مقدمه
بهمن ماه 1398 قصد سفر به استانبول را داشتم که متاسفانه ویروس کرونا وارد ترکیه شد و کمتر از یک ماه بعد هم وزارت بهداشت ایران رسماً اولین مورد ابتلا به کرونا را در کشور عزیزمان اعلام کرد.بیماری ای که آن روزها هیچ شناختی از آن نداشتیم و کل زندگی بشری را تحت تاثیر خودش قرار داد. این ویروس در عرض چند ماه همه پروازهای بین المللی را لغو و سیاست مدارها را مجبور کرد تا محدودیت های کرونایی برای کشورها اعمال کنند.
پاییز 1400 با گذشت تقریبا دو سال از همه گیری کرونا، دولت ایران بالاخره به مقدار مورد نیاز واکسن وارد کرد.تزریق دو دوز واکسن سینوفارم ،کنترل کرونا و البته بازشدن مرزهای ترکیه به روی گردشگران و از همه مهمتر جذابیت استانبول در پاییز، عواملی بودند که باعث شد تصمیمی که دوسال پیش گرفتم را عملی کنم.
جمعه بیست و سوم مهرماه حوالی غروب، من و کیوان و آرش-دو تا از بهترین رفیق هایم که همخدمت بودیم- در حیاط "کافه کتاب آینده" باغ فردوس نشسته بودیم.
داستان از آنجایی شروع شده بود که چند روز قبل از آن من به کیوان پیشنهاد سفر ترکیه را داده بودم و قرار بود که آن روز با آرش این پیشنهاد را به اشتراک بگذاریم.طبق برآوردی که از مخارج کرده بودم، هزینه کلی سفر برای هر نفر را- اعم از تست کرونا، هزینه اقامت، بلیط و عوارض خروج از کشور- 10 میلیون تومان پیش بینی کرده بودم.(جالب است بدانید که مخارج کلی سفر هم تقریبا همین مقدار شد.) .بنابراین هر سه نفرمان توافق کردیم که 27 آبان ماه به استانبول برویم. اما متاسفانه چند روز بعد، آرش از این سفر انصراف داد و در نهایت من و کیوان، همسفر شدیم.
همانطور که می دانید، اغلب پروازها به استانبول چارتر است و طبق تحقیقاتی که انجام دادم، هزینه خرید بلیط هواپیما و رزرو هتل، تقریبا برابر با هزینه تور می شد با این تفاوت که تورهای مسافرتی، ترانسفر فرودگاهی و بیمه مسافرتی داشتند.بنابراین سفر با تور استانبول از لحاظ اقتصادی به صرفه تر بود و از آژانس هواپیمایی "الفبای سفر" تور استانبول را خریدیم. طبق برنامه ، قرار بود روز پنج شنبه 27 آبان ماه1400 ساعت 10:30 صبح با هواپیمایی قشم ایر به سمت استانبول حرکت کنیم و در روز دوشنبه اول آذر ماه ساعت 23:45 به تهران بر گردیم.
لازم به ذکر است که طبق تجربه ای که من در این سفر داشتم، تسلط شما به زبان انگلیسی، جز در هتل و فرودگاه کمکی به شما نمی کند.چون اغلب مردم استانبول یا به انگلیسی مسلط نیستند یا ترجیح می دهند به زبان خودشان صحبت کنند.از آنجایی که در این سفر، کمتر به مراکز خرید سر زدیم و از همه مهمتر، بیشتر نقاط استانبول را در هوای پاییزی پیاده گز کردیم، بنابراین در این سفرنامه سعی کردم به استانبول، شهری که اغلب مردم ایران با آن خاطره دارند از دریچه دیگری نگاه کنم.
پنج شنبه 27 آبان ماه ، فرودگاه امام خمینی، شروع یک تجربه
حدود ساعت 9 صبح، من و کیوان با خیال راحت بر روی صندلی های کافه "فرودگاه امام خمینی" نشسته بودیم و مشغول نوشیدن چای و خوردن کیک گردویی بودیم.علاوه بر ارائه تست منفی کرونا، چمدان هایمان را به قسمت بار تحویل داده و پاسپورت چک هم شده بودیم. همانجا بود که تصمیم گرفتیم وقتی به هتل رسیدیم، بعد از کمی استراحت به "میدان تکسیم" برویم. از آنجایی که همه مسافران تست منفی کرونا داشتند، بلیط همه صندلی ها فروخته شده بود و هواپیما با ظرفیت کامل راس ساعت حرکت کرد. ناهار هواپیما هم جوجه کباب بود و حدود ساعت 13:30 به فرودگاه بین المللی استانبول رسیدیم.
من از کل کشور ترکیه، فقط فرودگاه "آتاتورک" استانبول را دیده بودم-در نوروز نود و هشت وقتی به اروپا سفرکردم، چهارساعتی در این فرودگاه توقف داشتم.راستی سفرنامه قبلی مرا هم می توانید در سایت لست سکند بخوانید البته کیوان هم اولین بار بود که به ترکیه سفر می کرد .استانبول بزرگترین و پرجمعیتترین شهر ترکیه و مرکز فرهنگی و اقتصادی این کشور است. هم چنین سومین کلانشهر بزرگ خاورمیانه پس از قاهره و تهران محسوب میشود و از لحاظ جغرافیایی بخشی از آن در قاره آسیا و بخش دیگر آن در قاره اروپا قرار دارد.جمعیت این شهر حدود 15 میلیون نفر می باشد.
فرودگاه جدید استانبول که همه پروازهای بین المللی از طریق آن انجام می شود در منطقه ای خارج از استانبول قرار دارد و "رجب طیب اردوغان" رییس جمهور ترکیه شخصا این فرودگاه را افتتاح کرد.این فرودگاه آن قدر بزرگ است که به محض ورود، محو زیبایی و جذابیتش می شوید. بعد از ورود به فرودگاه، باید مسیری طولانی را طی می کردیم تا به قسمت پاسپورت چک برسیم اما معماری داخلی آن به قدری جذاب بود که بعید می دانم کسی از پیاده روی در آن خسته می شد.
جوانی بیست و چند ساله که در هواپیما همسفرمان بود، در این مسیر به ما ملحق شد تا قسمت پاسپورت چک را گم نکند. از قضا او هم برای اولین بار بود که به ترکیه سفر می کرد. سربازی اش تازه تمام شده و از آنجایی که رفقایش در استانبول بودند، آمده بود تا شرایط اقامت در این کشور را بسنجد. در قسمتی از فرودگاه، کانترهایی وجود داشت که از مسافرین ورودی به استانبول، تست کرونا می گرفتند. خانمی که مسئول کانترها بود از ما سه نفر تقاضا کرد که تست کرونا بدهیم .وقتی بهش توضیح دادم که ما در ایران تست داده ایم، گفت که طبق قانون جدید دولت، باید از مسافرین ورودی تست گرفته شود و کاملا هم رایگان است.بعدا وقتی ماجرا را برای تور رلیدر تعریف کردم، او هم تایید کرد و گفت که در گذشته چون خیلی از ایرانی ها با تست تقلبی وارد خاک ترکیه شدند، بنابراین دولت از مسافران ایرانی به صورت رندم تست کرونا می گیرد.اینجا بود که یک بار دیگر ضرب المثل «از ماست که بر ماست» را در ذهن مرور کردم.
