قصه برف 6 ماهه‌ی ایران در سرآقاسید زیبا

4.5
از 58 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
در این نقطه از ایران، شش ماه از سال زمستان است! +تصاویر
آموزش سفرنامه‌ نویسی
20 آبان 1398 09:00
66
20.9K

 

نویسنده:لیلا موحدیان

سفرنامه ی روستایی که 6 ماه از سال زیر برف است.

سفری پرچالش به ماسوله ی زاگرس،سرآقاسید زیبا

قرارمان روستای زیبای سرآقاسید بود و مسیر حرکتمان تهران-قم-خمین-محلات-گلپایگان-خوانسار-شهرکرد-کوهرنگ-چلگرد و در نهایت روستای پلکانی و زیبای سر آقا سید.

در این سفر دو زوج همسفر هستیم و یک کودک 2 ساله.

از خمین و محلات و گلپایگان و خوانسار گذشتیم و دیدن کردیم تا به شهرکرد و کوهرنگ برسیم و به دیدن این روستای زیبا برویم که از آن بسیار زیبایی دیده و شنیده بودم و برایم جالب بود روستایی که 6 ماه از سال را زیر برف است و تمام راه های آن به شهرهای اطراف بسته می شود و مردم در 6 ماه گرم سال مشغول جمع آوری آذوقه و انبار کردن برای 6 ماه سرد سال هستند و این منو یاد قصه های زندگی مورچه ها مینداخت که همه برای فصل سرد سال آذوقه جمع میکنن و انبار میکنن.

 

  

روز اول-جمعه 18 ام مرداد 1398-خمین و محلات و گلپایگان

سفر پنج نفره ی ما روز جمعه به تاریخ 18 مرداد 98 ساعت 6 صبح از تهران به سمت خمین شروع شد.

1.JPG

عکس1-صبحانه-بوستان فدک قم،قرارمون سفر کم هزینه و کمپ و چادر بود!

برای مدیریت هزینه ها بین 5 نفر و حساب کتاب سفر از اپ دنگ و دونگ استفاده کردیم که خیلی عالی بود.

 

خمین-زادگاه امام خمینی و خانه امیر سالارمحتشم

پس از صبحانه و خرید کمی تنقلات به سمت خمین راهی شدیم و به وقت نماز ظهر بود که به خمین رسیدیم، و به دیدن منزل امام خمینی رفتیم.

2.JPG

عکس2-اولین تصویر از خانه ی امام خمینی در خمین

3.JPG

عکس 3-ماکت این خانه و حیاط های تو در توی آن

4.JPG

عکس4-حیاط اول خانه و بنای اصلی

5.JPG

عکس5-بنا و حوض داخل حیاط از نزدیکتر

خانه ای بسیار دیدنی از نظر نوع معماری و منظره ای که به رودخانه ی اصلی شهر خمین دارد.خانه در وسط قرار گرفته و دو حیاط در دو طرف خانه و کلی راهرو و اندرونی بیرونی و حیاط های تو در توی دیگر که با یک معماری بسیار دلنشین و باغچه و گل و درخت ترکیب شده و فضایی بسیار با صفا رو از نظر معماری و حس مکان به وجود آورده بود.این معماری خاکی رنگ و این سکوت و آرامشی که در خونه های نسبتا تاریخی و در شهرستان های مختلف هست رو دوست دارم و هر شهر و مکانی، نوع خاصی از این حس فضا رو داره که تو رو به زمانهای دور میبره، به زمانی که این خونه ها فعال و زنده بودند و در اونها زندگی جریان داشته و روزها و شبهایی که در این خونه ها و حیاط ها سپری شده.

در داخل خانه هم نمایشگاهی بود از تصاویر مبارزات ایشون و جریانات انقلاب که گاهی جلوی برخی از تصاویر مکث میکردم و به فکر فرو میرفتم و ذهنم پر از سوال و دغدغه های همیشگی می شد و باز هم پر از ابهام و سردرگمی می شدم و من می ماندم و سوالهای بی جوابم!

6.JPG

عکس6-یکی از اتاق ها

7.JPG

عکس7-حیاط دوم بنا

8.JPG

عکس 8-منزل امام خمینی و خانوادشون در خمین4حیاط بود و کلی اتاق

 

 من تو تمام سفرهام بر این باورم که خانه ها،کاخ ها،محل تولدها،محل زندگی و محل کارها یا هر جایی که مربوط به شخصیت های معروف هر شهر و کشوری باشه رو باید دید،چه اون شخص رو قبول داشته باشی و چه قبول نداشته باشی،من در سفرهای خارجی به سایر شهرها و کشورها هم تا جایی که بتونم سعی میکنم که یکی از جاهایی که میرم حتما محل زندگی شخصیت معروف اون کشور باشه،حالا چه اون فرد زنده باشه و یا نباشه، به هرحال فرقی نمیکنه و به نظرم باید این مکان ها رو دید! دقیقا مثل دیدن کلیساها و کنیسه ها و سایر مکانهای عبادی یا سیاسی هر شهر و کشوری که به دیدن اون میریم،شاید ما خودمون پیرو دین مسیح یا یهود نباشیم ولی به دیدن مراسم ها و عبادتهای اونها میریم تا آشنا بشیم،چون معنی و مفهوم سفر همینه و اگر قرار باشه بر اساس عقاید و اعتقادات خودمون سفرمون رو فیلتر کنیم این یعنی یک فاجعه! این یعنی میریم سفر که باز هم همون چیزهایی رو ببینیم که خودمون دوست داریم و بهش معتقدیم،این یعنی یک سفر فیلتر شده نه یک سفر واقعی! این یعنی ما از اون سفر چیز جدیدی نمی آموزیم و با عقاید و مسائل جدیدی آشنا نمیشیم،نمیگم صد درصد هر چیزی رو باید تجربه کرد،اما تاجایی که خطر جسمی و جانی یا خطرهای دیگه ای ما رو تهدید نکنه،تجربه کردن چیزهای جدید قطعا به رشدمون کمک خواهد کرد البته در صورتی که ضرر و آسیبی به ما نرسونه،مثل تجربه کردن غذاهای جدید در سفرهای داخلی یا خارجی،یا تجربه ی ورزش ها و هیجان های جدید، یا هر تجربه ی دیگه ای تا جایی که واقعا بهمون آسیب نزنه و تهدیدمون نکنه،قطعا یک پله ما رو از جایی که هستیم فراتر میبره.

 

مقصد بعدی ما موزه ی مردم شناسی خمین بود که خانه ی امیر محتشم سالار است.موزه ای که ورودیش تلی از خاک است و حیاطش عاری از باغچه و گل و درخت و افسوسی که من میخورم بخاطر این خونه ی زیبایی که رها شده.

9.JPG

عکس9-خانه ی امیر سالار محتشم-موزه ی مردم شناسی خمین

10.JPG

عکس10-نمای ورودی بنا از نزدیکتر

اشیایی که داخل موزه بود و مردم از خونه های خودشون اونا رو به موزه هدیه کرده بودند،جالب و دیدنی بود و همچنین یه سری از آداب و آیین های این شهر رو در قالب مجسمه در آورده بودن و به نمایش گذاشته بود.

یکی از این آیین ها جشن کوسه ناقالی(کوسه ناقالدی) بود.این جشن در تاریخ 10 بهمن ماه هر سال(50 روز مانده به نوروز) در روستاهای خمین و سایر شهرهای استان مرکزی نظیر تفرش و ... برگزار میشده ولی گفته میشه که الان دیگه منسوخ شده متاسفانه،مثل خیلی دیگه از مراسم های آیینی شهرهای ما که یکی یکی فراموش و منسوخ شدن و نسل جدید دیگه هیچ اطلاعی از اون مراسم ها نداره.

11.JPG

عکس11-کوسه ناقالدی

12.JPG

عکس12-ماکت و مجسمه ی آیین کوسه ناقالی

 

یک روایت از این جشن رو از وبلاگ قوم نگار (mz1352.blogfa.com) براتون میزارم اگر دوست دارید اطلاعات بیشتری داشته باشید این متن هم بخونید.

(براساس یک افسانه قدیمی ، حضرت موسی که در خدمت شعیب نبی چوپانی می کرده ، یکبار50روز مانده به نوروز، سری به گوسفندان می زند و متوجه شد که همگی دو قلو زائیده اند. چون به خانه بازگشت از شدت شادی و خوشحالی به همسرش مژده داد و به شادمانی پرداخت . این جشن در روزگاران قدیم مخصوص چوپانان و گله رانان بوده ولی در روزگاران نزدیک ما دلاکان ، حمامی ها و افراد بی چیز ، ناقالدی راه می انداختند . بازیکنان در این جشن 5 تا 10 نفرند. نفر اول با پوشیدن لباس چوپانان و به سر کردن پوست بزغاله و تزئین خود به نقش کوسه یا ناقالی در می آید ، نفر دوم پسری 15 ساله با پیراهن و چادری زنانه ، نقش عروس کوسه را دارد. دونفر دیگر هر کدام دوشاخ به سرشان می بندند و چند زنگوله به خود می دوزند ( این دو نفر را تکه می گویند ) .  این دو نفر توبره ( خورجین ) به دوش انداخته و انعام مردم را جمع می کند . در این میان دو یا 3 نفر هم ساز و دهل دارند که نوازنده گروه هستند. کوسه که در پیشاپیش گروه حرکت می کندبا دستهای خود صدای زنگوله های بسته به خود را در می آورد و سپس وارد خانه ای می شود . ( در این روز مردم درب خانه های خود را باز نگه می دارند ) و با پاشنه کفش یا چوب دستی خود ضربه ای به طویله می زند با این اعتقاد که این کار شگون دارد و خیر و برکت را برای صاحبخانه به ارمغان می آورد . کوسه همچنان که صدای زنگوله ها را در میآورد، اشعاری رامی خواند ، در روستای کزاز از توابع شهرستان شازند کوسه می خواند:

ناقالدی گنده،گنده                    چهل رفته پنجاه مونده

بزتان بره می زاد                       میشتان بزغاله می زاد

ناقالدی گنده،گنده                 چیزی باقی نمونده

سالی یک دفعه می یائیم         دعا گوی شمائیم

  و صاحب خانه کوسه را به درون طویله می فرستد تا گوسفندان او از حوادث و بلایا دور و خیر و برکت به طویله باز گردد.بعد از آواز خوانی کوسه ، دو تکه ( افرادی که در پوست بز نر هستند ) با یکدیگر چوب بازی می کنند و عروس و کوسه با هم می رقصند. اوج جشن و هنر نمایی کوسه و همراهان در منزل کد خدای ده است ، در این خانه کوسه  هنر نمایی را به حد کمال می رساند و صاحبخانه مبلغی پول یا خوراکی به کوسه می دهد . این جشن علاوه بر روستاهای استان مرکزی در استانهایی مثل گیلان و مازندران و آذربایجان و کردستان با اندکی تغییر اجرا می شود).

