روزای عجیبی بود... قیمت دلار و یورو و سکه لحظه ای در حال گرون شدن بود و هر روز خودمو از برنامه سفری که دو سال بود براش نقشه داشتم دورتر و دورتر میدیدم... هنوزم هر روز قیمت تورها رو چک میکردم، تور سریلانکا، تورتایلند، مالزی و.... همه اطلاعاتم آپدیت بود ولی توان رفتنش نبود. زمان تعطیلات عید بود و ما امسال توی تعطیلات حتی تا جاده چالوس هم نرفته بودیم همش گوشه ذهنم بود که باید زودتر یک برنامه ریزی کنم و شده حتی یک سفر کوتاه داخلی بچینم... داشتم بهش فکر میکردم که برام مسج اومد!
- میای ترکیه؟! رامین داداشم بود که هلند زندگی میکنه. گفتم کی؟ گفت ده روز دیگه. گفتم آخه تازه تعطیلات تموم میشه دوباره باید مرخصی بگیرم، ولییییی سعیمو میکنم... در حالی که دلم قیلی ویلی میرفت گوشیو برداشتم و به مدیرم پیام دادم، شرایط رو توضیح دادم و درخواست مرخصی کردم و سریعا درخواستم تایید شد و سفر خانوادگی ما به استانبول از همون لحظه شروع شد.
شروع به سرچ قیمت بلیط هواپیما کردم و بهترین نرخی که بدست آوردم پرواز رفت با هواپیمایی آتا و برگشت با قشم ایر به قیمت 5.100.000 تومان برای هر نفر بود، سریعا برای 4 نفرمون یعنی خودم و همسرم امیر و مامان و بابا که همسفرمون شدن تهیه کردم. قرار بود محل اقامتمون رو رامین از سایت ایر بی ان بی بگیره و در نهایت یک خونه 3 خواب برای 5 شب کرایه کرد. خونه توی خیابان جهانگیر بود و کلا 8 دقیقه پیاده تا میدان تکسیم فاصله داشت، هیچ وقت نفهمیدم رامین اون خونه رو شبی چند یورو کرایه کرده بود و با اینکه برای کشف قیمت از صد روش سامورایی وارد شدم ولی به جوابی نرسیدم و رامین هر سری از جواب دادن فرار کرد.
هر روز هوا رو چک میکردم که بدونم چجوری لباس ببرم و هر روز میدیدم که لعنتی سرده سرده و سه روز از اون چهار روز هوا بارونیه ولی باز هم برای کاپشن بردن مقاوت کردم و این شد که توی این سفر، چاشنی قندیل بستن همه جا همراهم شد.
طبق سرچی که انجام دادیم فهمیدیم نفری 500 دلار بهمون ارز مسافرتی تعلق میگیره و برای دریافتش اقدام کردیم. ساعت 6 صبح بابا جلو بانک ملی نوبت گرفت و ما ساعت 9 وارد بانک شدیم و نوبت دوم بودیم. برای دریافت ارز مسافرتی باید کپی پاسپورت و کارت ملی، اصل پاسپورت، کپی بلیط، و پرینت پرداخت عوارض خروج از کشور رو همراه میداشتیم و در نهایت حواله 500 دلار برای هر نفر به مبلغ هر دلار 40.000 تومان را دریافت کردیم.
ساعت 12 روز 17 فروردین پروازمون به سمت استانبول بود. صبح زود بیدار شدیم، وسایل و جمع و جور کردیم و با ماشین خودمون به سمت فرودگاه امام خمینی حرکت کردیم. بابا ماشین رو توی پارکینگ فرودگاه گذاشت و بعد از اینکه کارت پرواز گرفتیم و بارمونو تحویل دادیم به سمت بانک برای دریافت ارز مسافرتی رفتیم فکر نمیکردم اینقدر خلوت باشه ولی عملا خودمون بودیم و خودمون.
هواپیما ایرلاین آتا راس 12 به موقع از زمین بلند شد و شاید یکی از بدترین هواپیماهایی بود که سوار شده بودم چون علاوه بر صندلی های کوچک و چسبیده به هم، خدمات پذیرایی اصلا در حد ایده آلی نبود و کلا رسیدگی از سوی مهماندار انجام نمیشد. 3 ساعت بعد به آسمان استانبول رسیدیم و توی فرودگاه بین المللی استانبول فرود آمدیم. اون فرودگاه مثل یک شهر بزرگه و حدود یک ساعت از خود استانبول فاصله داره.