آخرین شرایط سفر به ترکیه در دوران کرونا
پاسپورت هایمان را به آقایی که پشت کامپیوتر نشسته بود، تحویل دادیم تا مشخصاتمان را وارد سیستم کند. جالب اینجا بود که نه تنها جواب تست را به ما اعلام نمی کردند، بلکه حتی آدرس محل اقامتمان را هم نپرسیدند که اگر جواب تست مثبت بود، بتوانند ما را پیدا و سپس قرنطینه کنند.بعد از تست کرونا، پاسپورتمان را تحویل گرفتیم و به مسیرمان ادامه دادیم. بعد از دیدن صفی طولانی از مسافران در پاسپورت چک، فهمیدم در این فصل از سال آن هم در زمان اپیدمی کرونا، چه قدر توریست وارد استانبول می شود.
بعد از پاسپورت چک، از باجه های مستقر در فرودگاه رمز وای فای گرفتیم.به اینترنت وصل شدم و به خانواده خبر رسیدنم را اطلاع دادم.سپس با پسر جوان خداحافظی کردیم و برایش آرزوی موفقیت کردم. با ترانسفر هتل در خروجی شماره 13 فرودگاه قرار داشتیم.وقتی چمدان هایمان را تحویل گرفتیم و از درب شماره 13 خارج شدیم، با جمعیت زیادی روبرو شدیم که هرکدامشان کاغذی در دست داشتند و اسامی چند نفر را در آن نوشته بودند.دقیقا مثل تظاهرات های خیابانی که معترضین پلاکاردهایی را در دست دارند.با کیوان مشغول خواندن تک تک دست نوشته ها بودیم که چشممان به آقای میانسالی خورد که بر روی کاغذی که در دست داشت، نوشته بود "ترانسفر مسافران ایرانی".خودمان را معرفی کردیم و قرار شد منتظر بمانیم تا بقیه مسافرین هم به ما ملحق شوند.
هوای استانبول عالی بود. نه خیلی گرم بود و نه خیلی سرد.همانجا بود که فهمیدم بهترین زمان برای سفر به استانبول همین فصل است.بعد از یک ربع بقیه مسافران هم به ما ملحق شدند.وقتی از مسئول ترانسفر پرسیدیم که ون کجاست، گفت هنوز یک خانواده نیامده است. بعد از 40 دقیقه معطل شدن، بالاخره سر و کله خانواده جامانده هم پیدا شد. انگار در قسمت تحویل بار به مشکل خورده بودند. ون حرکت کرد و بعد از 10 دقیقه، در بین راه دختر جوانی سوار شد.خودش را معرفی کرد و گفت که لیدر تور است.اسمش مبینا بود. توضیحاتی درباره تورهای پاساژگردی، کشتی های تفریحی، کنسرت ها و... داد. این را هم اضافه کرد که برای تست کرونای برگشت هم می توانیم با او هماهنگ کنیم.قیمت تست کرونا هم همان قیمتی بود که آژانس به ما گفته بود.
استانبول در آن ساعات مانند تهران، پر از ترافیک بود.ابتدا قرار بود که ما را به هتل برسانند، اما چون بچه ی خردسال یکی از مسافرین گرسنه بود، موافقت کردیم که راننده ، اول آنها را به هتل برساند. بنابراین ما آخرین نفراتی بودیم که از ون پیاده شدیم و با وجود ترافیک حدود ساعت 18 به هتل "آتیک پالاس" رسیدیم. این هتل با اتاق هایی کوچک و معماری ای شبیه به قلعههای قدیمی در منطقه "عثمان بی" استانبول واقع شده است. موقعیت هتل بسیار عالی بود و تنها ۱۰۰ متر (2 دقیقه پیاده روی) با ایستگاه مترو عثمان بی و کمتر از یک کیلومتر (15 دقیقه پیاده روی) تا "میدان تکسیم" فاصله داشت.
ویدئویی از لابی هتل آتیک پالاس
مبینا پاسپورت هایمان را گرفت و به پذیرش هتل داد.قرار بود که آژانس برای ما اتاقی با دو تخت جدا رزرو کند اما پذیرش هتل به مبینا گفته بود که امشب اتاق خالی با دو تخت جدا ندارند.این را هم اضافه کرد که امشب یک اتاق دو تخته به ما می دهند و فردا شب اتاق را جابجا می کنند.چاره ای نبود. با مبینا قرار تست کرونا را فیکس کردیم و از هم خداحافظی کردیم.او هم گفت که از طریق واتس آپ با ما در ارتباط است و اگر مشکلی بود، می توانیم به او اطلاع بدهیم.
وارد اتاق که شدیم ، یاد هتل"آلتونا" پاریس افتادم.(در سفرنامه قبلی من می توانید ماجرای سفر به پاریس را بخوانید) آن هتل هم نقلی بود و اتاق هایش مانند همین هتل کوچک بود.(البته مشکلی با کوچکی اتاق نداشتیم چون از قبل می دانستیم که اتاقها کوچک است).حتی چیدمان اتاق های دو هتل هم شبیه بود.حدود یک ساعت استراحت کردیم و سپس آماده شدیم تا به میدان تکسیم برویم. خوشبختانه سر کوچه هتل یکی از شعب صرافی "دویز"-یکی از معتبرترین صرافی های ترکیه- قرار داشت.همانجا یک100 دلاری را تبدیل به 1144 لیر کردیم و راهی میدان تکسیم شدیم.
کمتر کسی هست که به استانبول سفر کند و گذرش به میدان تکسیم و خیابان "استقلال" نیفتاده باشد.این میدان در بخش اروپایی شهر قرار دارد و یکی از جاذبههای گردشگری و البته مرکز خرید این شهر به شمار میآید.به عقیده من همه شهرها به یک نقطه مرکزی نیاز دارند.نقطه ای که مرکز تجمعات باشد و همه مردم-اعم از بومی و غیر بومی- آن را بشناسند. میدان تکسیم در استانبول همان نقطه مرکزی است. جالب اینجاست که در سال های خیلی دور، آب مورد نیاز شهر از این میدان، تقسیم می شد که به همین علت این نام بر روی آن گذاشته شده است.
وقتی برای اولین بار مشغول قدم زدن در استانبول-آن هم در قسمت اروپایی- بودم، این شهر را بیشتر شبیه شهر های خاورمیانه دیدم تا شهرهای اروپایی.(البته ترکیه در خاورمیانه قرار ندارد اما با کشورهای خاورمیانه هم مرز و همسایه است). ترافیک و شلوغی، نوع شهرسازی، ساخت و سازهای بی مورد و البته مردمی که گاهی مثل خودمان عصبی و پرخاشگرند، عواملی هستند که باعث شد به این نتیجه برسم.
اما در کنار همه این عوامل، استانبول را می شود شهر سگ ها و گربه ها نامید. جالب است بدانید که وقتی به استانبول سفر می کنید اولین موضوعی که با آن مواجه می شوید تعداد زیادی سگ و گربه در خیابان ها و کوچه ها و حتی داخل مراکز خرید است! مردم استانبول با حیوانات بسیار مهربان هستند و با آن ها رفتار محبت آمیزی دارند. اغلب مردم به این حیوانات غذا می دهند، برایشان جای خواب تهیه می کنند و خلاصه نمی گذارند آب در دلشان تکان بخورد.
