می خوام از یه سفر 48 ساعته بگم، چند روز مونده به یلدای سال 1400. سفری که البته خیلی بیشتر از دو روز بود، نه اینکه بد گذشته باشه و طول سفر بیشتر به نظر برسه بلکه، عمق سفر خیلی بیشتر از این حرفها بود. سفری به عمق قرنها زندگی و تاریخ و واقعه. سفر به "یزد".
من و همسرم، بعد از دو سال و نیم، بچه داری مداوم و تقریباً شبانه روزی، تصمیم گرفتیم دوقلوها رو پیش پدربزرگ و مادربزرگشون بذاریم و یه استراحت کوتاه به خودمون بدیم. ما معماری خوندیم و به نظرم خیلی بد بود که هنوز، شهر مهمی مثل یزد رو ندیده بودیم. بلیط برگشت نداشتیم اما "هتل داد"، که برطبق معیارهای ما و براساس اطلاعات موجود، بدون شک، جذابترین محل برای اقامت توی یزد به شمار میرفت رو برای دو شب رزرو کردیم.
ساعت بلیطمون جوری بود که ساعت هفت صبح به فرودگاه یزد رسیدیم. بعد از تحویل بار و خروج از فرودگاه، اولین قطرات غافلگیری، روی صورتمون چکید. یزد و بارون؟! خب، شروع بدی نبود. برای رفتن به هتل، سوار یه ماشین شدیم که به معنای واقعی کلمه قراضه بود. برام سؤال شده بود که چرا برف پاک کن نمیزنه؟ چون بارون حسابی شدید شده بود. اما وقتی بالاخره برف پاک کن رو روشن کرد و عملکردشو دیدم، جواب سؤالم رو گرفتم. تا اینجای کار، خیابونا و بلوارهایی که ازشون رد شدیم، مثل اغلب شهرهای سنتی دیگه بود. اکثر مغازه ها و اماکن تعطیل بودن که باتوجه به اون ساعت صبح، طبیعی به نظر میرسید.
ورودی هتل، خیلی بزرگ و شاخص نبود، توی محوطه لابی، یه میز یلدایی چیده بودن که آدم رو به سرعت پرت میکرد، وسط یه اتمسفر کاملاً ایرانی و سنتی. یه در رو به حیاط – یعنی همون جایی که منتظر دیدنش بودیم – توی لابی، خودنمایی میکرد. وقتی از در وارد حیاط مرکزی شدیم، به وصال معشوق رسیدیم که البته از لحاظ ابعاد، کمی کوچکتر از انتظارمون بود. ایوانهایی که حیاط رو احاطه کرده بودند، بادگیرهای برافراشته، آبنماهای کم عمق ( به دلیل صرفه جویی در مصرف آب ) و درختچه هایی که خیلی حساب شده و اقتصادی، فضا رو تزیین کرده بود، با پوششی ازیه آسمون ابری، اولین تصویر این حیاط هزار جلوه چشم نواز بود.
تا زمانی که اتاقمون رو تحویل بگیریم، زمان زیادی مونده بود. بنابراین، بارهامون رو تحویل دادیم و تصمیم گرفتیم برای رسیدن به جایی برای صرف صبحانه، پیاده حرکت کنیم تا هم خیابانهای محدوده هتل رو ببینیم و هم از هوای دل انگیز موجود، لذت ببریم.
همونطور که انتظار داشتیم، یزد، شهر آجر بود و آجر. ساعت نزدیک 9 بود، اما بسیاری از مغازهها و مراکز فروش ضروریات، تعطیل بود و اتفاقاً جاهایی مثل فروشگاه لوازم خانگی و آیفون و دزدگیر و تعمیر ظروف تفلونی باز بود! سعی کردیم، تاحدودی این شرایط رو همچنان، به حضور نسبی سایه شوم کرونا، نسبت بدیم.
بعد از کلی جستجو و ناامیدی، آدرس یه رستوران لوکس و مدرن رو بهمون دادن که یه ماشین گرفتیم و تن گشنهمون رو به اونجا رسوندیم. جایی به اسم عمارت وکیل، که دیزاین داخلی بسیار شیک و بهروزی داشت و حسابی با فرهنگ معماری یزد، در تضاد بود که شاید از نظر بعضیا، رفتن به اونجا، یه خطای مسافرتی محسوب بشه. انصافاً صبحانه خوبی داشت و انرژی جسمی و روانی کافی رو برامون تأمین کرد.
