیم. مسیر برگشتمان به هتل سربالایی بود و با مسابقه و «اینجا رو ببین و هر کی زود برسه»، به سمت هتل میرفتیم.
- بیا از اینجا بریم، میانبُر بزنیم.
- نمیدونم، اگه میشناسی بریم.
- شناختن نمیخواد، مشخصه!
- فکر نمیکنی داریم دور میشیم؟
- نه! همینجاها باید خروجی داشته باشه، از این طرف فکر کنم!
- رو این ساختمان که نوشته دانشکدهی دندان پزشکی! ما داخل دانشگاهیم!
راه میانبر از محوطهی دانشگاه میگذشت و جالب بود که دانشگاه هیچ حصار و دیواری نداشت. ما به هوای میانبر زدن داخل محوطهی دانشگاه و دانشکدههای آن شده بودیم. فضای مشجر و سرسبز و یک زمینِبازی که اتفاقی کشف کرده بودیم، فرصتی بود تا هم استراحت کنیم و هم دخترک کمی بازی کند و حالش سر جایاش بیاید. دانشگاه حاجت تپه در حقیقت بهترین دانشگاه علوم پزشکی ترکیه به شمار میرود و راستش کمی هم هیجانزده بودیم که این دانشگاه را از نزدیک میدیدیم. بعد از نیم ساعتی دخترم را راضی کردیم که دست از تاب و سرسره بردارد و در نهایت به هتل رسیدیم.
همان دانشکدهی دندانپزشکی که شب از مقابلش سردرآوردیم!
هزینههای امروز، هزینهی خرید در صدر جدول قرار دارد!
روز دوم، روز موزهگردی
امروز روز دیدن چند موزه و سایت تاریخی است. صبحانهی معمولی و تکراری هتل را میخوریم و راه میافتیم. از همان مقابل هتل با حدود ده دقیقه پیادهروی میشود به مقابل قلعهی آنکارا رسید، اما ما راهی دورتر را انتخاب میکنیم که از محلهی اولوس میگذرد، تا این منطقهی شهر را هم ببینیم. اولوس و میدان آن یکی از بخشهای قدیمی شهر است. راستش همین که از دلموش پیاده میشویم حس خوبی از دیدن این منطقه نداریم. سریع راهمان را از داخل کوچهها کج میکنیم تا به سمت موزهها برگردیم. قرار میشود بعداً خودم تنهایی برای دیدن چند جاذبهی این منطقه بیایم.
اینبار پرسانپرسان به موزه میرسیم. همانطور که پاساژگردی و خرید در سفر یکی از موضوعات ممنوعهی بعضی از اهالی سفر است، نرفتن به موزهها هم طرفداران خودش را دارد. یعنی کسانی را میشناسم که عقیده دارند در سفر نباید وقت خودمان را برای دیدن چند تکهی سفالی و سنگی هدر بدهیم و در کوچههای شهر باید گم شویم. کسانی هم هستند که حتی عکاسی در سفر را کاری بیهوده میدانند. در هر صورت ما هم برنامهی خودمان را داریم. خرید هم میرویم. موزه هم میرویم. در کوچه پس کوچهها راهمان را گم میکنیم. عکاسی میکنیم و البته به تمام سلایق هم احترام میگذاریم.
صبحانهی هتل یک منوی ثابت و تکراری و نچسب بود! ورق قرصهای ویتامین داخل سینی جا مانده!
اولوس، جایی که حس خوبی از قدم زدن در آن نگرفتیم!
موزهی تمدنهای منطقهی آناتولی که با نام «آنادولو مدنیتلَری موزهسی» شناخته میشود، یکی از بهترین موزههای شهر آنکاراست. این موزه در سال 1997 میلادی به عنوان بهترین موزهی اروپا هم برگزیده شده است. معمولا اطلاعات کاملی بر روی وب سایت موزهها درج میشود. ما میدانستیم که قیمت بلیت برای بزرگسال 38 لیر و برای دخترم رایگان است. آنچه در مورد این موزه است در بخش نقد و بررسی قبلاً ارائه شده است. چیزی که مهم است برای بازدیدکنندگانی که کودک خردسال دارند، باید بدانند اصولاً کودکشان علاقهای به بازدید از چنین موزه هایی دارد یا نه؟ و از یک وجه دیگر هم بررسی کنند که آیا حوصلهی پاسخ دادن به سوالات بیشمار کودک کنجکاو را هم دارند یا نه؟ ما سرعت بازدیدمان به خاطر توقفهای طولانی دخترم و خواندن و ترجمهی نوشتهها و راهنماها بسیار پایین آمده بود. البته چند دستگاه واقعیت مجازی هم بود که زمانی هم صرف آنها شد تا آنیل به قول خودش مشاهداتش به پایان برسد!
- بابا اون خانم از من عکس گرفت! بدون اجازه!
- آره دیدم، حواسم بود. مشکلی نیست.
- تو اون کتاب نوشته بود، کسی نباید بدون اجازه از ما عکس بگیره!
- بله درسته! آفرین که یادت مونده و بهم گفتی! ولی خانم دید که من همراه تو هستم.
خانم جوانی که به نظر اهل چین بود کمی به تماشای بازی دخترم با دستگاه نمایشی که یک شهر قدیمی را نشان میداد، ایستاده بود. او متوجه حضور من هم بود. همین که دخترم آموختههای قبلی را توانسته بود در این موقعیت به یاد آورد برایم حس خوبی داشت.