 

ادامه ی سفرنامه

این مدل مراسم ها و آیین های سنتی نکته های زیادی در خودش داره،از جشن و شادی مردم گرفته تا برگشتن حس حیات و سرزندگی به کوچه پس کوچه های شهر و همچنین کمک افراد توانمندتر به افراد بی بضاعت در قالب هنر و دستمزد و بدون منت و تحقیر،همه ی اینها از منش و اخلاق یک نسل و مردمش حکایت داره و خیلی نکته ها درش هست که خوبه بیشتر بخونیم و تحقیق کنیم.

در واقع این مدل مراسم ها و آیین های نمایشی که در اونها از عناصری مثل لباس های محلی و ماسک و گریم و شعرمحلی و موسیقی و نوازندگی و دیالوگ بین طرفین استفاده میشه،شاید بتونه یه فرصت بینظیر برای ایجاد جاذبه های توریستی داخلی و خارجی باشه و بشه با سر و سامان دادن این مراسم ها و بال و پر دادن به اون، باعث جذب بیشتر توریست در ایام مختلفی از سال و فصل های مختلف سال برای هر استانی و شهرها و روستاهاش شد.چیزی که خیلی از کشورها اجراش کردن و وقتی به عمق مراسم های معروف اون کشورها نگاه میکنی و در موردش تحقیق میکنی میبینی که از ابتدا یک آیین خیلی کوچیک و محلی بوده که یواش یواش بهش پر و بال دادن و بزرگ و جهانیش کردن، طوری که خیلی از مردم دنیا هر ساله اون روز خاص رو برنامه ریزی میکنن و به اون کشور سفر میکنن تا در اون مراسم شرکت کنند.

این ایده ها و این نوآوری ها رو اگر با دید جدیدی در ایران به کار بگیریم قطعا دچار کمبود محتوا نخواهیم شد و قطعا هر شهر و روستایی در ایران اونقدر مراسم و آیین های مختلف و جذاب داره که حداقل اگر در سطح جهانی هم معروف نشن در سطح همین کشور خودمون میتونه باعث جذب توریست به اون استان و شهر بشه برای دیدن اون مراسم خاص در روزی خاص!

تقویم روزهای خاص، یک ایده ی خوب توریستی برای هر شهر و روستاییه که میشه ازش بیشترین استفاده های گردشگری رو برد.

 

آیین کرد علی به کوی

یکی دیگه از آیین هایی که توی موزه در قالب هنرهای تجسمی به نمایش دراومده بود مراسم کردعلی به کوه بود که این مراسم هم برای دعوت از بهار بوده و در واقع نوعی هواشناسی و پیش بینی وضعیت آب و هوا در گذشته بوده،برای اینکه سفرنامه طولانی نشه بیشتر توضیح نمیدم و عکس اونو قرار میدم که بخونید.

13.JPG

عکس13-آیین کردعلی به کوه

یه بنر دیگه توی موزه بود که توجهم رو جلب کرد و اونم برنده شدن مطالعات باستان شناسی سنگ نگاره های ایرانی در بنیاد برادشاو کشور سوئیس در سال 2016 بود که خیلی خوبه این موفقیت و نکته ی جالب دیگه برای من سنگ نگاره ها و حکاکی های روی سنگی بود که خیلی خیلی شبیه به سنگ نگاره های منطقه ی گوبوستان یا قوبوستان در کشور آذربایجان و نزدیکی شهر باکو بود که قبلا از اون دیدن کرده بودم.

14.JPG

عکس14-جایزه و لوح تقدیر بنیاد برادشاور سوئیس و برنده شدن ایران در 2016 اروپا

15.JPG

عکس15-سنگ نگاره هایی که برنده شدن

16.JPG

عکس16-حکاکی روی سنگ

17.JPG

عکس17-یه لباس عروس داخل موزه

18.JPG

عکس18-نقوش روی دیوار و سقف موزه

19.JPG

عکس19-یه شومینه ی جالب تاریخی که همچین بلایی سر نقوش اون آوردن!!

20.JPG

عکس20-خانه ی امیر سالار محتشم

21.JPG

عکس21-وضع رسیدگی به حیاط و باغچه ها و محیط اطراف موزه!!!

بعد از چندساعتی که در موزه بودیم،اومدیم بیرون که بریم مقصد بعدی اما گرمای 40 درجه ی تابستانی خمین ما رو خسته و تشنه کرده بود که درمانش دست من بود که از خونه با خودم شربت خاکشیر و تخم شربتی آورده بودم و اونجا با آب درست کردیم و خوردیم.این نکات ریز تغذیه در سفر خیلی مهمه که متناسب با هر شرایط آب و هوایی،تغذیه ی مناسب در سفر داشته باشیم تا هم انرژیمون ذخیره بشه و سالم بمونیم و هم بتونیم بیشترین استفاده رو از وقتمون در سفر داشته باشیم و جاهای بیشتری رو دیدن کنیم.

22.JPG

عکس22-شربت خاکشیر با شهد آلبالو در گرمای یک ظهر تابستانی

بعدش برای ناهار رفتیم فست فود آفتاب که جای خوبی بود و کیفیت غذاهاشم عالی بود.

23.JPG

عکس23-فست فود آفتاب

24.JPG

عکس24-غذاهامون

 

محلات پایتخت گل ایران

مقصد بعدی ما محلات بود؛هلند ایران و پایتخت گل و گیاه ایران،دهکده ی گل محلات بسیار دیدنی و پر از انواع گل های آپارتمانی و خونگی و باغچه ای بود و دو ساعتی رو که اونجا بودیم واقعا لذت بردیم،قدم زدن توی اون همه گل های متنوع و رنگارنگ و اون بوی خوب گل ها و دیدن اون همه طراوت و سرسبزی واقعا تمام خستگی آدمو از بین میبره.

26.JPG

عکس26-همینقدر تازه و با طراوت و ظریف

29.JPG

عکس29-این همه کاکتوس خوشگل

30.JPG

عکس30-گلها به این نظم و ترتیب چیده شدن

31.JPG

عکس31-کاکتوسشون گل داده بود

32.JPG

عکس32-منم خوشحال و شاد

یه نکته ی خیلی جالب برای من تو محلات دیدن تفاوت قیمت بسیار بسیار زیاد و باور نکردنی گل ها با تهران بود.مثلا گل کاج مطبق که در تهران قیمتش حدودا بین 200 تا 300 هزارتومانه،توی محلات بین 50 تا 70 هزار تومان بود. یا گل شفلرا در سایز بزرگش که حدودا 400 هزارتومانه اونجا 90 تومان بود.یا سایر گلهای آپارتمانی و خونگی هر کدوم دقیقا یک چهارم پنجم تا یک هفتم هشتم قیمت تهران بودن.

33.JPG

عکس33-چند طبقه پتوس

 

35.JPG

عکس35-کاکتوس ها

 

37.JPG

عکس37-گل های باغچه ای زیبا

38.JPG

عکس38-گلخونه ای زیبا و با صفا

از گل و گیاه که بگذریم بازم اونجا که بودیم دغدغه ی توسعه ی گردشگری ایران به سراغم اومد و افسوس خوردم که چقدر حیفه این دهکده ی گل به این زیبایی فقط جنبه ی تجاری و فروش داشته باشه،خیلی راحت میشه محوطه ی اونجا رو طراحی کرد و با یه لندسکیپ و طراحی تعدادی کافه رستوران و حتی اقامتگاه،اونجا رو به پاتوقی توریستی تبدیل کرد که گردشگر ایرانی یا خارجی بیاد یک شب رو اونجا بمونه و از فضای اونجا دیدن کنه و در آخر گل هم بخره و بره،واقعا با یه ایده کوچیک میشه خیلی از ظرفیت های توریستی رو ایجاد و درآمدزایی کرد و باعث رونق گردشگری شهرهای ایران شد.

 

تو راه برگشت از دهکده ی گل،چندتا سازه ی گنبدی فضاکار توجه منو جلب کرد که امیدوارم برای بحث های توریستی، این سازه ها استفاده بشه و ازش گلخونه های دیدنی بسازن که هم توش کار تولید و پرورش گل انجام بشه و هم قابلیت بازدید برای گردشگر داشته باشه.

39.JPG

عکس39-سازه های فضاکار گنبدی در دهکده ی گل محلات

 

مقصد بعدی قرار بود معبد خورهه و دیدن ستون های جذاب و تاریخیش باشه و بعد از اونم دیدن آتشگاه،اما نظر بقیه ی همسفرها با من همراه نبود و بعلت خستگی و همراهی کودک 2 ساله نظرشون این بود که این دو مقصد رو از سفرمون فاکتور بگیریم و مستقیم راهی گلپایگان بشیم.که خب سفر یعنی تمرین همین انعطاف پذیری و تمرین احترام به نظر دیگران و تمرین اینکه اگر چیزی که تو میخواستی نشد،ناراحت نشی و کیفیت سفرت رو خراب نکنی،من پذیرفتم و اون دو مقصد رو به سفر بعدیم موکول کردم و همگی با هم راهی گلپایگان شدیم.

ساعت 7 عصر بود به گلپایگان رسیدیم باغ شهری بسیار زیبا که حالت دشت گونه داشت و از بالای جاده کل شهر مزرعه بود و تبلیغات لبنیات گلپایگان همه جای شهر دیده میشد.

کمپ امشب ما بوستان 17 تن بود که یه پارک بسیار تمیز و خوب برای چادر زدنه،شام هم طبق معمول سفرهامون که باید سبک باشه،نون پنیر هندونه خوردیم، اونم پنیر محلی گلپایگان و هندونه ی خود شهر که واقعا تازه و خوشمزه بود.

 

   

روز دوم-گلپایگان-خوانسار-چالگان-شهرکرد

گلپایگان-مسجدجامع-منارسلجوقی-بازار-ارگ تاریخی گوگد

مسجدجامع گلپایگان

صبحانه ی امروز باز از محصولات لبنی گلپایگان بود اونم از نوع سنتی و غیر کارخونه ایش،خامه و مربا و پنیر محلی و بعد از صبحانه هم مقصد اول ما دیدن مسجد جامع گلپایگان بود.

مسجدی بسیار تاریخی و دیدنی با همون حس و حال خوب بناهای اصیل تاریخی و سکوت و آرامش بی نظیری که دارن و یک وقار و سنگینی خاصی که این مسجد در خودش داشت و مثل یک پدر پیر دنیا دیده ای بود که انگار غبار تاریخ در اون نشسته و اونو جذاب تر کرده.این مسجد مربوط به عصر سلجوقی بود و هنوز هم زنده و فعال برای نماز ظهر پذیرای مردم شهر و اقامه ی نماز بود.

