همینجور که پشت فرمون بودم احساس گرما کردم. بخاری ماشین 3 روز خاموش نشده بود! آخه سرد بود، سرد و بارونی... حتی یک قطره هم آفتاب نبود!! می دونم قطره واسه آبه، ولی اینقدر بارون اومده بود که دیگه همه چی رو با قطره اندازه می گرفتیم! 3 روزی می شد که خورشید ندیده بودیم. میدونید که چی میگم! ولی الان احساس گرما میکردم. درجه بخاری رو کمتر کردم و چشمم رو به جاده انداختم... آفتاب بود؟
هوا اون حالت تاریک و ابری روزهای قبل رو نداشت و انگار روشن تر شده بود. نکنه واقعا خورشید زده؟ همینجور که رانندگی میکردم سرمو کج کردم تا از شیشه بغل آسمونو نگاه کنم، دنبال خورشید بودم.
" گاااااااااووووو! " نفهمیدم چجوری کوبوندم رو ترمز! یه جورایی رو پدال ترمز وایساده بودم! خانم جان بود که با این فریاد از تصادف با یک فروند گاو اونم وسط جاده (!) جلوگیری کرده بود. اگر زده بودیم بهش، خودمون که لِه شده بودیم هیچ، گاو رو که ناکار کرده بودیم هیچ، احتمالا به چپ یا راست منحرف می شدیم و می رفتیم تو باقالی ها!! باقالی ها که نه، شالیزارها! جاده روستایی بود و باریک، به سمت روستای سیاه درویشان، داشتیم می رفتیم یک جای خوب... خطر گاو گرفتگی که از بیخ گوشمون رَد شد خورشید رو دیدم. واااای خدای من، چقدر هوا خوش رنگ شده، این طبیعت نور خورشید رو کم داشت. حالا سبز داشتیم، آبی داشتیم، زرد داشتیم، قرمز نداشتیم؛ قرمز کم بود. به خانم جان گفتم: هنوز راه نیافتادیم برو پایین از تویِ چمدونِ صندوق عقب پالتو قرمزت رو بپوش بیا! با تعجب گفت: چرا؟ گفتم: تا 4 رنگ مورد علاقه م تکمیل بشه. نکنه دوست نداری جزء علایق من باشی؟!
خانمها هم که عاشق این حرفها... زود رفت عوض کرد و اومد. حالا همه چی داشتیم...
در اوج
همه چیز از صبحِ زودِ یک روزِ سردِ بارونیِ پاییزی شروع شد! البته خیلی هم صبحِ زود نبود؛ خیلی هم سرد نبود؛ بارون هم به شکل ذرات معلق ریز آب توی هوا پخش بود. اما پاییز بود و واقعا شروع داستان ما بود...
بندر انزلی بودیم، روی پل غازیان؛
از بچهگی عاشق مرغهای دریایی بودم. پرنده های سفید و خوشگلی که به شکل جالب و خاصی پیچ و تاب می خورن و با دیدن طعمه به یکباره شیرجه میرن تو آب! هیچوقت فکر نمی کردم بتونم درست وسط یک شهر، این پرنده ها رو از نزدیک ببینم. تصورم این بود که باید برم وسط دریا...
چند نفری که اونجا بودن تیکه های نون همراهشون بود. نون هارو که پرتاب می کردن رو هوا قیامتی می شد! قیامت سفید...
منم یه پرنده داشتم. سفید بود و همرنگ جماعت! فرستادمش رو هوا قاطی مرغهای دریایی... یکی گفت: اینجا پروازش میدی عاشق مرغهای دریایی نشه! خندیدم و گفتم: این که دل نداره؛ پلاستیکیه!
ولی خُب بعدا متوجه شدم که عشق و عاشقی این حرفها سَرِش نمیشه! باشید تا بگم...
در پارک
حالا دیگه واقعا بارون می اومد. خبری از قطره های ریز آب نبود و جاش رو دونه های بارون اندازه دونه عدس گرفته بود. یعنی عدس می خورد تو سرمون! اومده بودیم پارک؛ نه از اون پارکهای سر کوچه که تاب و سرسره دارن... پارک جنگلی، پارک جنگلی سراوان!
یه برکه بزرگ و پوشیده از برگ های درخت که روی سطح آب شناور بودن و برکه رو به رنگ سبز و قشنگی درآورده بودن. اینقدر همه جا سبز بود که دقیقا متوجه نمی شدی برکه کجاست و آب از کجا شروع میشه و خشکی کجاست! اما رفت و آمد قایق های پدالو بود که باعث می شد سبزه ها کنار برن و حقیقت آشکار بشه...
دلمون می خواست سوار قایق ها بشیم ولی توشون پر از آب بود! درسته که همین الانش هم خیسِ خیس بودیم ولی دوست نداشتیم نقاط استراتژیکمون خیس بشه...! پس سنگر رو حفظ کردیم و به تماشای برکه ایستادیم...
خورشید همیشه پشت ابر نمی ماند
زرد، آبی،سبز،قرمز... رنگهای مورد علاقه من؛ شخصیت شناسی از روی رنگ های مورد علاقه رو بلد نیستم اما مطمئنم که عاشق این 4 رنگ هستم.
هنوز تو مسیر باریک و روستایی سیاه درویشان بودیم. خورشید هر از گاهی از لابلای ابرها فرار می کرد و خودی نشون می داد. به همون اندازه ما هم هِی ذوق می کردیم و هِی... اما برنده این نبرد خورشید بود! بالاخره از پشت ابرها اومد بیرون و رنگ طلایی و خوشگلش رو مثل بذر پاشید رو سَرِ زمین! چقدر خوب شد که قافیه رو نباختیم و تو گیلان موندیم. 3 روز بود که ابر و تاریکی اسیرمون کرده بود... اما حالا نتیجه صبرمون رو می دیدیم. هوا چقدر خوب شده بود و جون می داد واسه یه گردش روزانه تو یک روستای سرسبز شمالی مثل سیاه درویشان!
به رستوران و اسکله رسیدیم. یه لیوان چای دِبش نوشیدیم و سوار بر قایق موتوری برای کشف زیبایی های جنوب تالاب انزلی راهی شدیم...
در آبگیر
رفتیم برای تماشای یکی از دهها آبگیر موجود در گیلان؛ آبگیر اژدراک...
آبگیر دل انگیز، فضای روح نواز، بدون ذره ای پلیدی (آشغال) شاید راز زیبا موندن این آبگیرها، کمتر شناخته شده بودنشان بود.
باور کنید ما به طبیعت، به درخت، به گلها نیاز داریم. ما به اونها وابسته ایم؛ با نابود کردن اونها زندگی خودمون رو هم به نابودی سوق می دیم. آبگیر اژدراک، خدایت تو را محفوظ بدارد...
در تالاب
اینجا کیاشهر است، تالاب کیاشهر! صدای ما را از داخل قایق های موتوری می شنوید... البته اگر صدای قارقار مانند موتورهای قایق بگذارد!! خوشبختانه زودتر از آن چیزی که تصور کنیم قایقران موتور را خاموش می کند. نه برای اینکه صدای ما به شما برسد. برای اینکه عمق تالاب بسیار کم است و باید به وسیله پارو حرکت کنیم!
پارو که به کف تالاب می خورَد انگار سَرِ درد و دلِ قایقرانِ پیر باز می شود! از کم آبی می گوید، از مدیریت نادرست، از خانواده اش می گوید، از فرزندانش با تحصیلات عالیه شان، با افتخار می گوید که با همین قایق توانسته است مخارج آنها را تامین کند و به مدارج عالی برساند. ما هم شده ایم سر و پا گوش تا درد و دل هایش تمام شود. کاش می توانستم به درد و دلهای پیرمرد قایقران گوش کنم و هم مناظر زیبای تالاب را از دست ندهم. ذهن ما مردها مولتی تَسک نیست! گوشم را پَس می گیرم و نگاهم را به پرنده های تالاب معطوف می کنم. صدای پیرمرد در ذهنم فِید آوت می شود : آب را هم دزدیــــــ....