موزه از بخش پارینهسنگی شروع میشود و با نمایش آثار و ابزار هر عصر تاریخی جلو میرود. نظم و ترتیب خوبی در ارائهی آثار دیده میشود. بعد به سالنی دیگر میرسیم که آثار سنگی و سنگ تراشهاش غول پیکر به نمایش درآمده است.
موزهی تمدنهای آناتولی، آنکارا
ویدئو «موزه گردی با کودکان، امیدی برای حفظ میراث گذشتگان»
بعد از موزهی تمدن آناتولی راهی قلعهی آنکارا میشویم. اینجا در حقیقت کانون اصلی شکلگیری شهر آنکارا بوده است. البته قلعهی اصلی در بالای تپه مانندی که بر شهر کنونی آنکارا مشرف است، قرار دارد. ورودی مسیر قلعه دروازهای قدیمی و ساعتی بر بالای دروازه است که خود ارزش تاریخی دارند. قبل از این که راهی قلعه شویم در همان میدان ورودی، موزهی رحمی کوچ قرار دارد. یک شعبهی دیگر از موزهی رحمی کوچ شهر استانبول که البته آن شناخته شدهتر است. همسرم خسته شده و ترجیح میدهد روی نیمکت بیرونی موزه بنشیند و بعد هم از دیدن بازارچههای اطراف قلعه لذت ببرد.
همسرم از دیدن بازارچهی قدیمی بیشتر لذت میبرد.
من و دخترم هم برای دیدن این موزه میرویم. اسم این موزه را «جایی برای ملاقات با کودک درون» گذاشتهام. با 12 لیر میتوانید کمی از دنیای بزرگان فاصله بگیرید. اینجا هم برای کودکان و هم برای بزرگسالان میتواند جذاب و سرگرم کننده باشد. تقریبا تمام اشیا به نمایش درآمده را تماشا میکنیم و در نهایت بازدید از موزه تمام میشود. دخترم آخرین سالی است که موزه ها را رایگان میبیند!
موزهی رحمی کوچ، جایی برای ملاقات با کودک درون
ویدئو«موزهی رحمی کوچ جایی برای دیدار با کودک درون»
هوای آنکارا برخلاف پیش بینیها چندان هم ابری و بارانی نیست و در آخرین روزهای تابستان همچنان آفتابی و گرم است. قبل از این که راهی قلعهی آنکارا بشویم کمی از فروشگاه های همان اطراف نوشیدنی خنک میگیریم و مینوشیم و راه میافتیم. مسیر دسترسی به قلعهی آنکارا پر از خانههای سفید رنگ با سقفهای چوبی است که به نوعی نماد آنکارا هم به حساب میآیند. البته هر چه به مسیر انتهایی قلعه نزدیک میشویم خانهها قدیمیتر، کهنهتر و بیغوله مانند میشوند. در انتهای مسیر دستفروشان بساط کردهاند. یک سمت به قلعه میرود و یک سمت به تپه مانندی دیگر که مشرف به شهر آنکاراست. در دور دست نمایی زیبا از آنکارا میبینید و پایین کوه نمایی از زاغهنشینها. ساختمانهایی تازه ساخت و بلند و مسجدی زیبا در دوردست و همین پایین کوه، خانههایی بر روی سنگلاخ. تصویری با کنتراست شدید!
در مسیر قلعهی آنکارا
به انتهای مسیر و ورودی قلعه که میرسیم، با درب بستهی قلعه مواجه میشویم. تقریبا هیچکس نمیداند چرا درهای بخش اصلی قلعه را بستهاند. کمی همانجا روی پلهها خستگی در میکنیم. چند نفری از دیوارهای کوتاهی که آنسوتر قرار دارد بالا رفتهاند. آنقدر ارزشش را ندارد که قهرمان بازی کرد. خلاصه برای نهار به هتل باز میگردیم. کمی میخوابیم و برای سری دوم شهرگردی حاضر میشویم.
مسیر قلعه تا خود قلعه به نظر ما ارزش بازدید بیشتری دارد
از هتل تا موزهی شطرنج و خانه عاکیف ارسوی و محلهی حامام اونو راهی نیست و همگی و چند جاذبهی دیگر سر راه و در یک مسیر هستند. راستش یکی از علل فرعی انتخاب آنکارا به خاطر لست گرام بود که جاذبههای آن معرفی نشده بودند و میشد جاذبهی جدید ثبت کرد. روزهای طلایی لست گرام! یادش بخیر!
مجموع 2100 امتیاز در دو ماه متوالی!
موزهی شطرنج آنکارا در حقیقت یک کلکسیون از شطرنجهایی است که مهرههای آنها در شکلها و جنسهای مختلف ساخته شده است. بیشتر به خاطر دخترم این موزه را انتخاب میکنیم. اینجا تنها موزهای است که حتی کودکان هم باید بلیت نیم بها تهیه کنند. لابد صاحب این موزهی شخصی میداند که کودکان از مخاطبین اصلی این موزه هستند! من و دخترم با پرداخت 18 لیر وارد موزه میشویم. همسرم بعد از مدتی به ما ملحق میشود.
موزهی شطرنج آنکارا
ویدئو«شطرنج بازی هنرمندان در موزهی شطرنج»
بعد از موزهی شطرنج فقط میدانیم که به کدام سمت میرویم و تقریبا برنامهی از پیش تعیین شدهای نداریم. در نزدیکی محلهی حامام اونو و بخش شمالی و شمال شرقی دانشگاه حاجت تپه چندین آرامگاه و بنای قدیمی قرار دارد. مسجد حاجی موسی، مسجد و مقبرهی تاج الدین سلطان، مسجد و مقبرهی کاراجا بَی و خانه موزهی عاکیف ارسوی. در مورد تک تک این جاذبهها در بخش نقد و بررسی لست گرام نوشتهام. اینجا در مورد مقبرهی تاج الدین سلطان بیشتر خواهم نوشت. بعد از دیدن این جاذبهها، راهی محلهی حامام اونو میشویم. من که فکر میکنم بهترین جای آنکارا همین جاست. البته شاید بهتر باشد بنویسم بهترین جایی که در آنکارا دیدهام.