40.JPG

عکس40-سردر ورودی مسجد جامع گلپایگان

41.jpg

عکس41-مسجد از داخل حیاط

 

43.JPG

عکس43-مسجد جامع گلپایگان-دوره ی سلجوقیان

 

بعد از ساعتی قدم زدن در مسجد و حیاطش و نشستن در زیر آفتاب گرم حیاط و لذت از سکوتی که بر اون حاکم بود و تماشای آب بازی ویانا کوچولوی دو ساله در حوض وسط حیاط و معاشرت و گپ و گفت با خادم پیر مسجد،حسابی از سایه روشن های مسجد و حیاطش در زیر نور آفتاب عکاسی کردیم و لذت بردیم و بعد راهی دیدن یه اثر دیگه ی دوره ی سلجوقی شدیم.

 

منارسلجوقی گلپایگان

منار سلجوقی در همون 700 متری مسجد بود و جالبی این منار در ویژگی ای بود که  راه پله های اون داشت که از دی ان ای بدن انسان الگو گرفته بود، دو راه پله داشت که هیچ کدوم از این دو پله به همدیگه نمیرسیدن و طبق گفته ی راهنمای اونجا این منار 18 متری برای دیده بانی در شب وبا روشن کردن آتش روی بام منار به عنوان راهنمایی برای مسافران استفاده میشده و به همین دلیل معروف بوده به فانوس صحرا.

44.jpg

عکس44-منارسلجوقی گلپایگان-فانوس صحرا

45.JPG

عکس45-تاریخچه ی منار سلجوقی

 متاسفانه بازم باید چیزی رو تعریف کنم که باعث ناراحتی همیشگی منه و همیشه منو به فکر فرو میبره که ما مردمی که در همه ی زمینه ها مدعی هستیم و تا پای بحث ایران و ایرانی میشه همه سر از پا نمیشناسیم در حرف زدن و ادعا کردن و تا کمبود و مشکلی توی کشور هست همه شروع به تحلیل و بحث و انتقاد میکنیم اما وقتی پای عمل میرسه خودمون از همه ی اونهایی که نقد میکردیم بدتریم و وقتی ما در مقیاس کوچیک این رفتارها رو داریم پس قطعا اگر پامون به جاهای بزرگتر برسه بدتر از اونایی میشیم که الان داریم انتقاد میکنیم ازشون،یه شیر سنگی تاریخی در حیاط این منار سلجوقی بود که من دیدم یه پاش شکسته و اون طرف حیاط هم جای یه شیر دیگه بود که از راهنمای اونجا پرسیدم اون یکی کو؟گفت متاسفانه یکی دوسال پیش چندنفر شبانه به حیاط اینجا حمله میکنن و شیر رو از اینجا میکنن میبرن!! با این تصور که داخلش طلا هست و میبرن در حاشیه های شهر اونو خرد خرد میکنن که طلا پیدا کنن ولی میبینن چیزی جز سنگ نیست!! واقعا اینجا چی میشه گفت؟چرا ما مردم اینطوری شدیم؟چی به سر ما اومده؟نمیدونم شاید ضعف قوانین باشه یا ضعف سیستم امنیت اونجا که کسی تونسته وارد بشه و شیرسنگی تاریخی رو ببره،ولی مگه فقط اینه،بقیه رفتارهامون چی؟یادگاری نوشتن رو بناهای تاریخی چی؟زباله ریختن تو طبیعت چی؟ واقعا به کجا داریم میریم چنین شتابان؟و چرا تا بحث چیزی میشه از همه داغ تر و مدعی تریم ولی پای عمل و رفتار خودمون که میرسه اینطوری میشیم؟ مگر غیر از اینه که مسئولینی که مدام انتقادشون میکنیم از خود ماها هستن و همین مردم هستن و مگر غیر از اینه که تخم مرغ دزد شتر دزد میشود؟! از دغدغه ها بگذریم که خیلی زیاده و جاش توی سفرنامه نیست!

46.JPG

عکس46-شیرسنگی تاریخی گلپایگان

 

بازار سنتی گلپایگان و خرید قلو!

بعدش رفتیم بازار سنتی گلپایگان که رو به روی منارسلجوقی بود و 2 دقیقه پیاده راه بود،بازاری زنده و فعال و پرجنب و جوش با لهجه ی اصفهانی و شیرین مغازه دارها و مردم و خرید خاص ما از این بازار که یه قلو(قلدو یا گدا جوش) سنتی بود برای درست کردن چای آتیشی در طبیعت که بیشتر چوبانها از این وسیله استفاده میکنند.

قلو یه ظرف فلزی نازکه که از ورق گالوانیزه یا استیل درست شده و بخاطر نازکی و نوع طراحیش که درب باریکی داره،آب رو خیلی زود در حد 2-3 دقیقه جوش میاره و طعم چایی که توی قلو و روی آتیش درست شده واقعا با سایر چای ها فرق داره.

48.JPG

عکس48-بازار سنتی گلپایگان

49.JPG

عکس49-راسته بازار

 

51.JPG

عکس51-قلو

نکته ی جالب دیگه ای که من از گلپایگان و مردم و شهرش دستگیرم شد یکی خونگرمی و مهربونی مردم بود و دومی فرهنگ دوچرخه سواری بین مردم که پیر و جوان و کودک نمیشناخت و اکثر مردم با دوچرخه در شهر تردد میکردن و منظره ی بسیار زیبایی از پارک کردن این دوچرخه ها در جای جای شهر ایجاد شده بود.

52.JPG

عکس52-دوچرخه های قدیمی و تردد روزانه ی مردم با دوچرخه در گلپایگان

 

 ارگ تاریخی گوگد

مقصد بعدی قلعه گوگد بود که درشهر گوگد در 6 کیلومتری گلپایگان بود.این قلعه و این شهر و خود گلپایگان در مسیر جاده ی ابریشم بوده و این ارگ تاریخی در واقع دومین بنای خشت و گلی ایرانه و دو تا کاربری داشته،اول اینکه در زمان صلح به عنوان کاروانسرا و بارانداز برای تجار استفاده میشده و دوم در زمان جنگ و خطر به عنوان یه دژ نظامی برای محافظت از دروازه های شهر استفاده میشده.

53.JPG

عکس53-ارگ گوگد

54.JPG

عکس54-رنگ قرمز ارگ گوگد

گفته شده که این ارگ رو فردی به نام علیخان به عنوان مهریه به همسرش داده و به همین دلیل بهش ارگ علیخانی هم میگن،فکر کن مهریه ات یه ارگ و یه قلعه باشه!!

الان هم اونو تبدیل به هتل کردن، معروف به هتل 3 ستاره ی گوگد که یه فضای دلنشین و خوبی داشت و بعضی اتاق های اونو تبدیل به نانوایی کرده بودن و بوی نان داغ و تازه کل فضای حیاط قلعه رو گرفته بود و مهمان های ایرانی و خارجی که در هتل اقامت داشتن وحوض و فواره ها و باغچه های حیاط، فضایی خنک و دلنشین رو در این گرمای ظهر تابستون به وجود آورده بودن.

56.JPG

عکس56-هتل سه ستاره ی گوگد و قیمت اتاق ها در تیر98

57.JPG

عکس57-نانوایی

58.JPG

عکس58-از بالای دیوار ارگ

59.JPG

عکس59-حیاط از بالا

60.JPG

عکس60-ارگ گوگد

 

62.JPG

عکس62-حیاط و حوض

 

از هر چی بگذریم کباب گلپایگان رو نمیشه نخورد،سرچ کردیم کباب تک هاشمی رو پیدا کردیم رفتیم که یه کباب خوشمزه ی سنتی بخوریم ولی واقعا خیلی فرقی با کبابهای دیگه نداشت و تو تهران خیلی بهترش رو من خورده بودم.

63.JPG

عکس63-کباب تک هاشمی در گلپایگان

 

باغ شهر زیبای خوانسار

مقصد بعدی ما بعد از ناهارخوانسار بود.باغ شهر زیبای خوانسار و دیدن خونه ای بسیار زیبا و خیابان های رویایی زیبا که واقعا دیدنی و جذاب بودن،خیابونهایی اکثرا شیب دار که درختهای دو طرف خیابون از بالا سقف سبزی بر آسمون خیابون زده بودن و تمام شهر یکدست تبدیل به یک باغ و داربست  بزرگی از درختها شده بود.شهری خلوت و تمیز و آروم،بدون ترافیک و بوق و دود و هیاهو و آسمون این شهر صاف بود و هوای شهر سبک و خنک.

64.JPG

عکس64-درختهای پر میوه ی خوانسار

65.JPG

عکس65-خیابان های باغ شهر خوانسار

شهر پر از درختهای میوه و خط آسمان شهر کوتاه بود و خونه ها همه یک یا دو طبقه و آسمان از زمین شهر دیده میشد!

به دیدن خونه ی حبیبی رفتیم که آروم و با وقار در کنار رودخانه ی وسط شهر به تماشای گذر عمرش نشسته بود و غبار تاریخ بر در و دیوارش نمایان بود.منظره ی بسیار دلنشینی داشت و صدای رودخونه در آرامش و سکوت شهر،شنیدنی بود.

66.JPG

عکس66-خانه ی حبیبی خوانسار

67.JPG

عکس 67-خانه ی حبیبی

68.JPG

عکس68-بعضی از در و دیوارهای شهر اینطوری آدمو جذب میکرد!

69.JPG

عکس69-منظره ای از بلندای تپه ی شهر

 

چادگان و دهکده ی توریستی زاینده رود

عصر امروز مقصد ما شهر چادگان بود و دهکده ی توریستی زاینده رود که سر منشا اصلی و آغاز زاینده روده و حجم آب اینجا خیلی زیاده و باعث ایجاد یه سری تفریحات و ورزش های آبی شده و این دهکده دو قسمت داره،یه قسمتش اقامت دائمی و ویلاهایی که مردم خریدن و دائم اونجا زندگی میکنن یا ویلای تابستونی هست براشون و یه قسمت هم ویلاهای اجاره ای که برای مهمان ها و توریست هاست.اینجا امکانات مختلف تفریحی داره از قایق سواری و ماهیگیری گرفته تا اسب سواری و سایر ورزش ها و تفریحات آبی و ساحلی.همچنین تله کابین و پیست دوچرخه سواری و همچنین دمنوش خانه و کافه و رستوران و سایر امکانات رفاهی که میشه یکی دو روزی رو در اینجا و چادگان و دیدنی های اطرافش سپری کرد اما مقصد اصلی ما جای دیگری بود در این سفر و امشب رو اومدیم اینجا که بخوابیم و فردا صبح به سمت مقصد اصلی حرکت کنیم که متاسفانه وقتی رسیدیم دیدیم دیگه پذیرش ندارن و ورودی دهکده بسته است چون تا ساعت 14 بیشتر باز نبوده و ما از این موضوع اطلاع نداشتیم و البته تمام ویلاها هم پر شده بود.