چقدر هفتاد هشتاد سال کم است برای دیدن دنیا! چقدر حیف است که من می میرم و غواصی در عمق اقیانوسها را تجربه نمی کنم. من می میرم و حداقل یک بار زمین را از روی کره ماه نمی بینم! دلم می خواست برای حتی یک بار هم که شده چندین مکان زیبا و معروف دنیا را می دیدم.
اصلا دلم می خواست برای یک بار هم شده در این "حلبی خانه" صبح را شب می کردم. دلم می خواست های من زیاد و تمام نشدنی اند، حیف که می میرم و تمام می شوم...
در تالاب کیاشهر هم از پلیدی ها (آشغال) خبری نبود. مردم وقتی احساس کنند که در چیزی سهمی دارند از آن محافظت می کنند. اما اگر این حس را نداشته باشند آن چیز را به نابودی می کشانند. فکر میکنم همه مردم گیلان در این تالاب سهم داشتند جز مسئولــ...
در دریاچه
رفتیم برای دیدن دریاچه سقالکسار! نمی دونم چرا یاد قسطنطنیه اُفتادم. شاید چون تلفظ هر دو اسم سخت و عجیب بود!
عجب جای خلوت و بکری؛ البته فکر کنم خلوتی برای زمان مراجعه ما بود! چرا که راه مرتب و سنگفرش شده خبر از معروف بودن این مکان و شلوغی و ازدحام جمعیت تو ماه های گرم سال رو داره. اما فعلا که پرنده پَر نمیزنه. پرنده خودم هم جرات پَر زدن نداره! بَس که بارون شدید بود.
مثل خَر بارون می اومد. می دونم که خَر رو برای چیزهای دیگه و به معنی بزرگ و زیاد استفاده می کنن (مثل خرپول، خرشانس و ...) برای همین می گم مثل خر بارون می اومد؛ می دونید که چی میگم...
اما هر وقت بارون بیاد، بالاخره بند میاد! هر وقت ضربه بخوریم، بالاخره خوب میشیم. بعد از تاریکی، هوا همیشه روشن میشه. هر روز صبح همین رو میخواد به ما بگه ولی ما حواسمون نیست. فکر می کنیم شب همیشگیه، ولی اینطور نیست! هیچ چیز همیشگی نیست... رباعی خیام میگه:
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
اگه اوضاع خوبه، ازش لذت ببریم چون همیشگی نیست! اگه اوضاع بَده نگران نباش چون اونم همیشگی نیست. هر چیزی آخر داره... ما مشهدی ها یه تیکه کلام داریم میگیم " از آخر " یعنی از آخر همه چیز خوب و درست میشه...
از آخر بارون شدید تموم شد!
در شهر
یک رشت و یک بازار بزرگ رشت؛ یک پیاده راه و یک میدان شهرداری...
رفتیم برای گشت و پیاده روی در بازار محلی؛ جایی که همه چیز تازه و زنده بود! اینقدر زنده که ماهی های روی زمین بساط شده، هنوز داشتن تلاش میکردن تا برگردن دریا!!! محصولات طبیعی، محلی و به معنای واقعی فِرِش و بدون نگهدارنده! همینطور که به یک دبه بزرگ فکر می کردم از آقای فروشنده پرسیدم : زیتون های پرورده رو چقدر می تونیم نگه داریم؟ جواب داد 20 یا نهایتا 30 روز! با خودم گفتم پس این زیتون پرورده هایی که شرکتیه و توی شیشه و تو سوپرمارکت ها می فروشن، چطور چند سال میمونه؟! امان از این نگهدارنده ها...
هدف فلامینگوهای مقابل
سوار قایق از آبراهه های جالب و جذابی عبور کردیم. جنوب تالاب انزلی اینقدر همه چیز جذاب و بکر بود که یک لحظه هم صدای شات زدن هام قطع نمی شد!
"مجید اینو...مجید راستو ببین... اوه اونو نیگا..." خانم جان مثل فرمانده ها گِرا می داد و منم مثل سرجوخه ای پشت تیربار نشسته بودم و لوله دوربینمو به هر سمتی که می گفت می چرخوندم و چلیک چلیک ماشه رو می چکوندم! کم کم آبراهه وسیع تر شد و محیط بازتر... داشتیم می رسیدیم به تالاب! قایقرانِ با تجربه موتور رو خاموش کرد. گفت: پارو می زنم تا صدای موتور پرنده ها رو فراری نده. نفس هامونو حبس کردیم و چشم و گوشمونو تیز؛ دیگه فقط صدای پرنده ها می اومد و شلپ شلپ آروم پارو و سُر خوردن قایق چوبی روی آب... فقط کم مونده بود خودمونو با شاخ و برگ استتار کنیم!!
" هِی هِی " قایقران نجوا کنان با دست به جایی اشاره می کرد. هرچی نگاه کردم چیزی ندیدم. ابروهامو تو هم کشیدم و سرمو اُفقی به چپ و راست تکون دادم که " چی میگی؟ چی شده؟ " آروم گفت: پرنده ها! دوباره دقت کردم. چشمهامو ریز کردم. نکنه اون نقطه های سیاه رو میگه؟! " اون سیاهی هارو میگی؟ " بی صدا خندید! جوری که دندونای سفیدش دیده شد! به خانم جان منتقل کردم. اونم درک نمی کرد که اون سیاهی ها پرنده باشن. حس وقتی رو داشتم که تو موزه لوور جلوی تابلوی مونالیزا ایستادم و الکی باید بَه بَه و چَه چَه کنم! واقعا استعداد من زیرِ خط فقره؛ نمی فهمم. به نظرم چیزی رو که نمی فهمی باید بگی که نمیفهمی! البته تا حالا موزه لوور نرفتم. پاریس هم نرفتم. فرانسه هم نرفتم. ولی فکر کنم اگه برم همین حس رو داشته باشم...
قایقران باز به یه جای دیگه اشاره کرد. موجودات سفید و صورتی و لِنگ درازی (!) که به وضوح دیده می شدن؛ فلامینگوها! دیگه وقتش بود. پرندهم رو پرواز دادم. سریع اوج گرفتم تا صداش پرنده های دیگه رو نترسونه و یه وقت فرار نکنن. چندتایی اطرافمون ترسیدن و پریدن ولی اون دریای قلوه سنگ از جاش تکون نخورد! نکنه واقعا سنگ بودن و قایقران ما رو مَچَل کرده بود؟!
پرنده رو فرستادم سمت فلامینگوها، فاصله خیلی زیاد بود. نمیدونستم اونقدری آنتن میده یا نه! چند باری اخطار داد ولی توجه نکردم. باید به فلامینگوها می رسیدم. تقریبا بالای سرشون بودم که قطع سیگنال داد و ارتباط قطع شد! اولش یکم ترسیدم ولی دلم به تکنولوژی اون طرف آبی ها گرم بود. دکمه "بازگشت به خانه" رو زدم. چند لحظه بعد دوباره سیگنال اومد و دیدم پرنده اتومات داره برمی گرده... درسته که از فلامینگوها نتونستم تصویر بگیرم ولی خدا رو شکر پرندهم رو از دست ندادم.
به قایقران گفتم: موتور رو روشن کن پرنده ها بلند بشن حداقل چند تا عکس با دوربین بگیرم ازشون! استارت زد؛ آسمون از همون سنگ های سیاه پُر شد! حیرت انگیز بود...
در جنگل
از کنار جنگل گیسوم که رد می شدیم نتونستم جلوی وسوسه شدن رو بگیرم؛ گفتم یه نگاهی بهش بندازیم. همیشه اسم گیسوم که می اومد ناخودآگاه یاد انیمیشن گیسو کمند میافتادم.
جالب تر اینکه وقتی واردش شدیم همه درختها رو شبیه به گیسوان در هم تنیده دیدم و با خودم گفتم تصورم خیلی هم بی راه نبوده! درختها فشرده و نزدیک به هم منظره جالبی درست کرده بودن...
در جاده
تو جاده های گیلان ماشین به درد نمیخوره؛ باید پیاده راه رفت! قدم به قدم منظره های جذاب و دلربا، سوژه های ناب که از هیچ کدومشون نمیشه گذشت...
اینقدر زدم کنار و اومدم پایین به تماشا ایستادم که خودم خسته شدم! دیدم اینطوری نمیشه. خانم جان رو گذاشتم پشت فرمون، خودم نشستم سمت شاگرد، دستها رو گذاشتم زیر چونه و زُل زدم به مناظر اطراف... حالاشد؛ بزن بریم!