مسجد حاجی موسی! تا پاسی از شب باز بود. کوچک بود و تمیز مثل بیشتر مساجد ترکیه!
مقبرهی تاج الدین سلطان، کلید اسرار!
مسجد و مقبرهی کاراجا بَی، اینجا حس خوبی نداشتم! یعنی به آدمهایی که آنجا دفن بودند، ربطی داشت؟
محلهی حامام اونو، کوچههایی است تودرتو با خانههایی قدیمی، با کافهها و رستورانها و مغازههایی که صنایع دستی میفروشند. با موسیقیای که زنده در کافهها اجرا میشود. اینجا از همان جاهایی است که روح دارد و سر زندگی. تا همسرم و دخترم سرگرم دیدن فروشگاههای صنایع دستی هستند، میروم و سری به حمام تاریخی این محل میزنم که این محله نامش را از این حمام وام گرفته است.
محلهی حامام اونو، جایی که خیلی دوستش داشتیم!
حمام معروف محله!
دوباره محو تماشای زیبایی این کوچه ها میشویم که از مقابل یک مرکز فرهنگی سر در میآوریم. در این فکر هستیم که داخل برویم یا نه که پسر جوانی به استقبالمان میآید. از او میپرسم اینجا موزه است؟ کاربریاش چیست؟ میگوید: «هم موزه است، هم آموزشگاه است، هم محل نمایش است، هم خانقاه است». وقتی میفهمد از ایران آمدهایم بیشتر با ما گرم میگیرد. دعوتمان میکند که اول طبقهی بالای ساختمان را ببینیم. کفشها را درمیآوریم. دو اتاق تودرتو است که در و دیوارش پر از آثار صوفیان و دست خط و پوستر رویدادهای هنری و آلات موسیقی است. پسر جوان میگوید که یک گروه نمایش هم دارند و با آتیلا پسیانی کاری مشترک انجام دادهاند. دخترم که تابستان کلاس بِلز رفته است، دوست دارد آلات موسیقی و چند ساز کوبهای را که آنجاست، امتحان کند.
مرکز فرهنگی در آنکارا، حامام اونو، اتفاقی کشفش کردیم!
در و دیوار خانقاه!
پسر جوان ما را به حیاط خانه راهنمایی میکند، جایی که یک گروه موسیقی برای برنامهی امشبشان در حال تمرین هستند. از دیدن این اجرا چقدر خوشحال شدیم. یکی از سازها سنتور بود و برای ما بیشتر لذت بخش بود. هم گوش میدادیم و هم تصویربرداری میکردم. بعد از تمام شدن اجرای تمرینی، پسر جوان دعوت کرد که شب هم حتماً برگردیم و چه حیف که این امکان پیش نیامد. از خانه که بیرون آمدیم، سریع گالری گوشی را باز کردم که ببینم تصویربرداری چطور شده؟
- خیلی خوب شد! فکر کنم این فیلم خیلی به کارت بیاد! برای ویدئوت استفاده میکنی. چطور شده؟
- آره، جالب میشه! خیلی قشنگ شده! ( بعضی وقتها مجبوری واقعیت رو نگی! لااقل تا مدت کوتاهی!)
تنها عکسی از آن گروه موسیقی داشتیم! تار و بی کیفیت!
مسیر را ادامه دادیم، کم کم خورشید داشت غروب میکرد ولی هیچ کداممان راضی نبودیم از این محله و کوچههایش و آرامشی که داشت دل بکنیم. اینبار به یک مرکز فرهنگی دیگر به نام عاکیف ارسوی میرسیم. از همان خانههای قدیمی آنکارا بود. شانس داشتیم که به بهانهی این که مرکز فرهنگی بود، بتونیم از داخلش بازدید کنیم. بعدها که چند نمونه از این خانهها را دیدیم، تقریباً نقشهی مشابهی داشتند. اینجا یک کتابخانه بود که میشد در فضای آن از کتابهای موجود استفاده کرد و مطالعه کرد. از پله های چوبی که بالا میرفتیم، صدای چوب زیر پایمان حس خوبی داشت.
جایی دیگر که اتفاقی کشفش کرده بودیم، خانهای قدیمی با کتابها و اشیایی ارزشمند
از این خانه هم به سختی دل کندیم. خودمان را به ایستگاه مترویی رساندیم که در همان نزدیکی بود. در ایستگاه کیزیلآی از مترو پیاده شدیم. اینجا مثل خیابان استقلال استانبول است که انگار هر روز میخواهی لااقل آخر شب سری به آن بزنی.
مترو آنکارا، در مسیری که ما استفاده کردیم، خلوت بود!
برای شام سراغ فست فودی رفتیم که از همه شلوغتر بود. سفارش ما پیده و پیتزا بود. اینجا کمی به حاشیه برویم. اگر دوست ندارید دو پاراگراف رد کنید.
گاهی با خودم فکر میکنم که چطور میشود که مثلاً ترکیه کشوری پر توریست میشود و آنوقت ما سهم اندکی از این بازار داریم. علاوه بر پاسخهای کلیشهای که عالم و آدم را مقصر میدانیم باید کمی هم به خودمان نگاه کنیم. من، شما و همه این وسط جایی نقشمان را خوب بازی نکردهایم.
