از رشت تا شیراز، آباده!
دموکرات بودنِ متقابلی که من و پدرم در برابر نظرات یکدیگر به آن تظاهر میکردیم رو به اتمام بود که دیدن کلمه «پاسارگاد» روی تابلوهای راهنمای مسیر، ما را به ادامه دیپلماسی تا مقصدِ «شیراز» تشویق کرد. حدود هزار و صد کیلومتر از رشت دور شده بودیم. در دستاندازهای ناجورِ جاده به حال مملکت تأسف خورده بودیم؛ بر سر اینکه شهرداری مسئول آسفالت است یا راهداری، دعوا کرده بودیم. با استفاده از نرمافزار «بَلَد» به پیشرفت تکنولوژی غبطه خورده بودیم و بعد از یکی دو بار اشتباهِ خودمان در مسیریابی به نکوهش غرق شدن در مُدِرنیته و نقد انسان معاصر پرداخته بودیم. از روی سی و سه پل با حسرت به تماشای سطح خشک زایندهرود نشسته بودیم؛ برای حل مشکل بیآبی از مغزمان راهکارهای شبهِ علمی دَر کرده بودیم.
مثل هر شهروند آگاهی! با گرفتن عکس و افزودن هشتگی دلسوزانه، آن وضعیت را در اینستاگرام به اشتراک گذاشته بودیم و حدود هشت ساعت بعد از آن استوری بود که به صد کیلومتری شهر شیراز رسیدیم. البته طی این مسیر حدود چهار ساعت زمان میبُرد اما در میدان بزرگِ شهری به اسم «آباده» حدود دو الی سه ساعت خوابیدیم. در طول مسیری که روز قبل طی کرده بودیم، تمام شمال و مرکز و جاده منتهی به جنوب ایران تاکید داشتند که ایران کشوری گرم و خشک است. خورشید هم بدون پشت کردن به ما توی چشممان زل زده بود تا یادآور شود که در آستانه بهترین سه ماه سالیم! اما در سحرگاه شهر «آباده» خُنَکی کم نظیری به سراغ ما آمد.
خُنَکی نسیمی آشنا که سالها قبل به وقتِ سحرهای ماه رمضان و در روی ایوانِ خانه مادربزرگ، چشمهایمان را از هم باز میکرد. کارمندوار، هفتِ صبح از خواب بیدار شدیم و بعد از رویارویی با سرسبزی میدان و بلوارهای اطراف، به جانِ جدُّ و آبادِ شهردار «آباده» دعا کردیم. ادامه مسیر هم از این رنگِ سلامتی و صلح بیبهره نبود. سرسبزی اطراف جاده مرودشت، میتوانست دهان هر گوسفندی را هم آب بیاندازد. ما برای تبدیل ماشین کُرهای به یک کافه سیار ایتالیایی از فلاسک چینی و صدالبته آبجوشِ کاملاً ایرانی استفاده کردیم. القصه که همزمان با چایی چهارم به تابلو راهنمای جاده رسیدیم که احتمالاً سربازان هخامنشی با دیدن دِرَفشی مشابه آن به سمت تخت جمشید تغییر مسیر میدادند. پنجاه کیلومترِ باقیمانده تا شیراز را به زمانبندی برنامه ناهار و گردشِ بعد از تحویل اقامتگاه رزرو شده مشغول شدیم.
دروازه قرآن
خوبی دروازه داشتنِ یک شهر این است که آدم میداند کجا باید توقف کند و یک «یا الله» بگوید پس ما در مجاورتِ دروازه قرآن توقف کردیم. احتمالاً آدم های خوش ذوقتر از ما و حتماً تازه دامادهایی که برای ماه عسل به شیراز میروند در کنار این دروازه به شوآف با اطلاعات تاریخی خود درباره آن می پردازند. اینکه این فقط یکی از چند دروازه شهر شیراز در قدیم بوده و حالا تنها دروازه باقیمانده است. اینکه نامگذاری آن به خاطر قرآنی بود که با قرار گرفتن بر روی دروازه، مسافرین تور داخلی را در بدو ورود متبرّک میکرد؛ اینکه توسط کریمخانِ زند بازسازی شده و اما در همین سده پیش هم یکبار با دینامیت ویران و مجدداً احیا شده است.