صبحانه تمام نشدنی
این همه پرنده تا به حال یک جا ندیده بودم که با هم پرواز کنن! قایقران با تجربه گفت: اینا مهاجر هستن، از سیبری میان.
با قایق برگشتیم به اسکله و رستوران؛ وقت صبحونه بود. البته صبحونه دیر هنگام چون ساعت حدود 11 شده بود. یه سینی بزرگ، یک دیس اُملت با دورچین زیتون و خیارشور و فلفل و... یک پارچ و دو تا لیوان مسی پر از دوغ محلی؛ عجب صبحونه ای! نمی دونستیم بخوریم یا نگاهش کنیم!؟ دلمون نمی اومد بهش دست بزنیم. می ترسیدیم تموم بشه. نه فقط صبحونه، دوست نداشتیم هیچی تموم بشه... حسابی داشت خوش می گذشت. خوب شد برنگشتیم و موندیم تو گیلان؛ کاش گیلان تموم نشه...
در ییلاق
تو جاده ماسال بودیم؛ حوالی بعد از ظهر، به سمت ارتفاعات و ییلاق در حرکت بودیم.
خیلی دوست داشتم یک شب رو تو یه کلبه جنگلی صبح کنم. کلبه کجا باشه؟ بالای قله، اولسبلانگاه، چه شود... به خانم جان گفتم. وقتی به یکی از رویاهاتون گفتید و تو چشمهاش شادی رو دیدید، اونو همیشه نزدیک خودتون نگه دارید! اونها بهترین آدمهای زندگیتون هستن...
از کلبه که گفتم چشمهاش برق زد. برق چشمهاشو که دیدم انگار منو هم برق گرفت! بیشتر رو پدال گاز فشار دادم. انگار زور پام بیشتر شده بود.
رفتیم بالا... بالا... جاده پر پیچ و خم بود. بعضی پیچ ها 120-130 درجه بودن! هر پیچ رو رد می کردیم نمایشگر دمای هوا یک درجه ازش کم می شد! تو ارتفاع زیادی بودیم و هوا هم سردتر شده بود.
کم کم هوا داشت تاریک می شد. دیگه از نورهای زرد و طلایی صبح خبری نبود و هوا تاریک تر و جنگل مخوف تر دیده می شد.
یه خانم روستایی و مُسِن رو کنار جاده دیدیم داشت بساط کُنده هاشو جمع می کرد. نگه داشتیم و ازش پرسیدیم " مادر کلبه اجاره ای می خوایم دارین؟ چقدر دیگه تا بالا راه هست؟ " گفت: من کلبه دارم اما نگیرید بهتره! امشب هوا سرد میشه فقط برید فردین معصومی؛ اونجا سیستم گرمایشی داره.
آفرین به این خانم! بدون هیچ مدرک آکادمیک و گذروندن دوره ای، مشتری مداری رو در حد اعلاء بلد بود. اما فردین معصومی مگه کُشتی گیر نبود؟! حالا شده هتل؟ رفتیم تا رسیدیم بهش. یه هتل بزرگ نسبت به بقیه اقامتگاه های اون بالا... اومدیم اتاق بگیریم یهو یادم افتاد ماشین ضد یخ نداره! برف رو زمین نشسته بود و صد در صد تا صبح ماشین یخ می زد. زنجیر چرخ داشتم ولی از ضد یخ به کل فراموش کرده بودم. ریسک نکردیم؛ برگشتیم پایین... دوست نداشتیم برگردیم ولی خوب چاره ای نبود. رویام ناکام موند! طفلک رویام...
در روستا
شب رو تو یه هتل معمولی تو صومعه سرا خوابیدیم. نزدیکترین شهر به جایی که صبح می خواستیم بریم. روستای سیاه درویشان خیلی بهمون نزدیک بود. صبح که شد سوار شدیم و راه افتادیم. هوا که یکم روشن شد متوجه گرما شدیم. از برف و بارون خبری نبود. هوا چقدر خوب شده بود. تو جاده روستایی بودیم. دو طرف شالیزار بود و آبگیرهای کوچک!
داشتیم می رفتیم یک جای خوب... به غیر از یه گاو که وسط جاده بود و نزدیک بود باهاش تصادف کنیم، اتفاق خاصی نیوفتاد. همه چیز آماده بود واسه یه گردش جانانه تو یک روستای شمالی مثل سیاه درویشان...
وضعیت قرمز
خیلی داشت خوش میگذشت. آخرین شاتها و ویدئو ها رو داشتم میگرفتم.
آخرای صبحونه خوردنمون بود... آخرای ویدئومون بود. یک سکانس هوایی مونده بود که بایستی می گرفتم. درختهای اون طرف رودخونه نگرانم کرده بود. می ترسیدم تو این حرکت به درختها برخورد کنه ولی حواسم بود. گفتم قبل از اینکه برخورد کنه مسیر رو عوض می کنم. شروع کردم. یک لحظه، یک ثانیه، غفلت کردم. پرنده رفت لای شاخه های درختی که نگرانش بودم. دقیقا همونجا که نمیخواستم بره! آدم قدر ثانیه هارو اینجور موقع ها می فهمه، فقط یک ثانیه!!
پرندهم اون وسط روی هوا بود. هر چهار طرف شاخه های درخت محاصره ش کرده بودن. من این طرف رودخونه، اونم اون طرف رودخونه؛ می دیدمش ولی دستم بهش نمی رسید! سنسورهای جلوگیری از برخورد با موانع نمی گذاشت پرنده رو تکون بدم. هوش مصنوعی اینجا مزاحم شده بود! اهرم هارو تکون دادم اما حتی یک میلیمتر هم تکون نمی خورد. فقط یک راه داشتم. باید از تو تنظیمات سنسورها رو قطع می کردم! خیلی فرصت نبود؛ با سرعت خواستم بیارمش بیرون که خورد به یک شاخه...
در جنوب تالاب
رسیدیم به رستوران ماه تی تی؛ دلمون یه چای دبش میخواست سر صبحی! نگم از رستوران واستون، نگم از سرویس چای واستون، نگم از تراس لب رودخونه واستون...
سیستم گرمایش قسمت تراس
گفتیم ما می ریم اسکله و با قایق یه دوری تو تالاب می زنیم و برمی گردیم واسه صبحونه...
با یک قایقران مهربون و با تجربه سوار قایق شدیم و رفتیم؛ این که میگم با تجربه چون از حرکاتش معلوم بود و مشخص بود تالاب و آبراهه رو مثل کف دستش میشناسه!
جنوب تالاب انزلی خلوت تر، بکرتر، تمیزتر و پر از پرنده های جورواجور بود. واسه اینکه پرنده ها نترسن داشتیم موتور خاموش می رفتیم جلو... قایقران پارو میزد.
تقریبا یک ساعت بعد موقع برگشت بود که موتور قایق رو روشن کرد. از صدای غرش موتور هزارتا پرنده یهو پرواز کردن! عجب صحنه ای بود...
پرنده منم پرواز کرد!
مسیر برگشت گازش رو گرفته بود. رفتم نوک قایق نشستم؛ ویراژ می داد منم کج و راست می شدم. ذوق زده بودم. مگه چیه؟
در رستوران
صبحونه آماده بود.
عجب صبحونه ای! نمی دونستیم بخوریم یا نگاهش کنیم...!
پرنده رو پرواز دادم. آخرین سکانس رو می خواستم بگیرم. جای مناسبی نبود؛ درختهای اون طرف رودخونه مشکوک می زد! ولی با خودم گفتم حواسم هست! مشغول شدم؛ فقط یه لحظه غافل شدم و پرنده لای شاخه ها گیر کرد! با اینکه پیش بینی این حادثه رو کرده بودم اما بازم دامن گیرم شد. بی تجربهگی کردم. یه راه به ذهنم رسید. گفتم سنسورهاشو خاموش میکنم و قدرت موتورهاشو زیاد می کنم و با زور می زنم از لای شاخه ها میام بیرون... انجام دادم؛ نشد! یک شاخه قوی سر راهش مانع شد و منحرفش کرد و پرنده افتاد وسط رودخونه! پرنده سقوط کرد...!