خانمی سر صندوق با حوصله سفارشها را میگرفت و راهنمایی میکرد که فیش را باید کجا تحویل بدهیم. دو مرد پیدهها و پیتزاها را حاضر میکردند. وقت شام بود و کلی مشتری داشتند. سفارش ما حاضر شد و مرد جوان گفت اگر سس اضافه خواستید از روی آن میز بردارید. ما نمیخواستیم. مرد جوان که فکر کرد ما متوجه منظورش نشدیم، از پشت میز بیرون آمد و سس آورد. شاید این کار زیادی نباشد ولی به نظرم احترام به مشتری خیلی مهم است! شاید اصلیترین مشکل صنعت گردشگری در کشور ما همین باشد. احترام به مشتری! البته نوشتم ما همه مقصریم! از هتلدار و آژانس مسافرتی و لیدر و رانندهی تاکسی و رستوراندار و البته من و شما که شاید از حقی که داشتیم کوتاه آمدهایم و به بهانههای مختلف مطالبهاش نکردهایم.
شام را اینجا خوردیم
مرد سمت راستی، همانی که برایمان سس آورد!
شام را خوردیم و باز راهی هتل شدیم. معمولا شبها تا به اتاقمان میرسیدیم دخترم تقریباً بیهوش میشد و ما هم مشغول سیر در فضای مجازی میشدیم. آن روزها آخرین روزهای شهریور بود. زمان کمی برای ثبت نقدها در لست گرام، برای مسابقهی تابستان بود. من شبها بیشتر نقدها را سر و سامان میدادم و مینوشتم. قبل نوشتن نقدها تاریخچهای از هر جاذبه را هم مطالعه میکردم.
- ببین چی نوشته؟
- در مورد چی؟
- در مورد همون مقبرهای که عصر رفتیم. مقبرهی تاج الدین سلطان.
- آهان، چی نوشته؟
- میگه مردم آنکارا تاج الدین سلطان رو مستجاب الدعوه میدونند.
- چه جالب! راستی اون فیلم رو هم بده نگاه کنم. از اجرای گروه موسیقی گرفتی.
- راستش خیلی هیجان زده بودم. اونقدر که یادم رفته برم مِنوی فیلمبرداری. فقط یه عکس تار گرفتم!
- چه حیف! واقعا حیف شد!
- آره. عصر نگفتم چون حال تو هم گرفته میشد!
هزینههای امروز، جاذبهها و ورودیهایش!
روز سوم، کلید اسرار!
ساعت حدود ده، یازده بود. داخل کوچهای هستیم که تقریباً هیچ سایهای نیست و گرما و نور آفتاب اذیت میکند. به سمت موزهی شهر میرویم. آنیل کمی جلوتر بدو بدو میکند.
- راستی چه خبر؟
- فعلاً که خبری نیست. نتونستم.
- هنوز نگفتی!؟
- نه! یعنی فعلا موقعیتش پیش نیومده.
- خوب اینطوری، روزای آخر بفهمه، بدتره که!
- میدونم، شاید امروز گفتم.
- باشه، من برم پیش آنیل.
روزی بود که خوی بودیم، برای مسافرتی یک روزه رفته بودیم. همسرم داستان و زمان مسافرتمان را تلفنی به خواهرش گفت. ما واقعاً از نظر زمانی در تنگنا بودیم و فکر میکردیم که بعد تولد دخترک قصهیمان، به سفر خواهیم رفت و حالا این کودک هم تصمیمش را عوض کرده بود که کی به دنیا بیاید. این شد که ما در سفر بودیم و از طرفی گوشهای از دلمان تبریز بود.
ساعت حدود ده، یازده بود، خانهی عاکیف ارسوی را دیدیم. دیروز تا ما برسیم، تعطیل شده بود. همسرم یاد صحبت دیشبمان از مقبرهی تاج الدین سلطان میافتد. دوست دارد باز هم آنجا برویم.
آیا تاج الدین سلطان واقعا مستجاب الدعوه بود؟ برای بار دوم به اینجا آمدیم. ساعت حدود ده، یازده بود.
خانه موزهی عاکیف ارسوی
امروز تقریباً برنامهمان طوری بود که صبح بیرون میرفتیم و شب برمیگشتیم. برنامهی بعد مرکز خرید «ناتاوِگا» بود. ناتاوگا چند حُسن دارد! هم مرکز خرید بزرگی است و هم اوتلِت و هم آکواریوم جمعوجوری دارد که دخترم برای بازدیدش لحظهشماری میکند. با دلموشی که از ایستگاه نزدیک هتل، در آنسوی خیابان رد میشد با نفری سه و نیم لیر به این مرکز خرید رسیدیم. مسافت زیادی از هتل تا این مرکز خرید بود. کرایهی 3.5 لیر برای هر نفر که تازه برای دخترم هم رایگان بود، چندان هم گران نبود. دلموشها تازه و خیلی مرتب بودند.
تا به مرکز خرید رسیدیم، من و دخترم به سمت آکواریوم رفتیم و همسرم هم قرار شد از باقیماندهی لیست خریدمان به فروشگاهها سر بزند.
مرکز خرید ناتاوگا، بسیار بزرگ و تمیز و مرتب!