یزدیها، مردمی جدی و در نگاه اول، مثل کویر، خشک و دیرآشنا هستند که این رو از برخورد پذیرش هتل، تا کسبه و مردم خیابان، به وضوح مشاهده کردیم. در کنار این ویژگی، البته بسیار مؤدب، متعهد و مهماننواز هستند که خصوصیت اول رو برای افراد غیربومی، در مواجهه با اونها، پذیرفتنی میکنه. چیزی که در شهر یزد، تاحدودی ما رو اذیت میکرد، تعدد بناهای نیمه ویران و متروکه آجری بود که غالباً بادگیری روی اونها قرار داشت و مشخص بود که سالها به همین منوال، چهره عبوس و نازیبایی رو به نقاطی از شهر تحمیل کرده.
وقتی برگشتیم، نزدیک ظهر بود و با کمی خوششانسی و البته لابیگری، تونستیم، اتاقمون رو در طبقه دوم رو به حیاط بگیریم. اتاقی که مثل بقیه جاهای هتل، ترکیبی از رنگ کرم و فیروزه ای، جلوه زیبایی بهش داده بود و انصافاً تمیز بود. استراحت حسابی رو به وقت دیگه ای موکول کردیم و تصمیم گرفتیم، برای استفاده بهینه از زمان بسیار کوتاهمون، از هتل خارج شیم.
بعضی بناها و مکانها، شاخصه یک شهر به حساب میان. میدان امیرچخماق، علیرغم وجود بیش از دوجین بنای ارزشمند تاریخی در شهر یزد، همواره به عنوان نماد گردشگری اون به شمار میره. بدنه تجاری موجود، بدون خدشه به ارزش تاریخی فضا، فعالیت میکنه و وارد میدان که شدیم، انگار به برشی از تاریخ تیموریان سنجاق شدیم. میدانی که هم مسجده، هم بقعه، هم تکیه و هم گنبدهای آب انبار، از پشت دیوارش سرک میکشه و فوارههای کوتاه و بلند، داخل یه حوض بزرگ وسط میدون، موسیقی جذابی رو به تصاویرش اضافه میکنه و البته، یکی از معتبرترین شعبههای شیرینی حاج خلیفه هم، در دهانه ورودی همین میدون واقع شده. بعد از مقداری عکاسی و همنشینی با فوارهها، به مسیر پیادهمون ادامه دادیم.
بعد از طی مسیری مستقیم، به مسجد جامع یزد رسیدیم که متاسفانه، به دلیل تعمیرات، امکان ورود به اونجا رو پیدا نکردیم و فقط تونستیم از بیرون، هیبت و شکوه مناره بلندش رو که انگار، سالهاست، بر کل این شهر کهنسال نظارت میکنه رو ببینیم. کوچه سنگفرش شده منتهی به ورودی مسجد، مملو از فروشگاههای صنایع دستی و قهوه یزدی بود و میشد شرط بست که مرکز ورودی، دقیقاً در امتداد مرکز کوچه قرار گرفته.
از کنار این ورودی، راهی به بازار سرپوشیده و ورود به بافت قدیمی شهر وجود داشت. گشت و گذار بیشتر، در کوچه پس کوچههای بافت قدیمی که به محله فهادان معروفه رو به فردا موکول کردیم، چون حس کردیم، سوژه به این مهمی، به زمان بیشتری نیاز داره و از اونجا، فقط سراغ خانه لاریها رفتیم.
معماری تیپیکال خانههای اعیانی یزد و بسیاری از شهرهای هم اقلیم اون رو میشه در خانه لاریها به وضوح دید. حیاط مرکزی، بادگیرهای چهارطرفه، ایوانهای سرتاسری و گچبری و آیینهکاریهایی که امروز در خدمت کاربری جدیدش، یعنی کارگاه – موزه قرار گرفته. مشاهده هشتیهایی که احتمالاً خیلی از مالکین این خونه، توی اونا عاشق شدن، حوضی که نظارهگر غم و شادیهای چندین خاندان بوده، یه آب انبار زیرزمینی وهم انگیز و شیشههای رنگیای که با آفتاب غالباً تند یزد، بیش از یه سده، معاشقه کرده، خاطره دلانگیزی رو از این خونه باارزش برای ما به جا گذاشت. تنها صدایی که تونست من رو از طنین این خیالات تاریخی بیرون بکشه، قار و قور شکم گرسنهام بود که دچار بیتوجهی کم سابقهای شده بود.
ناهار رو توی یه رستوران سفارش شده اما خیلی معمولی اون اطراف خوردیم و برای استراحت، به هتل برگشتیم. وقتی به قصد یه چرت کوتاه، روی تخت هتل دراز میشی و زمانی که چشم باز میکنی، هوا تاریک شده، یعنی نه فقط از جسمات که از مغز ات هم حسابی کار کشیدی، که در مورد من، بیشتر صرف تصورات و تصویرسازیهای تاریخی شده بود. از اتاق که وارد ایوان شدیم، زیبایی حیاط هتل که حالا، به نور چراغهای محوطه مزین شده بود، میخکوبمون کرد.