فرود ناموفق در رودخانه سیاه درویشان
از یه جایی به بعد دیگه نباید غصه خورد. باید بدونی که هر اتفاقی که قرار بوده بیوفته حتما افتاده و قرار نیست بدتراز این بشه. از یه جایی به بعد دیگه فقط باید نشست و نگاه کرد تا دید چی پیش میاد. باید جنگیدن رو گذاشت کنار، باید تلاش نکرد. باید نشست و لبخند زد تا دید چی گیرت میاد. بالاخره یه جایزه ای رو در ازای این تحمل کردن ها بهمون میدن دیگه...
خانم جان داشت گریه می کرد! لبخند زنان بهش گفتم: گریه نداره که! افتاد که افتاد! کاریش نمیشد کرد... " آخه دوستش داشتی" گفتم : حالا که شد! رفت قعر رودخونه... بیخیال! " پرسنل رستوران از من سراسیمه تر بودن؛ یکی شون گفت: میرم درش میارم. گفتم: ولش کن؛ اون دیگه تا حالا سوخته! با گفتن این جمله ته دلم یه سوزشی احساس کردم... گفت: بزار حالا درش میارم! دیگه واینستاد حرف منو بشنوه و دوید رفت با همون قایقرانی که مارو برده بود تالاب، رفتن وسط رودخونه...
تور ماهیگیری مینداختن تا پرنده رو شاید پیدا کنن. هرچی اونا بیشتر تلاش می کردن من بیشتر احساس گناه می کردم. چرا که مقصر این اوضاع من بودم. می تونستم بهونه بیارم و درخت، رودخونه، پرنده و یا هرچیزی رو مقصر کنم ولی آخه چه کسی رو میخواستم گول بزنم؟ مسئولیت کارهای خوب و بدم با خودم بود...
نیم ساعتی گذشت. پرنده پیدا نشد! یکی از چیزهایی که آدمها رو دیوونه میکنه همین انتظار کشیدن هاست. مردم همه عمرشونو انتظار میکشن. انتظار میکشن تا زندگی کنن، انتظار میکشن تا بمیرن! توی صف انتظار میکشن تا دستمال توالت بخرن! توی صف انتظار میکشن تا پول بگیرن، انتظار میکشن شب بشه تا خوابشون ببره، انتظار میکشن تا صبح بشه و بیدار بشن، انتظار میکشن ازدواج کنن، انتظار میکشن تا طلاق بگیرن. منتظر بارون می ایستن و بعد انتظار میکشن تا بند بیاد! اصلا انتظار آدم رو دیوونه میکنه...
تور ماهیگیری هِی به آب انداخته می شد و پُر از خالی بالا کشیده می شد. دورادور مشغول تماشای تلاشهای بی دریغ این دو فرشته نجات بودم. اشاره کردم که برگردید پیدا نمیشه... با اشاره گفتن که بزار بازم بگردیم! به قول فریدون فرخزاد " می گویند آدمهای خوب به بهشت می روند. اما من می گویم آدمهای خوب هر کجا که باشند همان جا بهشت است! " سیاه درویشان بهشت بود. بعدها در تبلیغات صفحات مجازی شون دیدم که نوشته بودند " سیاه درویشان، بهشت پنهان "
" یافتم !! یافتم !! " صدای قایقران بود که ارشمیدس وار فریاد خوشحالی سر داده بود! پرنده رو پیدا کرده بودن؛ خوشحالی به اُردوی ما بازگشت...
پرنده رو که به دستم رسوندن هنوز روشن بود، ولی نیمه جون! انگار می خواسته خودکشی کنه ولی سر بزنگاه جلوشو گرفتیم. نکنه واقعا عاشق مرغهای دریایی پل غازیان شده بود؟ نمی دونم. کلا عشق چیز عجیبیه... حتی واسه اونایی که دل ندارن! رستورانچی مهربون دوباره واسمون چایی ریخت. گفت: بخورید و فراموش کنید... در ضمن خانم قدر شوهرتو بدون؛ خیلی خونسرده! سریع جواب دادم " من باید قدرشو بدونم! واسه دوست داشتنی های من بیشتر از خودم داشت غصه می خورد!! "
چای شمال؛ یکی به چایی بگه بابا دلبریتو یکم کمترش کن! آخه نوشیدنی اینقدر خوب؟ اینقدر خستگی دَرکُن؟! اینقدر همه کاره؟ تو ختم، تو عروسی، سفر، تفریح... همه جا پایه! اصلا مگه داریم اینقدر بامرام؟ اینقدر حال خوب کن؟
نمای رودخونه از طبقه بالا
در مسیر برگشت
تو مسیر لاهیجان بودیم. خدایا واسه این همه زیبایی شُکرِت!
اسم خدا اومد، یه سری هم به شیطون زدیم؛ از نوعِ کوهیش ! اینم شیطان کوهِ لاهیجان...
قبلا هم لاهیجان اومده بودیم؛ خیلی کوتاه! تجدید خاطره کردیم. با خاطرات زیادی زندگی می کنیم که اگر به خودشون بود تا حالا هزار بار از خاطرمون رفته بودن، ولی ما نگهشون می داریم. مُدام مرورشون می کنیم. همون لحظه های کوچکی که قلبمون رو به طپش انداخته، همون لحظه هایی که نفس هامونو به شماره انداخته، همه شونو نگه داشتیم. همون خاطره های کوچک دوست داشتنی که مسکن زخم های روزمره گی مون هستن...
دوباره حرکت کردیم. محمودآباد بودیم. با دیدن ماهی های سرِ چوب (!) چقدر یاد همینگوی و پیرمرد و دریا افتادم! هوس دریا کردم...
خوبی شهرهای شمالی همینه... انگار ازت می پرسن " دلت چی میخواد؟ کوه؟ جنگل؟ دریا؟ بفرما... "
در اکبرجوجه
اکبر جوجه اوریجینال رو پیدا کردیم. به قول خودشون شعبه مادر!
از بچهگی واسم سوال بود که چطور از مشهد تا رشت هزاران هزار شعبه اکبر جوجه وجود داره و همه هم ادعا دارن ما اصلی هستیم و بقیه فِیک؟! اما اینجا گلوگاه بود و شعبه اصلی و قدیمی اکبر جوجه؛ بفرمایید...
رئیس جمهور پر خاطره و پایان ماجرا
نزدیک خونه بودیم. جنگل گلستان...
من هم شدم مثل رونالد ریگان! هزار سال پیش در مقام ریاست جمهوری بابت ماجرایی 3 روز درگیر شوروی و مسکو شده بود. فقط 3 روز!! بعدها از همون 3 روز یک کتاب 400 صفحه ای نوشت!
گرازهای وحشی Or غیر وحشی ؟!
تو جنگل گلستان میشه چادر زد مگه؟؟!
حاصل سفر 4-5 روزه من هم پیش روی شماست. ببخشید که چیزهای ساده را دوست دارم. کتاب را، نوشتن را، تنهایی را... و یا سفر کردن با کسی که دوستش دارم!
راهنمایی های سفر:
آدرس و نقشه دسترسی به پل غازیان بندر انزلی
برای بازدید از پل غازیان داشتن چند تکه نان (طعمه) الزامی است!
آدرس و نقشه دسترسی به پارک جنگلی سراوان
هزینه ورودی برای خودروهای سواری به این پارک 5 هزار تومان است.
آدرس و نقشه دسترسی به آبگیر اژدراک
آدرس و نقشه دسترسی به بازار بزرگ رشت و میدان شهرداری
پیشنهاد می کنم در صورت امکان هم در شب و هم در روز برای بازدید از این بازار اقدام کنید.
آدرس و نقشه دسترسی به تالاب کیاشهر
هزینه هر قایق 50 هزار تومان می باشد.
آدرس و نقشه دسترسی به دریاچه سقالکسار
آدرس و نقشه دسترسی به جنگل و ساحل گیسوم
آدرس و نقشه دسترسی به ماسال و ییلاق اولسبلانگاه
در ماه های پاییزی و سرد سال حتما از بی عیب و نقص بودن خودرو، داشتن زنجیر چرخ، وجود ضد یخ در رادیاتور اطمینان حاصل کنید. همچنین در جاده های ییلاقی با احتیاط برانید!