این بود که تصمیم گرفتیم شب رو بریم شهرکرد و همونجا استراحت کنیم تا برای فردا صبح به مقصد رویایی خودمون نزدیک تر باشیم.

70.JPG

عکس70-شام امشب که آقایون زحمت درست کردنش رو کشیدن

 

روز سوم-شهرکرد-کوهرنگ-چلگرد-روستای 6 ماهه!

دیشب رو در پارک تهلیجان شهرکرد کمپ کردیم و امروز صبح بعد از صبحانه راهی کوهرنگ شدیم و بعدش چلگرد،اگر چه که میدونستیم کوهرنگ و اطرافش پر از جاذبه های دیدنی و طبیعیه ولی طبق برنامه ی سفر،ما وقتمون محدود بود و باید گذر میکردیم.در راه چلگرد از شهری کوچک به اسم باباحیدر گذر کردیم که مردم مهمان نوازی داشت و ما رفتیم یه مغازه که بال و کتف بخریم و وقتی مغازه دار فهمید که داریم میریم برای ناهار و مسافر هستیم،خودش برامون بال و کتف ها رو شست و گوجه و سایر میوه هایی که خریده بودیمم برد تو حیاط پشتی مغازه اش شست و تر و تمیز بهمون تحویل داد داد.

قراربود بریم ناهار رو آبشار شیخ علیخان بخوریم و بعدش بریم بالا برای دیدن روستای 6 ماهه!

وقتی به محوطه ی پارکینگ شیخ علیخان رسیدیم حدودا ساعت3 بود و اونجا داشتیم ماشین رو پارک میکردیم که وسایل رو برداریم بریم کنار آبشار ناهار درست کنیم،که مردی با لباسهای بختیاری اومد به سمتمون و گفت بیاید ببرمتون غاریخی اونجا خلوت تر و دیدنی تره ناهار رو اونجا بخورید.

ما قرار بود بریم روستای سرآقاسید،همون جایی که بخاطرش این همه راه رو اومده بودیم و این شهرها رو گذر کرده بودیم تا به این روستای پلکانی خاص برسیم که 6 ماه از سال زیر برفه و برای همین من اسمش رو گذاشتم روستای 6 ماهه!

 

غاریخی

این مرد بختیاری اسمش علمدار بود.بهش گفتیم ما میخوایم بریم سراقاسید،گفت خب میبرمتون غاریخی تو مسیر سرآقاسیده اونجا ناهار بخورید و بعدش میبرمتون سرآقاسید و فردا هم خودم میام دنبالتون برگردید که همه ی رفت و برگشتتون میشه 400 هزار تومان که حالا ما تخفیف خواستیم و قرار شد 350 هزار از ما بگیره اول بریم غاریخی ناهار بخوریم بعدش ما رو برسونه سراقاسید و فردا هم دوباره بیاد دنبالمون.

71.JPG

عکس71-دوغ کرفس که علمدار برامون آورد

72.JPG

عکس72-مسیر غاریخی و رودخانه ای که در گرمای تیرماه 98 هنوز یخش باز نشده!

73.JPG

عکس73-اولین تصویر من از کمپ عشایر در محوطه ی غاریخی

تا اینجا همه چی عالی بود،و اینم بگم که غاریخی یه دشت بود در مسیر سراقاسید که به خاطر غاری که اونجا هست و تمام آب داخل غار یخ بسته و کوهی از یخ دهانه ی غار رو مسدود کرده بهش میگن غاریخی.

این محوطه بخاطر رودخانه و سرسبزی و محیط خوبی که داشت پاتوق چادر عشایر شده بود و علمدار هم خودش چادرش و در واقع محل زندگیش همین غار یخی بود.

علمدار یه وانت داشت که ما وسایلمون رو برداشتیم و سوار وانت شدیم و رفتیم.تا غاریخی جاده خوب بود،نیمی آسفالت نیمی خاکی ولی بد نبود و به هرحال رسیدیم و اونجا بساط ناهار و چای آتیشی به پا کردیم و از ماست و دوغ و نون محلی سیاه چادرهای عشایر اونجا خرید کردیم و همراه ناهار خوردیم و لذت بردیم از هوای پاک اونجا و آرامش دشت استفاده کردیم،هرازگاهی با صدای بزغاله ها یا اسبها این سکوت میشکست و منظره ی دشت و آسمان و کوه و آرامشش بینظیر بود.

شاید با عکس بهتر بشه تصور کرد تو چه فضای زیبایی اون روز ناهار خوردیم و به این عکسها بوی خوب کباب و نان داغ و صدای بزغاله ها و مرغ و خروس ها و شرشر آب رودخونه هم اضافه کنید.بعلاوه ی گرمای آفتابی که هرازگاهی با نسیم خنکی همراه میشد و اونو بسیار مطبوع و خواستنی میکرد.

74.JPG

عکس74-رودخونه و چادر و کوه

75.JPG

عکس75-داره آب میخوره

76.JPG

عکس76-ویانا و کودکان عشایر

78.JPG

عکس78-خانه های عشایر

79.JPG

عکس79-چنین منظره ایی

80.JPG

عکس80-صدای ظریف این رود کوچک لابه لای چادرها

81.JPG

عکس81-رود از وسط چادرها میگذشت

82.JPG

عکس82-لباسها رو تو تشت گذاشته بود آورده بود لب رودخونه که بعدا بیاد بشوره!

83.JPG

عکس83-زمین چادرها رو فرش قرمز انداخته بودن.

84.JPG

عکس84-اینم اسباب وسایل زندگی ساده ی عشایری

85.JPG

عکس85-ما هم یه جا پیدا کردیم زیراندازمون رو پهن کردیم و نشستیم برای آماده کردن ناهار

86.JPG

عکس86-این قرار بود ناهارمون باشه

87.JPG

عکس87-و شد این با قلو در کنارش برای چای بعد از ناهار

 

89.JPG

عکس89-چای آتیشی با قلو

 

91.JPG

عکس91-ویانا کوچولو مشغول بازی با گوسفندها تو همچین منظره ایی

92.JPG

عکس92-فهمید دارم عکس میگیرم اومد گوشی رو ازم بگیره،چرا بچه ها با عکس مشکل دارند؟؟!!!!

93.JPG

عکس93-منم این صحنه رو ازش شکار کردم

94.JPG

عکس94-چای بعد از ناهار

اینجا برای اولین بار دوغ کرفس رو تجربه کردم.دوغی که با برگ کرفس طعم دار شده و مزه ی جالبی داره که شاید هرکسی دوست نداشته باشه ولی سفر یعنی تجربه کردن چیزهای جدید!

اینو بگم که با ماشین شخصی هم تا غاریخی رو میشد اومد چون خیلی بد نبود جاده اش و حدود 10 کیلومترم بیشتر نبود که شاید 5 کیلومتر اون خاکی و بقیه اش آسفالت بود و خیلی ها با ماشین اومده بودن تا غاریخی.

ما بعد از ناهار رفتیم و غاریخی هم از نزدیک دیدیم که نمیشد بری داخلش و اونجا شنیدم که پارسال چند نفر کشته داده،چون تکه های یخ دهانه ی غار شکسته و از بالا سقوط کرده روی سر گردشگرها یا همون مردم عشایر اونجا ک خب مهمه اینها رو بدونیم و احتیاط رو در سفرمون داشته باشیم.

95.JPG

عکس95-تو مسیر غاریخی باید از رودخونه ی اصلی گذر میکردیم

96.JPG

عکس96-سیاه چادر

 

98.JPG

عکس98-سیاه چادر و بزغاله ی سیاه

99.JPG

عکس99-رودخونه ای که از زیر غاریخی میومد ولی خود غار هنوز پوشیده از یخ بود.

و یه چیز جالب دیگه و البته خطرناک،بزهایی بودن که میرفتن رو کوه منتهی به غار و از اون بالا هرازگاهی تکه سنگهایی از زیر پای این بزها رها میشد و خیلی خطرناک بود اگر این سنگ ها و خرده سنگ ها به کسی برخورد میکرد.به هرحال دیدن جاهای بکر و طبیعت های خاص همیشه در کنار تمام جاذبه و خاص بودنش،خطراتی هم به همراه داره که باید خیلی مراقب و مجهز بود.شاید به همراه داشتن کلاه ایمنی و کلاه غار نوردی یا لباس مجهز تر و سایر تجهیزات کوهنوردی در طبیعتگردی های بکر هم لازم باشه و برای ایمنی بیشتر و لذت بیشتر از سفر واقعا ضروریه و هیچ وقت نباید بی احتیاطی کرد تا خدای نکرده خاطره ای تلخ برای همیشه برامون بمونه.

100.JPG

عکس100-همون بزهای شیطون که سنگ پرت میکردن با پاهاشون

101.JPG

عکس101-میخواستم بگیرمش خیلی شیطون و تیز و بز بود!

102.JPG

عکس102-لباسهاشون

103.JPG

عکس103-تک چادری تنها

104.JPG

عکس104-منظره

 

روستای 6 ماهه،سرآقاسید زیبا.

از همه ی این حرفها که بگذریم حالا عصر شده و موقع رفتن و رسیدن به مقصد مطلوب و هدف ماست.تا اینجای داستان همه چی خوب بود،اگر چه که من از جاده و راه این روستا خبر داشتم و قبلا در مستندی که جواد قارایی از این روستا ساخته بود کاملا آگاهی داشتم اما علمدار به ما گفت که من با وانت میبرمتون و مشکلی هم پیش نمیاد.رفتن همانا و دیدن وضع وحشتناک جاده و تبدیل شدن خودمون و وسایلمون به تلی از خاک همانا!

اولش با خنده و شوخی به سر کردیم ولی هرچی جلوتر رفتیم وضع خرابتر شد و اونقدری خاک رو سر و صورت ما نشست و اونقدر خاک از جاده بلند میشد که دیگه نمیتونستیم نفس بکشیم و از علمدار خواستیم که کنار یه چشمه نگه داره و ما سر و صورتمون رو بشوریم.وضع جاده از چیزی که فکر میکردم بدتر بود و پر از پیچ های وحشتناک و سنگ و کلوخ و خاک.

105.JPG

عکس105-جناب علمدار و بلایی که سر ما آورد! خودش پشت فرمون بوده که خاکی نشده و ما پشت وانتش

106.JPG

عکس106-دقیقا هممون این شکلی شده بودیم!!