بعد از تحویل بار طبق روشی که یکی از دوستانم گفته بود با اسانسور به طبقه منفی دو رفتیم و از باجه فروش بلیط اتوبوس، 4 تا بلیط گرفتیم و از خط 16 سوار اتوبوس های میدان تکسیم شدیم... درواقع کلی صرفه جویی تو هزینه بود. بلیط اتوبوس برای هر نفر 87 لیر بود.
به شدت خسته بودیم و مسیر فرودگاه تا تکسیم حدود یک ساعتی زمان برد. یکی از بهترین کارهایی که قبل از سفر انجام دادم گرفتن یک سیمکارت ترکیه از دوستم بهناز بود که استانبول زندگی میکرد و سیمکارت رو به اندازه 170 لیر شارژ کرده بود. پس بیرون از خونه و هیچ جایی مشکل اینترنت نداشتیم و به راحتی میتونستیم از گوگل مپ برای پیدا کردن مسیر استفاده کنیم. بعد از اینکه به تکسیم رسیدیم از اونجایی که همراه مامان و بابا بودیم، تصمیم گرفتیم تا خونه تاکسی بگیریم که تاکسی برای مسیر 5 دقیقه ای بهمون 350 لیر قیمت داد!!!
گفتیم مگه عقلمون رو از دست دادیم؟! اصن پیاده میریم... هر کدوم یک چمدون دستمون گرفتیم و پیاده به سمت خونه حرکت کردیم. اینقدر استانبول دلبره که اصلا خستگی رو متوجه نشدیم. ده دقیقه ای پیاده زمان برد تا رسیدیم و با شماره ای که رامین بهم داده بود تماس گرفتم و یک آقای میانسال به اسم امره امد و یک کلید و یک کارت برای در پایین بهمون تحویل داد و رفت. خونه سه اتاق داشت و همه وسایل مورد نیاز برای اقامت چند روزمون فراهم بود. رامین و یسرا (عروسمون) ساعت 12 میرسیدن و باید تا اون ساعت بیدار میموندیم هرچند که از ذوق دیدنشون بعد از یکسان دل تو دل نداشتیم. اخرین بار یکسال پیش اومدن ایران که مراسم ازدواجشون بود.
از آنجایی که به شدت گرسنه بودیم و مغازه های فروش کباب ترکی دور میدون تکسیم تو راه کلی بهمون چشمک زده بودن، امیر و بابا رفتن که هم کمی پول چنج کنن هم 4 تا ساندویچ بگیرن که شروعی برای شکم گردی سفرمون بشه. اخ اخ نگم که بدترین کباب ترکی بود که میتونید تصور کنید. هر کدوم به قیمت 80 لیر ولی خیلی بد مزه. هیچ وقت از اون کباب ترکیای دور میدان تکسیم خرید نکنید. مامانم هر یه لقمه ای که میخورد میگفت: وای آیدا! کباب ترکیای نشاط خودمون از اینا بهتر نیست؟ بلاخره سیر شدیم ولی اصلا ساندویچ قابل قبولی برای ما که دلمونو صابون زده بودیم نبود.
یکم استراحت کردیم و منو امیر برای بررسی منطقه آماده شدیم که تا رامین اینا میرسن قدمی زده باشیم. تا پامو بیرون گذاشتم اولین قطره بارون روی پیشونیم افتاد و کم کم بارون شروع شد. خیابون استقلال و اون تراموا معروفش و قدم زدن مردم و گردشگران تور استانبول از همه جای دنیا تو هوای بارونی، مغازه ها و بار و غذاهای خیابونی حال و هوا و انرژی عجیبی رو انجا جریان داده بود و این شد که قدم زدن شبانه توی خیابون استقلال برنامه هر شب این سفرمون شد. همون اولین شب فهمیدم که توی انتخاب لباس اشتباه کردم و باید بجای یک پالتو نازک، گرم ترین کاپشنی که داشتمو میوردم.