آدرس و نقشه دسترسی به روستای سیاه درویشان و اسکله برادران داوطلب و رستوران ماه تی تی
پیشنهاد می کنم برنامه صبح تا بعد از ظهر برای این مسیر در نظر بگیرید و صبحانه و ناهار را در این رستوران میل کنید. همچنین بین زمان صبحانه و ناهار می توانید با قایق به بازدید جنوب تالاب انزلی بروید و از یا از مناظر اطراف روستا لذت ببرید!
در گذشته تکه هایی از روحمان را در نقاطی از شهرها به جای گذاشته بودیم :
قسمتی را در کوچه پس کوچه های پاتایا ؛
قسمتی را در اعماق دریای زلالِ آندامان و خلیج زیبای مایا ؛
قسمتی را در سنترام کوش آداسی ؛
قسمتی را در کوتا و جیمباران جزیره بالی ؛
قسمتی را بر فراز آسمان رنگارنگ اولودنیز و غروبهای زیبایش ؛
قسمتی را در مسجد بزرگ و سفید رنگ شیخ زاید ؛
قسمتی را در چشمه های آبگرم و سرد مرتضی علی طبس ؛
قسمتی را در جزیره کوچک و نُقلی در مجمع الجزایر مالدیو ؛
و حالا قسمتی دیگر را در روستای سرسبز و بکر سیاه درویشان می گذاریم و به خانه برمی گردیم. بهانه ای باشَد تا دوباره شعله سفری تازه در وجودمان زبانه بکشد...
در کمال صلح و صفا پیروز باشید.
دیماه 97
نظرهای کاربران
شما هم می توانید نظر خود را برای ما بنویسید
دوشنبه، 17 تیر 98 ساعت 12:21
با درود فراوان به جناب میرزادی عزیز
قبل از هر چیز تشکر فراوان به خاطر سفرنامه پرانرژی و سرسبز شما
بسیار لذت بردم از متن شیوا و بامزه شما
راستش بنده به اتفاق خانواده تا چند روز دیگه یه سفر 10 روزه به استان گیلان و اردبیل داریم؛ می خواستم با توجه به تجربه شما در سفر به این مناطق، بنده را راهنمایی بفرمائید که در این سفر به کدوم یک از مناطق گردشگری برم......با تشکر
یکشنبه، 23 تیر 98 ساعت 09:15
سلام. ممنونم از شما
من از یکی از اساتید ساکن گیلان درباره سوال شما پرسیدم و اینطور پیشنهاد دادند که:
از پره سر تا آستارا و سپس استان اردبیل
از آبشار ویسادار و جنگل گیسوم و آبگیر شهر تالش شروع میشه مسیر و آبشارهای بعدی و تالاب استیل و بعد تله کابین حیران و اردبیل و سرعین...
امیدوارم سفر بهتون خوش بگذره
سه شنبه، 21 خرداد 98 ساعت 20:09
مثل همیشه عالی????????????
چهارشنبه، 22 خرداد 98 ساعت 15:49
ممنون از شما
پنجشنبه، 2 خرداد 98 ساعت 12:35
بسیار زیبا و روان. با جزییات دلنشین
یک سوال داشتم، مدل هلی شات شما چیست و چه مدلی را برای خرید پیشنهاد میکنید؟ (توی هر سطح از قیمت)
شنبه، 4 خرداد 98 ساعت 07:32
خواهش میکنم. ممنونم از نظر لطف شما
من اسپارک دارم ( در واقع داشتم الان دیگه ندارم )
برای سفر:
در حال حاضر اسپارک در رده 7-8 تومن
بعد مویک ایر در رده 14-15 تومن
و اکر خیلی پولدار باشید مویک پرو فکر میکنم بالای 20 تومن باشه
برای غیر سفر ( مثلا کارهای آتلیه هم فانتوم پیشنهاد میشه و ورژنش هم بستگی به پول شما داره...
بازم سوالی داشتید در خدمتم
((( در ضمن کمتر از اسپارک توصیه نمیکنم))
سه شنبه، 31 اردیبهشت 98 ساعت 15:12
بههه لذت بردیم.
ممنونم از انرژی های خوبی که در این روزهای عجیب بهمون دادید.
برقرار باشید و در صلح و صفا.
شنبه، 4 خرداد 98 ساعت 07:27
ممنونم از شما؛ خوشحالم لذت بردید و پسندیدید. برای شما هم آرزوی سفرهای خوبِ پیشِ رو دارم...
پنجشنبه، 29 فروردین 98 ساعت 02:51
جناب میرزایی
بسیار از خواندن سفرنامه زیبایتان لذت بردم آنگونه که توانست تا ۳صبح من رو همراه خودش بکشونه...قلم دلنشینتون که تا حدودی هم سبک نوشتار خودم هست باعث درک کامل تک تک کلمات و جملاتتون شد...در حین خواندن سفرنامه به ذهنم رسیده بود که بگم این سفرنامه ای که تمام حس های خوب سفر رو به آدم منتقل میکنه چه بهتر که با راهنمایی های مسیریابی و ذکر هزینه های روزانه کامل تر بشه که در انتها دیدم بهشون اشاره شده و حظمان دوبرابر شد...ممنون از سفرنامه دل انگیزتون...همیشه در سفرهای شاد بمانید...
یکشنبه، 1 اردیبهشت 98 ساعت 13:50
سلام به شما؛
خوشحالم مطالعه کردید و مورد پسندتون بده... کلی ذوق کردم از اینکه از پاش بلند نشدید و تا نیمه شب درگیرش بودید....
باز هم ممنون از شما و موفق باشید.
سه شنبه، 21 اسفند 97 ساعت 03:14
اقای میرزادی عزیز اول اینکه تبریک میگم ب این قلم پربار و زیباتون.و چه زیبا بیان میکنید خاطرات گهربارتون رو .
و دوم اینکه بابت پرنده تون از صمیم قلب متاسفم.ماهم بهش عادت کرده بودیم بعنوان همراه سفرهاتون.ان شاالله که یه جایگزین خوب براش پیدا بشه.
موفق باشید
سه شنبه، 21 اسفند 97 ساعت 14:31
سلام اقای موسوی عزیز؛
ممنونم از لطف شما و ممنونم از محبتتون...
خیلی خیلی خوشحالم که نظرتون مثبت بوده. انشالله بزودی جایگزین واسش پیدا میشه و برای سفر جدید ازش استفاده می کنیم.... دیگه بدون اون نمیشه!!!
باز هم ممنون و در پناه حق باشید انشالله....
دوشنبه، 20 اسفند 97 ساعت 18:24
سلام جناب ميرزادي عزيز
از خواندن سفرنامه دلنشينتون لذت بردم، عكس ها عالي بودن و كارت پستالي.
ممنون كه ما رو هم در اين سفر با خودت همراه كردي.
امیدوارم همیشه شاد و تندرست باشید.
سه شنبه، 21 اسفند 97 ساعت 14:27
سلام به شما؛
خوشحالم لذت بردید و پسندیدید. برای شما هم آرزوی سلامتی و سفرهای خوب دارم.
چهارشنبه، 15 اسفند 97 ساعت 12:28
سلام.ببخشید این عکس های از بالارو چجوری میگیرین؟
چهارشنبه، 15 اسفند 97 ساعت 13:23
سلام؛
اگر منظورتون عکسهای هوایی هست با هلی شات گرفته شده دوست عزیز
بازم سوالی بود در خدمتم.
چهارشنبه، 15 اسفند 97 ساعت 11:11
سلام.ممنونم از اینکه اینقدر دنیا رو خوب و ساده میبینید.
چهارشنبه، 15 اسفند 97 ساعت 13:22
سلام؛
منم از شما ممنونم که لطف دارید به من
دوشنبه، 13 اسفند 97 ساعت 10:09
آقای میرزادی بزرگوار
سفرنامه تان بسیار روان و جذاب بود و عکسهای زیبایی که مشخص است با سلیقه و فکر شده گرفته شده بود زیبایی آن را دوچندان کرده بود. واقعا راست گفتید که در گیلان باید ماشین را کنار گذاشت و پیاده رفت. از اتفاقی که برای پرنده تان افتاد متاسفم و امیدوارم جایگزین خوبی برای آن پیدا کنید و باز هم ما را شریک دیدن زیبایی های سفرهایتان کنید.