آکواریوم ناتاوگا در طبقهی زیرین این مرکز خرید قرار دارد. قیمت بلیت ورودی برای دو نفرمان 52 لیر میشود. مسیر بازدید بعد از دیدن آکواریومها و موجودات آبزی به یک سالن بازی کودکان میرسد. سپس بعد از گذر از سالن پرندگان در نهایت به فروشگاه صنایع دستی و محصولاتی از این دست میرسیم.
نمیدانم برای شما هم پیش آمده است یا نه؟ بعضی وقتیها اشتیاقی که قبل از رسیدن به یا بدست آوردن چیزی داریم خیلی بیشتر از وقتی است که به آن میرسیم. همین آکواریومی که رفتیم، دخترم قبل از بازدید از آن هر روز و شب در فکر آن بود، اما تا میرسیم و بعد از دیدن چند آکواریوم آن شوق اولیهاش را ندارد. برای این که کمی سرعت بازدیدش را کم کنم روی یکی از نیمکت های مقابل آکواریومها مینشینیم. داستان ماهی سیاه کوچولو رو با کمی تغییر در پایانش برای دخترم تعریف میکنم. از همان آکواریوم چند ماهی را برای بازی در داستانمان انتخاب میکنیم. این که چرا ماهی سیاه کوچولوی ما زنده میماند، راستش اگر ماهی سیاه آخر قصه میمرد باید دخترک را با چشمی گریان تحویل مادرش میدادم.
آکواریوم ناتا وگا، جمع و جور و کوچکتر از آکواریوم استانبول
تا زمان نهار و بعد از آکواریوم به جستجو در لابلای لباسهای فروشگاهها گذشت. حالا دیگر وقت نهار بود. فود کورت بزرگ مجموعه هر ذائقهای را میتوانست راضی کند. غذاهای ترکی معمولا لذیذ و باب طبع هستند.
فرآیند سفارش و تحویل غذا خیلی سریع بود، زمان برای آدم گرسنه خیلی مهم است!
قارنی یاریخ! دخترم بعد از این که لقمه ای مهمان مادرش شد، تقریبا تا آخر با او شریک شد!
برای خودم پیده سفارش دادم. من اهل شریک شدن نیستم!
بعد از نهار زمانی را به خوردن کونفه طی میکنیم و روی صندلیهای راحتی لم میدهیم. بعد آخرین راند خرید را شروع میکنیم. فروشگاه شناخته شدهی ایکیا در مجاورت این مرکز خرید قرار دارد. اگر قصد خرید هم نداشته باشید، قدم زدن در این فروشگاه و دیدن اجناس عالی و کاربردی آن بسیار لذت بخش است. البته نوشته بودم که این لذت و دوست داشتن سلیقهای است!
فروشگاه IKEA
تا از راهروهای فروشگاه و کالاهای متنوعش دل بکنیم، شب شده است. با اتوبوسی که صبح نتوانستیم سوارش بشویم، آخر وقت از مقابل مرکز خرید ناتاوگا خودمان را به هتل میرسانیم. اما مسیر برگشت اتوبوس با مسیر رفت آن فرق دارد و راننده ما را در نزدیکترین محل و خارج از ایستگاه پیاده میکند. لطف بزرگی میکند، چون رانندههای اتوبوس علی الخصوص در ترکیه غیر ایستگاه جایی توقف نمیکنند و این استثنا شاید به خاطر مهمان بودنمان یا همراه داشتن بچهی کوچک، شامل حالمان میشود. در مسیر، تا هتل تقریبا شارژمان رو به اتمام است، هم گوشیهایمان و هم خودمان. اما همیشه یک اتفاق کوچک میتواند حال آدم را عوض کند. تقریباً سمت جنوبی موزهی شطرنج و به طرف شرق پر از سالنهای مهمانی و عروسی است و تازه آن شب فهمیدیم که چرا اطراف هتل ما همیشه چند نفری دُهلزن نشستهاند و آمادهاند که کسی آنها را برای مهمانیشان ببرند. خلاصه با دیدن مراسم عروسی و مهمانی کمی حال و هوایمان عوض شد. دخترک که در جستجوی عروسها خواب از سرش پرید! با کولهباری از خریدها به هتل رسیدیم. شاید اگر مجالی باشد که یک بار دیگر به آنکارا برویم، دیدن این محله در شب یکی از برنامههای ما خواهد بود.
حدود ساعت ده یازده بود که به اتاق هتل میرسیم. گوشی را به شارژ میزنم و همانجا سرپا ایستادهام تا به وایفای هتل وصل بشوم، در حقیقت گوشیام! همسرم هم روی تخت نشسته و کمک میکند دخترم لباسهایش را عوض کند. معمولاَ هر وقت به اینترنت وصل میشویم عکسهای آن روز را برای مادرم میفرستم. عکسها را انتخاب کردهام و منتظر هستم اینترنت وصل بشود.
- دینگ! چشمتون روشن!
- دینگ! تبریک میگم!
- دینگ! آنیل دختر خاله شدنات مبارک!
- دینگ! این هم عکس دخترخالهاش!
همانجا خشکم زده است. همسرم هنوز گوشیاش را روشن نکرده است. مثل من نیست، اول همهی کارهایش را انجام میدهد، بعد با خیال راحت با گوشی کار میکند! مادرم که بعد تولد دخترخالهی آنیل به دیدنش رفته، عکسش را فرستاده است تا هر وقت رسیدیم هتل ببینیم.
- چشمتون روشن!
- شوخی نکن! [همسرم با چشمانی گرد شده از تعجب!]
- باور کن! ببین مامان عکس فرستاده!