آسمون، دقیقاً همونی بود که در وصف آسمون کویر بارها شنیدیم و تو حس میکنی که هر لحظه، میتونی دستت رو دراز کنی و لمسش کنی. واسه ما که اکثراً آسمون تهران رو دیدیم، از فرط زیبایی، تصنعی به نظر میومد و انتظار داشتیم هر لحظه، یکی بیاد و پرده سقف حیاط رو جمع کنه و از پشتش، یه آسمون کبود با ستارههای کمرمق، نمایان بشه. بعد از مقداری عکاسی و گشت و گذار در ایوانهای متنوع رو به حیاط هتل، دوباره به خیابونهای اطراف رفتیم و کمی برای بچهها خرید کردیم.
وقتی به هتل برگشتیم، شام مختصری خوردیم و به اتاق رفتیم تا برای روز دوم و آخرمون، انرژی ذخیره کنیم. ساعتهای پروازهای برگشت به تهران، محدود به نصف شب و صبح زود فردا میشد که هر دو اونها، برامون مشکل ساز بود؛ پس ما، همچنان که بدون بلیط هواپیما برگشت و پادرهوا، مشغول تبادل نظر بودیم، خیلی زود، با خیال ورقهای کتاب تاریخ این شهر پر رمز و راز، به خواب رفتیم.
روز بعد، صبحانه رو در هتل خوردیم و راهی محله فهادان شدیم. سر راه، سلام دوباره ای به میدان امیرچخماق کردیم و خیلی زود، خودمون رو در ورودی بافت قدیمی شهر دیدیم. اینجا، جایی است که در وصفش کمی هیجان زده خواهم شد. محله اسرار آمیز فهادان، از کوچههای باریک و طاقهای کوتاه و مکرری تشکیل شده، که پرسپکتیو خارق العادهای رو به بیننده هدیه میده. در این محله، خاک تاریخی دیوارها، تو رو وادار به احترام و کمی احتیاط میکنه و تشویقات میکنه تا فضای بعدی رو در پس پیچ اغواگر انتهای کوچه کشف کنی.
کوچههایی که گامهای تند و آهسته پیشنیان رو در حافظه بی پایان دیوارهاش ذخیره کرده و مثل یک فیلم، با دور تند، جلوی چشمهای مبهوت تو به نمایش میذاره. در هر خم هزارتوی جادوییاش، هر دم، خانهای، کافهای، موزه و کارگاهی، تو رو از امروزت جدا میکنه. وارد هر کدوم از این بناها که میشدیم، راهپله ای باریک، ما رو به پشت بامهای معروف شهر یزد، میرسوند که همگی، تصویری پانوراما، از اتصال جادویی آسمان و بناهای خاکی و آجری عرضه میکرد. در این محله، برای عکس خوب گرفتن، کار سختی در پیش ندارید؛ قابها از پیش آماده ان و فقط کافیه دوربین رو روبروی یکی از اونا قرار بدید و دکمهاش رو فشار بدید.
وارد یکی از مهمترین بناهای این محله شدیم، که دو اسم نامتجانس رو با هم یدک میکشه. زندان اسکندر یا همون مدرسه ضیائیه. بنایی سه ایوانه از قرن هفتم هجری، که از همون بدو ورود به حیاطش، همسرم حسابی در اونجا معذب و بیقرار بود. احتمالاً به دلیل ماهیت بنا و نوشته تابلوی ورودی، که اونجا رو بنایی رازآمیز، معرفی کرده بود کمی ترسیده بود. ورودیهای تزئین شده، با درهای کتیبه دار و قوسهای ایرانی، دورتادور حیاط، که به صنایع و آثار دستی مزین شده بود، حسابی جلوه گری میکرد.
در اونجا باز هم، تصاویر تاریخی به مغزم هجوم آوردن و زندانیان درمانده با لباسهای مندرس و پاره، که زنجیر ضخیمی رو با خودشون حمل میکردن، خیلی پررنگتر از محصلهای کچل با پیرهنهای دکمه دار گشاد و کتابی زیر بغل توی جای جای بنا، جلوی چشمم ظاهر میشد. علیرغم این خودآزاری ذاتی، واقعاً از حضور در چنین بنایی لذت بردم. بعد از اون، از چندتا بنای قدیمی که تبدیل به هتل و مسافرخونه شده بودن هم بازدید کردیم البته برای بعضی از اونا، باید بلیط تهیه میکردیم که به نظر، خیلی منصفانه نمیاومد.