در میدان تکسیم، جمعیتی دور هم جمع شده بودند و مشغول نواختن موسیقی و پایکوبی بودند اما چند دقیقه بعد سر و کله ماشین پلیس پیدا شد و آن ها را متفرق کرد. (علت مداخله پلیس هم معلوم نبود). به سمت یادبود جمهوریت که برای زنده نگه داشتن ماهیت جمهوری در اینجا ساخته شده بود، رفتیم و با آن عکس یادگاری گرفتیم.بعد به کیوان پیشنهاد دادم که شام را در "مک دونالد" بخوریم. در مک دونالد شعبه میدان تکسیم دو تا چیزبرگر سفارش دادیم که قیمتش حدود 63 لیر شد.بعد از شام هم به هتل برگشتیم و خوابیدیم.
روز جمعه، بیست و هشتم آبان ماه، اولین صبح سفر
صبح زود از خواب بیدار شدیم و برای صرف صبحانه به رستوران رفتیم.صبحانه هتل خیلی مفصل نبود اما قابل قبول بود.
بعد از صبحانه به قسمت پذیرش رفتیم تا اتاقمان را عوض کنیم ، آقایی که مسئول پذیرش بود، گفت که باید بعد از ساعت 12-ساعت تخلیه- اتاق ها را عوض کنیم.من هم بهش گفتم که قرار است بیرون برویم و معلوم نیست که چه ساعتی به هتل برگردیم.او هم لبخندی زد و پاسخ داد که هروقت برگشتیم، اتاقمان را عوض می کند. طبق برنامه ای که از قبل از سفر تنظیم کرده بودیم، قرار بود که امروز پیاده به محله "فاتح" برویم. طبق گفته کیوان، استانبول شهر قدم زدن در فصل خزان است.بنابراین قبل از سفر، خودمان را برای قدم زدن های طولانی آماده کرده بودیم. کوله پشتی ها را برداشته و از هتل خارج شدیم. ابتدا به خیابان استقلال و از آنجا به محله فاتح رفتیم.
زمانی که نام استانبول را می شنویم، اغلب یاد شور و هیجانی می افتیم که در این شهر پابرجاست.شاید هم همین موضوع باعث شده تا سالانه گردشگران زیادی به این شهر سفر کنند.خیابان استقلال یکی از پر ترددترین خیابان های استانبول است که شور و هیجانی دائمی دارد. در وسط این خیابان یک خط تراموا قرار دارد که هر چند دقیقه یک بار، اتوبوس های قرمز رنگ از روی آن عبور می کنند.هم چنین علاوه بر مغازه های رنگارنگ ( از کتاب فروشی و بوتیک بگیرید تا لوازم ورزشی فروشی) و کافه ها و رستوران های هیجان انگیز، جاذبه های تاریخی بسیاری هم در خیابان "استقلال" وجود دارد. جاذبه های تاریخی ای که قدمت هر کدام از آن ها به دوره حکومت عثمانی بر می گردد. در زمان حکومت عثمانی، بزرگان، روشنفکران و ثروتمندان در این خیابان زندگی می کردند.
در این خیابان کتاب فروشی های بسیار زیادی وجود دارد و از آنجایی که یکی از تفریحات من در سفر، سرک کشیدن به کتاب فروشی های محلی است، به چند تایی از آن ها سر زدیم.
مشغول قدم زدن در این خیابان بودیم که به کلیسای "سنت آنتوان مقدس" رسیدیم. نام دیگر این کلیسا "آنونیو دی پادووا" می باشد و جالب است بدانید که بزرگترین کلیسای کاتولیک رومی در این شهر است. وارد کلیسا شدیم . در حیاط بیرونی آن مجسمه ای از عیسی و مادرش مریم، یک درخت کریسمس و هم چنین مجسمه ی "پاپ" قرار داشت. در گوشه ای از حیاط هم تابلوی اعلاناتی وجود داشت که بر روی آن توضیحاتی درباره مراسم مذهبی روز یک شنبه نوشته و ذکر کرده بود که مراسم راس ساعت 11 صبح آغاز می شود. با کیوان قرار گذاشتیم که حتما روز یکشنبه سری به این کلیسا بزنیم.
داخل کلیسا شدیم و دیوارهایی را دیدیم که با موزائیک و آجرهای قرمز رنگ و ستون هایی بلند ساخته شده بود. نیمکت های چوبی زیادی هم برای عبادت کنندگان داخل کلیسا تعبیه شده که هنگام جشن ها و مراسم خاص استفاده می شود.دور تا دور کلیسا هم میزهای چوبی برای روشن کردن شمع وجود داشت.کلیسا در آن ساعت روز نسبتا خلوت بود.
شب قبل از پرواز متاسفانه با گربه ای تصادف کردم. وقتی کمی جلوتر پایم را بر روی ترمز گذاشتم، مات و مبهوت به فرمان خیره شدم.بعد انگار که چیزی یادم آمده باشد، از ماشین پیاده شده و خودم را به گربه رساندم اما دیگر دیر شده بود. آن قدر نارحت بودم که همان لحظه تصمیم گرفتم وقتی از سفر برگشتم به پناهگاه حامی گربه های خیابانی کمک مالی کنم .(که البته این کار را هم انجام دادم). در کلیسا به یاد آن گربه شمعی خریده و روشن کردم.
بعد از روشن کردن شمع ، از کلیسا خارج شده و به سمت "برج گالاتا" حرکت کردیم. همانطور که می دانید، استانبول به دو بخش آسیایی و اروپایی تقسیم شده است. بخش اروپایی این شهر نیز به دو بخش تقسیم شده است که محل تقاطع این دو بخش به "شاخ طلایی" مشهور است و "برج گالاتا" دقیقا در همین قسمت قرار دارد. این برج یکی از مرتفع ترین و قدیمی ترین برج های شهر است که در قرون وسطا به دلیل اهداف نظامی ساخته شد.سازه استوانه ای شکلش با کلاهک مخروطی شکل پوشیده شده و بلندتر از تمام ساختمان های اطراف است.جالب است بدانید که نام این برج، تداعی کننده نام تیم فوتبال مشهور ترکیه یعنی "گالاتاسرای" می باشد که اسم خود را از این برج گرفته است.
با پیشرفت تکنولوژی و فراگیر شدن گوشی های هوشمند، هر کجا که بروی، عده ای را می بینی که یا مشغول سلفی انداختن هستند یا مشاهدات خود را به صورت لایو (زنده) در اینستاگرام به اشتراک می گذارند .ما هم در انبوه سلفی بگیران، عکس یادگاری با این برج انداختیم و بعد از آن، به سمت "پل گالاتا" رفتیم.
این پل که به نوعی نماد استانبول محسوب می شود، یکی از مهمترین مکانهای گردشگری این شهر است. محلی که دو قاره آسیا و اروپا را به هم وصل می کند و دقیقا بر روی همین پل است که میتوانید استانبول واقعی را - از ماهی گیرانی که چوب ماهی گیری خود را داخل آب انداخته تا تنگه "بسفر" جادویی که در برابر چشمانتان قرار دارد- مشاهده کنید. هم چنین منارههای مساجد تاریخی استانبول و از سوی دیگر ساختمانهای مدرن را نیز از روی همین پل می توانید تماشا کنید.هوای استانبول به شدت تمیز بود و پرندگان زیادی در این آسمان آبی مشغول پرواز بودند. چند دقیقه ای روی پل گالاتا ایستادیم تا با نگاه کردن به مناظر اطراف، درک بهتری از استانبول داشته باشیم.سپس چند تایی عکس گرفتیم و به سمت محله فاتح حرکت کردیم.