- [همسرم و دخترم روی گوشی شیرجه میزنند]
شب، بعد از تماس تصویری با بیمارستان و حسی عجیب و سوالهای پِیدرپِی، دخترم به خواب میرود. دخترک قصهی ما قرار نبود امروز متولد بشود. تنها قرار یک چکاپ معمولی بود. حدود ساعت ده یازده به وقت ترکیه، دکتر نظرش این میشود که ادامهی بارداری شاید خطرناک باشد. همان زمانی که همسرم مقبرهی تاج الدین سلطان را دوباره میدید. ما هم با حسی عجیب به خواب میرویم.
هزینههای امروز، خرید و باز هم خرید
روز پنجم، شب آخر
امروز تقریباً دیر از خواب بیدار میشویم. برای صبح برنامهی سنگینی نداریم. بیشتر دلمان در تبریز است. به موزهی اِریمتان میرویم همانکه دم ورودی قلعهی آنکارا است. نمیدانم چه شده که آن را جا انداختهایم. دیشب در تریب ادوایز دیدمش. در همان نزدیکی هتل و در کوچه پس کوچه هایش خانهی شعرا و نویسندگان را هم خواهیم دید و یک بازار محلی را هم.
اول به خانهی شعرا و نویسندگان میرویم. در حقیقت یک خانهی قدیمی است، از همانها که نماد آنکاراست. دختر مسئول موزه با خوشرویی به استقبالمان میآید. از این که گردشگری ایرانی اینجا را پیدا کرده کمی متعجب است. در این موزه آثار و دستنویسها و اشیایی از نویسندگان و شعرای بِنام ترک جمعآوری و به نمایش گذاشته شده است. خود خانه حس و حالی زیبا دارد. خیالپردازی در مورد ساکنان این خانه و داستانهایش بیشتر از بازدید موزه میچسبد. در دیوارها هم گاهی گزیدههای خوبی از آثار نویسندگان به نمایش درآمده است که بیشتر به این حس کمک میکند.
خانهی شعرا و نویسندگان
موزه اِریمتان در سه طبقه است که چون در شیب قرار گرفته است، از بالاترین طبقه وارد آن میشویم. طبقهی منفی سه البته یک گالری هنری است و به نمایش آثار نقاشی پرداخته است. این موزه را هم میبینیم. در مقابل موزهی مدنیت آنادولو چیز زیادی برای گفتن ندارد.
موزهی اِریمتان، آثار به نمایش در آمده هم جنبهی تاریخی داشتند و هم هنری
از موزهی راهی یک بازار محلی میشویم. «سَراجلار» نام بخشی از بازار است و امتداد شمالی آن «چیکریک چیلار» نام دارد. اینجا از آن بازارهایی است که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا میشود. تعداد قابل توجهی از فروشگاهها هم لباسهای مخصوص آیینها و مراسمهای ویژهی مردمان ترک را میفروشند. لباسی برای تازه عروسها لباسی برای پسرکان نوجوان!
ترک ها در هر مراسمی از ازدواج یا در مهمانیهایی خاص لباسی مخصوص میپوشند
در آخر این بازار به راستهی «چانتاچیلار» میرسیم. راستهای که تمام فروشگاههای آن کیف و چمدان میفروشند و به نوعی مرکز عمده فروشی است. به قولی که به دخترم دادهایم عمل میکنیم و چمدانی خوب و با قیمت و کیفیتی مناسب به نام او میخریم. همین که از دام آن چمدانهای کودکانهی به درد نخور جستهایم، خودش یک پیروزی به حساب میآید.
هنوز دو جاذبهی مهم آنکارا را ندیدهایم. یکی مقبرهی آتاتورک است و دیگری مسجد کوجا تپه. برای ارتباط تصویری با تبریز و جمعوجور کردن وسایل به هتل باز میگردیم. امشب باید خوب بخوابیم. شاید فردا نتوانیم خوب استراحت کنیم. تا نیمههای شب باید رانندگی کنیم.
عصر میشود. ظهر خوب استراحت کردهایم و برای شب آخر خودمان را حاضر کردهایم. از هتل به سمت مسجد بزرگ کوجا تپه راه میافتیم. انصافاً هوای آنکارا این چند روز خیلی خوب بوده است. اصلاً احساس نمیکنی که در آستانهی تغییر فصل هستی. در انتهای یک خیابان مشجّر و با شیبی تند به مسجد بزرگ کوجا تپه میرسیم. با آسانسور به طبقهی بالا میرویم. عظمت مسجد از همان بیرون مشخص است. چیزی که برای ما جالب است، مسجدی به این بزرگی خَدم و حَشمی ندارد. درهای مسجد باز است. تنها بر ورودی مسجد توصیههایی در مورد پوشش نوشته شده است. اما نه کسی هست که کنترل کند و نه تذکری و نه چیزی. جالب است که دو دختر که قیافهشان به اروپاییها میخورد، همان راهنما را میخوانند، شالی میاندازند و وارد مسجد میشوند.
نمای داخلی مسجد عظمتی چند برابر از نمای بیرونیاش دارد. گوشهای مینشینیم و محو در این زیبایی میشویم. ما مساجد زیادی در شیراز و اصفهان و دیگر شهرها دیدهایم. به نظر من بدترین چیز این است که هر جاذبهای را میبینی زود شروع به مقایسه کنی! این بهتره، ما بهتریم. چرا میگی اینجا قشنگ بود! چه خوب که تنها ما سه نفر، یک زوج جوان و پسری که در گوشهای با صوت زیبا قرآن تلاوت میکرد، در آن زمان در مسجد بودیم. دلمان پیش زیبایی مسجد جا میماند. مقصد بعدی ما مقبرهی آتاتورک است. جایی که یکی از اصلیترین نمادها و جاذبه های شهر آنکاراست.