هر جایی که میرفتیم من در حال لرزیدن بودم، یجورایی سرما به مغز استخونم رسیده بود. همین سرمای هوا اجازه قدم زدن بیشتر رو بهمون نداد و مسیرمون به سمت خونه تغییر کرد. ساعت 12 رامین و یسرا رسیدن و اون شب بسیار قشنگ واسمون تموم شد. دوری از عزیزان واقعا سخته و این فرصت با هم بودن جز طلایی ترین روزهای زندگی محسوب میشه. برای ما هم اون روزا طلایی بود، باید از لحظه لحظه باهم بودنمون لذت میبردیم.
روز اول
برخلاف سفرهای قبل من به استانبول که خرید جز اولین برنامه های سفرم محسوب میشد، توی این سفر با وجود رامین، خرید و پاساژ گردی هیچگونه جایگاهی نداشت! صبح بیدار شدیم و رامین سریعا از گوگل مپ آدرس یک کافه خوب برای صبحانه رو پیدا کرد و پیاده راه افتادیم. حدود 5 دقیقه از خونه فاصله بود. برای 6 نفرمون 2 تا سرویس دونفره همراه با یک املت اضافه سفارش دادیم و واقعا صبحانه کاملی بود.
راستش اون زمان هر لیر حدود 2900 تومان برای ما محاسبه میشد و هر چیزی رو که تبدیل میکردیم کلی برامون گرون میشد. کل هزینه صبحانه 1150 لیر شد یعنی حدود 3 میلیون تومان! راستش همش به خودم میگفتم که هیچی رو نباید تبدیل کنی ولی دست خودم نبود، حتی بطری آب معدنی هم سریعا به تومان تبدیل میکردم و حرص میخوردم که چرا به این روز افتادیم....
بعد از صبحانه پیاده به سمت خیابان استقلال رفتیم... خیابون استقلال همیشه حال و هوای عجیبی داره. اینقدر زندس که اگه تا صبح هم اونجا قدم بزنی انگار که تازه سر شبه. هوا خنک بود و گه گداری چند قطره بارون از آسمون میبارید. خیابون استقلال پر از مغازه های مختلفه یه جورایی اکثر برندها اونجا شعبه دارن. منم به هر مغازه ای میرسیدم دست و پام شل میشد و بی اختیار وارد مغازه میشدم ولی دو عامل باعث میشد که بعد از 5 دقیقه بیرون کشیده بشم. اول قیافه منتظر رامین و امیر و بابا جلوی در مغازه و بعد قیمتهایی که از تصوراتم خارج بود.
باورم نمیشد برندهایی که برای ما بسیار ارزون بود به حدی الان گرون شده بود که برای خرید هر چیزی از همون برند معمولی باید کلی هزینه میکردی. جوری گرون بود که ترجیح میدادم بیام بیرون و خرید رو بزارم برای روز سه شنبه که طبق آمار هواشناسی بارونی بود و همسفرا بهم قول داده بودن که کل اون روز رو به خرید توی اوت لت اختصاص میدیم. به این امید از مغازه ها میومدم بیرون. همه چیز این خیابون جذابه، مغازه های فروش باقلوا با کلی مدل مختلف که مزه بهشت میدادن، بستنی فروشی هایی که با لباس سنتی مشتری رو سر کار میزاشتن و معمولا کلی آدم دورشون تماشا میکردن و میخندیدن.
یادمه مامانم از روز اول سفر تا اینارو میدید میگفت: آیدا برو بستنی بگیر که اون آقا سر کارت بزاره منم ازت فیلم بگیرم! و کلی برای دیدن این صحنه ذوق داشت، ولی حتی تصور خوردن بستنی توی اون هوا هم برام سخت بود.
همچنان قدم زدیم و به پیشنهاد من تصمیم گرفتیم تا برج گالاتا پیاده بریم. توی مسیر، تقریبا رو به روی استارباکس یک کلیسا دیدیم ولی قبل از ورود بنا شد اول یک سر به استارباکس بزنیم و بعد پر انرژی تر وارد کلیسا بشیم. قیمت هر قهوه حدود 70 لیر بود و واقعا خوردنش بجا بود. همیشه دیدن مکان های مذهبی چه کلیسا چه مسجد چه معبد برام لذت بخش بوده. انگار که آرامش خاصی توش جریان داره.