ویدئویی از پل گالاتا
منطقه ی قدیمی فاتح در بخش اروپایی استانبول واقع شده که از آن به عنوان یک شبه جزیره تاریخی یاد می کنند.در مورد تاریخچه این خیابان باید به طور خلاصه بگویم که منطقه فاتح توسط یونانیها کشف شد و در زمان روی کار آمدن امپراطوری عثمانی، سلطان محمد فاتح سبب گسترش و رونق این منطقه آن هم با ساخت مسجد فاتح شد. جاذبههای منحصر به فرد "فاتح" موجب شد این منطقه به ثبت یونسکو برسد.
وقتی به فاتح رسیدیم، وقت ناهار بود و ما هم بعد از یک پیاده روی طولانی حسابی گرسنه بودیم.رستوران های زیادی در آن محدوده وجود داشت که اغلب آن ها، صندلی هایشان در پیاده رو قرار داشت.مشغول تماشای قیمت های یکی از رستوران ها بودیم که یک نفر شروع کرد به فارسی حرف زدن.صاحب مغازه بود و قیافه اش هم شبیه افغانستانی ها بود.از رستوران و البته غذاهایش تعریف و ما را مجاب کرد که همانجا ناهار بخوریم.برای ناهار "پیده سبزیجات" و "شاورمای مرغ" سفارش دادیم.هر دو غذا را در تهران قبلا امتحان کرده بودم و بعد از مقایسه،به این نتیجه رسیدم که غذاهای این رستوران عالی بود.پول ناهار 90 لیر شد.
بعد از ناهار بلافاصله کوله هایمان را برداشتیم و به سمت پارکی به نام "گلهانه" راه افتادیم.در این سفر نمی خواستیم حتی ثانیه ای را هدر بدهیم. این پارک که زبان فارسی به آن "گلخانه" گفته می شود یکی از قدیمی ترین و وسیع ترین پارک های عمومی در استانبول است که در نزدیکی "کاخ توپکاپی" قرار دارد.به همه ی کسانی که در فصل پاییز به استانبول سفر می کنند، یک توصیه دوستانه دارم." لذت قدم زدن در این پارک آن هم زمانی که برگ درختان زرد و نارنجی اند را از دست ندهید."
بعد از عکاسی در پارک، پیاده به سمت "مسجد ایاصوفیه" و "مسجد آل احمد" حرکت کردیم که بارش باران شروع شد.از آنجایی که پیش بینی های لازم را کرده بودیم، چترهایمان را از کوله در آوردیم، آن ها را باز کردیم و لذت قدم زدن در هوای بارانی استانبول را هم تجربه کردیم. این دو مسجد در نزدیکی پارک "گلهانه" قرار داشتند. در مسجد "ایاصوفیه" نماز جمعه برگزار می شد.بنابراین صبر کردیم تا مراسم تمام شود.در محوطه بیرونی مسجد، علاوه بر ما، تعداد زیادی گردشگر منتظر پایان مراسم نماز بودند.د. مردی میانسال هم بین توریست ها قدم می زد تا چترهایی که در دست داشت را بفروشد.
بعد از مراسم نماز، صف طولانی ای جلوی در ورودی مسجد تشکیل شد.حدود نیم ساعتی طول کشید تا توانستیم وارد مسجد بشویم.داخل که شدیم، جمعیت خیلی زیادی را در مسجد دیدیم و اصلا باورمان نمی شد، این جمعیت جلوی ما بود. با دیدن جمعیت داخل مسجد، ترسیدم. از این جهت که اگر تنها یک نفر کرونا داشت، می توانست این ویروس را به همه منتقل کند.
ایاصوفیه با مناره ها و سقف بلندش و البته معماری منحصر به فردش یکی از جاذبه های این شهر است. این مسجد به عنوان یک عبادتگاه تاریخی از سوی سازمان "یونسکو" نیز به عنوان میراث جهانی ثبت شده و مورد احترام مسیحیان و مسلمانان است. همچنین تزئینات داخلی آن که با موزائیک و ستونهای مرمر می باشد، بسیار شگفت انگیز است.گنبد داخل هم متشکل از تعداد زیادی پنجره است که وجودشان باعث شده تا نور از همه طرف به صحن هدایت شود.بر روی سقف ها هم اسامی خلفا و هم چنین فرزندان امام اول شیعیان-امام حسن و امام حسین-نوشته شده است.
پس از بازدید از ایاصوفیه، به مسجد "سلطان احمد" رفتیم. این مسجد دقیقا روبروی ایاصوفیه قرار داشت. نام دیگر آن، مسجد "آبی" است و علت آن وجود کاشی های آبی رنگ داخل آن می باشد. البته یک روایت دیگر هم در نامگذاری وجود دارد و آن هم ملوانانی بودند که از روی دریا با انعکاس رنگ آب بر روی مسجد، آن را به رنگ آبی می دیدند.
در صحن داخل، قسمت پایین دیوارها با کاشی تزیین و بخش بالایی آن ها نقاشی شده بود. در این مسجد هم مانند "ایاصوفیه" پنجره های زیادی وجود داشت که نور را به درون صحن اصلی هدایت میکرد و از لوسترهای بزرگ نیز برای نور بیشتر استفاده شده بود. در دکوراسیون داخلی هم از آیاتی از قرآن استفاده شدهاست.اینجا به نسبت "ایاصوفیه" خلوت تر بود.
در مسجد کمی استراحت کردیم.من به سقف خیره شده بودم که یاد عصبانیت "سلطان احمد" افتادم.او به عمد این مسجد را مقابل ایا صوفیه ساخت تا ثابت کند معماری اسلامی نسبت به معماری پادشاهی دوره بیزانس بهتر است-چرا که مسجد ایاصوفیه در آن دوره ساخته شده بود- اما معمار این مسجد نتوانسته بود گنبدهایی بزرگتر از ایا صوفیه بسازد و همین موضوع سلطان را عصبانی کرد.
حدود ساعت 5 بود که به سمت هتل راه افتادیم. بعد از یک ساعت پیاده روی، وقتی به هتل رسیدیم، بلافاصله به پذیرش رفتم تا اتاق جدید را تحویل بگیرم.خوشبختانه اتاق آماده بود.با یکی از کارکنان هتل که اسمش "شهید" بود-و اصالتی کردی داشت- به اتاق قبلی رفتیم، چمدان ها را برداشتیم و به اتاق جدید نقل مکان کردیم.
همه چیز اتاق مناسب بود جز صندوق امانات که دربش قفل نمی شد.موضوع را به "شهید" که گفتم، او هم شروع کرد به کلنجار رفتن با صندوق.من و کیوان بر روی تخت نشستیم و به او خیره شدیم.در نهایت رو به من کرد و با لبخند گفت که باید موضوع را به پذیرش اطلاع بدهد و رفت.بعد از چند دقیقه همان آقایی که در پذیرش بود به اتاق آمد.او هم مانند همکارش مشغول کلنجار رفتن با صندوق امانات شد.ما که همچنان بر روی تخت نشسته بودیم، این بار به او چشم دوختیم.بعد از مدتی او هم لبخندی زد و گفت که فردا تکنسین را می فرستد تا آن را تعمیر کند و رفت.