بعدازظهر شده بود که به هتل رسیدیم و ناهار خوردیم. از شانس بد ما، یه تیم فوتبال وارد سالن غذاخوری شدن که به اندازه پنج تا تیم جمعیت داشتن و ما ناهارمون رو در پناه پنجره و با توهم هجوم ویروس کرونا تموم کردیم. بعد از یه استراحت مختصر، تصمیم گرفتیم پیاده به باغ دولت آباد بریم که حدود نیم ساعت راه بود. علیرغم اینکه ساعت پنج عصر بود، همچنان، حجم بالایی از مغازهها تعطیل بود و سکوت نسبی بر شهر، حاکم بود.
برای رسیدن به در ورودی باغ دولت آباد، مسیر درخور و تعریف شدهای وجود نداره و باید از یه خیابون نیمه خاکی و از کنار چیزی شبیه یه کانال عبور کنید و به در اصلی برسید. به باغ که رسیدیم، هوا گرگ و میش شده بود و چراغهای محوطه، در آستانه روشن شدن. یه باغ بزرگ، که به بادگیر هشت طرفهاش، که بلندترین بادگیر ساخته شده به شمار میره، حسابی مینازه.
در راستای محور این بادگیر، یه حوض بزرگ وجود داره که برای عکاسی، سوژه خیلی محبوبی به شمار میره. بنای اصلیاش هم، یه ساختمان کوشک مانند دو طبقهاس که زیر بادگیر واقع شده و در واقع، یه باغ ایرانی کاملاً کلاسیک به شمار میره. در محوطه اطراف، فعالیتهایی مثل عکاسی و فروشگاه صنایع دستی و کافی شاپ، به چشم میخوره.
کارمون با باغ و عکاسی و شیطنتهای مربوطه که به پایان رسید، تصمیم گرفتیم برای حسن ختام، سری هم به محله صفائیه که ظاهراً مرفه نشین بود و فاصله نسبتاً زیادی هم با ما داشت، بزنیم. ماشینی گرفتیم و به یکی دو تا از مراکز خرید اونجا سر زدیم و البته چیز دندونگیری اونجا وجود نداشت. حالا یا ما از دل تاریخ اومده بودیم و پاساژهای مدرن، به روحیه فعلیمون نمیخورد و یا دیگه جیبمون خالی شده بود.
شب هنگام به هتل برگشتیم، در حالیکه کابوس انتخاب بین بلیطهای بدموقع 12 شب و 8 صبح فردا، همچنان با ما همراه بود. تصمیم گرفتیم شب آخر رو به جای شام خوردن، با صرف قهوه توی حیاط، به پایان برسونیم. نسیم ملایمی میوزید و صدای موسیقی دلانگیزی توی فضای حیاط، طنین میانداخت، در حالیکه هر دو سکوت کرده بودیم و احتمالاً به چیزهای مشترکی فکر میکردیم، به ملایمت، مشغول خوردن قهوه شده بودیم. با هر جرعه، به این فکر میکردم که خشتهای اون کوچههای پرصلابت، انگار اکسیر جاودانگی رو نوشیدن و گذر زمان رو بیرحمانه به سخره گرفتن.
به اتاق که برگشتیم، دیگه فرصت چندانی برای خرید بلیط نمونده بود. همزمان با پر شدن بلیط فرداشب، بین یه شب اضافه موندن و بلیط صبح، در وقتهای اضافه، بلیط 8 صبح رو گرفتیم، چون واقعاً نگران وضعیت دوقلوهامون بودیم. چند جای دیگه مونده بود که میتونستیم بریم؛ جاهایی مثل آتشکده بهرام، قنات زارچ، حمام خان و غیره. اما این سفر کوتاه، شروعی بود برای شنیدن روایتهای پرشمار شهری غنی از تاریخ و معماری، که شاید در فرصتی دیگه تکمیلش کنیم.
صبح خیلی زود، به دلیل ساعت غیرمتعارف پروازمون، در برابر چشمان بهت زده پرسنل سالن صبحانه، به میزهای نیمه آماده هجوم بردیم و قبل از رسیدن بقیه افراد، با لپهای ورم کرده، اونجا رو ترک کردیم. تا خود فرودگاه، به این فکر می کردم که مطمئنم، روزی دوباره به این شهر برمیگردم و به گفتگوی ناتمامم با این جغرافیای کهنسال ادامه میدم. یزد برای من، یک حیات کامل است. شهری که آب را غنیمت میشمرد، باد را به آغوش بادگیرها هدایت میکند، آتش را تقدیس میکند و خاک را در زیباترین بناهایش، به رخ میکشد، بیگمان ارزش دیدن و بازدیدن را دارد.