انقدر پیاده رفتیم تا بلاخره به برج گالاتا که از جاهای دیدنی استانبول هست، رسیدیم. یک برج اجری مربوط به دوره بیزانس که به هدف نظامی اون زمان ساخته شده بود. برای اینکه تو بریم باید نفری 175 لیر پرداخت میکردیم. راستش تصمیم گرفتیم به دیدن بیرون برج بسنده کنیم و از مپ راه رسیدن به ساحل و دریا رو پیش گرفتیم. تو کوچه های قشنگ استانبول با خونه های رنگی کوچه های سنگ فرش شده.
راستی چقدر با حیوونا مهربون بودن. جلو هر خونه ای یک ظرف غذا مخصوص گربه بود و گاها میدیدم که گربه ها از طریق پنجره توی خونه هم رفت و آمد دارن یا حتی روی صندلی کناری توی رستوران نشسته بودن... سگ ها هم که همگی با آرامش کامل هر جایی لمیده بودن جوری که امیر اولش هر سگی میدید میگفت این حاملس! بعد کم کم دید که نمیشه کل سگهای شهر حامله باشن. فقط خیلی خستن و آرامش دارن!...
به دریا که رسیدیم یک ساعتی رو مشغول عکاسی شدیم. منظره دریا و مرغای دریایی در حال پرواز و کشتی های توی اسکله ترکیب بی نظیری شده بود. همش میگفتم ای کاش اینقدر سرد نبود چون یادمه که دقیقا سفر قبلم به استانبول هم در حال انجماد بودم.
تو راه برگشت تصمیم گرفتیم که تو یک رستوران خاص غذای گیاهی بخوریم. رامین از گوکل این رستوران ها رو پیدا میکرد و امتیاز مردمیشون رو میسنجید. رستوران تو یک کوچه فرعی بود و در واقع غذای خونگی بود. حدود 8 مدل غذا بود که اول دونه دونه غذا هارو برامون توضیح دادن و بعد از اون 8 تا سفارش دادیم. راستش من زیاد دوست نداشتم، نسبت به اون قیمت نمی ارزید شام اون شب حدود 1200 لیر شد.
پیاده به سمت خونه راه افتادیم دیگه واقعا خسته شده بودیم و پتانسیل اینو داشتیم که از همون ساعت تا فردا صبح غش کنیم. ولی مگه میشد؟ بریم سفر و بخوابیم؟ رفتیم مامان اینا رو گذاشتیم خونه و منو امیر پیاده رفتیم سمت خیابان استقلال ولی امان از خستگی و سرما و اون بارون بد موقع که انگار شیر آب رو از اون بالا رو سرمون گرفته بودن. خلاصه که به این نتیجه رسیدیم که بهتره رضایت بدیم و برگردیم خونه و استراحت کنیم.
روز دوم
از نظر من یکی از هیجان انگیز ترین قسمت های سفر استانبول خوردن صبحانه تو کافه های کوچیک و نقلیشه. صبح که بیدار شدیم هوا آفتابی بود و یکم به تعادل رسیده بود. رامین در حال سرچ یک کافه خوب برای صبحانه بود و بلاخره نزدیک به خونه یک جای خیلی بامزه و نقلی با قیمت و کیفیت عالی پیدا کردیم. اون روز برناممون خیلی مفصل بود پس باید حسابی انرژی رو ذخیره میکردیم. یک کافه کوچیک با یک کافی من بسیار خوش رو که باعث شد باز هم به اونجا سر بزنیم و دلمون حتی براش تنگ بشه. کلی سفارش دادیم و در نهایت کل سفارش ها 360 لیر برای هر 6 نفرمون تمام شد.
از همونجا یک اوبر (تاکسی اینترنتی) گرفتیم و به سمت ایا صوفیه در منطقه سلطان احمد حرکت کردیم. چون هزینه تاکسی توی استانبول خیلی زیاده پیشنهاد میکنم یا از مترو و اتوبوس یا نهایتا اوبر برای رفت و آمد استفاده کنید. هزینه یک ون تا ایا صوفیه200 لیر شد.