بعد از کمی استراحت، برای شام به یکی از رستوران های نزدیک هتل رفتیم. آقای میانسالی که لباس فرم رستوران پوشیده بود، برای ما منو آورد و از آنجایی که نه تنها او بلکه هیچ کدام از کارکنان رستوران انگلیسی بلد نبودند، بدون سوال و جواب و با ایما و اشاره، "آدانا کباب" و "پلو مرغ" سفارش دادیم. چند دقیقه بعد آدانا کباب روی میز بود و مشغول خوردن آن شدیم. کیوان همانطور که داشت آخرین لقمه کباب را در دهانش می گذاشت،گفت که شاید سفارش پلومرغ را فراموش کرده است.بلافاصله آقایی که از ما سفارش گرفت را صدا کردم و با ایما و اشاره بهش فهماندم که ما پلو مرغ هم سفارش داده بودیم.حق با کیوان بود.چند دقیقه بعد پلو مرغ هم روی میز بود.
غذاهای ترکیه ای که امروز تست کرده بودیم، واقعا خوشمزه بودند.همانطور که قبل از سفر در اینترنت سرچ کرده بودم، غذاهای ترکی به ذائقه ی ما بسیار نزدیک است و ایرانی ها بابت غذا در سفر به ترکیه مشکلی ندارند. بعد از شام چای سفارش دادیم و مجموع سفارشات ما 82 لیر شد. جالب اینجا بود که بابت جبران دیرآوردن پلو مرغ، صندوق دار پول چای را از ما نگرفت.
بعد از شام به هتل برگشتیم و آن قدر خسته بودیم که بدون معطلی خوابیدیم.در این سفر اصلا نباید ثانیه ای را از دست می دادیم.
شنبه-بیست و نهم آبان ماه-روز آرامش
امروز نوبت تست کرونا بود.دیشب مبینا-لیدر- به من پیام داد و گفت که پرستار بین ساعت 7 تا 9 صبح برای تست کرونا به هتل می آید.ما هم صبح زود بیدار شدیم و بعد از صرف صبحانه، در اتاق منتظر پرستار نشسته بودیم که حدود ساعت 9 تلفن اتاق زنگ خورد.مسئول پذیرش از آن طرف خط گفت که آقایی برای تست کرونا آمده است.
پرستار مرد میانسالی با چشمان سبز بود و کت قهوه ای بر تن داشت.در نگاه اول گمان کردم که اهل ترکیه است اما جواب سلام ما را به فارسی داد. اسمش "سعید"، اهل تبریز و تازه به اینجا مهاجرت کرده بود.می گفت که صبح ها تست کرونا می گیرد و عصرها هم توی یک خبرگزاری کار می کند! این ها را که می گفت، من و کیوان روی تخت نشسته بودیم و او هم مشغول در آوردن وسایل از کیفش بود.وقتی سوآب را برای گرفتن نمونه ابتدا وارد حلق و سپس وارد بینی ام کرد، گفت که از ایران چه خبر؟ بعد بدون آن که منتظر جواب من باشد، نمونه مخاط را داخل یک بطری کوچک پلاستیکی گذاشت و سپس اسم مرا با ماژیک روی بطری پلاستیکی نوشت.
سعید که سراغ کیوان رفته بود و داشت نمونه مخاط او را می گرفت، گفت که اوضاع اقتصادی ترکیه هم خراب است.از آنجایی که درباره اقتصاد ترکیه نمی توانستیم اظهار نظر کنیم، فقط سکوت کردیم. در نهایت مجموعا 300 لیر به او دادیم و قرار شد که جواب تست ها را مبینا برایم واتس آپ کند. بعد از رفتن پرستار، خیلی سریع لباس پوشیدیم و فورا از هتل خارج شدیم.طبق برنامه، امروز قرار بود که به محله "بالات" برویم و البته برای ساعت 5 عصر هم بلیط کشتی تفریحی خریده بودیم.
برای رفتن به "بالات" باید ابتدا به میدان تکسیم می رفتیم و از آنجا سوار اتوبوس می شدیم.برای استفاده از اتوبوس و مترو یا باید "استانبول کارت" –کارت های اعتباری ای که برای استفاده از وسایل حمل و نقلیه عمومی تعبیه شده و قابل شارژ هستند- تهیه می کردیم یا از بلیط های تک سفره و دو سفره استفاده می کردیم. از آنجایی که اغلب پیاده روی می کردیم و خیلی کم از وسایل نقلیه استفاده می کردیم، تصمیم گرفتیم که بلیط های دو سفره بخریم.بنابراین به ایستگاه مترو عثمان بی رفتیم و از دستگاههای زرد رنگ فروش کارت مترو -که ظاهری شبیه به دستگاه ATMدارند- بلیط های دو سفره خریدیم.قیمت هر بلیط 13 لیر بود.
متروی استانبول از سال ۱۹۸۹ میلادی به صورت رسمی افتتاح شد و در حال حاضر ۶ خط و 82 ایستگاه دارد. هر خط هم یک رنگ مخصوص به خود دارد. با مترو به میدان تکسیم رفتیم و از آنجا با یک اتوبوس خودمان را به محله بالات رساندیم. بالات، محله ای قدیمی و معروف و از جاهای دیدنی استانبول می باشد که وجود ساختمان هایی کوچک، چوبی و رنگی ، این منطقه را بسیار جذاب و دیدنی کرده است اما متاسفانه کمتر ایرانی ای نام آن را شنیده است. در مورد نام بالات، گمانه زنی های زیادی وجود دارد، اما به احتمال زیاد این واژه از کلمه یونانی "پالاتیون" به معنای قصر گرفته شده است. چون این محله در نزدیکی قصر "بلاشرنه" قرار داشت.بالات در منطقه فاتح و در بخش اروپایی استانبول قرار گرفته که پیشتر محل سکونت یونانی ها بوده است.
وقتی از اتوبوس پیاده شدیم و نگاهی به اطراف انداختم، معنای واقعی "آرامش" را حس کردم.از مرکز شهر که مملو از شلوغی و ترافیک بود به محله ای دنج با ساختمان های رنگی پناه برده بودیم.از همان ایستگاه اتوبوس چند تا ساختمان رنگی را می شد دید.به سمت مرکز این محله راه افتادیم و بعد از چند دقیقه به کلیسایی به نام "سنت استفان بولگار" رسیدیم. این کلیسا که در سال 1800 در امتداد دریا ساخته شد ابتدا محل عبادت و نماز اقلیت بلغاری استانبول بود. در برج های کلیسا، شش زنگ بزرگ و قدیمی وجود دارد که صدای آنها حس و حال خاصی را به شنونده القا می کند.
در داخل کلیسا فقط یک نفر حضور داشت که از قضا مسئول کلیسا هم بود و پشت غرفه فروش شمع و کتاب دعا و... نشسته بود. وقتی نگاهمان به یکدیگر گره خورد، به نشانه احترام به هم لبخندی زدیم. فضای داخلی کلیسا کوچک بود و عکس برداری از آن ممنوع. چند دقیقه ای روی نیمکت های چوبی کلیسا نشستیم. به اپرایی که پخش می شد، گوش دادیم و به تصاویر عیسی مسیح چشم دوختیم. از کلیسا که خارج شدیم، دوباره به مسئول کلیسا اما این بار به نشانه خداحافظی لبخند زدیم .
