00محمود به فرنگ میرود
سفرنامه ای که میخوانید برای سفر آبان ماه 96 من به همراه همسرم نسترنه(بهترین همسفرم) واولین وآخرین سفر خارجی من تا به امروزه.ممنونم که وقت گرانبها تون رو گداشتید و دارید این سفرنامه ی پر از ایراد من رو میخونید ؛امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.
ناصر شریکم شهریور ماه رفته بود استانبول و برام از استانبول کلی تعریف کرده بود و منم از همون شهریور دنبال یه وقت میگشتم که بتونم برم سفراستانبول تا خارج نرفته نباشم.اواخر مهر ماه به نسترن گفتم:
نسترن میخوام امسال برای تولدت ببرمت ترکیه
باشه ولی این کادو حساب نمیشه ها-
?چرا-
اخه خودتم داری میای و استفاده میکنی-
باشه بابا حالا اونم یکاریش میکنم،اگه پایه ای آبان بریم
باشه بریم-
نسترن یه تز داشت که میگفت اول باید ایرانو بگردیم بعد بریم خارج،به همین خاطر با وجود اینکه تقریبا تمام استانهای ایران رو گشتیم، فقط یک سفره خارجی توو کارناممون هست ,و همیشه من بهش غر میزنم که با خرجی که توو سفرهای داخلی داشتیم میتونستیم بریم و کشورهای دور و اطرافمون روخوب بگردیم.
حالا با اوکی دادن نسترن منم شروع کردم به تحقیق و جمع کردن اطلاعات راجع به استانبول ، توو سایت لست سکند و چند تا سایت دیگه دنبال مناسبترین تور استانبول از نظر زمانی و قیمت گشتم، بالاخره تور ۶شب و هفت روز استانبول در هتل ۴ستاره والی کناک رو انتخاب کردم، هتل به نظر خوب بود و توو بوکینگ اون موقع امتیاز ۹داشت و عکسهای قشنگی از هتل، اتاقها واستخر توو سایت ها دیدم و از لحاظ مکانی هم هتل تو محله ی خوب شیشلی قرار داشت. با آژانس تماس گرفتم و تور رو خریدم به قیمت هر نفر 1.400.000تومان. بلیط هواپیما و ووچر هتل رو برام فرستادن و منم برای اطمینان رفتم پرینتشون رو گرفتم. پرواز رفتمون زاگرس بود ساعت ۱۰شب روز پنجشنبه چهارم آبان و برگشت ۱۱شب روز سه شنبه۱۱ام آبان. توو چند روزی که فرصت داشتم رفتم و از صرافی ۱۰۰۰دلار به قیمت هر دلار۴۳۰۰تومان و ۵۰۰لیر هم به قیمت هر لیر۱۱۸۰تومان گرفتم. نقشه افلاین استانبول رو دانلود کردم وجاهای دیدنی استانبول رو توو نقشه علامت گذاری کردم. و یه دیکشنری ترکی استانبولی هم نصب کردم البته چون اصالتا ترک هستیم و چندتا هم سریال ترکیه ای دیده بودم زیاد مشکل زبانی نداشتم، از ناصر هم استانبول کارتشو که از سفر شهریور ماهش مونده بود به اضافه مقداری پول خرد گرفتم که توو فرودگاه یه وقت اگه پول خرد لازمم شد لنگ نمونم. خلاصه که به دلیل خوندن چند سفرنامه تو سایت لست سکند خیلی نکته ها و کارها رو انجام دادم و تا قبل از روز سفر همه چیزمون رو حاضر کردم.
روز اول: پرواز
پروازمون ساعت ۱۰شب بود اما نمیدونم چرا صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم. چشمم به چمدونمون افتاد که شب قبل جمعش کرده بودیم خب چمدون که جمعه، همه کارها رو هم که انجام دادم، پس چرا انقدر هولم، نسترن رو بیدار کردم و با هم صبحونه رو خوردیم. به نسترن گفتم:
-نسترن راستی بیا وصیتمونم بنویسیم
-ما که انچنان چیزی نداریم چه وصیتی؟
بدون توجه به حرف نسترن رفتم کاغذ و خودکار آوردم و هر آنچه نداشتم رو بخشیدم به اعضای خانواده و چند جمله حرف قشنگ که دوستتون داریم و دلمون براتون تنگ میشه و خیلی خوش گذشت با شما و.....رو نوشتم. نسترن هم برای خودش کاغذ و خودکار آورد و وصیتشو نوشت. بعدشم هر کی وصیت اون یکی رو خوند و کلی خندیدیم. وصیتها رو روی میز تلوزیون گذاشتیم و رفتیم خونه پدر و مادرهامون برای خداحافظی.
ناصر سر وقت ساعت ۸ اومد جلوی در خونه و ما هم چمدونمون رو برداشتیم وخونه رو برای آخرین بار چک کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم. راه افتادیم سمت فرودگاه. ما با خودمون یه چمدون برداشتیم و قرار گذاشتیم تو استانبول یک چمدون دیگه بخریم، و الکی با خودمون وسایل و ساک اضافی حمل نکنیم.به فرودگاه رسیدیم؛ فرودگاه بسیار شلوغ بود. مخصوصا قسمت استانبولش .نسترن رفت تو صف ایستاد و منم رفتم عوارض خروج رو واریز کردم و اومدم (75000تومان).کارها خیلی زود پیش رفت و ما هم رفتیم چمدونها رو تحویل بدیم. یه نفر رو دیدیم که چسب شیشه ای ۵سانتی دستشه و داره چمدون خودش رو چسب میزنه. چمدان چند نفر دیگه رو هم چسب زد. ازش پرسیدم چرا داری چسب میزنی دور چمدون؟ که اونم گفت چمدونها رو پرت میکنن یهو درش باز میشه واینکه یه بار چمدون رفیقش رو باز کردن و وسایل داخلش رو پیچونده بودن. پس منم چسب رو گرفتم و چمدونم رو چسب پیچ کردم.