فکر کنم حدود 20 دقیقه تو راه بودیم و وقتی رسیدیم با صف طولانی ورودی مواجه شدیم. شاید طول صف به 300 متر یا بیشتر میرسید. ما هم ایستادیم هر چند که میدونستیم حدوداً شاید یک یا دو ساعت باید توی صف باشیم و همینطور هم شد. بعد از 2 ساعت نوبت به ما رسید و وارد شدیم. به محض ورود خانمها باید موهاشونو با شال یا کلاه میپوشوندن و برای وارد شدن توی مسجد باید کفشهارو از پا در میوردیم. ورود و بازدید از ایاصوفیه برای عموم رایگان بود. این بنا که ابتدا به عنوان کلیسا در زمان رم شرقی (بیزانس) ساخته شده بود و دور اون پر از نقش نگاره های مسیحی با ویژگی های هنر اون دوره بود جذابیت خاصی داشت.
در واقع بعد از حمله عثمانی دستور داده شد که این کلیسا رو به مسجد تبدیل کنند. دستور دادن نگاره های بیزانسی را بپوشانند و لوح هایی با نام های الله، ابوبکر، علی، حسن و حسین دور آن نوشته شد. یک جورایی اونجا ترکیبی از کلیسا و مسجد رو میدیدیم و نکته جالب توجه برای من این بود که اون زمان که وارد شدیم خیلی ها در حال نماز خوندن بودن. حدود 40 دقیقه اونجا مشغول بازدید بودیم و وقتی بیرون اومدیم رامین گفت آب انبار باسیلیکا هم همین نزدیکی هاست و باید اونم ببینیم.
این شد که مستقیم وارد صف بازدید از آب انبار شدیم. صف آب انبار کوتاه تر بود و البته 300 لیر هزینه ورودی برای هر نفر داشت. بعد از تهیه بلیط وارد شدیم و از پله ها پایین رفتیم. آب انباری که متعلق به دوره بیزانس بود. میتونم بگم بی نظیر بود. فضای بسیار بزرگ با هوای تاریک و خنک و البته نمناک، ستون های بلند با نور پردازی خفیف زیر ستون ها و مجسمه بزرگ مدوسا که از افسانه یونانی گرفته شده، آبی که زیر پامون قرار داشت و توش کلی سکه انداخته بودن، فضای حیرت انگیزی رو ساخته بود. فکر کنم یک ساعتی اونجا بودیم و از گوشه گوشه اونجا عکاسی کردیم.
وقتی بیرون اومدیم حسابی گرسنه بودیم. قبل از رفتن به ایاصوفیه دکه های فروش بلال و بلوط و البته غذای مورد علاقه خودم "کمپیر" (سیب زمینی کبابی شکم پر)، چشممو گرفته بود. این شد که ما روی نیمکت پارک نشستیم و بابا و امیر و رامین رفتن که برای اون روز غذای خیابونی مهمونمون کنن. من واقعا عاشق این سیب زمینیم و پیشنهاد میکنم حتما امتحانش کنید. قیمت هر یک دونش 120 لیر بود و قیمت بلال و بلوط هر کدوم 30 لیر. به نظرم تا جایی که میشه باید همه چیو امتحان کرد ولی کمپیر چیز دیگریست.
بعد از نهار هم که طبیعتا وقت قهوه و چایی بود و پیاده به سمت یک کافه خیابونی راه افتادیم ولی امان از این سرما که نزاشت درست و حسابی از فضا لذت ببریم. با اینکه توی کافه هیتر برقی بود و بهمون پتو داده بود ولی انگار که سرما به مغز استخونم رسیده بود. هزینه قهوه و باقلوا برای 6 نفرمون 550 لیر شد.
تصمیم گرفتیم به خونه برگردیم و بعد از کمی استراحت منو امیر همراه با رامین و یسرا به خیابون استقلال بریم. البته که زمانی که به خونه رسیدیم تازه فهمیدیم به چه میزان خسته ایم ولی خوب یکشنبه بود و حتما چون تعطیل بود کلی شلوغ میشد و نباید اون شب رو از دست میدادیم.
هوا به شدت سرد و بارونی شده بود و توجهمو اون دسته از کسانی که لباس کوتاه توی اون هوا پوشیده بودن جلب میکردن در حالی که من در حال انجماد بودم. تو مسیر از اون صدف های معروف استانبول که توش رو با برنج پر میکنن دیدم و نشستیم که امتحان کنیم. قبلا هم امتحان کرده بودم و این به خوشمزگی اون قبلی نبود، حدود 10 عدد صدف رو 90 لیر حساب کردن. اون شب هم همچنان سرما اجازه بیشتر موندن تو دل خیابون استقلال رو بهمون نداد. برگشتیم که استراحت کنیم و برای فردا انرژی داشته باشیم آخه فردا روز رنگی رنگی و قشنگی بود که من پیشنهادشو داده بودم.
روز سوم
صبح با این امید بیدار شدم که هوا بارونی نباشه. آخه امروز قرار بود کلی پیاده روی کنیم. صبحانه رو توی خونه خوردیم و یک تاکسی به سمت محله بالات گرفتیم. هزینه تاکسی از اوبر فقط 130 لیر شد و البته که مسیر نزدیک بود. حدودا 15 دقیقه ای رسیدیم.
تجربه بالات رو از سفر قبلم به استانبول داشتم و میتونم بگم اون محله دلمو برده بود. اگر بخوام توصیفش کنم باید بگم که انگار یک کاراکتر انیمیشن شدی و رفتی تو دل یک کارتون رنگی رنگی. همه چیز اون محله جذابه. خیابون های سنگ فرش شده، با کافه های کوچیک و خونه هایی که هر کدوم از یک رنگه. زرد، سبز، نارنجی، قرمز، آبی... انگار که توی جعبه مدادرنگی قدم میزنی...
پنجره هایی رو میبینی که بازن و پشت پنجره گربه ای راحت به توی خونه رفت و آمد داره. جلوی در خونه یک مبل با طناب به یک میله بسته شده. بالارو که نگاه میکردی، بند رختی میدیدی در حالی که لباس روش آویزون بود، از این سر کوچه به اون سر کوچه وصل بود، گرافیتی های زیبا و قشنگ، مغازه های کوچیک و رنگی. خلاصه بالات اونجاییه که پیشنهاد میکنم حتما یک روز از صبح تا ظهرتون رو بهش اختصاص بدید و از قدم زدن توی کوچه هاش لذت ببرید و کلی عکسای رنگی بگیرید.
وقتی رسیدیم اول تصمیم گرفتیم توی یکی از این کافه ها قهوه اول صبحمون رو بخوریم و بعدش پر انرژی بریم که دونه دونه کوچه هاشو کشف کنیم. سر بالایی بود و همش فکر میکردم مامان چقدر داره خوب این شیب هارو بالا میاد. از وسط اون خونه ها گذشتیم و اونقدر بالا رفتیم که به یک کلیسا آجری بسیار زیبا رسیدیم. اما تعطیل بود. یادمه تو سفر قبل هم تعطیل بود. علتشو هنوزم نمیدونم. رو به روی کلیسا یک در باز دیدیم و وارد شدیم چندتا زن در حال دعا خوندن بودن و سمت راستم قبرهای کنار همو دیدم و فهمیدم اونجا یه گورستان کوچیکه.
منظره از اون بالا واقعا بی نظیر بود. دیگه گرسنه شده بودیم که رامین دست به کار شد و از گوگل ادرس یک رستوران محلی رو پیدا کرد. رستورانی که مثل جیگرکی های خودمون بود و غذاش طعم بهشت میداد. نون ها و پیده ای که توی تنورش درست میکرد و کبابی که لای اون نون ها پیچیده بود اینقدری خوشمزه بود که با وجود سیری مجبورمون کرد یک دور دیگه سفارش بدیم. غذای اون رستوران یکی از بهترین غذاهایی بود که توی استانبول خوردم و کل غذاها برای هممون 650 لیر شد. بعد از نهار یک مغازه دیدم که وسایل دکوری خیلی بامزه ای داشت و یک ماشین تزیینی یادگاری از بالات خریدم.
ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود و هنوز برای خونه رفتن زود بود. منم پامو کردم توی یک کفش که بریم مرکز خرید جواهر غافل از اینکه همه خستن و هیچکس مثل من اونقدر ذوق خرید نداره که با وجود خستگی بتونه توی مغازه ها بچرخه ولی یک تاکسی گرفتیم و 400 لیر هزینه تاکسی رفتنمون به جواهر شد. واقعا برای تاکسی گرون بود.
حدود یک ساعت توی جواهر چرخیدیم که دیدم رامین و بابا و امیر جلو در ورودی نشستن و منتظرمونن. مامانم که تو طبقه همکف نشست و همش میگفت بسه دیگه، بریم. گفتم مگه میشه بریم! من هیچی هنوز ندیدم! تازه یک ساعته اومدیم و اینهمه پول تاکسی دادیم ولی خلاصه دیدم که همسفرا واقعا خستن و به سمت خونه برگشتیم. هزینه تاکسی تا خونه هم 300 لیر شد و در واقع 700 لیر رو من اینجا سوزوندم با پیشنهاد یک ساعته پاساژ جواهر!
هچنان برای اون شب هم برنامه شب گردی گذاشتیم و با رامین و یسرا حدود یک ساعتی رو توی خیابون استقلال قدم زدیم. به شلوغی شب قبل نبود ولی همچنان زنده و پر جنب و جوش بود. وقتی رسیدم خونه تازه فهمیدم که چقدر خستم. از صبح در حال پیاده روی و سرپا بودم و این شد که اون شب به عبارتی بیهوش شدم.
روز چهارم
از صدای شرشر بارون بیدار شدم. سریعا رفتم از پنجره وضعیت هوای اون روز رو بسنجم که دیدم انگار دوش حمام رو از اون بالا باز کردن. بارون شدید بود. و طبق قرار قبلی بنا بود امروز به اوت لت الیویوم بریم. ولی قبلش به پیشنهاد رامین قرار شد به اون کافه ای که صبحانه خیلی خوشمزه ای داشت بریم و اونجا صبحانه رو بخوریم. این شد که نفری یک چتر برداشتیم و پیاده به سمت کافه رفتیم. حتی توی اون هوا هم شلوغ بود و سفارش اون روزمون هم مثل قبل حدود 400 لیر شد. دقیقا صندلی کناری من یک گربه از شدت بارون، توی کافه اومده بود و با آرامش کامل روی صندلی خوابیده بود. اینقدر هوای حیوونها رو داشتن که یک لحظه فکر کردم الان صاحب کافه به ما میگه: هیسسس... آروم صحبت کنید، مگه نمیبینید کنارتون گربه خوابه؟! واقعا از این حجم از مهرونیشون با حیوونا لذت میبردم.
از همونجا یک تاکسی به مرکز خرید گرفتیم و با 300 لیر به الیویوم رسیدیم. من و امیر جدا از بقیه رفتیم و برای 5 ساعت بعد جلو در ورودی قرار گذاشتیم. قیمتها نسبت به جواهر و خیابون استقلال بهتر بود ولی همچنان خیلی گرون بود. آخه هم تورم ما و هم تورم اونا تاثیر گذاشته بود. امیر یک کتونی از ادیداس خرید که حدود 1700 لیر شد و من یک رو تختی از مادام کوکو به قیمت 700 لیر خریدم و تقریبا فقط همینا کل خرید ما از استانبول بود.
5 ساعت بعد دیدم مامان اینا منتظرمونن. همچنان بارون میومد و یک تاکسی برای خونه از جلوی پاساژ گرفتیم. اون شب تصمیم گرفتیم شام رو توی خونه بخوریم و چند ساعتی دور هم باشیم. آخه شب آخر بود و دیگه معلوم نبود تا چند وقت بعد همه خانوادمون دور هم جمع بشیم. رامین و یسرا رفتن و از بیرون دونر کباب گرفتن. منو امیرم رفتیم نوشیدنی و تنقلات گرفتیم و اون شب رو به شب نشینی دور هم گذروندیم.