بعد از چند دقیقه پیاده روی به همان خانه های رنگی و کم عرضی که عکس هایشان را در اینترنت دیده بودیم، رسیدیم.به غیر از خانه های رنگی، لباس های آویزان شده از بند رخت ، بقالی های قدیمی و کافه های دنج نیز از جاذبه های این محله هستند. در این وقت روز تعدادی پسر بچه در کوچه پس کوچه ها بازی می کردند.جالب است بدانید که لباس خانم های این محله هم مانند خانه هایشان رنگی بود.
بعد از قدم زدن در کوچه پس کوچه ها، به یک کافه قنادی رفتیم. یک قهوه ترک برای کیوان، یک استکان چای برای خودم و دو تکه باقلوا سفارش دادم.برای اولین بار در این سفر بود که طعم باقلوای ترکی را امتحان می کردیم.بعد از سفارش، پشت یکی از میز های کافه که در پیاده رو بود، نشستیم. نوشیدن چای و باقلوای ترکی با چاشنی آرامش، لذت نابی بود که در این محله تجربه کردم.
شاید باورتان نشود اما همین نصف روز یکی از بهترین ساعات سفر من در استانبول بود.کل سفارش ما 28 لیر شد.پول کافه را حساب کردیم و سپس به سمت مسجد "سلطان سلیم" که در نزدیکی بالات قرار داشت، حرکت کردیم.این مسجد که دومین مسجد قدیمی استانبول و یکی از زیباترین مساجد ترکیه به شمار می رود به یاد "سلطان سلیم اول" ساخته شد. طراحی داخلی مسجد نیز از یک سالن مربعی شکل و ساده تشکیل شده که با پنجره هایی زیبا و سفالین تزیین شده است.
در داخل مسجد صدای دلنشین صوت قرآن به گوش می رسید.به سمت صدا که برگشتم، جوانی را دیدم که در گوشه ای از صحن نشسته بود و داشت قرآن را از حفظ می خواند .شیخی هم روبروی او نشسته بود و داشت از روی قرآن، اشکالات او را اصلاح می کرد.
چند دقیقه ای در مسجد استراحت کردیم و از آنجایی که ساعت 5 بعد ازظهر باید خودمان را به منطقه فاتح می رساندیم، بنابراین تکه ای از وجودم را در بالات، به امید آن که شاید روزی دوباره به این محله برگردم، جا گذاشتم و به سمت فاتح حرکت کردیم.
در طول مسیر از محله ای دنج در نزدیکی بالات به نام "هالیچ" (هالیک) عبور کردیم .در یکی از کوچه پس کوچه های همین محله بود که نانوایی دنجی را پیدا کردم. چند لحظه ای ایستادم و به نان های تازه ای که شاطر از داخل تنور بیرون می آورد، خیره شدم.وارد نانوایی شدم و دو عدد نان تازه که شبیه نان بربری خودمان اما با ابعاد کوچکتر بود، خریدم.قیمت هرکدام از نان ها 2.5 لیر بود. مشغول خوردن نان بودیم که سر از محله "اطفائیه" در آوردیم.در آنجا، بازاری شبیه بازار های محلی شمال ایران وجود داشت. از همان مغازه هایی که در آن می توانستی هر نوع خوراکی ای از گوشت و ماهی تازه تا سبزی های محلی پیدا کنی.
به پیشنهاد کیوان ناهار را در رستورانی در همانجا خوردیم.در فضای باز رستوران نشستیم و "اسکندر کباب" ، "دنده گوشت" و 2 تا دوغ محلی سفارش دادیم . یکی از کارکنان رستوران دو لیوان دوغ که مملو از کف بود و نوعی ترشی محلی که با گوجه فرنگی درست شده بود، برایمان آورد. خوشمزه ترین وعده غذایی ای که در استانبول خوردم در همین رستوران بود.هنوز مزه اسکندر کباب زیر دهانم است. صورتحساب ناهار 110 لیر شد.پول را که حساب کردیم، به ساعت نگاهی انداختم. هنوز دو ساعتی وقت داشتیم.کیوان به نقشه نگاهی انداخت و از آنجایی که نزدیک مسجد "سلطان سلیمان" بودیم، قرار شد به آنجا هم سری بزنیم.
این مسجد که از جمله مساجد معروف دوره عثمانی است و همه ساله گردشگران بی شماری را از سراسر جهان به سوی خود جذب می کند، در نوک تپه ای در منطقه "کانتارجیلار" قرار دارد. در پشت این بنای باشکوه، باغی قرار دارد که قبرستان است و شما می توانید از مقبره زیبای "سلطان سلیمان" و بانوی ایشان "خرم سلطان" بازدید کنید.البته اگر نتوانستید مقبره این دو نفر را پیدا کنید، از جمعیتی که در کنار دو قبر وجود دارد، می توانید محل دفنشان را تشخیص دهید.
بعد از خواندن نماز در این مسجد، حدود ساعت15:15 دقیقه به سمت محله فاتح راه افتادیم.در میانه راه هم از بازار بزرگ استانبول عبور کردیم.بازاری که یکی از بزرگترین و قدیمیترین بازارهای سرپوشیده در جهان است و با وجود افزایش بیرویه مراکز خرید مدرن در ترکیه، این بازار همچنان از پربازدیدترین مکان های دیدنی شهر در سفر به استانبول است.
ساعت4:30 به مغازه ای رسیدیم که بلیط کشتی را ازش خریده بودیم.کمی در مغازه استراحت کردیم تا مسافران دیگر هم به ما ملحق شوند.وقتی همه مسافران رسیدند، با یک راهنما به سمت اسکله راه افتادیم.راهنما پسر جوانی بود که آن قدر تند راه رفت که در نهایت او و مابقی مسافران را در شلوغی خیابان فاتح گم کردیم. ناگزیر فورا به مغازه برگشتیم و موضوع را توضیح دادیم.همان آقایی که دیروز بلیط را برای ما صادر کرد، به ما لبخندی زد و ما را با دو توریست دیگر که ظاهرا دیر رسیده بودند و البته یک پسر جوان به عنوان راهنما به سمت اسکله فرستاد.
راه که افتادیم، من و کیوان چهار چشمی، لیدر را زیر نظر گرفتیم. وقتی با کیوان حرف زدم، پسر جوان گوش هایش تیز شد و شروع کرد به فارسی حرف زدن. اسمش علیرضا بود و حدودا بیست سه یا چهار سال سن داشت. چند ماهی هم می شد که به استانبول آمده بود.می گفت شاید ترکیه سکوی پرشی برایش باشد و بتواند به کشوری با وضعیت اقتصادی بهتر مهاجرت کند.وقتی از خرج و مخارج اینجا ازش سوال کردم، گفت که با حداقل حقوق مصوب دولت می توان رفاه نسبی در استانبول داشت. کمی مکث کرد و بعد گفت : "البته گیاهخوارم و اصلا گوشت نمی خرم".سپس ادامه داد که باید حواست را جمع کنی تا کارفرما پولت را تمام و کمال بدهد و اضافه کاری هایت را حساب کند.این را هم اضافه کرد که استانبول یکی از گران ترین شهرهای ترکیه است و از وضعیت جدیدی هم که به وجود آمده (سقوط ارزش لیر) اصلا راضی نیست.