شاد باشید
دوشنبه، 13 اسفند 97 ساعت 13:22
سلام به شما خانم مهین پو عزیز؛
ممنون از نظر لطفتون و خوشحالم که پسندیدید.
موفق باشید
یکشنبه، 12 اسفند 97 ساعت 11:02
جناب آقای میرزادی عزیز
با سلام
این سفرنامه هم مثل سفرنامه های قبلی تان خوب و جذاب بود. متن نوشتاری زیبا و خواننده را بدنیال خود میکشید. عکس ها فوق العاده بودند. طنزتان از حالت شوخه های معمولی به در آمده و قدری پخته تر شده و بهتر و بیشتر به متن قوام داده بود.
با وجودی که از داستان پرنده تان و سرنوشتش خبر داشتم اما نگارش شما به نحوی بود که در زمان مطالعه سفرنامه ناخودآگاه دچار هیجان از اتفاقات افتاده و نتیجه آن شدم. دست مریزاد!
چند نکته به نظرم رسید که بشرح زیر بعرض حضورتان میرسانم:
- ایکاش بجای بکار بردن لغات انگلیسی در متن (مولتی تسک، فید آوت، فِرِش، فِیک و ... or !)، معادل یا شرح فارسی مناسبی را برایشان بکار می بردید. (پارسی را پاس بداریم)
- موزیک های گیلکی آنقدر فراوان و متنوع و زیبا هستند که میتوانستند روی همه فیلم های سفرنامه قرار گرفته و حال و هوای بهتری از گیلان را تداعی کرده و به زیبایی آنها بفزایند.
- پرنده شما یکی از نقش های داستان سفرنامه بود. ایکاش عکس نزدیکی از آن هم در لابلای عکس ها می بود. مخصوصا اگر عکس پرنده پس از نجات توسط ناجیانش در کادری دیده می شد، به نظرم بسیار جذاب می بود.
امیدوارم به تعبیر خودتان بزودی بخش های دیگری از روحتان را در دیگر نقاط این کره خاکی به جای بگذاریم و ما را هم از نعمت مطالعه داستان آنها در قالب سفرنامه بهره مند سازید.
موفق و پیروزباشید
یکشنبه، 12 اسفند 97 ساعت 13:34
سلام بر استاد علم و ادب آقای فتح العلومی بزرگوار؛
خوشحالم پسندیدید و نظرتون رو جلب کرده... و خیلی هم ممنونم از کامنت مفصل و پر مغزتون.
هر سه نکته جالب بود و حتما مد نظر قرار میدمشون.
الان که فکرشو میکنم یادم میاد اون لحظه اینقدر در حال احیای قلبی پرنده بودم اصلا یادم رفت ازش عکس بگیرم!! عشق واقعی اینه هااا از اینچیزا فراموش میکنی اصلا )))
باز هم ممنون. موفق باشید...
شنبه، 11 اسفند 97 ساعت 23:08
وایییییییییی چ عکسهای خوشکلی عالیییه چ سفرنامه ی رمانتیکی آفرین بر شما
یکشنبه، 12 اسفند 97 ساعت 13:28
ممنونم از ابراز احساساتتون.. چقدر انرژی داشت )))
خوشحالم لذت بردید . موفق باشید....
شنبه، 11 اسفند 97 ساعت 09:22
خواهش می کنم نظر لطفتون هست. نمی دونستم اینقدر مشهدی تو سایت هستن. ممنونم. موفق باشید!
جمعه، 10 اسفند 97 ساعت 15:08
افتخار می کنم همشهری من این مطالب زیبا را نگاشته و این سفر قشنگ خلق کرده
چهارشنبه، 8 اسفند 97 ساعت 11:08
سلام عکساتون بسیار چشم نواز بود .
همیشه مثل طبیعت سبز باشید.
چهارشنبه، 8 اسفند 97 ساعت 13:24
سلام. لطف دارید.
همچنین شما
چهارشنبه، 8 اسفند 97 ساعت 00:40
سلام آقا مجید عالی بود مثل همیشه
خیلی خوشحالیم و همیشه منتظر سفر و نگارش و عکسهای زیبای شما
و با آرزوس سفرهای بیشتر
چهارشنبه، 8 اسفند 97 ساعت 13:24
سلام. ممنونم از نظر لطفتون. پایدار باشید...
سه شنبه، 7 اسفند 97 ساعت 16:54
,واقعا دمت گرم همین
چهارشنبه، 8 اسفند 97 ساعت 08:00
مرسی دوست عزیز
سه شنبه، 7 اسفند 97 ساعت 07:58
سلام به شما؛
ممنون از نظر لطفتون خوشحالم پسندیدید و لذت بردید. برای شما هم آرزوی سفرهای دور و دراز دارم...
دوشنبه، 6 اسفند 97 ساعت 23:24
به قلم بی نظر شما باید دست مریزاد گفت. گیلان رو اینبار از قاب پرنده کوچک شما دیدم و باید بگیم کییییفففف کردم. منم در تب و تاب بودم تا پرنده کوچک شما غرق نشد و نیمه جان برگشت حالا خدا کنه نسوخته باشه و درست شده باشه. امیدوارم هرگز به آرزوهاتون نرسیده تمام نشوید آخر حیف است که ما باز با این قلم زیبا و نکارش دلچسب
سفرنامه نداشته باشیم
دوشنبه، 6 اسفند 97 ساعت 22:15
آقای میرزادی، کاش می توانستم این عکسها ومتن زیبا را در قالب کتاب در کتابخانه ام می گذاشتم وهر وقت دلم برای گیلان جان تنگ می شد ، نگاهش می کردم و.... ممنون که این قدر زیبا ، جاهای رفته ام را توصیف وترسیم کردید، عکس ها در کنار متن یک فضای فانتزی جالبی را ایجاد کردند ! گیلان چشم به راهتان هست و منتظر دیدار ،همواره در کنار خانم جان به سفرهای رویایی وآبی.
سه شنبه، 7 اسفند 97 ساعت 08:02
اَمِه گیلان پیله جایه / اَیا میرزا پا صدایه
نیدینی تی سر کولا شه / گیلانه نقاش خودایه
اوی برار جان اوی برار جان / چی بگم تَرِه جَه گیلان
جَه بهاره چائی ولگان / جَه سل و بجار و باغان
من تی شابلوط دارا قوربان
جانه گیلان جانه گیلان
مارلیکه کولان دارید راز / گیله جیر خیلی نها باز
گیلانشا خُب خانِه آواز / باغانه داران زنید ساز
من تی زیتون دارا قوربان
جانه گیلان جانه گیلان
جنگله هیکل داره / اونی آئینه سبزه زاره
هردو جا،جایه شیکاره / هَن شیکاربانانه کاره
اوی برارجان اوی برارجان / چی بگم تَرِه جی گیلان
جَه اوخانه قلعه روخان / خادَنه کلاچی مرغان
انزلی موردابا قوربان
جانه گیلان جانه گیلان
اَمِه گیلان پیله جایه / اَیا میرزا پا صدایه
نیدینی تی سر کولا شه / گیلانه نقاش خودایه
اوی برار جان اوی برار جان / چی بگم تَرِه جَه گیلان
من تی او قوارا قوربان
جانه گیلان جانه گیلان
دوشنبه، 6 اسفند 97 ساعت 11:54
سلام و درود
مثل هميشه عالي و كم نظير
عكس ها فوق العاده زيبا و دلنشين
ممنون كه اين همه زيبايي رو انقدر زيبا به تصوير كشيديد
با ارزوي بهترين ها براي شما و خانم جان
دوشنبه، 6 اسفند 97 ساعت 01:22
عالی بود مجید جان.مثل همیشه.عکس ها فوق العاده بود . دمت گرم.کیف کردم...از شهر منم گذشتی....
دوشنبه، 6 اسفند 97 ساعت 11:42
ممنونم از شما و خوشحالم پسندیدید. شهر شما کدوم بود؟
یکشنبه، 5 اسفند 97 ساعت 10:52
آقا مجید میرزادی
سفرنامه شما رو با کمی تاخیر (از تاریخ انتشار) خوندم. دلم می خواست یک روزی که میخوام حال و هوام خوب بشه، نوشته شما رو بخونم. چون نوشته های شما به شدت حال منو خوب می کنه.