اما ما به عنوان آدمهایی که زیاد گوشی موبایل در دستمان است فقط به آن کلیپ سیل چند سال پیش در کنار دروازه قرآن اشاره کردیم و حتّی با جستجو در گوگل به تماشای دوباره آن مشغول شدیم. بالأخره میزبان به تماس ما جواب داد تا به ما بگوید که باید در اولین میدان به راست بپیچیم و سپس تا دیدن تابلوی خیابان حافظ به مسیر ادامه دهیم.
مرکز شهر
خیابانهای اصفهان که شاید به سبب بر دوش کشیدن عنوانِ نصف جهان، خیلی خارجکی ساخته شده و ساختار خیابانهای تهران هم که به دلیل ازدحام وسایل نقلیه قابل رؤیت نیست! خیابانهای شیراز اما به خیابانهای رشت بیشباهت نبودند. قسمتهایی شیک و مدرن با تقاطع غیر همسطح، چراغانی اطراف، درختان حرص شده و گیاهان تزیینی بود و بخشهایی هم در شهر وجود داشت که به قولِ ما رشتی ها انگار «پِر زَن زاکَن.» به این معنی که انگار بچه ی آن یکی زنِ بابای شخص هستند و به آنها کمتر رسیدگی میشود.
شیراز از جهت امکانات رفاهی هم وضعیت خوبی داشت؛ البته به استثنای سوپرمارکت! چه در روز اول و چه در سه روز بعدی تور شیراز، ما در بین سوپرگوشت و بوتیک و اتوگالری و هایپرمارکت و پاساژ و .... به شدت با خلأ سوپرمارکت مواجه بودیم. اقامتگاه ما در یکی از واحدهای هتل آپارتمانی در پشت ساختمان آتشنشانی خیابان حافظ بود. حوالی ظهر خانه را تحویل گرفتیم و با ذوق مهاجری که اقامت دائم اروپا را گرفته باشد در آن ساکن شدیم. آقای مستخدمی با موهای جوگندمی و چشمهای کشیده به ما در بالا بردن وسایل کمک کرد. مستخدم محجوب با رسیدن به واحد و در پاسخ به سوال ما درباره امکانات رفاهی ویژه با هیجان از سورپرایزی رونمایی کرد: «این خانه گیرنده دیجیتال تلویزیون دارد. راحت همه شبکهها را میگیرد!»
حافظیه
بعد از دوشِ آب داغ، صرف ناهاری چرب و چُرتی عمیق، مقبره حضرت حافظ را به عنوان اولین مقصد گشت و گذار انتخاب کردیم. معماری شهری شیراز طوری است که اکثر جاهای دیدنی شیراز به هم نزدیک هستند. به نظر شیرازیها از دیرباز به دور نکردن راه یکدیگر و صرفه جویی در وقت و انرژی اهمیت میدادند. حوالی ساعت پنج عصر بود که در مَعیت گرمای خورشید به حافظیه رفتیم. خیابان بیرونی مقبره حضرت حافظ سنگفرش شده است. از طرفی در مسیر کنار دیوار حافظیه از ورود ماشینها جلوگیری شده و از طرفی هم دورتادور محوطه آن درختکاری دارد.