زیبایی مسجد کوجا تپه چشمنواز بود
تا به ایستگاه مترو برسیم در راه از خیابانهای زیبایی عبور میکنیم. به نظر هر چه به سمت جنوب میدان کیزیلآی حرکت میکنیم، حال و هوای شهر عوض میشود. سر راه یک دونر فروشی توجهمان را جلب میکند. راستش را بخواهید نه خود دونر فروشی که ترشیهای فلفل روی میزش.
تنها چشمان من و همسرم به هم گره میخورد و دیگر هیچ نیازی به صحبت نیست. دختر جوان سریع میزی برای ما حاضر میکند. آن یکی میز را میچیند. مردی با خوشرویی سفارش میگیرد. بیشتر از دونرهای خوشمزه و خوشطعمشان، طعم ترشیهای فلفل زیر زبانمان میماند.
کم مانده بود طعم دونرها کار دستمان بدهد، در ساعات پایانی بازدید به مقبرهی آتاتورک میرسیم
با کمی پیادهروی از میدان کیزلآی و با مترو خودمان را به مقبرهی آتاتورک میرسانیم. بازرسیهای معمول را رد میکنیم. با یک ون بزرگ به میدان پرچم، شروع مسیر بازدید میرسیم. زمان بازدید ما با تعویض گاردهای نگهبان همزمان میشود. این بخش برنامه چند دقیقهای طول میکشد. هر چند به نظر میرسد چندان نظمی در انجام این برنامه ندارند و به پای مراسم تعویض نگهبان در سایر کشورها نمیرسد. تنها نگهبانان صدای بلندی دارند و قد بلندی. تقریباً ساعت آخر بازدید است و تنها فرصت میکنیم که داخل آرامگاه را ببینیم. فکر میکنم اگر این نگهبانها نبودند، بازدید دلچسبتر میشد.
این که جوانی چند ساعت بیحرکت بایستد و خشکاش بزند برایم مفهومی ندارد! محوطه و ساختمان آرامگاه بسیار دیدنی و با شکوه است. مخصوصاً که ما در آخر زمان بازدید رسیده بودیم و خیلی خلوت بود. راه آمده تا در خروجی را پیاده باز میگردیم. با مترو دوباره به ایستگاه کیزیلآی باز میگردیم. در ایستگاه مترو به تماشای یک اجرای خیابانی مینشینیم. آخرین ساعات سفر دلت میخواهد زمان کش بیاید. یاد سفر چند سال قبل دوتاییمان به استانبول میافتم. اولین سفرمان. شب آخر مردی در خیابان استقلال ساکسیفون میزد. راستش آن موقع خیلی گرفته و دَمق بودم. فکر میکردم شاید دیگر فرصتش پیش نیاید. اما اینطور نشد!
مقبرهی آتاتورک
شب به هتل باز میگردیم.به لطف همسرم تقریباً همه چیز مرتب و در چمدانهاست. برای فردا صبح و امشب کاری نداریم. فردا آخر شب به تبریز میرسیم و باید خوب استراحت کنیم.
هزینههای امروز
روز آخر- پای به راه!
صبح قرار میشود من به دیدن چند جاذبهای که در منطقهی اولوس قرار دارد بروم. همسرم و دخترم هم استراحت کنند و اگر خواستند همان اطراف هتل و بازارچههایش چرخی بزنند. تقریبا راه پیاده را بلد شدهام. در راه سری به صرافی میزنم و یک پنجاه یورویی با نرخ 5.6 لیر برای هر یورو چنج میکنم. اینها آخرین یوروهای پنج هزار تومانی مسافرتی سال قبل است. تجربهی سال قبل که به خاطر چند لیر مجبور شدیم در صرافی فرودگاه یورو را با نرخ غیر منصفانهای چنج کنیم، اجازهی ریسک نمیدهد.
اول به مسجد «حاجی بایرام ولی» میروم. افراد زیادی آنجا در حال پخش نذری هستند. «لُکومهای» خوشمزهی ترکی پخش میکنند. نمیخورم و در کیفی که همراهم دارم میگذارم. تنهایی نمیچسبد. چندتایی عکس میگیرم. به میدان اولوس میروم. آنجا هم عکس میگیرم و بقیهی جاذبهها را ندیده برمیگردم. حالا همسرم سفارش کرده عجله نکن و با حوصله هرجا خواستی برو!
مسجد حاجی بایرام ولی، اینجا افراد زیادی در حال پخش نذری بودند
اولوس
به هتل برمیگردم. دخترم کارتون مورد علاقهاش را میبیند و همسرم هم در فضای مجازی است. آخرین ارتباط را هم با تبریز برقرار میکنیم و راه میافتیم. قرار است همان مسیر آمده را بازگردیم. از هتل و از کنار پارک تا ایستگاه بلکو ایر در کنار استادیوم بزرگ آنکارا حداکثر بیست دقیقهای راه است. این بار مسیر بیشتر سرازیری است و دخترم هم کمتر بهانه میگیرد. ذوق راندن چمدانش و کشیدنش را دارد.
پنج شش دقیقهای منتظر میمانیم تا اتوبوس برسد. سوار اتوبوس فرودگاه که میشویم انگار سفر برایمان تمام شده است. «همیشه در بازگشت شوقی است!» این را مربی سی دی آموزشی شبیه ساز پرواز میگفت. آنجا میگفت این شوق نباید باعث شود برای فرود عجله کنی!
ایستگاه اتوبوس فرودگاه، آن تابلوی کوچک را قبلا در نمای خیابان نقشهی گوگل دیده بودم.