روز آخر
صبح بیدار شدیم و باید ساعت 12 خونه رو تحویل میدادیم. دقیقا مثل هتل چک اوت ساعت 12 بود. پرواز رامین و یسرا ساعت 7 بود و پرواز ما که مسج 1 ساعت تاخیر هم برای من اومده بود ساعت 11 بود. تصمیم گرفتیم که همه باهم بریم فرودگاه و ما چند ساعتی رو اونجا بمونیم تا ساعت پروازمون برسه. ولی هنوز چند ساعتی وقت داشتیم. این شد که بارمون رو پیش لابی من ساختمون گذاشتیم و واسه آخرین بار راهی خیابون استقلال شدیم.
اون روز تجربه ای داشتم که جا داره برای کسانی که میخوان به استانبول سفر کنن و شاید مثل من این موضوع رو ندونن توضیح بدم. شاید شنیده باشید که اگر خریدی انجام بدید توی فرودگاه با فاکتور میتونید مالیاتی رو که زمان خرید پرداخت کردید پس بگیرید. منم شنیده بودم. توی خیابون استقلال تصمیم گرفتم یک عینک آفتابی بخرم. حدود 350 لیر مالیات عینک بود.
جلوتر از من خانم دیگه ای بود که دیدم خرید کرده و موقع حساب کردن پاسپورتشو درآورد و فروشنده اسکن کرد. تعجب کردم و نمیدونستم چرا دارن این کارو میکنن. من بعد از خرید فاکتور رو گرفتمو رفتم، غافل از اینکه اگر بخوی اون مالیات رو توی فرودگاه بگیری حتما باید به فروشنده بگی و پاسپورت همراهتون باشه که شماره پاسپورت توی فاکتور چاپ بشه. من اینو نمیدونستم و توی فرودگاه اون فاکتور رو از من قبول نکردن در صورتی که به راحتی میتونستم مالیات عینک رو ازشون بگیرم.
خلاصه که توی خیابون استقلال چرخیدیم و با تراموا عکس گرفتیم. برای نهار به KFC رفتیم و سوخاری سفارش دادیم حدود 900 لیر هزینه نهارمون شد. من سوخاری های KFC رو همیشه دوست داشتم. بعد از نهار هم به باقلوا فروشی رفتیم و یه کنافه داغ با چایی خوردیم که بی نظیر بود. حتما باقلواهای استانبول رو امتحان کنید.
کم کم ساعت داشت به 4 نزدیک میشد و پرواز رامین اینا 7 بود. باید میرفتیم فرودگاه. هرچقدر به ساعت برگشت و خداحافظی نزدیک میشدیم دلم بیشتر میگرفت. هرچقدر برای اومدن ذوق داشتم این ساعت های آخر برام دلگیر شده بود. به سمت خونه رفتیم بارمون رو برداشتیم و یک ون تا فرودگاه به مبلغ 800 لیر کرایه کردیم.
تو مسیر همچنان داشت بارون میومد. تقریبا همه ساکت بودن. فکر کنم همه از ساعت رفتن دلگیر بودن. به فرودگاه که رسیدیم نیم ساعتی باهم بودیم و بعدش با رامین و یسرا خداحافظی کردیم. به امید اینکه دوباره بتونیم به زودی ببینیمشون. ما هم منتظر نشستیم تا ساعت رفتنمون بشه.
از شانس ما پروازمون باز هم تاخیر داشت. چه خوب که فرودگاه استانبول اینقدر بزرگه که حداقل میشه توش خودمونو سرگرم کنیم. البته که هر گونه غذا و خوراکی به شدت گرون بود. مثلا یک بطری کوچیک آب معدنی حدود 100 هزار تومان میشد و... ساعتهای آخر واقعا سخت گذشت. ساعت 12 سوار هواپیمای قشم ایر شدیم و به سمت ایران حرکت کردیم. اکثر مسافرها به جز من زمان پرواز خواب بودن. حدود 3 ساعت بعد به خاک کشورمون رسیدیم و با مهر ورود به کشور به طور رسمی این سفر چهار روزه به پایان رسید. امیدوارم مسیر سفر کردن برای همه سفر دوستان هموار بشه و بتونن نهایت لذت رو از کشف و شهود دنیا ببرند. و آخر ممنونم از زمانی که صرف مطالعه این سفرنامه کردید.