قبل از باجه ورودی چند دستفروش نشسته بودند که از بین آنها بساط یک فرفره فروش جلب توجه میکرد. کمی اینپا آنپا کردم تا باد آرامی از راه برسد؛ فرفرهها هماهنگ با جهت باد رو به مقبره حضرت حافظ چرخیدند. سه پسربچه با ذوق این واقعه را به تنها دختربچهای که آنجا بود، نشان دادند تا ثابت کنند انسان ذاتاً علاقهمند به خروج از سکون و ایجاد حرکت است. دمِ درِ ورود هم مردی نسبتاً مسن، فال حافظ میفروخت. از بابت فروش خوبی که داشت، متعجب شدم؛ مثل این بود که خودت را تا ورودی یک زیارتگاه برسانی اما نذرت را به صندوق صدقات بیرون آن ادا کنی! ارزانتر بودنِ قیمت بلیط ورودی برای بازدیدکنندههای ایرانی نسبت به مسافران خارجی، برتری مادّی کمیابی است که احتمالاً فقط در همین اماکن گردشگریِ ایران نصیب ما متولدین این مرزِ پُرگُهَر میشود.
اولین نما بعد از ورود، پلّههایی بود که در بالا به تالاری با ستونهای سنگی بلند ختم میشدند. مقبره اصلی جلوتر از آن سقفِ طویل قرار داشت. گویی تاجر ثروتمندی آن باغ را برای روزهای بازنشستگی خریده و داده آلاچیق زیبایی در وسط آن بنا کنند تا خودش همانجا بنشیند و گرگم به هوا بازی کردنِ نوههایش دور حوضهای باریک بین درختان را تماشا کند. ضلع پشتی محوطه، منتهی به دو فروشگاه سوغاتفروشی و صنایع دستی و یک نیمچه کافه دنج بود که شربت خاک شیر اعلایی میفروخت. حدود نیم ساعتی مزاحم جناب حافظ بودم تا اینکه به سراغ مادرم که از فروشگاه دل نمیکند، رفتم. در حد فاصلی که فقط برای صدا زدن و بیرون آوردنِ او به داخل مغازه رفتم، اجناسی از قبیل: شال دخترانه مزیّن به شعر حضرت حافظ، لیوان منقّش به مقبره جناب سعدی، گردنبند مرغ آمین، ترمه کوچکِ رومیزی، دو عروسکِ بچهگانه و چند جنس متفرقه دیگر در ساک خریدم جمع شدند.
آخرین چیزی که از حافظیه به یاد دارم، پیامک کسر یک میلیون و هشتصد و پنجاه هزارتومان از حسابم است. در بحث مردمشناسی همینقدر فهمیدم که شیرازیها بسیار خوش زبان هستند و لحن آهنگینِ آنها در ادای کلمات همان چیزی است که کسبه سایر شهرها برای فروش بهتر به آن نیاز دارند.
سعدیه
سعدی به نظر بچه پایین باشد. نه اینکه شیخ اَجل از بابت سفرهای متوالی در زمان حیات، بدهی بالا آورده باشد که حالا بگوییم یکجانشینی جناب حافظ الگوی بهتری است؛ نه! اما برآوردم از مسیر منتهی به مقبره سعدی این بود که از آن سلبریتیهایی حساب میشود که دوست دارد بین مردم باشد؛ همچنین از آن پولدارهایی که چند هکتار زمینِ آیندهدار میخرند و میگذارند یک گوشه. غیر از این توجیهی برای محوطه باز ورودی و یک محیط بلااستفاده حصار شده که در سمت راست محوطه اصلی سعدیه وجود داشت، به ذهنم نرسید. البته همه این تصورات بعد از این بود که راهنمای یک گروه از کودکانِ بازدیدکننده به آنها توضیح داد که این مکان، خانه جناب سعدی در زمان زندگی او نیز بوده است.
سرپرست بچهها شعری را برای آنها میخواند که در تلفن همراهم ذخیرهاش کردم: «نگیرند از سر بازیچه حرفی، کزان پندی نگیرد صاحب هوش/ وگر صد باب حکمت پیش نادان، بخوانند آیدش بازیچه در گوش.» دلم میخواست تمرین شاد و خندهدار آنها برای خواندن دسته جمعی این شعر را تماشا کنم اما پدرم منتظر نشسته بود و حضور در آرامگاه جناب سعدی با آن حکایات پندآموز میتوانست قوه نصیحتگری هر پدر اصیل ایرانیای را تحریک کند. پس با فاتحهای به روح بلند این شاعر بزرگ، با او خداحافظی کردیم.