دخترم با کوله پشتی کوچکی آمده بود و حالا با چمدانی بزرگتر برمیگردد.
جایی بزرگتر برای اندوختههای این سفر لازم بود!
فرودگاه آنکارا فرودگاه چندان بزرگی نیست. یک فرودگاه جمع و جور و البته مرتب و منظم است. قیمتها در رستورانها و فست فودها بسیار بالاست. کمی در شهربازی کوچک آن دخترم مشغول میشود تا زمان پرواز برسد. سهم مسافران ایرانی هم در صف کنترلهای معمول قابل توجه است. سعی میکنیم هواپیما اوج نگرفته بخوابیم. پرواز یک ساعت چهل و پنج دقیقهای را با خواب و بیداری طی میکنیم. ده دقیقه هم زودتر به مقصد میرسیم. همان اتوبوسی که ما را به فرودگاه آورده بود منتظر ماست. رانندهی اتوبوس که مرد میانسالی است، لبخند میزند. ما را شناخته است. میگوید رفتنی هم من شما را به فرودگاه رسانده بودم. چمدان و کیفها را از دستمان میگیرد.
هوا تاریک شده و ما هنوز به دغوبایزیت نرسیدهایم. اگر دلموشهای مرز نباشد قرار است از تاکسی استفاده کنیم. البته هزینهی تاکسی در آخر وقت کمتر از هشتاد، نود لیر نخواهد بود. سر راه از راننده خواهش میکنم که ما را در نزدیک ایستگاه دلموشهای مرز پیاده کند. لبخندی میزند. میگوید: «قبلاً تلفنی هماهنگ کردهام و یک ماشین منتظر شماست». البته راننده واقعا انسان دلسوزی بود. برای چند مسافر ایرانی که در فرودگاه ماندند و در اتوبوس جا نشد هم به چند جایی تلفنی خبر داد. میگفت تاکسیها کرایهی بالایی دارند. باید پول زیادی پرداخت کنند. این بازی دو سر برد بود. هم دلموشی آخر شب یک سرویس اضافه نصیبش میشود، هم مسافر پول زیادی خرج نمیکند. شاید این هم یکی از نمونههای مشتری مداری در صنعت توریسم ترکیه باشد.
دلموش و رانندهاش منتظر ما هستند. تا میرسیم راننده بار و چمدانها را از دستمان میگیرد. سوار میشویم و راه میافتیم. جاده تقریبا خلوت است و تک و توک خودرویی دیده میشود. یاد سفرهای یک روزهمان به ایغدیر میافتم که آخر شب برمیگشتیم و نصف شب به تبریز میرسیدیم.
دم مرز باید مسافتی هفتصد هشتصد متری را پیاده طی کرد. آخر وقتها معمولا مامور مرزی اجازهی ورود دلموش را به محوطهی گمرک میدهد و راننده هم یک لیری اضافه میگیرد و مسافران را تا دم ساختمان گمرک میرساند. زرنگبازی یکی از مسافرها، مامور را سر لج میاندازد و همگی با بارهایمان راه میافتیم.
به ایران خوش آمدید!
پیادهرویهای این چند روز باعث شده که ورزیده شویم. مسیر را با سرعت طی میکنیم و اولین نفر از گیت کنترل گذرنامه رد میشویم. کارهای ورود و گمرک در عرض چند دقیقه تمام میشود. تاکسیهای خطی محوطهی گمرک منتظرند. راننده در حالی که لقمهی ساندویچی را با دندانهایش میکَند، با سر اشاره میکند که صندوق عقب باز است، وسایلتان را بگذارید. دم ورودی محوطهی گمرک پیادهمان میکند. درِ کوچک پارکینگ که یک راه در رو است، آن وقت شب بسته است. مسیر طولانیتری را پیاده طی میکنم. سوار ماشین میشوم که چند روزی اینجا تنها مانده است. مرد نگهبان پارکینگ هم شامش را میخورد.
- چقدر میشه؟
- پنجاه و دو هزار تومان.
- بفرمایید.
- کارت خوان نداریم. میدون اصلی یه خودپردازه، کارت ماشین رو بدید پیش من بمونه!
کمی اعصابم خورد شده است. دوست داشتم از پارکینگ بیرون بیایم. سریع راه بیفتیم. اما باید معطل بشویم. پارکینگی به آن عریض و طویلی کارت خوان ندارد!
- سنگگ داغ! بفرما!
- کجا بود؟
- اون خانم تعارف کرد. یعنی اصرار کرد که حتماً نصفش رو برداریم.
از دور یک خانم چادری تو سیاهی دیده میشد. سنگک به دست. آن چند تکه سنگگ، چقدر چسبید!
تا به تبریز برسیم و وسایل را بالا ببریم، نصف شب شده بود. دخترم، آنیل، کلاس اول میرفت و شروع مدرسه از فردا که نه، از امروز صبح و تا ساعاتی دیگر بود. برای فردا کلی کار داشتیم. من برخلاف همسرم وقتی کارهای زیادی داریم، دوست دارم بجای بیدار ماندن و فکر کردن، بخوابم. شاید تا فردا خیلی از کارها روبراه شود. چشمانم را میبندم و به چند روزی که گذشت، فکر میکنم.
چشمهایم را که میبندم خاطرات سفر انگار بر پردهی پلک هایم نقش میبندد
ویدئوی«آنکارا در سه و نیم دقیقه»
هزینههای روز آخر سفر
هزینهی کلی سفر
نویسنده: نادر مزرعه شادی