هواپیما بدون تاخیر و راس ساعت قرار بود پرواز کنه، ما هم حرکت کردیم سمت هواپیما که سواربشیم. قبل سوار شدن پای پله هواپیما یه عکس سلفی گرفتم و از پله ها رفتیم بالا. من همیشه موقع پرواز استرس میگیرم، با اینکه میدونم هواپیماهای پرواز خارجی بهتر از هواپیماهای خطوط داخلیه بازم اون استرس همیشگیم میاد سراغم. وارد هواپیما میشیم نصف صندلی ها خالیه و چند نفرهم توو راهرو دارن ساک های دستیشون رو میزارن بالا سر صندلیشون، صندلی خودمون رو پیدا میکنیم و میشینیم. طبق معمول نسترن کنار پنجره!!!! منم کنارش. بغل دست منم اونور راهرو دو تا خانم نشستن، صندلیها کم کم پر شد و هواپیما حرکت کرد بره روی باند. نسترن از پنجره بیرون رو نگاه میکنه و منم حواسم به بلند شدن هواپیماست. مهماندارها شروع به توضیحات معمول میکنن، کم کم هواپیما سرعت میگیره. خانمهای کنارمون هم مسخره بازی در میارن و میخندن.بعد چند تا تکون بالاخره هواپیما بلند شد،آخیش. پذیرایی داخل هواپیما انجام شد وکم کم چراغها رو خاموش کردن. ما هم از فرط خستگی خوابمون برد.دبعد از مدتی چراغهای هواپیما روشن شد،بیدار شدم وبه بیرون نگاه کردم. هوا تاریکه اما رو زمین یک عالمه چراغ روشنه، به نسترن گفتم اهههههههه خارج،و با هم خندیدیم، به دور و برم نگاه کردم ومتوجه تغییر و تحول توو هواپیما شدم،انگار هواپیما بین راه مسافر زده بود. تو برانداز تیپ و قیافه بقیه مسافرها بودم که هواپیما وارد فرودگاه اتا ترک شد و رو زمین نشست و عملا ما وارد خارج شدیم.
وارد فردگاه شدیم،به محض ورود چند خانم رو دیدم که در گوشه ای داشتن تند و تند لباس عوض میکردن حدودا ۲شب!!!! زیر لب غرغر کنان گفتم اینا هم دیگه شورشو درآوردن ،کی این موقع شب شما رو میبینه اخه ؟وبه راهمون ادامه دادیم،به پیاده راه برقی فرودگاه رسیدیم. من و یه تعداد از مسافرها رفتیم روی پیاده راه برقی و یه مقدار از مسیر رو با اونا رفتیم. به نسترن میگم ایکاش توو خیابونهای تهرانم از اینا بزنن !!!!(عکس شماره5)
به قسمت مهر خوردن پاسپورت رسیدیم اول نسترن رفت و بعدشم من ، خیلی راحت و بدون مشکل مهر ورود به ترکیه رو زدن رو پاسپورتم ، دنبال جمعیت به طرف محل تحویل گرفتن چمدانها راه افتادیم. چمدانمون رو بر داشتیم و به سمت سالن بیرون حرکت کردیم ،چندین نفر آقا که هر کدوم یه تابلو تو دستشونه و منتظر مسافرهاشون هستند رو دیدیم. اسم آژانس رو روی یکی از تابلو ها خوندم و رفتم جلو و خودمو معرفی کردم ،جلو اسمم یه تیک زد و بهم گفت برو رو صندلی بشین تا بقیه هم بیان.با نسترن همین کار رو کردیم و حدودا۴۰دقیقه معطل شدیم. بعد از اینکه همه جمع شدن لیدرمون اومد و همگی راه افتادیم به سمت بیرون فرودگاه. جلوی در یه مینی بوس منتظرمون بود. هر مسافر برای یک هتل بود و لیدر باید دونه دونه هتلها رو بگرده و مسافرها رو به هتل خودشون برسونه و بدبخت اون نفر آخر،در بین راه تور لیدر با یه بلند گو شروع کرد به معرفی خودش و شهر استانبول و دیدنیهاش.
استانبول شهری که رو هفت تپه بنا شده وبزرگترین و پرجمعیتترین شهر در کشور ترکیه و مرکز فرهنگی و اقتصادی این کشوره واین شهر در کنار تنگه بسفر و دریای مرمره قرار دارد. تنگه بسفر دو قارهٔ آسیا و اروپا را از یکدیگر جدا میکنه و استانبول تنها شهر بزرگ جهان است که در دو قارi جهان گسترده شده و....بعد اون نوبت رسید به معرفی تورها که اولیش تور داخل شهری رایگان همراه نهار بود و چون خونده بودم خیلی بیخوده و الکی وقتمون رو میگیره اصلا استفاده نکردیم و بعد هم تور ۶۰دلاری کشتی رو معرفی کرد. منم بهش گفتم اگه برم محل و بگم ۶۰دلار دادم رفتم کنسرت فلان همه بهم میخندن، کاشکی یه خواننده بهتری بود!!! خلاصه که همینجوری داشتیم صحبت میکردیم که مینی بوس ایستاد و لیدر گفت مسافرهای والی کناک بیان،ما هم خوشحال خوشحال سریع رفتیم پایین. مینی بوس سر کوچه ایستاده بود و ۵۰ما قدم رفتیم داخل کوچه تا به هتل رسیدیم.اههههه اینه؟! با دیدن شیشه های میرال هتل فهمیدم که همچین هتل جالبی نیست وبا عکسهاش خیلی تفاوت داره.