آدمها و غذاها
آهنگین بودن به لحنِ صحبت شیرازیها محدود نمیشود. انگار حرکات و افعال مردم این شهر هم روی یک ریتم دلنواز و ملایم است. صبح روز دوم بود که کولر آبی خانه ما از کار افتاد. کم مانده بود به همان آتشنشانی روبهرو زنگ بزنم و گزارش آتش گرفتن خودمان از گرما را بدهم که تعمیرکار سر رسید. در جریان فرآیند تعمیر کولر با سه نفر آشنا شدیم: اولی همان مستخدم چشم بادامی و دومی و سومی به ترتیب مسئول ساختمان و آقای تعمیرکار. مسئول ساختمان مردی بلند قد با خندهای به پهنای صورت بود که مدام با تعمیرکار و شکمِ جلو آمدهاش، شوخی میکرد. تعمیرکار اما مرد بیحوصلهای بود که به ما نشان داد حتی بداخلاقی شیرازی هم روی ریتم است. اوج واکنش او به آقای مسئول ساختمان تکرار کلیدواژههای «ولمون کُن عامو.» بود.
این میزان از شناخت برای کسی مثل من که ترجیح میدهم آدمها را به اندازه چند جمله و کُنش بشناسم و مابقی آنچه درباره آنها وجود دارد را در خیالم تصور کنم، کافی بود. اما چیزی که از آن میترسیدم به سرم آمد: مواجهه با یک آدمِ ماجرادار که یاد او روی قلبم سنگینی زیادی ایجاد میکند. مستخدمِ چشم بادامی، آقا حسین نام داشت و اهل افغانستان بود. ما در رشت زیاد با افغانستانیها روبهرو نمیشویم. مسئول ساختمان در معرفی او اینطور گفت: «این آقا حسین بیست و سه ساله تنهایی ایرانه. رئیس ما هشت ساله روزمزد بهش حقوق میده.» و همین! به آدمهای اهل سفر حسودیام میشود؛ نه به پول یا انرژی و یا حتی عکسهای بِکر و قشنگشان. به اینکه مواجهه پیاپی با داستانهای واقعی دنیا از آنها آدمهای داناتر و احتمالاً محکمتری میسازد.
از دیگر شیرازیهایی که با آنها آشنا شدم میتوانم به مردِ همبرگرفروشِ خوشصدایی که مِنویَش را با آواز میخواند، پدر و پسر فروشنده که مسقطیها را به دو قیمت متفاوت میفروختند و از همه مهمتر مردِ راهنمای گردشگری در تخت جمشید که از محدود شدن بازدید ملت به عکاسی کلافه بود، اشاره کنم اما اعتقادم به ارتباط عمیق غذاهای یک شهر با فرهنگ مردم آن دلیل خوبی است که به ذکر چند نکته در باب خوراکیهای شیراز بپردازم. اولی در باب فالوده: اگرچه وجه علمی استدلال استقرایی (از جزء به کل رسیدن) قابل اِتّکا نیست اما با استناد به آن یک بستنی فروشی که در شیراز از آن فالوده بستنی خریدیم، باید ادعا کنم فالوده شیرازیهای رشت به اندازه فالوده شیرازیهای شیراز، خوشمزه هستند. از شیرازیهای معترض به این ادعا دعوت میکنم در یک استان بیطرف با شعبات بستنیفروشی حسین رشتی به رقابت بپردازند.