این جاده رو فقط باید با ماشین آفرود خیلی خوب اومد و اصلا پیشنهاد نمیشه که با وانت یا نیسان برید این جاده رو،ولی خب دیدنی های مسیر و طبیعت بکرش واقعا سختی راه و جاده رو از تن بیرون میکرد.خلاصه حدودا 2 ساعت در این جاده ی خاکی رفتیم تا بالاخره به سراقاسید زیبا رسیدیم.روستایی که 6 ماه از سال زیر برفه و تمام راه های ارتباطی اون با شهرهای اطراف قطع میشه و مردم در روستا میمونن و الان که دارم این سفرنامه رو مینویسم احتمالا آخرین روزهایی که جاده ی سراقاسید بازه ومیشه رفت البته اگر تو راه یخ نکنی چون خیلی دمای هوا پایینه اونجا،و قطعا از یکی دو هفته ی دیگه بدلیل بارش برف و باران این جاده تا بهار بسته میشه و این 6 ماه مردم در روستا می مونن تا بهار برسه.البته یه جاده ی دیگه از سمت اصفهان داره که میگن توی این 6 ماه برفی،هر یک ماه یکبار به مدت 2-3 روز راهداری اون جاده رو باز میکنه که مردم بتونن برای نیازهای خیلی ضروری اون 2-3 روز رو از روستا خارج بشن و برگردن ولی فقط در حد 2-3 روز و هیچ تضمینی هم نیست که تو راه رفت و برگشت به روستا زیر بهمن و برفهای 10-12 متری اطراف جاده گیر نیفتن و یا ماشینشون خراب نشه و کلا تو راه و بین کوهی از برف و بهمن نمونن! در ضمن اون راهی که از اصفهان میاد حدود 12 ساعت طول میکشه تا روستا و مث این راهی که ما از چلگرد رفتیم 2 ساعت نیست.

فکر کنید چقدر هیجان انگیزه که 6 ماهه ی گرم سال رو آذوقه جمع کنی و 6 ماهه سرد سال اونو با احتیاط و برنامه ریزی دقیق مصرف کنی تا کم نیاری و در کنار اینها مدیریت سوخت برای گرمایش منزل هم داشته باشی و اون 6 ماه یه سری سرگرمی ها هم داشته باشی تا دوباره فصل گرم از راه برسه.

غروب بود که به سرآقاسید رسیدیم و همون قابی که از روستا و شبش تصویرسازی کرده بودم در ذهنم رو دیدم، دقیقا با همون موسیقی ای که از همهمه و سر و صدای معاشرت مردم روستا در روستا پیچیده بود!

107.JPG

عکس107-لباس سبزه اسمش حسین،داره میگه اینا رو ببین چرا اینقدر خاکی شدن؟!

108.JPG

عکس108-قاب عکس اول من از سرآقاسید زیبا که اینقدر منتظر دیدنش بودم

109.JPG

عکس109-ویانا دقیقا همینقدر خاکی شده بود!

همه از دست علمدار ناراحت بودیم که به ما نگفت با وانت نمیشه تا اینجا اومد وگرنه همون پایین تو پارکینگ آبشار شیخ علیخان که قرار بودظهر رو اونجا باشیم، ماشین های دیگه ای هم بود که باهاشون بیایم ولی عملدار اومد جلوی ما رو گرفت و متاسفانه ما هم دیگه سراغ بقیه نرفتیم و با همون اومدیم بالا که فرداش هم که قرار بود بیاد دنبالمون بازم اذیت کرد و نیومد و میگم که فردا غروب، موقع برگشتمون چه اتفاقی افتاد برامون!

در ضمن اینم بگم که وقتی اومدیم تو روستا از مردم شنیدیم که مینی بوس داشته و نفری 10 هزار میگرفته میاورده بالا و ما اینو نمیدونستیم البته ظاهرا صبح زود میاد بالا مینی بوسش و روزی یکبار هم بیشتر نیست و دوباره فردا صبح از بالا برمیگرده پایین و در طول روز تردد نداره توی این مسیر.

من دنبال جایی بودم که فعلا یک شب رو اجاره کنیم و اگر شرایط مساعد بود فردا شب هم بمونیم.چون بچه ی کوچیک همراهمون بود و باید همه ی شرایط رو میسنجیدم.با راهنمایی مردم روستا رفتم خونه ای رو دیدم که نسبتا نوساز بود و دید و منظر بسیار خوبی به کل روستا داشت و از بالکن خونه میشد تمام روستا رو ببینی.

با پسر کوچیک این خانواده رفتیم طبقه ی بالای خونه و بالکن رو دیدیم و همونجا رو انتخاب کردیم که امشب بمونیم.چون خونه های این روستا همه گلی و قدیمی بودن و شاید هر توریستی نتونه توی اون خونه ها یک شب رو سپری کنه و حتما باید آشنا با شرایط زندگی در یک روستایی که چنین مسیری داره و دورافتاده هست باشید!

110.JPG

عکس110-بالکن خونه و منظره روستا از بالکن

تمام بچه های دور و بر این خونه اومدن و کمک کردن ما وسایلمون رو بردیم بالا داخل خونه،چون راه ورود به خونه ها خودش یه چالش بود و یه راه خیلی سخت و شیب دار و باریک بود که حتما باید مث کوهنوردی با دقت زیادی گام برداری که نیفتی پایین.

111.JPG

عکس111-یه همچین راه شیب داری که در واقع راه نیست یه تپه است!

رفتیم تو خونه و من محو تماشای روستا از بالکن خونه و مرور تمام مستند جواد قارایی از این روستا در ذهن خودم بودم که خانم این خونه اومد بالا برای خوش آمد گویی.

در کمال ناباوری و در کمال شگفتی و تعجب دیدم ایشون همون مهری خانم معروف مستند جوادقاراییه که همسر اسفندیار دادوره و همون خانواده ایی که 5 سال پیش جوادقارایی 10 شب مهمونشون بود و مستندش رو تو خونه ی این عزیزان ساخته بود.

112.JPG

عکس112-مهری خانم با ویانا کوچولو در بغل

عجب تصادف جالبی و من دیگه از شدت خوشحالی نمیدونستم باید چیکار کنم و پریدم بغل مهری خانم و اونم خیلی گرم و صمیمی از من استقبال کرد و وقتی از جوادقارایی براش گفتم و اینکه منم سفرنامه مینویسم و گردشگر و طبیعت گردم، بیشتر خوشحال شد و از محبت هایی که جواد قارایی در حقشون داشته و راهنمایی هایی که برای رشد روستاشون کرده گفت.

یکی یکی سایر اعضای خونه اومدن بالا پیش ما.مهری خانم و آقا اسفندیار 3 فرزند داشتن،یه دختر خانم به اسم راضیه و دو پسر به اسم های محمد و حسین.

سراغ آقا اسفندیار رو گرفتیم که کجاست،مهری خانم گفت که 5 تا مسافر آلمانی دیروز اومدن اینجا و اسفندیار به همراه اونها رفته که 10 شب رو در کوه های زاگرس و طبیعت بکر کوه ها همراه اونها باشه و راهنمای مسیرشون برای کمپ کردن تو طبیعت زاگرس باشه.

برای من شنیدن این جمله جالب بود که توریست آلمانی بیاد و 10 شب رو در زاگرس ما کمپ کنه و لذت ببره و جالبتر وقتی بود که از مهری خانم شنیدم که اینها دفعه اولشون نیست که میان، بلکه دفعه دوم و سومه که میان و الان چندساله که هر تابستون میان اینجا و میرن تو کوه های زاگرس 10-12 شب میمونن و اسفندیار هم همراه خودشون میبرن.

روابط عمومی مهری خانم خیلی خیلی خوب بود و خیلی راحت باهامون معاشرت می کرد و برامون با همون لهجه شیرین روستایی خودش توضیح می داد.

از جوادقارایی و مستندش گفت و اینکه جوادقارایی 3 بار به این روستا اومده و هر دفعه مهمان این خانواده بوده.

از اینکه آقای قارایی راهنماییشون کرده که برن مجوز میراث فرهنگی بگیرن و خونشون رو تبدیل به بومگردی کنن و آگاهی هایی که بهشون داده که چه کارهایی بکنن که توریست بیشتری جذب روستاشون بشه و باهاشون آشنا بشه.

در همین حین صحبتها،مهری خانم از ما با چای کرفس و چای دارچینی هم پذیرایی کرد.این بار هم باز برای اولین بار بود که چای کرفس میخوردیم،مث همون دوغ کرفسی که تو سیاه چادر عشایر، ظهر خوردیم.چای کرفس هم طعم بینظیری داشت.برگ کرفس رو خشک کرده بودن و همراه چای دم میکردن و یه عطر خاصی به چایی میداد و اونو خوشمزه تر میکرد.

113.JPG

عکس113-خونه ی مهری خانم

114.JPG

عکس114-خونه ی مهری خانم

 

116.jpg

عکس116-شب روستا

117.JPG

عکس117-شب سرآقاسید زیبا

و بگم از شام مهری خانم و آش قارچی که خوردیم،قارچی که به گفته خودشون کیلویی 1 میلیون تومانه و فوق العاده قارچ خوشمزه و جالبی بود و غذای فوق العاده خوشمزه ایی که مهری خانم پخته بود و عدس پلو برای همراهامون با ماست و دوغ محلی و چای کرفس و چای لیمو بعد شام.

118.JPG

عکس118-شام ما،آش قارچ محلی و عدس پلو با نون و دوغ محلی

119.JPG

عکس119-قارچ خاصی که شبیه گوشت سفته و کاملا باید جویده بشه و طعم بی نظیری داره

120.jpg

عکس120-چای لیمو بعد شام

قضیه ی این قارچ خاص اینه که فقط توی کوه های اینجا درمیاد اونم وقتی که رعد و برق های شدید میزنه و چوپان ها این قارچ ها رو پیدا میکنن و میچینن و چون خیلی کمه و پر از خاصیت و طعم بینظیر و فوق العاده خوشمزه ای که داره برای همین قیمتش هم بالاست.

بوی نون داغ کل خونه رو برداشته بود،از بالکن پایین رو نگاه کردم دیدم مهری خانم داره نون میپزه،آخه خونشون دو طبقه بود و ما طبقه بالا تو بالکن بودیم که طبقه بالای خونه فقط دو تا اتاق 6 متری بود و یه بالکن 20 متری.اون دو اتاق یکیش انبار مواد غذایی بود که برای اون 6 ماهه جمع میکردن و یکیش هم انبار رختخوابها و تشک و پتوهاشون و بقیه اش هم بالکن بود.

121.JPG

عکس121-مهری خانم در حال پخت نون

 

طبقه پایین هم که خونه خودشون بود با دو اتاق و یه آشپزخونه و حمام و دستشویی هم تو حیاط خونه یا بهتر بگم تو کوچه بود.چون اینجا حیاط به معنای اینکه دورش دیوار باشه نبود و حیاط خونه همون بخشی از روستا بود!