" ما هم خدمتی بودیم".این را من گفتم.علیرضا هم لبخندی زد و گفت که خیلی کم پیش می آید که دو نفر هم خدمتی آن هم دو سه سال بعد از سربازی با هم به مسافرت خارجه بروند. به اسکله که رسیدیم به هم دست دادیم و از هم خداحافظی کردیم.وقتی داشتم از پله های کشتی بالا می رفتم، آرزو کردم هر آنچه که به صلاحش است برای علیرضا اتفاق بیفتد.فرقی هم نمی کند که در وطن باشد یا در ترکیه یا هر نقطه دیگری از این کره خاکی.راستش دلم به حالش سوخت.نه تنها برای او بلکه برای هر مهاجری که در این شهر زندگی می کند.
نوزاد از بدو تولد خیلی از مفاهیم را به صورت غریزی درک می کند. مفاهیمی مانند گرسنگی، درد، امنیت و... .یکی از آن مفاهیم "پناه " است.یک نوزاد وقتی احساس امنیت نداشته باشد، به آغوش مادر پناه می برد.به نظرم هیچ لغتی در دنیا غم انگیزتر از "پناهجو" نیست. یک انسان باید به نقطه دردناکی رسیده باشد که مادر،پدر، وطن و... را رها کند و به کشور دیگری پناه ببرد.سوار که شدیم، ابتدا همه مسافران بر روی سکویی در عرشه نشستند اما وقتی کشتی راه افتاد، اغلب آنها برای فرار از باد و سرما، به سالن داخل رفتند. من هم ترجیح دادم از روی عرشه غروب را تماشا کنم.
ویدئویی از کشتی تفریحی
بعد از تماشای غروب، به سالن داخل رفتم و یک فنجان قهوه سفارش دادم.چند دقیقه بعد، کیوان که هنوز روی عرشه بود، به من ملحق شد.شب فوق العاده ای بود.
بعد از دوساعت، کشتی در اسکله توقف کرد.با اتوبوس به میدان تکسیم آمدیم.نزدیک هتل، از یک هایپر برای شام دو تا ساندویچ به قیمت 68 لیر خریدیم. امروز بهترین روز سفرمان بود.
یک شنبه- سی ام آبان ماه-روز چالش بزرگ!
امروز یک شنبه طبق برنامه قرار بود تا در مراسم مذهبی کلیسای سنت آنتوان مقدس شرکت کنیم.این مراسم ساعت 11 آغاز می شد.بعد از صرف صبحانه، می خواستم دوش بگیرم ولی آب حمام، گرم نبود. موضوع را به پذیرش هتل اطلاع دادم و بعد از چند دقیقه، آقایی میانسال که عینک بر چشم داشت و لباسی شبیه به لباس فرم تاسیساتی ها برتن داشت، به اتاق آمد.آب گرم حمام را چک کرد و بعد به اتاق کناری که تازه تخلیه شده بود، رفت.انگار می خواست آب گرم آنجا را هم بررسی کند.سپس به اتاق برگشت و از آن جایی که انگلیسی بلد نبود، با ایما و اشاره به من فهماند که آن اتاق هم آب گرم ندارد و باید به موتورخانه مرکزی برود. مشکلات زیر ساختی هتل آن قدر زیاد بود که دیگر خرابی صندوق امانات هتل را پی گیری نکردم.
برای آنکه به موقع به کلیسا برسیم، از دوش گرفتن منصرف شدم.از هتل خارج شدیم و از صرافی دویز 100 دلار دیگر هم به لیر تبدیل کردیم. با اینکه یکشنبه ها تعطیل رسمی است، اما صرافی ها باز بودند.لیر همچنان داشت سقوط می کرد و این بار با 100 دلار 1065 لیر تحویل گرفتیم. هرچه قدر هم به انگلیسی از مسئول صرافی پرسیدم که ساعت کاری این شعبه از چه ساعتی تا چه ساعتی است، متوجه نمی شد.در نهایت بی خیال ساعت کاری صرافی شدم و به سمت کلیسا راه افتادیم . چند دقیقه مانده به 11 صبح وقتی وارد محوطه کلیسا شدیم، با کمال تعجب، جمعیت زیادی را دیدیم که کلیسا را ترک می کردند. انگار برنامه مراسم تغییر کرده بود و ما بی خبر از همه جا، مراسم را از دست دادیم.
کنار کلیسا یکی از همان بستنی فروشی هایی بود که فروشنده با کلی ادابازی، یک بستنی قیفی بهت می داد.همیشه دلم می خواست که یکی از همین بستنی ها را امتحان کنم. بعد از کلی ادابازی و چالش، یک بستنی قیفی تحویل گرفتم. اما وقتی قیمت آن را فهمیدم از تعجب شاخ درآوردم.قیمتش 30 لیر-حدود 90 هزار تومان-بود! من شروع کردم به لیس زدن بستی و راه افتادم دنبال کیوان که از روی موبایل مشغول نقشه خوانی بود. در کوچه پس کوچه های استقلال، مشغول قدم زدن بودیم که خودمان را در محله جهانگیر دیدیم.محله ای با کوچه پس کوچه های خلوت، سربالایی و سراشیبی های تند، مملو از کافه و البته پر از دیوار نگاره.محله ای که از شلوغی میدان تکسیم و خیابان استقلال بویی نبرده بود.
در مورد تاریخچه "جهانگیر" به طور خلاصه عرض کنم که این محله زمانی شکارگاه بود و "سلطان سلیم" حدود 500 سال پیش در اینجا کبک و آهو شکار می کرد.سلطان دو پسر داشت به نام های "مصطفی" و "جهانگیر".جهانگیر عاشق این منطقه بود و از یک بیماری جسمانی هم رنج می برد.سلطان بر مصطفی خشم می گیرد و او را به قتل می رساند.بعد از قتل مصطفی، جهانگیر چنان غمگین می شود که بیماری اش شدت پیدا می کند و در نهایت جان به جان آفرین تسلیم می کند. سلطان هم به یاد پسرش جهانگیر این منطقه را به نام او نامگذاری می کند.
مشغول قدم زدن در همین محله بودیم که به حمام قدیمی "گالاتاسارای" رسیدیم.تاریخ ساخت این بنا به سال ۱۴۸۱ برمیگردد که در آن زمان، مشتریان این حمام افرادی مثل ژنرالها، قضات، وزرا و در کل افراد شاخص سیاسی بودند. اما حالا یک حمام عمومی است که اغلب، توریستها مشتری آن هستند.
از آنجایی که قرار بود مشکل آب گرم هتل برطرف شود، داخل حمام نرفتیم و به پیاده روی ادامه دادیم تا به موزه "معصومیت" رسیدیم. این موزه اولین موزه دنیا است که بر اساس یک رمان ساخته شده است.رمانی با همین نام که نویسندهاش، "اورهان پاموک" می باشد .موزه ای تخیلی نبش کوچه ای در همین محله. ایده این موزه، سالها قبل، در دوران نوجوانی پاموک، به ذهن او رسیده بود که وی شرح مبسوط آن را در دیباچه رمان آورده است.آقای اورهان پاموک ۶۰ ساله، اهل استانبول و از یک خانواده مرفه است که با خلق موزه معصومیت با سرمایه شخصی اش، سبب شد تا رمان موزه معصومیت از سایر رمانهایش متمایز شود.