در باب مسقطی باید عرض کنم که بین سنت و مدرنیته قرار میگیرد. یعنی مثل مردی که تیپش امروزی اما وفا و جوانمردیاش شبیه مردان قدیمی است، توانسته با ظاهری شیک و خوشایند همان مزه شیرین حلواهای قدیمی را داشته باشد. شیرازیها به نان فسایی بسیار بیمهرند. از این جهت که برجسته نبودن نام این شیرینی خوشمزه با آن طعم زنجبیل داخلش من را مشکوک کرد که شاید عمداً آن را به کسی معرفی نمیکنند که خودشان تنهایی همهاش را بخورند. دست ما در این سفر به کلم پلو، هویج پلو و قنبرپلو که از غذاهای معروف شیراز هستند، نرسید. دو مورد اول به دلیل عدم علاقه من به کلم و هویج بود و مورد سوم بخاطر عدم علاقه پدرم به قنبر! هر چقدر هم به پدرم گفتم که این یکی برخلاف کلم و هویج در آن دوتای دیگر، قنبر داخلش نیست و اصلاً اسم اصلیاش غمبرپلو است، قبول نکرد. حتی وقتی از میرزا قاسمی خودمان برایش مثال زدم اوضاع بدتر شد و تصمیم گرفت شاید دیگر میرزاقاسمی هم نخورد. وَ اما سالاد شیرازی! اجازه بدهید از سالاد شیرازی چیزی ننویسم چرا که کلمات از توصیف طعم این سالادِ بهشتی عاجزند و بیشک قلم الکن من در وصفِ این تجربه بینظیر ناکام خواهد ماند.
بازار و مسجد وکیل
در خصوص بازار وکیل میتوانم از مادرم برای نوشتن یک سفرنامه جداگانه دعوت کنم. چرا که او در پایان روز دوم سفر به شیراز از کیفیت و قیمت اجناس موجود در این بازار و نشانی تک به تک حجرههای آجری آن به اندازه کریمخان زند که دستور ساخت آن را داده بود، اطلاعات داشت.
وکیل الرعایا اما مسجدی هم در مجاورت این بازار ساخته که نمای فیروزهای آن حتی دل هر غیرمتدینی را به شرط اندکی ذوق زندگی و حس زیباییشناسی به دست میآورد. طاق نماهای اطراف مسجد با کاشیهای رنگی پوشانده شده و معماران دوره زندیه با نوشتن آیات قرآن روی آنها به انسان که همواره در معرض امتحان الهی است، تقلب رساندهاند. شبستان جنوبی مسجد پر از ستونهای هماهنگ با طرح زیبای مارپیج است که انگار خدا این یکی خانهاش روی زمین را خیلی دوست داشته و خواسته که سقف آن را حسابی محکم بسازند.
شاهچراغ
زیبایی شاهچراغ از همین اسمش شروع میشود و با رسمش که برادر امام هشتم ما شیعیان است، ادامه مییابد. به گمانم حدود ساعت هفت به آنجا رفتیم. از حال و هوای معنوی تا کاشیکاری زیبای حرم زیاد میتوان گفت. حتی ماجرایی که از ساخت جایگاه بر روی محلِ به خاک سپرده شدنِ فرزندِ ارشدِ حضرت موسی بن جعفر (ع) نقل شده، بسیار جالب است. این که امیر عضدالدوله به واسطه نوری که از بالای تپه در این محل دیده، شخصی را مأمور بررسی ماجرای این تکه زمین کرده بود. اما در شاهچراغ هم یکی از آن آدمهای ماجرادار دیدم؛ ولی یکی که ماجرایش سنگینیها را از روی قلب آدم برمیدارد.
زیارت کرده بودم و از حرم خارج میشدم که سه جوان کت شلواری مجهز به کراوات را در حال گفتگو با خادمین حرم دیدم. جلوتر عروس خانمی سرش را از پشت یکی از محلهای ورودی به داخل انداخته بود و نتیجه این بحث را دنبال میکرد. ظاهراً عروس دامادی برای تبرک عقدشان به زیارت آمده بودند و مسئول ورودی بخاطر آرایش عروس خانم درباره اجازه ورود دودل بود. در گوشه آن صحن فرعی و از پشت حوض بزرگ به تماشای صحبت آنها نشستم. یکی از خادمین بابت نیت پاک تازه عروس داماد که زیارت امامزاده را برای روز عقد انتخاب کرده بودند، حسابی طرف آنها در آمد. ظرف چند دقیقه یک چادر سفید به دست آنها رسید که عروس خانم با سر کردن چادر و رو گرفتن توانست وارد حرم بشود. خوشحالی از پشت پوشیه سفید هم قابل تشخیص بود.