 

برای من این معماری پلکانی و این خونه ها و این سادگی و این صمیمت و خونگرمی مردمش بی نهایت دلچسب و جذاب بود و انگار اون مدت زمانی که توی این روستا بودم،وارد دنیای دیگه ای شده بودم دنیایی  پر از سادگی و طبیعت و حس ناب توصیف نشدنی.

از نان های محلی نازک و ترد و داغی که مهری خانم پخته بود خوردم و بازهم پای صحبت های شیرین ایشون نشستم و لذت بردم.برگشت گفت یه ماهه دیگه عروسی پسرمه و شما هم دعوتید حتما بیاید خوشحال میشیم.ببین کسی که هنوز 2-3 ساعته با من آشنا شده چقدر خونگرم و مهربونه که ما رو برای عروسی پسرش دعوت میکنه بی هیچ تکلف و تشریفاتی!

و امشب یه شب خاص بود برای من.شبی که روی تراس خونه ی مهری خانم خوابیدیم و تا صبح چندبار با صدای سگ و شغال بیدار شدم و صبح هم با صدای زنگوله ی گله بزها و بزغاله ها و جیرجیرک ها و پرنده ها از خواب پاشدم.اینجا نه خبری از دود و دم ماشینه نه بوق و سر و صداش و نه هیچ صدای مزاحم دیگه ای.اینجا هر صدایی و موسیقی ای که هست از طبیعته و از مردم.

122.JPG

عکس122-سرآقاسید زیبا

طلوع آفتاب که شد، آروم آروم صدای مردم روستا هم در دل روستا پیچید و نمیدونم این روستا چه خاصیتی داره،شاید بخاطر اینکه دورتادورش کوه و سکوته،صدای حرف زدن مردم توی روستا به شکل یک همهمه ی جالب و شنیدنی میپیچه و تبدیل به موسیقی این روستا میشه.

 

دیشب هوا خنک بود و تو تراس با پتو خوابیدیم،در زمانی که بقیه ی شهرها در دمای 40-50 درجه ی تابستانی به سر میبرن ما دم دمای صبح سردمون شده بود و پتوها رو تا بالای سرمون کشیده بودیم.

 

بعد از یه دوش آب گرم توی حموم جالب و نقلی مهری خانم،حالا وقت صبحانه ی محلی بود که مهری خانم برامون تدارک دیده بود با همون نون هایی که دیشب خودش پخت برامون و بعدشم قرار بود بریم داخل روستا رو ببینیم و از دو جای دیدنی روستا که معروف به چشمه مراد و چشمه نمکه دیدن کنیم.هرچند که دیدنیه اصلی ما خود روستا و معماریش و مردم و فرهنگ و آداب و پوشش و رفتار و هر آنچه که از زندگی روزانه ی اونها و جریان زندگیشونه بود!

123.JPG

عکس123-صبحانه مهری خانم

124.JPG

عکس124-طلوع آفتاب و سرآقاسید زیبا از بالکن خونه ی مهری خانم

125.JPG

عکس125-باغچه ی خونه ی مهری خانم

 

 

روز چهارم-سرآقاسید زیبا

امروز صبح زدیم به دل روستا ببینیم این زیبای پلکانی از نزدیکتر چطوریه،از کنار هر خونه و هر دالان و کوچه ای که رد میشدیم پر از دیتیل و جزئیات بود،اینجا چون زمین کمه و همه در کوه خونه ساختن،بام خونه ی پایینی شده حیاط خونه بالایی و این موضوع خیلی مهمه که این مردم با همدیگه چجوری معاشرت و تعامل کنند که مشکلی به وجود نیاد چون بیشتر فضاهای زندگیشون مشترکه.تو راه که داشتیم میرفتیم گنبد مسجد و مقبره ی سید عیسی نظرمون رو جلب کرد که به اون سمت روستا بریم و از مقبره ی سید عیسی که نام روستا هم از ایشون گرفته شده دیدن کنیم.

126.JPG

عکس126-راه ها و کوچه های روستا

127.JPG

عکس127-معماری روستا از نزدیک

128.JPG

عکس128-به روستای توریستی سرآقاسید خوش آمدید

129.JPG

عکس129-امامزاده سید عیسی

نام سرآقاسید به این دلیله که قبر سید عیسی پایین روستاست و اهالی روستا خونه ها رو بالادست قبر و در کوه ساختن، برای همین شده سر آقا سید یعنی بالای سر آقا سید!

130.jpg

عکس130-امامزاده سید عیسی

131.JPG

عکس131-سید عیسی

و این سید عیسی رو همه ی اهالی روستا خیلی قبول دارن و گفتن که همه ی روستا سید هستن و از نوادگان همین سید عیسی.اون روز تو مسجد جشن بود،جشن عید قربان و مسجدشون یک شیخ داشت که با خانمش از قم به اینجا اومده بودن و اهالی روستا براشون یه خونه کنار مسجد ساخته بودن و اونا الان 4 ماه بود که از روستا خارج نشده بودن و امروز بعد از نماز عید قربان میخواستن چند روزی رو برن قم به دیدن خانواده هاشونو و برگردن که دیگه تا بهار باید توی روستا باشن و راه خروجی ندارن.

نماز عید و جشن عید قربان با پخش شیرینی و شربت و چایی تموم شد و مسجد و امامزاده، بسیار باصفا و خودمانی و صمیمی بود محیطشون.

132.JPG

عکس132-سیدعیسی

بعد از دیدن مسجد و مقبره سید عیسی راهی شدیم به سمت چشمه مراد و میخواستیم خودمون بریم که تو راه بچه هایی میومدن به سمتمون و میگفتن بزارید ما به عنوان راهنما باهاتون بیایم.ما هم به یکیشون که به نظر زرنگ تر بود گفتیم بیا که سریع ما رو ببری،اسمش علی بود، که دوستش زینب گفت منم میام،و این شد که ما به همراه زینب و علی 7-8 ساله راهی چشمه مراد شدیم.

از داخل روستا تا چشمه حدودا 3 ساعت کوهنوردی داره و مسیرش بینهایت زیباست و بکر و دست نخورده.

133.JPG

عکس133-بچه های پاک و معصوم روستا

134.JPG

عکس134-نگاه هاشون رو ببین

135.JPG

عکس135-ویانا کوچولو در کنار بچه ها

136.JPG

عکس136-به این پاکی و زیبایی

137.JPG

عکس137-دوست و خواهر بودند

138.JPG

عکس138-مسیر چشمه مراد

139.JPG

عکس139-مسیر زیبای چشمه مراد

140.JPG

عکس140-راهنماهای مسیر ما،زینب و علی 8 ساله

141.JPG

عکس141-مسیر چشمه مراد و طبیعت بکر روستا

تو راه، ویانا کوچولوی 2 ساله خسته میشد و یا از بعضی مسیرهای با شیب تند یا جاهایی که باید از رودخونه گذر میکردیم نمیتونست بیاد و ماها هم خودمون همگی حسابی خسته بودیم،که زینب 8 ساله ی لاغر اندام به طرز باورنکردنی ویانا رو بغل میکرد و از کوه میرفت بالا اونم نه با کفش و لباس کوه؛ بلکه با دمپایی و لباس خونگی! این برای من خیلی جالب بود که یه دختر بچه ی روستایی اینقدر توان و انرژی بدنی داره که میتونه یه بچه ی 12-13 کیلویی رو بغل کنه و از کوه بره بالا و اخم به ابروش نیاد.وقتی از زینب خواستیم که اینکارو نکنه و به بدنش و کمرش آسیب میرسه برگشت گفت خاله این که چیزی نیست من هر روز دو سه بار میام چشمه و برمیگردم و با خودم آب میارم از چشمه و بعضی وقتهام هیزم و شاخه های خشکی که توی مسیر پیدا میکنم رو جمع میکنم و به کمرم میبندم و همراه دبه آبی که دستمه میبرم پایین!

142.JPG

عکس142-ویانا رو زینب خودش به زور بغل کرد

143.JPG

عکس143-ویانا حالا دوست زینب شده

144.JPG

عکس144-طبیعت زیبای روستا

145.JPG

عکس145-رودخونه ی زیبا جاری میان دشت و کوه پایین دست روستا

 

وقتی زینب اینو گفت من یه نگاه به دور و برم و اون طرف تر سمت چشمه کردم دیدم مسیر سربالایی منتهی به چشمه پر از بچه های 7-8 ساله است که همه یا به کمرشون چوب وصله یا دبه و مشک آب رو دوششون هست و دارن میان پایین و اونجا بود که متوجه شدم داستان چیه و این بچه ها از 4-5 سالگی کار کردن و بخشی از نیروی کار خانواده اند. اونجا متوجه شدیم که روستا آب لوله کشی آشامیدنی نداره و مردم روزی چندبار میان از چشمه آب میبرن و در ضمن بین خودشون یه داستان ها و روایتهایی داشتن که هر کسی نیازی و حاجتی داشته از این چشمه گرفته،برای همینم اسمش رو گذاشتن چشمه مراد،چون از زنی که بچه میخواسته تا دختری که شوهر میخواسته از این چشمه مراد گرفتن!!!

146.JPG

عکس146-هر چی بالاتر میرفتیم منظره دیدنی تر میشد

147.JPG

عکس147-رودخونه ی خروشان و خنک

 

خلاصه به چشمه رسیدیم و از اون بالا روستای سرآقاسید واقعا دیدنی و جذاب بود.از آب چشمه بگم که به حدی سرد بود که بیشتر از 2-3 ثانیه نمیتونستی پاتو توش بزاری و ما بین خودمون یه مسابقه گذاشتیم که هر کی بتونه بیشتر از 5 ثانیه پاشو تو آب چشمه نگه داره برنده است ولی هممون باختیم!

148.JPG

عکس148-سراقاسید زیبا در دوردست

من قبلا هم کوهنوردی زیاد رفتم و چشمه های مختلفی دیدم ولی این چشمه به طرز عجیبی سرد بود طوری که برای خوردن هم باید یکم آبش رو تو دهنت نگه میداشتی بعد قورتش میدادی!

ساعتی رو کنار چشمه استراحت کردیم و از دیدن مناظر اطراف لذت بردیم و بعدش زینب از ما دعوت کرد که بریم خونشون،خونه ی اونها یه سیاه چادر بود در تپه ای در سمت راست چشمه مراد،ما هم خوشحال شدیم و دعوت زینب رو قبول کردیم و همراهش رفتیم و وقتی به خونشون رسیدیم خانم خونه حسابی از ما استقبال کرد و دختر بزرگ خونه توی چادر بغلی مشغول پخت نون بود و بوی نون داغ همه جا رو گرفته بود و ماهم که حسابی گشنه بودیم نشستیم؛ اول برامون چای آتیشی آوردن و بعد هم ناهارمون شد نون داغ و کره و ماست بز که صبح امروز مادر زینب درست کرده بود،تازه ی تازه از تولید به مصرف!