جالب است بدانید که این موزه 83 قسمت دارد که هرکدام برآمده از یک فصل رمان است.در کنار وسایل موزه هم کلکسیونی از چاپ های مختلف رمان به زبان های مختلف وجود دارد که البته هیچ نسخه فارسی ای در آنجا وجود ندارد.دلیل آن هم اعتراض نویسنده به سانسور کتابش در ایران می باشد. لازم به ذکر است که چون کتاب را نخوانده بودیم تا اطلاعات دقیق از موزه داشته باشیم، به داخل آن نرفتیم.
بعد از گرفتن چند عکس از محله جهانگیر، به سمت هتل برگشتیم. به هتل که رسیدیم، مشکل آب گرم برطرف شده بود و توانستم دوش بگیرم.سپس آماده شدیم تا به "پارک ییدلیز" برویم.دوباره کوله ها را برداشتیم و از هتل خارج شدیم و خودمان را با یک اتوبوس به این پارک رساندیم.
"باغ سلطنتی ییلدیز" که امروزه بیشتر با نام پارک ییلدیز شناخته میشود، مکانی تاریخی و یکی از بزرگترین پارکهای عمومی این شهر است. اینجا زمانی بخشی از باغ سلطنتی کاخ ییلدیز بود و در حال حاضر یک پارک بسیار زیبا با گلها، گیاهان و درختان فوقالعاده جذابی است.جالب است بدانید این گونه های گیاهی در عصر عثمانیها از سراسر جهان جمعآوری شده بودند. هم چنین، این پارک پاتوق شهروندان استانبول در پایان هفته است و هر وقت در روزهای تعطیل به اینجا بیایید، بساط پیک نیک پابرجاست.
از دست فروش جلوی درب ورودی، دو تا نان سیمیت گرفتیم و وارد پارک شدیم. داخل پارک مملو از جمعیتی بود که برای پیک نیک آمده بودند.
به پیشنهاد کیوان قرار شد تا ناهار را در "کی اف سی" بخوریم .کیوان نقشه را چک کرد و گفت که تا نزدیک ترین شعبه کی اف سی باید یک ساعت پیاده روی کنیم. از آنجایی که به این پیاده روی های طولانی عادت کرده بودیم، به سمت پاساژ "بریوم" حرکت کردیم. کی اف سی در یکی از طبقات همین پاساژ شعبه داشت. برای ناهار کیوان مرغ سوخاری سفارش داد و من هم همبرگر. پول ناهار 60 لیر شد.بعد از ناهار هم پیاده به هتل برگشتیم که البته راه زیادی نبود.
در اتاق، کمی استراحت کردیم و تصمیم گرفتیم که شب به پاساژ "جواهر" استانبول برویم.این پاساژ نزدیک هتل بود و با 10 دقیقه پیاده روی خودمان را به آنجا رساندیم. در "جواهر" توانستیم با قیمت مناسب جنس های خوب و مرغوب پیدا کنیم.در طبقه پایین پاساژ هم یک هایپر بزرگ وجود داشت که من چند بسته چای ترکی برای سوغات و البته یک ساندویچ کوچک هم برای شام خریدم. در مسیر بازگشت به هتل به کافه ای رفتیم تا چای بخوریم.در کافه پسر جوانی که از ما سفارش می گرفت، عرب زبان بود.چای سفارش دادیم و دو عدد نان فانتزی. البته به خاطر همین نان ها هم وارد چالشی بزرگ شدیم.
از آن جایی که هیچ کدام از کارکنان کافه انگلیسی بلد نبودند، نمی توانستیم به صندوق دار بگوییم که چه نانی سفارش دادیم. ایما و اشاره هم فایده ای نداشت.حتی به همان پسر عرب زبان به انگلیسی گفتم :"Please explain him" و با دست صندوق دار را نشان دادم. اما مات و مبهوت بهم خیره شد.سرم را تکان دادم و به کیوان گفتم که باید بیشتر تلاش کنیم! رو به صندوق دار کردم.سپس به نان هایی که در ویترین بود و سفارش داده بودیم، اشاره کردم و در نهایت با انگشت تعدادی که سفارش داده بودیم را نشان دادم.خوشبختانه تلاش ما نتیجه داد. حساب ما 28.5 لیر شد.به هتل برگشتیم.کیوان گرسنه نبود و ساندویچ را تنهایی خوردم .
دوشنبه-اول آذر ماه- پایان یک تجربه.
آخرین روز سفر، دلگیرترین روز است.از فردا همه چیز به روال سابق برمی گردد و ما می مانیم و کوله باری از خاطرات سفر.همیشه در آخرین روز سفر آرزو می کنم که ای کاش مثل برنارد ساعت جیبی جادویی داشتم تا زمان را متوقف کنم.
پرواز ما ساعت 23:45 دقیقه شب بود و ترانسفر قرار بود که ساعت 18:30 به هتل بیاید. امروز را برای خرید سوغاتی خالی کرده بودیم. بعد از خوردن صبحانه، وسایلمان را جمع کردیم و اتاق را تحویل دادیم. چمدان ها هم به امانت نزد هتل سپردیم.از هتل که خارج شدیم، به صرافی دویز رفتیم و برای آخرین بار 100 دلار دیگر هم به لیرتبدیل کردیم.سقوط لیر ادامه داشت و این بار به ازای 100 دلار 1100 لیر تحویل گرفتیم.سپس به سمت پاساژ جواهر حرکت کردیم. چند ساعتی در پاساژ بودیم و ناهار هم در یکی از فست فودی های پاساژ، پیتزا و سیب زمینی خوردیم که قیمت آن 85 لیر شد.جالب اینجا بود که موقع سفارش ناهار هم مشکل زبان داشتیم. ابتدا یک خانم برای گرفتن سفارش سر میز ما آمد اما چون انگلیسی بلد نبود، همکارش را صدا زد.
این بار مردی حدودا 30 ساله که لباس فرم رستوران بر تن داشت، سر میز ما آمد و به انگلیسی سلام و احوالپرسی کرد اما وقتی فهمید که ایرانی هستیم شروع کرد به فارسی حرف زدن.حدود ساعت 5 بود که از پاساژ خارج شدیم. از آن جایی که یک ساعتی وقت داشتیم، به کافه ای در نزدیکی هتل رفتیم و آخرین چای را هم در استانبول دوست داشتنی خوردیم.صورتحساب کافه هم 12 لیر شد.
وقتی سوار ون شدیم، هوا دیگر تاریک شده بود.به غیر من و کیوان، یک مسافر دیگر هم در ون بود که پروازش با ما یکی بود.مردی خوش پوش با موهای جوگندمی که او هم برای اولین بار به استانبول آمده بود. به جای مبینا هم یک خانم دیگری لیدر بود و در دقایق آخر داشت درباره کارت پرواز و بارهای بالای 30 کیلوگرم توضیحاتی می داد.صحبت هایش هم که تمام شد، از ون پیاده شد.
در فرودگاه وقتی چمدان ها را تحویل دادیم و به جای آن ها کارت پرواز گرفتیم، به اینترنت فرودگاه وصل شدم و ارتباط تصویری با مادرم برقرار کردم.سپس روی صندلی فرودگاه نشستم و برای دقایقی چشم هایم را بستم.این اولین سفر خارجه ای بود که هیچ کدام از اعضای خانواده همراهم نبود و از این جهت تجربه ای جدید بود. قدم زدن در کوچه پس کوچه های استانبول آن هم در فصل خزان را هیچ وقت فراموش نمی کنم!
نویسنده: شهاب الدین فرج اللهی