به محض اینکه یک قدم از گوشه صحن که در زیرِ انتهای سقف بود فاصله گرفتم، جسم نرمی به پشت سر من برخورد کرد. برگشتم و به اطراف نگاه کردم؛ چیزی نبود. همین برخورد مجدد هم تکرار شد. بدون اینکه بفهمم چه اتفاقی افتاده، راه افتادم.. هنوز روی صندلی ماشین ننشسته بودم که مادرم به کثیفی پشت یقه لباسم اشاره کرد. کار کفترهای حرم بود. خلاصه که از نصیحتهای کاربردی که میتوانم برای شما داشته باشم معطل نکردن در مجاورت لبه سقفها در اماکن زیارتی است.
باغها (ارم، دلگشا، شاپوری)
اگر قصد سفر به شیراز را دارید باید بدانید که یک روز برای گشتن همه باغهای زیبا و تاریخی آن کافی نیست. همینطور بهتر است برخلاف ما این پروژه را با باغ ارم شروع کنید. جایی در میان نردههای وسط شهر شیراز یک باغ بزرگ وجود دارد که عمارت اصلی آن با طی کردن طول باغ، پیدا خواهد شد. از بین همه کاشیکاریها و منبتکاریها و نقاشی و گچکشی و حجاریِ آن عمارت زیبا، دوست داشتم که ارتباطی بین شیروانی بودن پشتِ بام ساختمان با یک طراح شمالی تصور کنم که کسی از او چیزی نمیداند. موزهای از سنگهای قیمتی نیز در این بنا احداث شده که متاسفانه خیلی خوب از آنها نگهداری میشود و حتّی یکی از آنها را هم نمیتوانید به عنوان یادگاری بردارید.
مسجد نصیرالملک و نارنجستان قوام
قرارمان ساعت هفت، کنار دلشوره زدن، کنار خیابان لطفعلی خان زند و ترسِ یک وقت باز نبودنِ مسجد نصیر بود که اتفاق هم افتاد. البته همه شما مسجد نصیرالملک را از داخل دیدهاید. همان لوکیشنِ پشتِ پنجرههای رنگارنگی که هر دختری قشنگترین عکس اینستاگرامش را در آن میگیرد. متاسفانه ما به این موضوع دقت نکرده بودیم که برای بهره بردن از ظرفیت شیشههای رنگی به نور روز نیاز است و امیدوارم شما در شیراز این اشتباه را تکرار نکنید. اما نارنجستان قوام هم در همان خیابان قرار داشت. باید اینطور بگویم که اگر شهری فقط همین یک بنای تاریخی را داشته باشد، باز هم ارزش سفر دارد. محوطهای دلربا و متقارن از درختان نارنج و نخل روبهروی هم که به ساختمان اصلی نورانی و آیینهکاری شده منتهی شده است. امکان عکاسی و گشتن در محوطه با لباسهای سنتی که به نظر قاجاری میآمدند، فراهم بود. عطر دلانگیز نارنجستان نیز به لذت بازدید از آن میافزود.
تخت جمشید و نقش رستم
هر چقدر به نیاز به نور خورشید برای بازدید از مسجد نصیرالملک توجه نکردیم، در عوض به عدم نیاز به آن برای خیلی گرم نبودن هوا در بازدید از تخت جمشید توجه کردیم. برای ساعتِ ششِ صبح، زنگ بیدارباش گذاشتیم تا بعد از یک صبحانه سبک به سمت تخت جمشید برویم. در فاصله حدود پنجاه کیلومتری از شهر شیراز و جایی در مرودشت استان فارس به یکی از باشکوهترین بناهای ساخته شده در این سرزمین رسیدیم که به گفته راهنمای مستقر در مجموعه، طولی برابر اما عرضی پنج برابر بزرگتر از آکروپولیس یونان دارد. این مجموعه بزرگ که روی صخرهای بنا شده است معروفتر از آن است که نیاز به توضیحات معمول داشته باشد اما تماشای آن ورای همه چیزهایی بود که تا حالا درباره آن شنیده بودیم. دستهبندی افکاری که در زمان بازدید از این مجموعه به ذهنم میرسید، کار سختی است. از شکوه و تمدن سرزمینم تا محاسبات مهندسی که درباره ساخت آن با امکانات الان هم بینتیجه میماند. اینکه چه کسانی اینجا کار کردهاند، چه کسانی حکومت کردهاند و چه کسانی به آن حمله کردند و همه اینها حالا کجا هستند!
نقوش برجسته در همه جای دیوارهها به چشم میآمد و بیشتر از همه درباره اهمیت وجود این همه نقش و نگار سوال ایجاد میکرد. از سمت چپ پلههای ورودی که به بالا بروید اول از همه «دروازه ملل» است که شما را شگفت زده میکند. همانطور که ما را شگفتزده کرد. این فکر که چنین بنای عظیمی در حدود ۲۵ قرن پیش چطور ساخته شده با مشاهده قطر و طول هر ستون دوباره تازه میشود. کاخها، کتیبهها، خزانه و هر چه که در این بنا وجود دارد، اعجاب آور است.
در تابلوهای راهنما نوشته شده که این مجموعه در زمان حمله به آن هنوز در حال ساخت بوده است و باستان شناسان از روی شواهد و نوشتهها متوجه شدند که به جای بردهداری، نظام پرداخت امروزی برای کارگران آن وجود داشته است. البته احتمالاً این نظام پرداخت کمی هم خوش قولتر از نظام پرداخت امروزی بوده که هیچ کوتاهی در ساخت دقیق تمام جزئیات بنا چه از لحاظ استحکام و چه از نظر زیبایی صورت نگرفته است.
بعد از بازدید از ساختمان موزه تخت جمشید، سفر کوتاهی به مجموعه نقش رستم و بازدید از ارگ کریم خان زند و آرامگاه خواجوی کرمانی هم برنامه آخرین روز حضور ما در شیراز را شامل شدند. اما حُسنِ ختام آخرین روزِ حضور در شیراز برای من مربوط به زمان پایین آمدن از پلّههای تخت جمشید بود. بین چندخانم احتمالاً روسی و چند مردِ احتمالاً پاکستانی بود که یک خانواده چهارنفره ایرانی در حوالی ظهر به مجموعه رسیدند. از پلهها پایین میآمدم که پدر خانواده خود را به جلوی آنها رساند و با صدا زدن دختر و پسر حدوداً ده یازده سالهاش گفت: «بیاید بابا این پلهها رو ببینید یه چیزی بهتون یاد بدم.» من فکر کردم که ایشان باید یکی از کارمندان مجموعه باشد که خانوادهاش را به اینجا آورده و به توضیحات تاریخی آن مسلط است. اما با رسیدن بچهها بود که این پدر دوست داشتنی شروع به خواندن توضیحات نوشته شده از روی لوح شیشهای راهنما کرد. جالب این که بچهها اشتباهات پدر در خواندن متن را هم تصحیح میکردند و با این حال با اشتیاق به توضیحاتی که خودشان جلوتر میخواندند، گوش میدادند.
صبح زود روز بعد به قصد برگشت بیدار شدیم. از شهر زیبای شیراز و مردم آرام و مهربانش خداحافظی کردیم و چون توصیه شده متن زیاد طولانی نشود، با سرعت از همان جاده پُر از تریلی به سمت رشت حرکت کردیم!