149.JPG

عکس149-فامیلای زینب بودن

150.JPG

عکس150-بهش گفتم میزاری من تاب سوار شم گفت نه و بعد هم خودشو پرت کرد به سمتم!

151.JPG

عکس151-دختر عمه ی زینب اونجا بود بهم گفت انگشترت رو میدی بپوشم باهاش یه عکس ازم بگیری؟منم دادم.برگشت گفت منم دوست دارم شوهر کنم تا انگشتر طلا داشته باشم!!!

 

لذت این ناهار از تمام ناهارهایی که تاحالا خورده بودم بیشتر بود.بخاطر اون سادگی و اون تازگی و طبیعی بودنش و مهربونی و خونگرمی عشایر عزیز.ولی مهمه که ما هم متوجه نیازهاشون باشیم و وقتی اونها با روی باز در خونه و چادرشون رو به روی ما که غریبه بودیم باز کردن، باید ما هم به نحوی قدردانی خودمون رو بهشون نشون بدیم و این کار میتونه با کمک مالی بیشتر از قیمت اون غذایی که بهمون دادن باشه یا با خرید از محصولاتشون با قیمتی بالاتر.

152.JPG

عکس152-نون داغ

153.JPG

عکس153-آماده خوردن

154.JPG

عکس154-چای آتیشی

155.JPG

عکس155-سفره ی ساده ی عشایری در سیاه چادری در دامنه ی روستای سرآقاسیدزیبا

156.JPG

عکس156-مشکی که باهاش دوغ رو درست کرده بود و از توش برامون دوغ میریخت تو پارچ

157.JPG

عکس157-این خونشون بود که ما ناهار رو مهمونشون بودیم.

خلاصه مادر زینب برامون از زمستونهای روستا گفت که اگر کسی مریض بشه چون راه روستا بسته است اگر مریضی حاد نباشه خودشون با داروهایی که از قبل ذخیره کردن و دارو گیاهی و جوشونده هایی که خودشون دارن خوبش میکنن ولی اگر حاد و اورژانسی باشه یکی دو نفر از بزرگای روستا که دسترسی تلفنی خوب دارند سریع با هلال احمر و اورژانس تماس میگیرن و اونا با هلی کوپتر میان و مریض رو یا میبرن یا مداوا میکنن،یه قسمتی در بالای روستا رو صاف کردن و هلی پد درست کردن که هلی کوپتر بتونه بشینه و وقتی برف میاد اهالی روستا اول اونجا رو برف روبی میکنن که هر موقع نیاز باشه آماده ی نشستن هلی کوپتر باشه.

از سرگرمی های زمستونی مردمم برامون گفت که توی اون 6 ماه همه تو خونه ها مشغول ساختن لباس های سنتی بختیاری اند که اسمش چوقا(چوخا) است.

و همچنین رسیدگی به دام هاشون که کل اون 6 ماه رو باید تو آغل باشن ولی هر یک ماه یه بار میارن بیرون و داخل یه وان یه ماده ی ضد عفونی کننده میریزن و گوسفندها رو یکی یکی از گردن به پایین میکنن توی این وان و ضدعفونی میکنن که کنه و حشره نزنن و همچنین پشم های اونا رو تا جایی که بتونن میچینن که سبک تر باشن.

نکته ی دیگه ای که معماری خونه های این روستا داشت این بود که آغل گوسفندها طبقه پایین بود و خونه رو روی آغل میساختن که گرمای آغل در زمستونها به گرم شدن خونه کمک کنه.

برای سوخت و گرمایش زمستون هم تا جایی که میتونن نفت و کپسول گاز ذخیره میکنن و هرجا که تموم بشه و کم بیارن از هیزم و چوب درختهای اطراف روستا استفاده میکنن که این یه خطر بزرگه برای طبیعت روستا که ممکنه تا چندسال دیگه تمام اون درختها سوخت بشن و تموم!

بعد از یکی دوساعت گپ و گفت با این خانم مهربون دیگه وقت خداحافظی بود و باید برمیگشتیم روستا که بریم چشمه نمک.

158.JPG

عکس158-مسیر برگشت به روستا

159.JPG

عکس159-چقدر زیبا و بکر

160.JPG

عکس160-خود خود بهشت بود

161.JPG

عکس161-تمشک هم چیدیم و خوردیم،ترش و خوشمزه

162.JPG

عکس162-همه چی در نهایت زیبایی

163.JPG

عس163-این قاب زیبا با وزش باد به وجود اومد

164.JPG

عکس164-ایشون علی آقای 8 ساله اند،راهنمای ما...

165.JPG

عکس165-جلوتر از من دوید رفت،از عکاسی های من حوصله اش سر رفت!

 

داستان چشمه نمک هم اینه که اون طرف روستا یه چشمه ی آب شور هست که زنهای روستا رفتن کنارش پله پله حوضچه هایی رو ایجاد کردن و از آب اون چشمه میریزن تو حوضشون تا تبخیر بشه و نمکش بمونه و اون نمک رو برداشت میکنن بسته بندی میکنن میفرستن شهر برای فروش یا به توریست ها میفروشن.

2ساعتی طول کشید تا از مسیر چشمه مراد برگشتیم پایین و همسفرهای من همگی خسته بودن و هیچ کدوم دیگه تمایل نداشتن که چشمه نمک رو بریم و من با تمام علاقه ای که داشتم که اونجا رو ببینم بخاطر همسفرهام قبول کردم که برگردیم خونه ی مهری خانم و استراحت کنیم.سفر شاید همین باشه،تمرین گذشتن از خواسته های خودت بخاطر درک شرایط دیگر همراهانت.

من خیلی دوست داشتم که یه شب دیگه هم اینجا بمونیم و فردا هم روستا رو ببینیم و بیشتر با مردمش معاشرت کنیم ولی همراهانم خسته بودن و بخاطر وانت سواری دیروز همشون بدن درد داشتن،اگر چه که منم همینطور بودم ولی علاقه ام به دیدن و کشف بیشتر این روستا باعث میشد تمام خستگی هامو فراموش کنم ولی خب مجبور بودم با نظر جمع همراه باشم و از این روستای زیبا همین امشب خداحافظی کنم؛ ولی خوشحالم که دیشب که رسیدیم شب روستا و نورپردازی و موسیقی شبش رو دیده و شنیده بودم.

بعد از خداحافظی با مهری خانم و خانوادشون و جمع و جور کردن وسایلمون برای برگشت و همچنین حساب کردن هزینه ی اقامت و غذاها و پذیرایی مون از دیشب تا حالا که همش شد 170 هزارتومان برای 5 نفرمون با اقامت و شام و صبحانه و تمام پذیرایی های عالی مهری خانم و نوشتن نظرم در دفتر نظرسنجی خانه ی اسفندیار و مهری خانم،حالا موقع برگشت به پایین از این راه و جاده ی خراب روستا بود و علمداری که دیروز قول داده بود بیاد دنبالمون و یا اگر خودش نتونست بیاد حتما یه نفر دیگه رو بفرسته دنبالمون و نیومد!

166.JPG

عکس166-عکس یادگاری آخر با مهری خانم

167.JPG

عکس167-مهری خانم مهربون داستان ما ایشون بودن

چون غروب بود و جاده خیلی خراب بود کسی از اهالی روستا حاضر نبود این راه رو الان بیاد پایین که موقع برگشتش شب بشه و بخواد این جاده رو توی شب برگرده تا روستا، چون هیچ چراغ و نوری نداره و پر از پیچ های خطرناکه و بخاطر سنگلاخی بودن جاده اگر پنچر کنی یا اتفاقی برای ماشین بیفته کسی نیست که کمکت کنه؛ توی همین حال و احوال بودیم که چیکار کنیم و چیکار نکنیم (علمدار نیومد دنبالمون و تلفنش هم جواب نمیداد و اون کسی هم که قرار بود به جای خودش بفرسته دنبال ما نیومد)  که مهری خانم زنگ زدن به اسفندیار همسرش و اون تماس گرفته بود با یکی از جوانهای روستا که این 5 نفر مهمون من بودن و حالا که میخوان برن باید رضایتشون کسب بشه و تو باید هرجور شده اینها رو امشب ببری پایین،که اون آقا با یه پیکان اومد دنبالمون و سوار شدیم و بالاخره راهی پایین روستا شدیم.(ولی تو راه از راننده شنیدیم که عشایری که سمت غار یخی هستند دوست ندارن مسافر بیاد روستای سرآقاسید و دلشون میخاد مسافرها فقط همون غاریخی رو ببینن و شب هم تو چادرهای اونجا بخوابن و اجاره چادر بدن به اونا! و از طرفی میگفت که عشایر غاریخی میان محصولات روستای ما رو با قیمت ارزون میخرن و میبرن پایین به مسافرها دو برابر قیمت میفروشن!! ما هم که دل خوشی از علمدار نداشتیم همه ی حرفهاشو باور کردیم!! )

برای این مسیر از ما 150 هزار کرایه گرفت و دیروزم که علمدار ازمون 250 هزار گرفته بود و جمعا ما 400 هزار تومان بعلاوه اون 170 هزار تومانی که به مهری خانم دادیم و یه مقدار هم به مادر زینب بابت کره و نونی که در سیاه چادر خوردیم دادیم که جمعا حدود 700 هزار تومان هزینه مون شد چون یه مقدارم به علی و زینب دادیم که بعنوان راهنما همراه ما تا چشمه مراد اومدن و این شغل کودکان اون روستا بود!!

این خیلی خوبه که سفر باعث بشه ما از خدمات مردم اونجا و از غذا و حمل و نقل و خونشون استفاده کنیم و مبلغی رو در ازاش بپردازیم تا کمکی به اونها بشه.ولی یه چیزی که برای من جالب بود خاطره ای بود که زینب تو مسیر چشمه مراد برام تعریف کرد،گفت که پدرش دکتره طب سنتیه و دارو گیاهی مینویسه برا مردم و 3 تا خونه تو اصفهان دارن که دادن دست مستاجر ولی خودشون توی این سیاه چادر پایین روستای سرآقاسید زندگی میکنند!!!

ساعت حدودا 8 غروب بود که رسیدیم پایین،جایی که دیروز ماشین هامون رو پارک کرده بودیم یعنی پارکینگ آبشار شیخ علیخان،سوارشدیم و حرکت کردیم به سمت فریدون شهر و همون ورودی شهر یه رستوران بود که رفتیم زرشک پلو خوردیم به سبک یه زرشک پلوی خونگی که با آبگوشتش برامون آورد و بسیار خوشمزه بود.