این نگاه قشنگی که به زندگی داری، عشقی که به همسفر زندگی ات داری، اون روحیه خوبی که تو هر شرایطی نیمه پر لیوان رو می بینی، اینکه غر نمیزنی، این حس طنز و انرژی مثبتی که تو رفتار و نوشتارت هست و ...، همه اش حال آدم رو خوب می کنه.
عکس های این سفر، مثل بقیه عکس های سفرنامه هاتون زیبا بود. با اینکه خودم خیلی از این جاهایی که شما رفتید رو رفتم، اعتراف می کنم که من به زیبایی شما ندیدم.
امیدوارم همواره شما و خانم جان دلتون شاد باشه و همیشه عاشق باشید
دوشنبه، 6 اسفند 97 ساعت 08:27
سلام بر شما خانم ورزش نژاد بزرگوار؛
ممنونم که مطالعه کردید و خوشحالم که حالتون خوووووبِ خوووب شده...
زندگی همینه! چاره ای جز این نیست و ما محکومیم به تلاش برای رویارویی با ناخواسته ها و نشدنی ها و .... میتونیم این راه و با ناراحتی طی کنیم و می تونیم این راه رو با لبخند... دیگه انتخاب با ماست!
ممنونم که سر صبحی انرژی دادید و اون حسسس خوب رو چند برابر کردید و به خودم برگردوندید.
شاد باشید و موفق همیشه....
یکشنبه، 5 اسفند 97 ساعت 10:04
مجید جان سلام
شمال رو تقریباً همه کسایی که اهل سفرباشن رفتن، بیشتر جاهاشم دیدن، ولی امروز با این سفرنامه میتونم راحت بگم دید هر کس حس اون سفر رو میسازه و دیدن ها رو متمایز میکنه... من امروز شمال و خاصه مناطقی که رفته بودی رو از دید شما دیدم و یک حس خوب و خاص رو ازت گرفتم که به قول معروف؛ بدجور دلم خواست...
لحظه سقوط پرنده حست رو کاملاً درک میکردم... و واسم جالب بود که اون رو راحت تو شهر پرواز میدادی و بهت گیر ندادن.
به هر حال ممنونم بابت سفرنامه بسیار خوبتون؛ در جنوبی ترین نقطه کشور؛ بندرعباس در خدمت شما و همسر بزرگوارتون هم هستیم.
پیروز و همیشه شاد باشید...
دوشنبه، 6 اسفند 97 ساعت 08:04
سلام به شما؛
ممنونم از شما... خوشحالم که لذت بردید و پسندیدید.
درست می فرمایید پرنده هرجایی نمیشه پرواز داد و مخصوصا خودم اصلا تو شهر خودمون (مشهد) تا حالا ازش استفاده نکردم ولی طبیعت بزرگ و بکر گیلان این اجازه رو به من میداد که با خیال راحت تری اونو پروازش بدم. البته که بندر انزلی ممنوعه بود ولی خوب خیلی کوتاه این ریسک رو انجام دادم!
ممنونم از شما جنوبی خونگرم و عزیز... موفق باشید.
یکشنبه، 5 اسفند 97 ساعت 00:50
سبک نوشتنتون خیلی جالبه و خوندن سفرنامتون بسیار لذت بخش.
موفق باشید
به امید سفرهای بیشتر با همسر محترمتون
یکشنبه، 5 اسفند 97 ساعت 09:09
ممنونم از نظر لطفتون و آرزوی خوبتون؛
برای شما هم آرزوی سفرهای خوبِ اینچنینی دارم...
شنبه، 4 اسفند 97 ساعت 12:52
سپاس
شنبه، 4 اسفند 97 ساعت 12:07
ممنون از سفرنامه زیباتون. خلاصه و مفید!
عکس هاتون بسیاااار زیبا و زنده هستند. کیف میکنه آدم از دیدنشون.
شنبه، 4 اسفند 97 ساعت 12:52
ممنونم از نظر لطفتون؛ خوشحالم مورد پسند بوده و لذت بردید. خیلی خوشحالم که اینجوری میفرمایید و انرژی میدید...
جمعه، 3 اسفند 97 ساعت 23:48
عالی بود
جمعه، 3 اسفند 97 ساعت 20:09
جالب و زیبا توصیف کردید
شاد و پایدار باشید
شنبه، 4 اسفند 97 ساعت 12:51
ممنون از شما؛ خوشحالم لذت بردید...
جمعه، 3 اسفند 97 ساعت 10:12
مگه میشه شما چیزی بنویسید و عالی نباشه. سفرنامه های شما از بهترینهای این سایته.چیزی که خیلی زیباش میکنه علاقه شما و همسرتون به همدیگه است . خوش به حال شما که همسرتون رو دارید.خوش به حال همسرتون که شما رو داره. همیشه عاشق بمونید.
شنبه، 4 اسفند 97 ساعت 12:55
وااااای چه همه انرژی مثبت!!
خیلی خیلی مممنونم از شما... واقعا چقدر خوبه که اینجوری می فرمایید و حس خوب میدید. برای شما هم روزهای خوب و سفرهای خوب آرزومندم.
جمعه، 3 اسفند 97 ساعت 09:56
درود بر شما و خانواده محترمتان. من هم مثل دوستان دیگر از خواندن این سفرنامه بسیار لذت بردم. و از شما بخاطر زحماتی که برای اشتراک آن کشیدید ممنونم.شاد و پیروز باشید.
شنبه، 4 اسفند 97 ساعت 12:18
قربان شما؛
خوشحالم لذت بردید و پسندیدید . من هم برای شما آرزوی سفرهای خوبِ اینچنینی با خانواده تان دارم.
جمعه، 3 اسفند 97 ساعت 08:37
اولین بار بود سفرنامتونو خوندم بسیار عالی بود با خانم همیشه شاد وسالم بمونید
شنبه، 4 اسفند 97 ساعت 12:11
ممنونم از شما؛ خوشحالم که برای شروع، مورد پسندتون قرار گرفته و راضی کننده بوده...
پنجشنبه، 2 اسفند 97 ساعت 19:18
چی بگم که تکراری نباشه؟ چی بگم که قبلا نگفته باشم؟؟
سفرنامه غیرکلاسیک با بهم ریختن خط زمانی و فرم روایی و عکسهای بینظیر
فقط حیفه که عکس داره کم کم بر متن غلبه می کنه، طنازی های قلمیت رو از ما دریغ نکن
جمعه، 3 اسفند 97 ساعت 21:13
جوووونم انرژی ))
ممنونم که اینطور حس خوب رو برمیگردونید.
دیگه هر سفر یه فضایی رو میطلبه. انشالله در اثر بعدی بیشتر رضایتتونو جلب کنم. باز هم ممنون از نظر لطفتون
پنجشنبه، 2 اسفند 97 ساعت 13:45
سلام
بی نظیر بود سفر نامه با قلم رسای شما
حسین تبریز
جمعه، 3 اسفند 97 ساعت 21:12
قربان شما؛
ممنونم از نظر لطفتون. خوشحالم مورد پسندتون بوده
پنجشنبه، 2 اسفند 97 ساعت 13:32
درود بر اقا مجید عزیز
واقعا لذت بردم.حالمو خوب کردی.انگار تو سفر بودم.همه خاطرات گذشته هام زنده شد.چه جالب و چه فن بیانی داشتی.دلنشین ساده
گرم خودمونی.مرسی بابت سفرنامت
جمعه، 3 اسفند 97 ساعت 21:11
ممنونم از نظر لطف شما؛
خوشحالم لذت بردید و پسندیدید. ممنون از انرژی مثبتتون ))
پنجشنبه، 2 اسفند 97 ساعت 10:12
سلام به شما؛
ممنون از نظر لطفتون و ممنون از کامنت پر انرژی تون! سر صبحی حالم خوب شد.
گرازها عجیب بود که وحشی نبودن! منم چیزای بدی درباره ش شنیده بودم ولی اینا اونجوری نبودن. هلی شات هم خوبه و سلام میرسونه فقط عاشقه دیگه )))
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 19:21
ایول بچه خراسان. خراسانی ها کلا تو نوشتن و ادبیات بی نظیرررررررن
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 22:40
مخلصیم)))))
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 18:13
سلام مجید آقای میرزادی عزیز و گرامی.این سفرنامه هم مثل بقیه سفرنامه های شما حسابی سرگرم و سرحالم کرد.واقعا از خوندنش لذت بردم.امسال دو بار شمال رفتم و عکس های زیبا و دلنشینت یاد و خاطرات منو دوباره زنده کرد.تعجب میکنم چطوری از گرازهای وحشی عکس گرفتی!بی وجدان ها خیلی زبر و زنگ و باهوشند.راستی حال و احوال هلی شات چطوره؟امیدوارم که حالش خوب باشه ولی طفلکی دوست داشت ته ردخونه بمونه و مونس و همدم غازها باشه.بی صبرانه و مشتاقانه منتظر سفرنامه های بعدی شما هستم.از آخر درست مِشَه
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 17:48
با سلام،
خدا قوت عالی بود.دمت گرم
پنجشنبه، 2 اسفند 97 ساعت 10:10
ممنون. قربان شما
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 13:51
سلام مجید جان میرزادی
آقا چه دلبری میکنی با متن تن نازانه ی خودت :)
خیلی لذت بردم با اینکه خودمم گیلانی هستم ولی همیشه دیدن متنو عکس اینجا برام لذت بخشه
چرا به لاهیجان کم لطفی کردی چون جاهای قشنگی داره که قطعا خودش یه مقصد سفر میتونه باشه لازم شد خودم دست به کار بشم و زیباییهای این عروس گیلانو نشون بدم که بیراه نیست این لقب .
اون کافه رستوران لب آب انزلی رو خیلی دوست داشتم قطعا در اولین فرصت یه ماهی پلو اونجا باید خورد .
ایشالا همیشه به گردش با خانوم جان و همه ی لحظه ها پر از اتفاقای خوب باشه براتون
ممنون از اینکه اینقد قشنگ نوشتی و با حوصله عکس و فیلم گرفتی و با نوشتن این سفرنامه لطف خودتو به لست سکندی ها نشون دادی .
پنجشنبه، 2 اسفند 97 ساعت 10:15
سلام؛
خیلی خیلی خوشحالم که لذت بردی و پسندیدی....
راستش قصدم کم لطفی به لاهیجان نبوده ولی خوب کلا قصد توقف توقف تو این شهر رو نداشتیم و اصلا واسش برنامه ریزی نکرده بودیم و الا حتما خوووووب و به نحو مناسب بهش میپرداختیم. انشالله شما دست به کار شی و مارو بیشتر با این شهر آشنا کنی...
ممنون دوست خوب و امیدوارم سفرهای خوبی داشته باشی
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 12:51
سلام عکس هاتون خیلی زیبا بودن موفق باشید
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 14:26
ممنوم از شما
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 12:09
جناب آقای میرزادی
با سلام و احترام
هرچند در مقایسه با 2 سفر امسالتان خیلی خلاصه تر بود ولی عکسها خیلی زیبا و کاملاً کارت پرستالی بود. از اشتراک انها با ما سپاسگزارم. انشالله همیشه به سفر
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 14:28
سلام و عرض ادب خدمت شما؛
بله سفر کوتاه بود و مختصر ( 4روز ) اما بسیار دلنشین و پر خاطره!
ممنونم از نظر لطفتون و خوشحالم که مورد پسندتون قرار گرفته...
پایدار باشید!
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 11:54
پرنده چي شد ، حالش خوبه الان؟ نگرانشم . مثل هميشه عالي بود هم متن هم نوشته ها و هم عکسهااااا ، بهترين عکس هم همونيه که نوک قايق نشستي و در حال کيف کردني . هميشه سفرهاي خوب بريد با خانم جان
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 14:30
حالش خوبه، سلام داره خدمتتون!
فعلا که در فراغ یارش روی پل غازیان داره میسوزه و میسازه... تا ببینیم دوباره کی میتونیم بریم گیلان.
ممنونم از نظر لطفتون. خوشحالم دوست داشتید. بله واقعا لذت اون لحظه در اون عکس وصف نشدنی هست. فراغ بال....
برای شما هم آرزوی سفرهای دور ودراز دارم. موفق باشید.
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 11:47
با سلام،
آقای میرزادی ممنون از به اشتراک گذاشتن خاطرات زیبایتان بسیار لذت بردم . عکس ها فوق العاده بودن سپاسگزارم
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 13:49
سلام به شما؛
من هم ممنونم از نظر لطفتون... خوشحالم دوست داشتید. شاد باشید...
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 11:27
سلام آقای میرزادی عزیز،والا واقعیتش نمی خواستم سفرنامتونو الان بخونم ،فقط بازش کردم تا چند عکس ببینم و یاد خاطرات شمال که محاله یادم بره!!!!!! بیافتم .اما نمیدونم چطور شد تا آخرش خوندم و حتی همه عکسها و فیلمها رو هم دیدم. از بس که قلمتون زیباست،از بسکه خودتون اینقدر خوبید که ناسپاسی بود چند عکسشو ببینم.مگه میشه سفرنامه مجید میرزادی باشه و با وجود فرصت کم برای آماده شدن برای سفر به همایش لست سکند در دقیقه نود و به سادگی از نام ،یاد و خاطرات شیرین ،دست برداشت؟
مثل همیشه عالی بود و ثبت لحظات خوش و شیرین با عکسهای به غایت زیبا و فیلمهای فراموش ناشدنی و فوق العاده.
برای شما و خانم جان ،آرزوی بهترینها رو دارم. همیشه در پناه حق، سلامت ،موفق و شاد باشید.
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 14:33
به به چقدر حالم خوب شد از این کامنت! چقدر انرژی خوب برگشت!
اساتیدی مثل شما و بقیه دوستان که تایید کنن دیگه من سه به هیچ از زندگی جلو هستم!
خوشحالم که تو این شلوغی همایش و ... نشستید و وقت گذاشتید و خوندید.
سخنی کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند!
موفق و شاد باشید و به امید دیدار شما....
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 10:56
سلام
عالي بود
اهل كامنت گذاشتن نيستم ولي نتونستم كه نگم واقعا از سفرنامه تون لذت بردم.
چه خوبه لذت بردن از طبيعت و پاس داشتن زيباييهاش با پاكيزه نگهداشتنش....
دمت گرم.....
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 13:48
سلام. ممنونم. باعث افتخاره که دلیل کامنت گذاشتن شما شدم! ممنونم از نظر لطفتون و خیلی خیلی خوشحالم که لذت بردید و پسندیدید....
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 10:54
اتفاقا همین چیزای ساده خود خود زندگیه. در واقع باید گفت آفرین که چیزای ساده رو دوس دارید. سرشار از زندگی باشید همیشه :)
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 13:47
ممنونم از شما. لطف دارید. همیشه شاد باشید و پر انرژی...
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 10:29
سلام مجید عزیز :)
سفرنامه بسیار دلنشین و البته متفاوت هم به لحاظ فرم و هم محتوا رو منتشر کردی. ممنون بابت اشتراک تجربیات قشنگت با ما. نقطه اوج متن سقوط تلخ پرنده به درون آب بود و توصیفات خوب از لحظه لحظه عملیات نجات. مثل همیشه در این بخش از متن هم در استفاده از تعلیق موفق بودی :)
شاد باشی و سلامت و برقرار و همواره در سفرهای دور و دراز
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 13:46
ممنون آقا هومان عزیز و بزرگوار؛
خوشحالم که مورد پسند بوده و لذت بردید. برای شما هم آرزوهای خوبِ اینچنینی دارم. به امید دیدار...
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 09:51
لعنتی تو چقد خوب سفر میری و خوب سفرنامه می نویسی امیدوارم هرجا دلت میخواد بتونی بری
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 13:43
))))) عجب کامنت جالب و عجب آرزوی خوبی کردین! مرسی ممنون... ایشالله شما هم به هرچی میخوای برسی
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 09:34
مثل همیشه زیبا و لذت بخش.
چهارشنبه، 1 اسفند 97 ساعت 12:54
ممنون واقعا؛ خوشحالم لذت بردید...
ثبت پاسخ