وارد شدیم و رزرویشن سریع اومد به استقبالمون و با روی خوش سلام داد و خوشامد گفت. لیدرمون هم شماره موبایلشو بهمون داد تا اگه کاری داشتیم بهش زنگ بزنیم و رفت. رزرویشن که بعدا فهمیدم اسمش هاکانه سریع کارهای پذیرش رو انجام داد و چمدان رو هم برداشت و به سمت اتاقمون را افتادیم. به سر پله ها که رسیدیم ازش پرسیدم استخر کجاست؟
اونم سری تکون داد و گفت خرابه???? ازش پرسیدم محل رستوران کجاست؟ با دست به پله هایی که به سمت پایین میرفت اشاره کرد و گفت اونجاست و ادامه داد که توو هتل چایی و آب معدنی مجانیه و راه افتاد.توو نیم طبقه اول جلوی در یه اتاق ایستاد و در رو باز کرد وچمدان رو داخل اتاق گذاشت و سریع خداحافظی کرد و رفت. وارد اتاق شدیم اصلا شبیه عکسهاش نبود. اتاق کوچیک و نم دار بود و کاملا متفاوت با عکسهای داخل اینترنت، اما این موقع شب وقت بحث کردن نبود. سریع لباس عوض کردیم به نسترن گفتم فردا اول وقت میرم سراغش، چمدان رو خیلی باز نکن. به ساعت نگاه میکنم ۳:۳۰صبحه .رو تخت دراز کشیدم و دیگه متوجه هیچی نشدم.
روز دوم میدان تکسیم و اکواریوم فلوریا
ساعت ۸از خواب بیدار شدم و نسترن رو هم بیدار کردم. سریع حاضر شدیم و رفتیم برای صبحانه. رستوران مثل عکسش بود(عکس9) اما کثیف تر.
صبحانه به نسبت بد نبود چند مدل نون ،تخم مرغ،عسل ،سوسیس و کالباس و پنیر و....شربت پرتقال و چایی و ....یه خانم میانسال هم مشغول رسیدگی به مسافرها بود، وقتی باهاش صحبت کردیم متوجه شدیم که افغانستانیه و با پسرش توو هتل کار میکنن. صبحانه رو خوردیم و به نسترن گفتم تا تو میری حاضر بشی منم میرم با رزرویشن در مورد تعویض اتاق صحبت میکنم. نسترن رفت توو اتاق و منم رفتم پیش هاکان و گفتم اتاق بسیار بده و ما این اتاق رو نمیخوایم. اونم با خوش رویی گفت مشکلی نیست، فقط چمدونمون رو ببندیم و داخل اتاق بزاریم و بریم به گردشمون برسیم. خودشون اتاق رو عوض میکنن.تشکر کردمو رفتم به اتاقمون و حاضر شدم برای بیرون رفتن. ساعت۹:۳۰از هتل زدیم بیرون. مغازه های اطراف هتل باز کرده بودن و ما تازه متوجه وجود اینهمه مغازه در محله شیشلی شدیم.به نقشه نگاه کردم و مقصد اول اکثر مسافرهای استانبول رو پیدا کردم، بله میدان تکسیم،حدودا ۱۵دقیقه پیاده روی داریم،راه افتادیم و منم شروع کردم به حرف زدن.
-وای نسترن چقدر خارج خوبه ، عجب هوایی داره خارج ، چقدر راحت میشه نفس کشید، تا حالا انقدر خارجی یه جا ندیدم، تا حالا خارج رو انقدر از نزدیک ندیده بودم، وای چه کیفی میده.
اینا رو پشت سر هم به نسترن میگم و میخندیم.توو راه سگها و گربه ها رو دیدیم که با خیال راحت اینور و اونور میرن یا یه جا برای خودشون دراز کشیدن،منم جو گیر شده دارم آهنگ میخونم.به نزدیکیهای میدان تکسیم رسیدیم.
یه بازار از صنایع دستی ترکیه رو میبینیم و از وسطش رد شدیم، یه سن هم درست کردن که جلوش صندلی پلاستیکی چیدن و صد البته که چون صبح بود برنامه ای هم نداشتن . به میدان رسیدیم بعد المان وسط میدان، یه ماشین پلیس مجهز و کبوترهای زیادی که کنار المان میدان رو زمین نشستن و دارن دون میخورن چیزهاییه که نظرمون رو جلب میکنه.کبوترهایی که با رد شدن آدمها از بینشون یک متری بلند میشن و دوباره به زمین میشینن و مشغول خوردن دونه ها میشن. همون اول یه نفر با مقداری گندم میاد جلو و به ما گندم میده و منم بدونه اینکه قیمت رو بپرسم دو لیر بهش پول دادم. نسترن هم سریع گندمها رو برای کبوترها ریخت و اونها هم همینجوری گندمها رو تند تند میخورن ومیخورن. مثل بقیه افرادی که اونجا بودن مشغول عکس گرفتن با المان وسط میدان شدیم (عکس 10-11) بعد چند تا عکس شلوغی یه خیابون توجه همون رو جلب کرد
-محمود خیابون استقلال، بریم یه چرخی بزنیم؟
-بریم.
وارد خیابان استقلال شدیم ،خیابون کنده شده و در حال تعمیره،انگار داشتن کلا سنگ فرشش میکردن.یه سمت خیابون مغازه دارها چوبهایی گذاشته بودن روی محل کنده شده که مشتری ها بتونن برن داخل مغازه. چند نفر هم با چرخ بلوط میفروختن و چند تایی هم بلال و سیمیت(عکس12-13).
(عکس از اینترنت)
موردی که بنظرم جالبه تعداد زیاد عربهاییه که با سر بانداژ شده دارن توو بازار میگردن که معلومه برای کاشت مو به استانبول اومدن. خیابانه استقلال جای جالبیه اما ما امروز میخواستیم بریم اکواریوم فلوریا و از اونجا که خونده بودم محل فروش بلیط کنار میدان تکسیمه برگشتیم به سمت میدان ،کنار میدان در ساختمانی که چند تا پله میخورد بلیط اکواریوم را به قیمت ۶۰لیر میفروشن و مینی بوسها هم از همونجا مسافرها روسوار میکنن و تا آکواریوم میبرن و برمیگردوندن..
دو تا بلیط خریدم و به سمت مینی بوسها حرکت کردیم،یک ربعی منتظر شدیم تا مینی بوس پر بشه،کلا همه توو مینی بوس فارسی حرف میزنن،انگار اومده بودیم یکی از استانهای ترک زبان خودمون و هر جایی میرفتیم احساس غریبی نمیکردیم. مینی بوس پر شد و حرکت کرد و از کوچه و خیابونها شهر رد میشد و منم مثل دوران کودکی که تازه خوندن رو یاد گرفته بودم هر تابلویی رو میدیدم سعی میکردم سریع بخونم. به نسترن میگم مردم اینجا چقدر عاشق کشورشونن از هر خونه و مغازه و پلی یه عالمه پرچم ترکیه آویزونه(بعدا متوجه شدم دلیل اینکه اینهمه پرچم زدن بخاطر جشن جمهوریت ترکیه است که۲۹اکتبر ۷ آبانه). بعد از ۴۰-۴۵دقیقه به اکواریوم رسیدیم و از مینی بوس پیاده شدیم. در ورودی اکواریوم ازمون عکس گرفتن که اگه آخر بازدید دلمون خواست با پرداخت مبلغی اون عکس رو به یادگار بهمون تحویل بدن. وارد اکواریوم شدیم.
فضای اکواریوم تاریکه و بسیار زیبا. مسیری رو که مشخص شده برای بازدید رو دنبال کردیم. انواع و اقسام ماهیها و موجودات دریایی از نقاط مختلف دنیا توو این اکواریوم هست،از سفره ماهی تا ماهیهای کوچولو رنگی، کوسه، لاک پشت و غیره.
به یه قسمتی رسیدیم که شیشه اکواریوم بسیار بزرگه و پر از ماهیهای رنگیه. روی سکوهایی که تعبیه شده نشستیم و چند دقیقه ای به اینهمه زیبایی و رنگ و ظرافت نگاه کردیم.
اصلا نمیشه دل کند. بازم داخل مسیر بازدید حرکت کردیم تونل اکواریوم با ماهیهای بزرگ و کوسه ماهی چقدر زیبا ست. قسمت قطب با پنگوئن های بازیگوشش که خیلی بامزه هم راه میرن عالیه. بچه هایی هم که برای بازدید اکواریوم اومده بودن اینور و اونور میدون و با کلی ذوق و شوق ماهیها رو بهم نشون میدن. ما که کلی ذوق کردیم چه برسه به اونها.بعد از این قسمتها به منطقه آمازون رسیدیم که چند نمونه حیوان کوچک و گیاهان منطقه آمازون رو آورده بودن و محیط آمازون رو بازسازی کردن. چند نمونه قورباغه کوچیک رنگی و سمی و تعدادی مار هم در این قسمت برای بازدید گذاشته اند. اینجا رو هم خوب گشتیم و از اکواریوم رفتیم بیرون. ساعت رو نگاه کردم ساعت۳شده. اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم،کمی در پاساژ اکوا فلوریا گشت زدیم.
و به قسمت رستورانها که در محیط باز کنار دریا قرارداشت رفتیم، زیر یکی از سایه بونها نشستیم و سفارش غذا دادیم،غذا رو که خوردیم ساعت ۴شده بود.
به سمت مینی بوسها حرکت کردیم و به مینی بوسها که رسیدیم دیدیم درشون بستس و راننده هم در رو باز نمیکنه. چند نفراون کنار زیر سایه نشستن،رفتم پیششون و ازشون قضیه رو پرسیدم که گفتن راس ساعت ۵مینی بوسها مسافر سوار میکنن و قبل اون مثل اینکه اجازه ندارن حرکت کنن و برگردن. ما هم با شنیدن این توضیحات برگشتیم داخل پاساژ و روی صندلی ماساژ نشستیم و چند بار سکه انداختیمو ماساژ داده شدیم. البته صندلی من خراب بود و درست ماساژ نمیداد پس با نسترن نوبتی از یکیش استفاده کردیم و بعد هم گشت کوچکی تو پاساژ زدیم و رفتیم سمت مینی بوسها. در مینی بوسها بازشده بود. سوار شدیم و برگشتیم میدان تکسیم. حوالی ساعت ۶بود و هوا داشت تاریک میشد،برای شب تصمیم داشتیم بریم مرکز خرید جواهیر و چون روز اول بود و ذوق و شوق داشتیم قرار شد کل مسیر رو پیاده بریم. راه افتادیم و در راه مغازه و کافه های مسیر رو نگاه میکردیم،چشم منم دنبال قیمتهای تابلوهای دویزها بود(همون صرافی خودمون)که بعدا که خواستم دلارهامو چنج کنم به دویزی برم که با بهترین نرخ دلار رو چنج میکنه.
وقتی توو مسیر بودیم متوجه شدیم که توو استانبول از کوچیک و بزرگ و زن و مرد خیلیها سیگار میکشن و اینکه شهر پر از کافه هاییه که صندلی هاشونو بیرون چیدن و مردم هم غروب به غروب برای خوردن چای یا قهوه همراه کیک به این کافه ها میرن و یه جوری صحبت میکنن و راحت نشستن که انگار هیچ دغدغه ای ندارن.اگر توو کوچه و پس کوچه های استانبول هم بری یه مغازه کوچولو هست که دو تا صندلی گذاشته جلوی درو چایی سرو میکنه و راستش بهشون حسودیم شد.خلاصه بعد ۴۵ دقیقه پیاده روی به مرکز خرید جواهیر رسیدیم.
توو ورودی پاساژ مثل تمام مراکز خرید از داخل دستگاه فلز یاب رد شدیم. جای شیک و بزرگی بود،ما امشب قصد خرید نداشتیم و فقط برای قیمت گرفتن و کسب اطلاعات اومده بودیم.
- محمود بیا بریم از پایین شروع کنیم
- باشه بریم
بعد اینهمه گشتن و پیاده روی و اینکه دیشب زیاد نخوابیده بودیم برام جالب بود که نسترن همچنان سر حال و قبراقه و تازه با دیدن پاساژ سرحالترم شده. رفتیم طبقه پایین،چه ابزار فروشی بزرگیه اینو من گفتم و نسترن هم در جواب گفت اونو ولش کن بیا بریم مادام کوکو دو تا حوله بخریم که لازم داریم.
حوله لازم داریم!؟اینکه اصلا جزء خریدمون نبود
الان که دیدم یادم افتاد
بله و اینگونه بود که به فروشگاه مادام کوکو و انگلیش هوم سری زدیم و دو تا حوله از مادام کوکوخریدیم و شروع کردیم به گشتن.
تمام طبقات رو دونه دونه گشتیم، خوبیه ترکیه اینه که قیمتها روی اجناس خورده و احتیاجی به پرسیدن از فروشنده نیست.به فروشگاههای ال سی واکیکی و کوتون و دفکتو و غیره سر زدیم که پر بود از ایرانیهای درحال خرید. روی دست هر نفر کوپه ای لباس بود که به سمت اتاقهای پرو میرفت،نسترن هم یه لباس برداشت و رفتیم سمت اتاق پرو،صحنه جالبی نبود،دو نفر داشتن کلی لباس پسند نشده رو تند تند جمع و جور میکردن، پایین در اتاقهای پرو باز بود و از زیر در کف اتاقهای پرو معلوم میشد. داخل یکی از اتاقها کلی لباس روی زمین ریخته شده بود ونفر داخل اتاق تند تند لباسها رو از رو زمین برمیداشت و تنش میکرد و بعد یکی دیگه و یکی دیگه،به نسترن میگم انگار مجانیه یا اگه همه رو یکجا برنداره تموم میشه.خلاصه که لباس نسترن هم پسند نشد و اون لباس هم به تعداد لباسهای پسند نشده اضافه شد.
از فروشگاه بیرون اومدیم ورفتیم به طبقه فود کورت و از اونجایی که تعریف پیده رو شنیده بودیم دنبال غذای دیگه ای نگشتیم و یکسره رفتیم و دو تا پیده سفارش دادیم.
از انتخاب غذا راضی بودیم و خیلی چسبید،بعد خوردن غذا راه افتادیم سمت هتل،هتل ما ۱۵دقیقه پیاده با جواهیر فاصله داشت و به همین دلیل هم احتیاجی به استفاده از مترو نبود،به نزدیکیهای هتل که رسیدیم متوجه شدیم که قسمت بازار شیشلی تعطیل شده و کوچه های منتهی به هتل تاریکه ولی دیگه حال نداشتیم بریم دور بزنیم و از خیابونهای اصلی بیایم. با کمی استرس راهمون رو ادامه دادیم و بخاطر کاهش استرس دوباره شروع کردم به خوندن آهنگتا به هتل رسیدیم.
روی صندلی لابی نشستم و سفارش دو تا چایی رو دادم. پسر افغان مسئول پذیرایی که اسمش یوسف بود(اسمشو وقتی متوجه شدم که رسپشن صداش کرد)با خنده و خوش رویی چایی رو آورد و به فارسی گفت بفرمایید،یوسف افغان بود و فارسی ما رو خوب صحبت میکرد و این برای خیلی از ایرانیهای هتل خوب بود. در حین خوردن چایی متوجه شدم کس دیگه ای جای هاکان نشسته. سریع چایی رو خوردم و از اونجایی که من و نسترن همیشه چایی لیوانی میخوریم یکی دیگه هم سفارش دادیم.من رفتم پیش رسپشن جدید،سلام کردم و قضیه تعویض اتاق رو گفتم، اونم سریع گفت در جریانه و اتاقمون رو عوض کردن. خیالم راحت شد و برگشتم روی مبل نشستم. یوسف چایی دومم آورده بود ونسترن درحال خوردن چایی بود، منم نشستم و بهش گفتم همه چی اوکیه و خیالش راحت باشه. چایی دومم خوردیم و همراه رسپشن رفتیم به سمت اتاق جدیدمون. وارد اسانسور شدیم و رفتیم طبقه سوم. در اتاق رو باز کرد،چمدونمون رو دیدم که کنار اتاق گذاشته بودنش و وارد اتاق شدیم و رسپشن رفت. اتاق جدید بزرگتر و شبیه عکسهای توی سایتها بود،اما فقط ظاهرش. نه انقدر تمیز و نه انقدر شیک،سر و صدای اتاقهای کناری هم خیلی واضح شنیده میشد. ویووی اتاق هم رو به پشت بوم همسایه بود. کلا چون هتل توو کوچه بود و منطقه مسکونی- تجاری فکر نکنم که هیچ اتاقی ویووی جالبتری داشته باشه. دستشویی به نسبت تمیز و وای فای هم توو اتاقها موجود بود.کلا در حد هتل ۴ستاره نبود. چمدون رو باز کردم و لباسها رو عوض کردیم و رو تخت دراز کشیدیم و دیگر هیچ.
روز سوم ایا صوفیه
سر صبحونه داشتم با نسترن برنامه امروزمون رو چک میکردم که تازه متوجه اشتباهم شدم، ما تور 6 شب و 7 روزه خریده بودیم اما عملا ۶روز و ۶شب توو استانبول زمان داشتیم ، چون ما ساعت ۳:۳۰شب به هتل رسیدیم، روز قبل هم جزء تورحساب شده و ما یه روز کامل رو از دست داده بودیم و من اصلا حواسم به این موضوع نبوده، دلیل این اشتباه هم این بود که من هیچوقت تورنخریده بودم و این اولین تجربم بود.صبحانه رو خوردیم و به اتاق برگشتیم،به آژانس زنگ زدم و یه جر و بحث بی نتیجه باهاشون کردم. از این ناراحت بودم که چرا آژانس موقع خرید تور این موضوع رو گوشزد نکرده و فقط به فکر فروش تورش بوده. درسته که این قضیه خیلی برام زور داشت اما از این موضوع درس گرفتم که اگراز این به بعد خواستم برای رفتن به جایی تور بخرم به طول مسیر و زمان رسیدن به مقصد توجه کنم که حدودا ظهر به مقصد برسم و زمان پرواز برگشتمم حتما آخروقت باشه.بعد از درسی که گرفتم تصمیم گرفتم دوباره شاد و سرحال به ادامه روزم برسم و الکی ناراحت نباشم.
مسیر رسیدن به ایاصوفیه رو چک کردم و از اوجایی که میدونستم امروز هم زیاد باید بگردیم سعی کردم پیاده روی کمتری بکنیم، بنابر این به نزدیکترین ایستگاه مترو که عثمان بی بود و 5دقیقه با هتلمون فاصله داشت رفتیم .مترو کلی پله برقی داشت و چیز خوبی که تو استفاده از پله برقی توو استانبول میبینید اینه که که همه سمت راست می ایستند تا کسانی که عجله دارن از سمت چپ راحت رد بشن و اگرم جلوشون باشید با کلمه پاردن"ببخشید" ازتون میخوان که اجازه بدید رد شن. به داخل ایستگاه رفتیم و استانبول کارتمون روبا دستگاه به راحتی شارژ کردیم و با توجه به تابلوهای موجود در مترو خط خودمون رو پیدا کردیم
دو نکته:
1-اینکه یک استانبول کارت رو میتونید چندبار در یک ورودی استفاده کنید ونیازی نیست به تعداد نفرات کارت بخرید.
2- برای تعویض خط هم باید هزینه پرداخت کنید،پس توو انتخاب خط مورد نظرتون دقت کنید.
اول کارت رو میزنم و نسترن رد میشه و بعدشم یکبار دیگه کارت رو میزنم و خودمم رد میشم،مترو خیلی سریع میرسه و سوار خط ام2 شدیم ودر ایستگاه میدان تکسیم که یک ایستگاه با عثمان بی فاصله داشت پیاده شدیم و با فونیکولر رفتیم کاباتاش و از اونجا هم با تراموا خط تی1رفتیم ایستگاه سلطان احمد، از تراموا پیاده شدیم و به سمت مسجد را افتادیم.
(عکس از اینترنت)
مسجد سلطان احمد از بیرون بسیار زیباست" ۶تا مناره به همراه تعدادی گنبد که از بالا هر چی پایینتر میاد گنبدها کوچیکتر میشن"،بازدید از این مسجد هزینه ای نداره،بعد از ورود به حیاط مسجد متوجه شدیم خانمها یه جا جمع شدن و دارن یسری لباس میگیرن و میپوشن،ما هم رفتیم اون سمتی. نسترن هم رفت و لباسها رو گرفت و رفت پوشید،یه روسری آبی و یه دامن زرد که کیفیت پارچه خوبی هم نداشت،خیلی بامزه شده.
-وایسا ازت عکس بگیرم
-باشه بنداز
-میزارم اینستاگراما
هر خانومی بعد پوشیدن این لباسها یه تیکه خنده داری مینداخت و میرفت برای بازدید از مسجد.
وارد مسجد شدیم چقدر بزرگ و با شکوهه،فرش قرمز با گلهای آبی سرتا سر مسجد پهن شده ، کاشیهای آبی و قرمز سقف که نشان میداد. یه طراح داخلی کار بلد اونارو دونه دونه انتخاب کرده و کنار هم چیده. شیشه های رنگی پنجره ها و چراغهایی که در لوسترهای بزرگ دایره ای قرار داشتن، بسیار جلب توجه میکرد، نمیدونم چند دقیقه سرم رو به بالا بود و با دهان باز داشتم مسجد رو نگاه میکردم، که نسترن دستم رو گرفت و منبر مسجد رو بهم نشون داد.
عجب منبری!!بسیار بزرگ بود و در کنار اون محرابی قرار داشت زیبا و بلند، برای تک تک نقاط مسجد برنامه ریزی دقیقی شده بود و همه چیز درجای درستش قرارداشت، تک تک رنگها هم با سلیقه بسیار خوب انتخاب شده بودن، مسجد قشنگ و با ابهتی که همچنان ازش برای برگزاری مراسمات مذهبی و خوندن نماز استفاده میشد،(تا یادم نرفته اینم بگم که به دلیل کاشیکاری های آبی بسیاری که توو مسجد بکار رفته به این مسجد، مسجد آبی هم میگن)بعد از حدودا ۴۰دقیقه از مسجد دل کندیم و اومدیم بیرون،به سمت ایا صوفیه حرکت کردیم، در راه من همچنان به مسجد سلطان احمد فکر میکردمو با خودم میگفتم اگه این مسجد انقدر بزرگه و قشنگ پس ایاصوفیه که معروفتره چجوریه؟
بعد از ۵دقیقه به مسجد ایاصوفیه رسیدیم،صفی طولانی برای گرفتن بلیط وجود داره و ماهم رفتیم و تو صف ایستادیم،بعد حدود نیم ساعت نوبت ما شد و دو تا بلیط گرفتم که قیمت هر بلیط ۴۰لیر بود.
مسجد ایا صوفیه
(عکس از اینترنت)
وارد مسجد شدیم. اولین موردی که دیدم داربستهای زیاد داخل مسجد بود، داشتن مسجد رو مرمت میکردن وبخاطر همین مقداری از فضایی مسجد رو داربست بسته بودن. نکته بعدی ارتفاع گنبد وسط مسجده که خیلی بلنده ومورد دیگه مسجد وجود اسامیی که رو دیوار مسجد نصب شده بود ، اسم امام علی ، امام حسن و امام حسین در کناراسامی ابوبکر، عمر و عثمان ، همچنین وجود تصاویر عیسی مسیح و حضرت مریم و علامتهای مذهبی مسحیان در گوشه گوشه ی مسجدمعلوم بود که کلی تاریخ و داستان پشت این مسجده و بسیاری اتفاقها رو از سر گذرونده. جلوتر میریم و محراب و منبر این مسجد رو که مثل مسجد آبی بزرگ و با شکوه بود رو میبینیم ،بازدید طبقه اول که تموم شد به طبقه بالای مسجد رفتیم،از بالا دید بهتره و یه نمای کلی از مسجد رو میشه دید ، نمیدونم چرا ولی هم زمان که توو ذهنم داشتم بهش فکر میکردم به زبونمم اومد.
-نسترن ببین چقدر توریست میاد
-خب
چرا باید انقدر توریست بیاد اینجا ولی با اینهمه مسجد و مکانهای تاریخی و طبیعت زیبا که ما داریم فقط تعداد کمی پیر و پاتال که حوصله خرج کردنم ندارن بیان ایران، نگاهی بهم کرد و پوزخند تلخی زد و جواب نداد،البته که این سوال رو بخاطر گرفتن جواب نپرسیدم،بلکه بخاطر خالی کردن عصبانیتم بود و نسترنم چون میدونست هر دومون جواب رو میدونیم خنده تلخی زد و جواب نداد
از ایاصوفیه بیرون اومدیم و به سمت کاخ توپکاپی حرکت میکنیم،که به نسترن گفتم:
نسترن تو گشنت نیست؟
نه،من صبحانه خوب خوردم
باشه،پس من برم یه سیمیت بخرم و بخورم
به ورودی کاخ رسیدیم.
اینجا هم شلوغه،سر در ورودی کاخ مثل فیلمهای هالیودی قرون وسطاست و خیلی بحاله. رفتمو تو صف ایستادم،اینجا هم بعد کلی معطل شدن بالاخره بلیطها رو گرفتم بلیط بازدید کاخ ۴۰لیر و حرمسرا ۲۵لیر. چون قبل این سفر چند قسمت از سریال حرمسرای سلطان رو دیده بودیم دیدن این کاخ برامون جذابتر شده بود(برای اینکه مثل ما انقدر توو صف نایستید و خیلی راحت بتونید موزه های استانبول رو ببینید وحتی چند درصد هم تخفیف بگیرید برای افراد بالای 12 سال و هر نفر یک کارت، کارت موزه استانبول رو بخرید. این کارت در مکانهای معروف ترکیه به فروش میرسه ولازم نیست جای خاصی برید).
داخل کاخ شدیم و از قسمتها مختلف کاخ دیدن کردیم، از موزه ها و وسایل موجود در کاخ و وسایل جنگی تا ظروف چینی و ژاپنی و وسایل آشپزخانه همه قسمتها رو گشتیم تا بالاخره به حرمسرای سلطان رسیدیم.
(عکسها از اینترنت)
مثل اینکه فقط ما دنبال رسیدن به این نقطه نبودیم و خیلی از ایرانیهای دیگه منتظر دیدن اینجا بودن. ما هم همچنان نگاه میکردیم و توو آیینه ای که اونجا نصب بود و همه جلوش می ایستادن و عکس میگرفتن عکس گرفتیم،بعد از بازدید از کاخ، نوبت موزه بود که تعریفشو زیاد شنیده بودم. رفتیم موزه کاخ که داخلش از وسایل و تار موی ریش و دندان پیامبر اسلام بود تا لباس ائمه و عصای حضرت موسی و شمشیر حضرت داود، عمر و عثمان وغیره.
موزه ای نبود که بشه سرسری نگاهش کرد و رد شد. مثلا عصای حضرت موسی انقدر باریک و ضعیف بود که نمیشد بهش تکیه کرد و یا به عنوان عصا ازش استفاده کرد،چه برسه که بخواد نیل رو بشکافه!!!! هر چیزی رو که میدیدیم کلی سوال بدون جواب داشتیم. بعضی هاش رو هم که میدیدیم به هم نگاه میکردیم و میخندیدیم. سوالها از سایزهای وسایل گرفته تا نحوه نگهداری این وسایل تا قبل از این موزه. بعد کلی تجسس و تفکر از موزه اومدیم بیرون. با یه نگاه مظلومانه به نسترن گفتم:
-نسترن جان گشنت نیست
-آخ آخ چرا.دارم میمیرم از گشنگی
-پس سریع بیا بریم یه چیزی بخوریم
یکم تند تند راه میریم تا به یه رستوران برسیم. وارد رستوران شدیم، رستوران پر از عکسهای قدیمی استانبول و صاحب رستورانه. منو رو نگاه کردم ولی متوجه نمیشدم کدوم غذا داخلش چی داره شاید از فرط گشنگی بود رفتم و از پشت ویترین یخچال با دست یه غذا رو نشون دادم. نسترن هم همینطور،غذا رو خیلی سریع خوردیم. مخلوطی از گوشت و گندم و... بود و خوشمزه هم بود. از رستوران بیرون اومدیم و رفتیم سمت منوریل و رفتیم کاباتاش و بعد هم تکسیم،از اونجا هم به سمت منطقه شیشلی رفتیم و در کافه ای نشستیم. کافه خلوت بود دوتا چایی و دوتا کاپ کیک و یه شمع سفارش دادم. شمع رو یکی از کیکها گذاشتم، خود نسترن هم حواسش نبود که امروز شیشمه و تولدشه.کافه چی هم شمع رو روشن کرد،تا برگشتم نسترن شمع و که دید یادش افتاد که امروز تولدشه و منم شروع کردم به خوندن تولد تولد تولدت مبارک،کافه چی ها هم که متوجه نمیشدن چی میخونم فقط میخندیدن و دست میزدن. یه جشن کوچولو و بدون هدیه!!!! برق شادی رو تو چشمهای نسترن میدیدم و خودم هم خوشحال بودم. سفر خیلی داشت بهمون خوش می گذشت.بعد خوردن چایی و کیک و تشکر از کافه چی ها اومدیم بیرون از کافه.
ساعت ۷:۳۰شده
-نسترن چه کنیم
-نمیدانم، نریم هتل زوده
-بریم میدان تکسیم و موسیقی خیابونی و خیابون گردی
راه افتادیم سمت تکسیم به بازارچه محلی که رسیدیم دیدیم صدای آهنگ و خواننده میاد، رفتیم دیدیم که قسمتی که برای موسیقی خوندن درست کرده بودن و جلوش صندلی پلاستیکی بود شلوغه و خواننده هم داره میخونه، چی از این بهتر رفتیم نشستیم و تا پاسی از شب دست زدیم و کیف کردیم(عکس رو نشد که قرار بدم)،آخر شب هم پیاده رفتیم هتلمون..
دوباره رو مبل نشستیم و همون دوتا چایی همیشگی.کنار مون یه جوون سبزه نشسته و خیلی خوب ترکی استانبولی حرف میزنه. منم اول متوجه نشدم ایرانیه تا اینکه از یوسف پسر افغان شاغل در هتل چایی خواست،نسترن چون خسته بود رفت توو اتاق که بخوابه و منم شروع کردم باعلی رضا صحبت کردن،(اسمش علی رضا بود). اهل کرج و یکسالی میشد که اومده بود ترکیه. قبل اونم یکسال اوکراین زندگی کرده، ساکن ازمیر بود و بخاطر کارش اومده استانبول. توو کار برنجه و اومده بود با مغازه دارها و چند تا رستوران توو استانبول صحبت کنه. همینجوری داشت حرف میزد. ساعت دو شده بود و من دیوونه خواب. اما علی رضا ول کن نبود، حتی اون غلط کردم خاص رو توو چشمام نمیدید. با هزار بدبختی بهش شب بخیر گفتم و رفتم که بخوابم. وارد اتاق شدم و رو تخت ولو شدم و دیگر هیچ.