168.JPG

عکس168-زرشک پلو با مرغ خونگی

شب رو در پارک سراب فریدون شهر کمپ کردیم و خوابیدیم و پارک در دامنه ی کوه بود و تاریک تاریک، تا صبح صدای زوزه ی گرگ و سگ و شغال میومد و با صدای باد شدید هم همراه شده بود و واقعا شب ترسناکی رو سپری کردیم.

 

 

روز پنجم-استان لرستان-ازنا-درود-آبشار بیشه-خرم آباد

صبح امروز یه املت داغ و حسابی زدیم با گوجه و تخم مرغ محلی،بعدش حرکت کردیم به سمت ازنا و درود و برناممون رفتن به دریاچه گهر بود که بازم با نظر همسفرهامون این برنامه هم کنسل شد چون مسیر دریاچه گهر هم خاکیه و نمیشه ماشین برد و باید با الاغ و قاطر میرفتیم و بخاطر کودک دو ساله ای که همراه داشتیم آبشار بیشه رو جایگزین دریاچه گهر کردیم چون تا آبشار جاده آسفالت بود میشد رفت.

 

تو مسیر از یه سوپرپروتئینی چند بسته بلدرچین و سایر وسایل کباب رو خریدیم و رفتیم به سمت آبشار بیشه و تو راه نم نم بارون میزد و هوا ابری شده بود وسط تابستون! بوی نم بارون و نم خاک بلند شده بود؛رسیدیم به محوطه ی آبشار و رفتیم زیر پلی که قطار اندیمشک خرم آباد از اون میگذره که زیرش پر از تخت و آلاچیقه و اجاره میدن،یه تخت رو به قیمت 20 هزار تومان اجاره کردیم و هندونه رو انداختم تو آب رودخونه و بساط چای آتیشی و بلال و کباب بلدرچین رو به پا کردیم.

169.JPG

عکس169-زیر این پله بودیم

170.JPG

عکس170-هندونه تو آب خنک رودخونه

171.JPG

عکس171-پل معروف راه آهن اندیمشک خرم آباد

172.JPG

عکس172-رو این تخت ها زیر پل بغل رودخونه

173.JPG

عکس173-ناهارمون داره آماده میشه

174.JPG

عکس174-بلدرچین هامون آماده شد

175.JPG

عکس175-این پرنده ی زیبا اومده بود رو شاخه ی درخت کنار ما داشت غذا میخورد

 

بعد از ناهار مفصل و استراحت حسابی لب رودخونه و چای آتیشی و بلال، بلند شدیم و مسیر رسیدن به آبشار رو طی کردیم که حدود 20 دقیقه پیاده روی داشت و به آبشار زیبای بیشه رسیدیم و تا غروب آفتاب لب آبشار نشستیم و از تماشای این منظره ی زیبای طبیعت لذت بردیم.

176.JPG

عکس176-آبشار بیشه

177.jpg

عکس177-شب آبشار

178.JPG

عکس178-کبابی بیشه!!

179.JPG

عکس179-بلال و چایی

امشب برناممون این بود بریم خرم آباد بخوابیم و فردا هم از قلعه فلک الافلاک خرم آباد دیدن کنیم،همون جایی که در سفر نوروزی امسالم رفتیم که ببینیم ولی داستان سیل معروف عید پیش اومد و ما سفرمون رو نیمه کاره رها کردیم و از سیل فرار کردیم ولی من امید داشتم که هر چی سریعتر بیام و این قلعه رو ببینم که خداروشکر اون روز فرا رسید و من فردا به دیدن قلعه فلک الافلاک میرم.

ساعت حدودا 11 شب بود که به خرم آباد رسیدیم،شهر شلوغ و سرزنده بود،محور این شهر یه رودخونه است به اسم خرم رود که دورتادور رودخونه پر از پارک و فضاهای دیدنیه و اون شب نمیدونم چرا اینقدر شلوغ بود و تمام پارکهای اطراف رودخونه پر از جمعیت بود.دریاچه کیو و پارک کیو هم که از دیدنیهای خرم آباده در اطراف همین خرم روده و تمام این پارکها رو ما گشتیم و جایی برای پارک ماشین و نشستن خودمون پیدا نکردیم.

این شد که به کمک گوگل یه پارک پیدا کردم به اسم پارک شریعتی و رفتیم اونجا، تمام پارک سکوهای خیلی خوب و تمیزی بود برای مسافرها و همونجا موندیم و شام رو خوردیم و بعد هم بساط چادر و خواب رو به پا کردیم،اون شب دمای خرم آباد خیلی بالا بود و شهر بشدت شرجی و گرم بود طوری که تا صبح چندبار از گرما بیدار شدم.

 

روز ششم-خرم آباد-قلعه فلک الافلاک

صبح وقتی از خواب پا شدم گوگل کردم ببینیم قلعه فلک الافلاک کجاست و باید بریم کدوم طرف شهر؛که به طرز جالبی دیدم گوگل زده 600 متر پیاده راهه،سرم رو یه دور چرخوندم و دیدم بله کاملا درسته، از پشت درختهای بلند پارک،بالای دیوار قلعه رو دیدم و ما دقیقا توی پارکی دیشب خوابیدیم که چسبیده به قلعه بوده ولی بخاطر تاریکی هوا و خستگی دیشب متوجه نشدیم.

اول رفتیم یه طباخی و صبحانه کله پاچه خوردیم،بعد هم به دیدن قلعه ی زیبای فلک الافلاک رفتیم و از محوطه و داخل قلعه دیدن کردیم که حدود 3 ساعتی طول کشید.داخل قلعه نمایشگاهی بود از آیین ها و آداب مردم لرستان و خرم آباد و در قالب ماکت برخی از این آداب رو نمایش داده بودن از جمله مراسم عروسی و عزاشون و یا لباس های محلی و سایر آیین های سنتی این استان.

180.JPG

عکس180-صبحانه ی روز آخر

181.JPG

عکس181-فلک الافلاک زیبا

182.JPG

عکس182-قلعه ی زیبای فلک الافلاک

183.JPG

عکس183-ماکت آیین های لر های لرستان

184.JPG

عکس184-ماکت مراسم ها

185.jpg

عکس185-فلک الافلاک زیبا با آسمونش

حدودا ساعت 12 ظهر بود که دیگه سفر ما به پایان خودش رسید با یک آب طالبی خنک در گرمای 40 درجه ی خرم آباد،و بعدش راهی تهران شدیم و این سفر هم با تمام تجربه ها و لحظات شیرین و گاهی سختش به پایان رسید و من یک پله از جایی که بودم فراتر رفتم و کلی نکته و تجربه جدید به داشته های قبلیم اضافه شد.

 

حرفهای آخرم

به قول اون جمله ای که میگه دنیا رو دیدن به از دنیا رو خوردن است.واقعا هم همینطوره و به نظر من سفر چیزیه که هیچ کار دیگه ای تو زندگی نمیتونه جایگزینش بشه.

کل هزینه ی ما 5 نفر در این سفر 6 روزه،حدود 1میلیون و پونصد هزار شد با تمام غذاها و بلیط جاهای دیدنی و بنزین و اقامت و ....که حدودا نفری 300-400 میشد برای هر نفر.

از نظر من ارزان سفر کردن یه هنره که هر کسی این هنر رو نداره، ارزان سفر کردن معنیش سخت گرفتن به خودت یا نخوردن غذاهای خوب یا اذیت شدن نیست، اتفاقا در تمام سفرهای داخلی و خارجی نهایت استفاده از غذاهای سنتی هر شهر و روستایی رو داشتم و نهایت استفاده از جاهای دیدنی هر جایی، اما بازم میگم یه سری نکات ریز و یه سری کارها رو اگر مدیریت کنی و هنر ساده زندگی کردن داشته باشی میتونی کم هزینه سفر کنی و معنای سفر کم هزینه یعنی به جای اینکه سالی دو بار بری سفر و کلی ولخرجی کنی، سالی ده بار بری سفر و کلی جاهای جدید ببینی و به دانش و تجربه ی خودت اضافه کنی.البته هر کسی سلیقه ای داره و خیلی ها اهل تشریفاتن و نمیتونن ساده باشن و ساده سفر برن ولی از نظر من سادگی و ساده سفر رفتن یه هنره که هر کسی نداره و منم در تلاشم که این هنر رو کامل بیاموزم و هنوز در ابتدای راهم!

 

ممکنه در آغاز سفر شما حرفی برای گفتن نداشته باشی،اما در پایان؛ سفر از شما یه نویسنده می سازه و هر چی بیشتر سفر بری،کتاب سفرهات برای دیگران خواندنی تر میشه و به نظر من تا سفر نکنی و مردم هر شهر و دیاری رو نبینی نمیتونی حقیقت جهان رو درک کنی و هیچ چیز به اندازه ی سفر نمیتونه آدم رو خلاق و صبور کنه؛ خلاق برای حل مسائل ناگهانی زندگی که در سفر تجربه اش میکنی و در چند لحظه باید تصمیمت رو بگیری و این خلاقیت می خواد که بهترین راه رو انتخاب کنی و صبور به این دلیل که تا صبور نباشی نمیتونی سختی سفر رو تحمل کنی و این صبوری میشه بخشی از وجودت که بعد از سفر،در زندگی روزمره هم ازش بهره میبری و البته جمله ی آخرم اینه که سفر برای آدم های متعصب و خودخواه و پر از محدودیت های ذهنی، کشنده است!

 

 

آرزوی آخر برای بسته شدن دفتر این سفر

سرآقاسید زیبا،روستای دوست داشتنی،امیدوارم بتونم زمستونت هم ببینم. این یکی از آرزوهای منه که یک زمستان رو برای چند شب در روستای سرآقاسید باشم فقط برای چند شب!

 

سفرنویس و عکاس:لیلا موحدیان-

ممنون میشم از همه ی عزیزانی که بعد از خوندن این سفرنامه نظرشون رو برام ثبت کنند اینجا تا من ایراد و اشکالات کار خودم رو بدونم.سپاسگزارم.

یه فیلم هم از این سفر در حال تدوین دارم که در همین لست سکند منتشر خواهد شد و یا احتمالا الان که شما در حال خواندن سفرنامه هستید منتشر شده باشه.

در پایان چند تا عکس بسیار زیبا ببینید که برای عکاسی و انتخاب قاب و منظره ی این عکس ها وقت زیادی گذاشتم و دوست دارم با دقت ببینید و لذت ببرید.

 

186.jpg

 

187.jpg

 189.jpg190.jpg191.jpg192.jpg193.jpg194.jpg195.jpg196.jpg197.jpg198.jpg199.jpg200.jpg201.jpg202.jpg204.jpg206.jpg202.jpg204.jpg

 

 نام نویسنده: لیلا موحدیان

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر