چابهار، جایی که دلم جا ماند

5
از 1 رای
چابهار، جایی که دلم جا ماند

سال 1403، یکی از اهداف خودمو، دیدن زیبائی های ایران خانم و تور ایرانگردی گذاشتم. زیبائی هایی که کم هم نیستند و خدا را شکر توجه ویژه ایی هم به توریسم شده است. بنابراین در بهترین فصل سال با یکی از دوستانم تصمیم گرفتیم که سفری به دورترین نقطه ایران به نسبت شهر تهران داشته باشیم و انتخاب ما شد سفر به چابهار زیبا در بهمن ماه. همیشه تعریف این بندر آزاد را از دوستانی که برای خرید می رفتند، شنیده بودم، ولی تا نرفتم و خودم از نزدیک ندیدم، باورم نمیشد که چقدر زیبایی که میتونه با خیلی از جاهای دنیا برابری کنه، در گوشه گوشه ایران خانم وجود داره که من هنوز کامل و با جزئیات و با دل سیر ندیدم.  

مبدأ تهران- مقصد چابهار
مبدأ تهران- مقصد چابهار

بلیط رفت و برگشت با اقامت در دهکده ساحلی لوکس لیپار برای 3 شب و 2 روز مبلغ 21.500.000 تومان شد. محل اقامت و پرواز مربوط به ماهان بود که به وقتش از جذابیت های این مجموعه اقامتی میگم. 

ساعت پرواز 18 از تهران بود و حدود ساعت 20.30 روز هفدهم بهمن ماه رسیدیم به چابهار. 2 گروه مسافرتی تور چابهار از یک آژانس همزمان در این سفر بودیم، گروه ما 23 نفر بود و تورلیدر هم از تهران همراه بود. فرودگاه چابهار یکی از کوچکترین فرودگاههایی بود که تا حالا دیده بودم. مسافت درب ورودی و خروجی تنها به اندازه یک نقاله بسیار کوتاه بود. 

شب های زنده تهران دوست داشتنی
شب های زنده تهران دوست داشتنی

یک اتوبوس از فرودگاه تا پایان روز سفر در اختیار گروه بود و حدود 1 ساعتی زمان برد تا به محل اقامت برسیم. این مجموعه اقامتی بسیار زیبا دقیقا روبروی دریای عمان با واحدهایی شبیه به شهرک های لوکس شمال ایران بود.  در هنگام ورود، با موسیقی زیبای بلوچی و نوشیدنی انبه از ما استقبال کردند و در این فاصله پذیرش اتاق ها انجام شد.

گروه سرود لیپار
گروه سرود لیپار

با اینکه شب بود، ولی فضای بسیار رمانتیک و آرامی مشاهده میشد. از فضای اتاق ها و راحتی و امکانات که دیگه هیچی نگم، چیزی کم از هتل های 5 ستاره نداشت. البته اتاق ما در لاین پشت شهرک بود و منظره عمان را نداشتیم ولی بازهم زیبا بود. 

امکانات عالی اتاق
امکانات عالی اتاق
اتاق راحت و دنج ما
اتاق راحت و دنج ما

بعد از اینکه اتاق را تحویل گرفتیم و وسایل را جابجا کردیم، تصمیم گرفتیم یک دوری توی محوطه بزنیم و هوای عالی بهاری را استشمام کنیم. برای ما که مدتها در تهران، دچار خفقان و کمبود اکسیژن و غوطه ور در دی اکسید کربن و سرب بودیم، تنفس چنین هوایی هم غنیمت، هم باورنکردنی بود و تا جائیکه می تونستم سعی می کردم، اکسیژن ذخیره کنم. 

ازونجائیکه هم خودم، هم دوستم روز شلوغی را داشتیم و بلافاصله هم پرواز و ... سعی کردیم شب زودتر بخوابیم تا برای فردا که تمام روز را در مسیر گشت های جاهای دیدنی چابهار هستیم، حسابی انرژی و قبراق باشیم. 

روز اول:

ساعت 8.30 صبح، صبحانه خورده حرکت کردیم برای دیدن زیبائی های چابهار، جنوبی ترین نقطه ایران زمین با مردمانی مهربان و خونگرم و محجوب. پرسنل رستوران که خارج از محوطه دهکده محل اقامت ما بود، پسران جوانی بودند که واقعا از لحاظ چهره و ترکیب اجزاء صورت برابری می کردند با مدل های ایتالیایی و فرانسوی. واقعا از نگاه کردن به صورتشون آدم سیر نمی شد که چطور بدون کوچکترین جراحی و دست بردن توی کار خلقت، اینطور خاص هستند. اگر اینها جای دیگه بودن، سریع کشف می شدن و سرنوشت متفاوتی واسشون رقم میخورد. نمی دونم شاید اینجا هم در جنوبی ترین نقطه ایران، یک روزی این اتفاق واسشون بیوفته. 

شروع روز که اینجوری باشه، بقیه اش مشخصه چی میشه
شروع روز که اینجوری باشه، بقیه اش مشخصه چی میشه

اولین منطقه بازدید، دریاچه یا تالاب صورتی بود که البته شانس ما این نبود که این رنگی ببینیم.

تالاب صورتی که البته صورتی نشده بود
تالاب صورتی که البته صورتی نشده بود

ولی در عوض یکی از قشنگ ترین بازارهای محلی رو دیدیم- بازار لیپار که کلی خانم بلوچی دوست داشتنی، کارهای صنایع دستی خودشونو در معرض دید گذاشته بودند. سوزن دوزی، قلاب بافی، آئینه کاری... یکی از یکی قشنگ تر و جذاب تر و رنگارنگ که دل آدمو آب می کرد و نمی دونستیم از چه مدلی خرید کنیم. همینطور نقش حنا با طرح هایی که همان لحظه از ذهن خانم ها تراوش می کرد، یا اینکه عینا از روی نمونه هایی که همسفران می خواستند، نقش می زدند. 

دست دوزهایی زیبا و رنگارنگ
دست دوزهایی زیبا و رنگارنگ

کوههای مریخی یا مینیاتوری از دیگر بخش های بازدید امروز بود. اینکه از جاده ایی گذر می کنیم که زمانی زیر آب بوده و حالا اینطور خشک با کوههایی بلند و سربه فلک کشیده... عجیب بود ولی ما دیدیم. یک چیز عجیب تر هم که دیدیم، سرعت بسیار بالای ماشین های حامل سوخت قاچاق بود که با سرعت باورنکردنی برای پاکستان سوخت می بردند و کسب درآمد می کردند و طبق گفته راننده اتوبوس و همراهان، چقدر تصادف و سوختگی و ... اتفاق افتاده و خواهد افتاد. 

کوههای مینیاتوری یا مریخی
کوههای مینیاتوری یا مریخی
خلقت خدا
خلقت خدا

بازدید بعدی منطقه مرزی گواتر- مرز پاکستان- بود. منطقه ایی که تا قطب جنوب با هیچ خشکی مواجه نخواهید شد و بنظرم خودش یکی از شگفتی های این منطقه بود. پیاده روی کنار دریا روی شن های نرم و مرطوب، قایق سواری و دیدن دلفین آبهای عمان و جنگل های حراء از برنامه این بخش بود و البته دیدن بچه های بلوچی که به دنبال مسافران تور جنوب برای فروختن صدف ها می دویدند.

قبل از سفر، تورلیدر در اطلاعات گروه، اعلام کرده بود که بهتر هست برای این بچه ها هدیه مثل لوازم تحریر، کفش یا اسباب بازی بخریم و از دادن پول نقد خودداری کنیم و چه پیشنهاد خوبی. من هم مقداری دفتر مشق، مداد رنگی، بازی های فکری و دفتر نقاشی متناسب با سنین مختلف خریدم و بین بچه ها پخش می کردیم. بعضی هاشون با خواندن شعری، تشکر می کردند و بعضی ها هم با گرفتن وسایلی که دستم داشتم به زور و آوردن تا اتوبوس، قدردانی خودشونو نشون می دادند. 

منطقه مرزی گواتر
منطقه مرزی گواتر
با همس<span class=
با همسفرجان

برای ناهار به اقامتگاه بومگردی آژ رفتیم که خانواده محترم آقای آژ اینجا را مدیریت می کردند. درواقع منزل خودشون را برای این امر اختصاص داده بودند. هرچند ما جز آقای خانه، هیچ خانمی را ندیدیم. ولی خانه بسیار زیبا و دلنشینی داشتند. گویا اصلا خانم های خانه جلو حضور پیدا نمی کنند و همان پشت صحنه، ایفاء نقش می کنند. 

اولین اقامتگاه
اولین اقامتگاه
خانه گرم و دلنشین آقای آژ
خانه گرم و دلنشین آقای آژ
حیاط زیبای جنوب
حیاط زیبای جنوب 
دلنشین مثل خودشون
دلنشین مثل خودشون

ناهار میهمان آژانس بودیم، میگو پلوی جنوبی که 3 نفر به دلیل حساسیت پلو مرغ سفارش دادند که من و دوستم هم جزء این 3 نفر بودیم. غذایی خوشمزه با ادویه های خاص جنوبی با ترشی انبه تازه که خیلی خیلی خوشمزه بود. بعد هم با یک چای بسیار متفاوت، پذیرایی ادامه پیدا کرد. چای سیاه با مخلوطی از دم نوش ها و گل ها و دانه های معطر که اتفاقا مغازه آقای آژ هم داشت و تقریبا همه خرید کردند. 

پلو مرغ خوشمزه مامان پز جنوبی
پلو مرغ خوشمزه مامان پز جنوبی

بعد از دمی استراحت در منزل آقای آژ و صحبت با بچه های زیبای جنوبی و دادن هدیه ها، حرکت کردیم به سمت مقصد بعدی که جایی  نبود جز اسکله صیادی بریس. یکی از مهم ترین بنادر جنوب ایران. 

غروب در بریس
غروب در بریس

دیدن اسکله و بندر و اون همه قایق ماهیگیری زیبا، اون هم دم غروب و از بلندای تپه، واقعا بنادر یونان و فرانسه رو واسه هر بیننده ایی تداعی می کرد. این همه زیبایی در نقطه ایی از جنوبی ترین نقطه ایران که با این همه ثروت خدادای ولی جزء محروم ترین استان های کشور هست، جای شگفتی و تعجب داره. هرچند طی صحبت با محلی ها و توضیحاتی که تورلیدر نازنین این سفر که اطلاعات بسیار کامل و جامعی داشت (باتوجه به تحصیلات حوزه زمین شناسی) هم درخصوص پدیده های طبیعی و هم تاریخ منطقه، متوجه شدیم که داستان های مختلف و نگه داشتن این بخش از کشور در همین سطح، تصمیمی آگاهانه و مدیریتی است متاسفانه. وگرنه بندری که تنها راه ارتباطی با آبهای آزاد برای بخشی از کشورهای شمالی ایران می باشد، چه پتانسیلی برای رشد و توسعه دارد. خدا رو شکر که سفرهای خوبی برای این منطقه و دیگر مناطق ایران خانم طرح ریزی شده و با ورود مسافران و گردش نقدینگی، شاهد حال خوب مردمان و اتفاقات خوبی باشیم. 

به نظاره زیبائی هایی بریس 
به نظاره زیبائی هایی بریس 
تصویری ناب از اسکله بریس
تصویری ناب از اسکله بریس
اسکله ایی زیبا
اسکله ایی زیبا

بعد از سیر نگاه کردن به بریس، راهی محل اقامت شدیم. با دوستم تصمیم گرفتیم که قبل از رفتن به دهکده لیپار، گشتی در پاساژهای چابهار بزنیم، این شد که بین مسیر پیاده شدیم و اطلس، ابریشم و مکران را دیدیم و بیشتر خرید شکلات و ادویه انجام دادیم. و حدود ساعت 9 پیاده و قدم زنان برگشتیم به اقامتگاه و به گپ زدن و خوردن چای و قهوه و برنامه روز بعد سپری شد. 

دهکده ساحلی لیپار شب هنگام
دهکده ساحلی لیپار شب هنگام

برنامه امروز پس از صرف صبحانه، دیدن بخشی دیگر از زیبائی های چابهار همیشه بهار بود. کوه گل فشان کهیر که از جاذبه های طبیعی این منطقه هست و تا شعاع چند کیلومتری، پرتاب های گل به وقت باران، منظره جالبی را ایجاد کرده بود. گویی زمین را شخم زده و آماده برای کاشت کرده بودند و جوری یک دست و قرینه در 2 طرف جاده منتهی به این کوه شده بود که بعید بنظر می رسید، خودش به تنهایی اینطور زیباسازی کرده باشه. 

به دلیل شیب تندی که داشت و مشکلی که این اواخر برای زانوی من به وجود اومده بود، نتونستم تا بالای کوه و دهانه اصلی برم و از فیلم همسفران کامل متوجه شدم که چطور این پدیده چیزی شبیه به آتشفشان هست ولی با پرتاب هایی از گل. پائین دامنه، باز هم محلی هایی بودند که از گل ها، مجسمه های کوچکی درست کرده بودند. وقتی نوبت رسید به دادن هدایا، حتی پیرمردها هم طلب می کردند. دیدن این صحنه ها اصلا خوشایند نبود، به قول دوستم از سر ناچاری و بیچارگی اینطور چشم به دست بودند و بازهم به فکر فرو رفتیم که چرا باید مردم این منطقه اینطور از امکانات بی بهره باشند، واقعا چرا!!!!! مگر نه اینکه بخشی از مردمان سرزمین ایران خانم هستند. 

گل فشان کهیر 
گل فشان کهیر 
در حال خلق اثر هنری
در حال خلق اثر هنری

و بعد نوبت رسید به یکی از زیباترین ساحل های ایران و شاید هم جهان، ساحل درک مکران. از روستای تنگ عبور کردیم و خانه ها و زندگی مردم محلی اینجا رو دیدیم و بعد رسیدیم به جایی که نقطه تلاقی دریا و کویر با تک درخت نخلی است و تا چشم کار می کرد زیبایی بود و زیبایی و تلالو نور خورشید روی آبهای بیکران دریا و شن های نرم کویر، با تک درخت نخلی که شده بود مرز دریا و کویر. درمورد این درخت نخل هم که شنیدین حتما، درختی که قطع کردن و دوباره یک درخت نخل به جای اون کاشتن. 

تک درخت سربه فلک کشیده کویر
تک درخت سربه فلک کشیده کویر
چتری از نخل درک
چتری از نخل درک

قدم زدن در مسیری که یک سمت دریا باشه و یک سمت کویر خشک و بی بر، چه حس و حالی رو داره، باید بودین و خودتون این حجم از زیبایی رو حس می کردین.

تلاقی خط زمین و آسمان
تلاقی خط زمین و آسمان

و بچه هایی که قد و نیم قد در همه جای این سفر همراه بودن، عایشه دختری که 10 ساله بود، با پوست آفتاب خورده و چشمانی کهربایی و موهایی که شبیه به سرخپوستان بود. یکی از اون آدمهایی که امید دارم، در آینده سرنوشت متفاوتی رو برای خودش و شاید برای مردم روستای تنگ رقم بزنه، واقعا امیدوارم. عایشه قدم به قدم همراه با ما و با تعریف و تمجید از نوک انگشتان تا نوک سر، دلبری می کرد. کمی زبانش می گرفت و به قول معروف توک زبانی صحبت می کرد. پدرش جزء نیروهای خدماتی ساحل درک بود و یک برادر 6 ساله داشت.

جزء معدود خانواده هایی که اینقدر کم فرزند داشتند. با هم صحبت کردیم و خیلی خوب و معاشرتی، همراهی می کرد با حرفاش مارو. از مدرسه و کارهایی که روزها انجام میده و به برادرش میرسه و مادرش سوزن دوزی و قلاب دوزی می کنه و خودش هم تعطیلات میاد کنار ساحل و صدف و ستاره دریایی جمع می کنه و می فروشه. بهش گفتم واست هدیه دارم ولی چون تعداد کم هست، به بقیه نگو که بهشون نمیرسه. 

با یک سیاست و منش بزرگوارانه ایی پائین ماشین ایستاد. توی این فاصله یکی از خانم های همراه کفش گرفته بود برای بچه ها و چه غوغایی شد وقتی هدیه رو بین بچه ها توزیع کردند. اصلا نمی دونم این همه بچه از کجا پیدا شدند، تعدادشون اول 7 تا 8 نفر بود که یک دفعه دیدیم، اتوبوس بین 30 تا بچه و آدم بزرگ اگر اغراق نکنم، گرفتار شد و عایشه همچنان آرام همان کنار ایستاده بود. 

باوجود اینکه توی چشماش غنج میزد که یکی از اون کفش ها رو داشته باشه، ولی با طبعی بلند؛ روی قولی که داده بود، ایستادگی می کرد. یک جفت کفش از همسفرم گرفتم و به همراه تعدادی اسباب بازی و لوازم تحریر به پدر عایشه تقدیم کردیم و پدرش هم از دور نظاره می کرد که بچه های روستاش چطور به دنبال چیزی هستند. اگر به خود عایشه می دادم، پسرهای قلدر و بزرگتر ازش می گرفتند، همانطور که با قلدری از بقیه بچه های کوچیکتر، همه چیزو گرفتند. 

وقتی داشتیم خداحافظی می کردیم، عایشه گفت من می دونستم که اینها اینجوری می کنند، اینها همش آبروی آدمو می برن، گفتم نه آبروی کسی نرفته و عایشه من مطمئن هستم تو میتونی این وضعیت رو تغییر بدی. کمک کن که برادرت هم مثل خودت بشه و با همدیگه این روستا رو عوض کنید و همینطور با نگاه توی چشمان من که هیچ وقت یادم نمیره، تشکر می کرد و آخرش هم بغلم کرد محکم و دل من برای مدتی موند توی ساحل درک و کنار عایشه و بقیه بچه های چابهار. 

توی اتوبوس با دوستم درخصوص این بچه ها که چه سرنوشتی خواهند داشت و شاید بعضی ها همین راه و رسم پدران و مادران خودشونو ادامه بدن و بعضی ها هم دست به تغییرات بزرگی بزنند صحبت می کردیم. اینکه بچه های پایتخت و خیلی دیگر از شهرهای ایران خانم، چقدر شانس دارند و چه خوشبخت که کلی امکانات در اختیار دارند ولی باز هم بعضی ها ناراضی هستند و از زمین و زمان گله دارند. 

برای ناهار قرار بود که در یک خانه محلی اقامت داشته باشیم. طبق توضیحات تورلیدر خانم، نباید انتظار زیادی از اینجا داشته باشیم، چون یکی از مناطق بسیار محروم بود. خانه آقای میرزایی که یک محوطه بسیار بزرگی داشت با کپرهایی که بازسازی شده و برای صرف ناهار، یک فضایی را سایبان زده بودند و ازونجائیکه بسیار گرم بود، من خواهش کردم که داخل کپر بشینیم، به همراه چند نفر دیگه از همسفران و تورلیدر.

فضایی که تعبیه کرده بودند
فضایی که تعبیه کرده بودند
کپرهای بازسازی شده
کپرهای بازسازی شده

ناهار امروز پلو ماهی کدر بود و ترشی و نوشابه و سبزیجات هم کنارش بود. خب غذا سرد شده بود، چون امکانات اینکه برای تقریبا 30 نفر همزمان بخوان سرو کنند، نبود. طبیعی بود که غذا به قول معروف از دهان افتاده بود، هرچند خیلی هم روغن برای طبخ غذا و روی برنج استفاده نمی کردند و باعث میشد که غذا خیلی خشک باشه. 

پلو ماهی کدر با میزبانی آقای میرزائی
پلو ماهی کدر با میزبانی آقای میرزائی

بعد از صرف ناهار، برنامه دیدن ساحل تنگ بود که درخواست کردیم چای و خرمای محلی را کنار ساحل بخوریم، یکی از آقایان مارا همراهی کرد و بعد متوجه شدیم داخل اتوبوس قرار هست، حرکات موزون انجام بده و کسب درآمد کند، البته ما انتظار داشتیم با یک آهنگ بلوچی انجام بده، ولی با یک آهنگ درخواستی جدید، هنرنمائی کرد و درآمدی هم کسب کرد. 

حضور در ساحل تنگ، غروب هنگام یکی دیگر از زیبائی های این سفر بود و هرکس به گونه ایی از این فضا لذت می برد. یکی با نشستن روی نوک تپه و دیدن غروب دریا، یکی با قدم زدن و پاها رو خیس کردن در آبهای آزاد و... خلاصه که 2 ساعتی اینجا بودیم و با خوردن چای و خرمای محلی، کلی لذت بردیم از منظره بکر و خلقت خدا. این قسمت از چابهار نزدیم به مسقط- عمان بود. خیلی از بلوچ های عزیز، سالها قبل مهاجرت کردند به عمان، توی سفرم در سال 1402 به عمان، فروشندگانی بودند که اجداد چابهاری داشتند.  

تنگ غروبه و دلم گرفته
تنگ غروبه و دلم گرفته
گویی نقاشی شده تنگ
گویی نقاشی شده تنگ غروب
نگا ترکیب رنگو
نگا ترکیب رنگو

توی این فاصله با دوستم داشتیم روابط و حرکات آقای راننده و صاحب ماشین و پسرش عرفان رو نگاه می کردیم که چطور هیجان زده و خوشحال هستند و جوانی می کنند. عرفان پسر صاحب ماشین که از ابتدای سفر همراه ما بود، پسری 17 ساله بود که تا سال دهم درس خونده بود و بدون اینکه گواهینامه داشته باشه، کمک شوفر بود. به هرحال اینقدر در سن کم ازدواج می کنند و مسئولیت میوفته روی دوششون که جوانی نمی کنند و یک جاهایی اینطور، کودک درون خودشو نشون میده. 

پدر عرفان- آقا سعید 46 ساله بود و 7 تا فرزند داشت با 4 تا نوه، جالب اینکه فرزند آخرش 2 ساله بود و بزرگترین نوه 6 ساله. به هرحال اینطور تفاوت سنی، در بین اهل تسنن بسیار مرسوم بود و مادر خانه تا هر سنی که بتواند، ملزم به زایمان می باشد.

آقای راننده هم که بسیار کودک درون فعالی داشت و بسیار خونسرد و اهل گپ و گفتگو و اظهار نظر کردن و یک جاهایی به جای تورلیدر تصمیم گرفتن و خلاصه که برای من و دوستم که ردیف اول نشسته بودیم، چیزهای جالبی اتفاق افتاد و مرتب داشتیم آقای راننده رو مجاب می کردیم که شما نباید توی کار تورلیدر دخالت کنید و اگر مسافری به شما چیزی اعلام می کنه، سریع تصمیم نگیرید که چه بکنید و چه نکنید. اول گوش می کرد و می گفت چشم، بعد دوباره کار خودشو می کرد و خلاصه که کلی سوژه داشتیم با آقا منصور راننده.

از خونسردی و شاید هم بی خیالیش همینو بگم که از روز اول سفر یک بوق منقطع، از جلوی ماشین شنیده میشد و ما هم فکر می کردیم که به علت نبستن کمربند هست، مرتب بهش می گفتیم ببند کمربندو، هم واسه سلامتی خودت، هم اینکه این صدا قطع بشه، بعد اونها با زبان محلی یک چیزی می گفتند و می خندیدند، ما هم ناراحت که چقدر بی تفاوت، مگه ما چی گفتیم که می خندن، بعد متوجه شدیم که خیر یک ایرادی از یک جای ماشین هست، که تا آخر سفر هم متوجه نشدیم چی بود، ولی همچنان این صدا توی گوش ما بود و فقط تا 3 ردیف اول به گوش می رسید و آخری ها مرتب می گفتن صدای موسیقی کم باشه، ما هم می گفتیم موزیک بذار، یک چیزی زمزمه کنه این صدا نیاد توی گوشمون. مرتب هم می گفت امروز درست می کنم، فردا درست می کنم، ولی خیر درست نشد که نشد، گویا اینجا نمی توانستند تعمیرات کنند و باید حتما به زاهدان مراجعه می کردند. به هرحال تا مدتها فکر می کردم وقتی سوار ماشین میشم باید این بوق را بشنوم و عادت کرده بودم.

همراه با ما تعدادی پسربچه هم سوار ماشین شدند تا سر جاده اصلی پیاده بشن. توی ماشین حرکات موزون کردند و یکی از همسفران یک تراول 100 تومانی به یکی داد و گفت تقسیم کنید بین خودتون و خلاصه که درگیری و کشمکشی بین 2 تا از بچه ها بالا گرفت. اونی که تراول گرفته بود می گفت همش واسه ماس، یکی دیگه می گفت من بیشتر رقصیدم و خلاصه... آخرش هم اونی که تراول گرفته بود، می گفت من چه جوری اینو تقسیم کنم، پول ندارم که. دوستم گفت اگه مشکل اینه من پول نقد دارم و 10 هزارتومانی بهش داد و گفت بین دوستات تقسیم کن، یکی از بچه ها هم که ساکت نشسته بود، بی بهره نموند و موقع پیدا شدن، به اونی که دنبال حقش بود، گفتم ما رفتیم دوباره با هم دعوا نکنید، گفت نه مشکل حل شده دیگه همه به حقمون رسیدیم و پیاده شدند و رفتند.

پسربچه های ساحل تنگ
پسربچه های ساحل تنگ

کاری که دوستم کرد بنظرم بسیار قشنگ و خردمندانه بود، به جای اینکه خودش پول رو بین همه تقسیم کنه، عینا 100 هزارتومان را داد به همونی که تراول گرفته بود تا یاد بگیره که چطور رفتار کنه، ایول مریم بانوی عزیزم. 

دوست خردمند و محبوب و همسفر عزیز من
دوست خردمند و محبوب و همسفر عزیز من

و باز هم موضوعی برای صحبت بین من و دوستم که سرنوشت این بچه ها چی میشه، چندتاشون عاقبت به خیر میشن و چندتاشون، سوخت قاچاق می کنند و چندتاشون چشمشون به دست مسافران خواهد بود. امیدوارم برای همشون خوب پیش بیاد، الهی آمین. 

در مسیر برگشت به یک درخت زیبا رسیدیم، درخت انجیر معابد (که میگن فیلم خیلی قشنگی هم هست که متاسفانه هنوز ندیدم) و گوش سپردیم به داستان این درخت از زبان تورلیدرجان و عکسی به یادگاری انداختیم و حیف و صد حیف که بعضی از عزیزان (محلی یا مسافر) زیر این درخت آتش به پا کرده بودند، صد حیف. 

درخت انجیر معابد
درخت انجیر معابد

امشب آخرین شب اقامت ما در چابهار بود و به پیشنهاد تورلیدر، هرکس که تمایل داشت اعلام آمادگی کرد برای رزرو یک رستوران با موسیقی زنده برای شام که ما هم جزء آماده ها بودیم. توی مسیر همانند شب قبل جلوی پاساژها پیاده شدیم که بتونیم سوغاتی هایی خریداری کنیم و قرارمون شد ساعت 9.30 شب در رستوران گلدن تایمز منطقه آزاد چابهار

یک فروشگاه لباسی بود به اسم مارک که فروشگاه زنانه و مردانه مجزایی داشت و برندهای خوب با قیمت مناسب تونستیم خرید کنیم و مستقیم رفتیم برای قرار شام. همسفرهایی که اومده بودن، همه دوش گرفته و لباس عوض کرده و من و دوستم همونجوری که از صبح رفته بودیم، سر قرار حاضر شدیم. 

تا یادم نرفته بگم که یک پاساژ به نام مکران بود که پاساژ پارچه های زردوزی شده و آئینه کاری بود که خیلی از مزون دارها برای خرید اونجا بودند و در کارهای پیج های معروف می بینیم و رستوران گلدن تایمز روف گاردن این مرکز خرید بود. 

میز خیلی خوبی در جلوی سن برای ما رزرو شده بود و حدود 12 نفر دور این میز نشستیم و شب خیلی خوبی رو داشتیم. اینجا پاتوق دختر و پسرهای به روز و جوان بلوچی بود که هم با لباسهای محلی و هم با لباسهای متفاوتی مشاهده می شدند. یک میز هم بود که حدود 10  نفر پسربچه 7 ساله تا 12 ساله تقریبا، برای تولد یکی از دوستاشون دورهم جمع شده بودند. خلاصه که کلی همراهی کردیم خواننده ها رو و خب کسی هم به ما ایراد نمی گرفت، ولی خودشون به ویژه خانم ها اگر هم می خواستند، نمی تونستند، خیلی شادی کنند و با آواز و موسیقی همراه باشند. یکی از شب های خنک چابهار بود که به زعم خودشون، هوا بسیار سرد بود و برای ما بسیار مطبوع و بهاری. 

شام گلدن تایمز
شام گلدن تایمز

ساعت 12 شب بود و وقت اینکه زودتر محل را ترک کنیم تا کفشمون مثل سیندرلا جا نمونه. اسنپ گرفتیم و رفتیم دهکده و شروع به جمع کردن وسایل، چرا که فردا باید اتاق را تحویل میدادیم و بقیه بازدیدها را تا زمان پرواز ادامه میدادیم. 

تا ساعت 10 تقریبا زمان داشتیم که حرکت کنیم، پس وقت داشتیم که از ساحل زیبای دهکده استفاده کنیم، بعد از صبحانه کمی قدم زدیم و آخرین تنفسات را از اکسیژن ذخیره کردیم.

میوه ایی از جنس مرکبات
میوه ایی از جنس مرکبات
ویووووووو عمان زیبا از لیپار زیبا
ویووووووو عمان زیبا از لیپار زیبا
آخرین تصویر قبل از ترک اتاق
آخرین تصویر قبل از ترک اتاق

با بدرقه زیبای پرسنل و مدیر اقامتگاه و گرفتن یک یادگاری، جاسوئیچی - کار دست خانم های شاغل در اقامتگاه- و ریختن آب پشت سر مسافران، رفتیم برای دیدن بخشی دیگر از جاذبه های چابهار. 

یادگاری خاص از این بخش از ایران
یادگاری خاص از این بخش از ایران خانم
هنر دست پرسنل خانم دهکده ساحلی لیپار
هنر دست پرسنل خانم دهکده ساحلی لیپار

اولین کارمون بعد از حرکت، خوردن ناهار بود در رستوران خلیج که توسط یک آقای شمالی اداره میشد و به روز و لوکس هم بود. از قبل سفارش ها رو گرفته بودند، چون بسیار بسیار شلوغ بود. قبل از اینکه برای ناهار بریم، همون پائین یک خانم کارآفرین کارهای دست دوز می فروختند و اداره 80 نفر خانم بلوچ را برعهده داشتند. برام خیلی جالب بود که بدونم این تکه های زیبا چیست که توضیح دادند، برای جلوی پیراهن و مانتوها خرج کار به قول معروف میشه و آماده دوخت هست.

خرج کار پیراهن های جنوبی و مانتو- هنر دست خانم های بلوچی
خرج کار پیراهن های جنوبی و مانتو- هنر دست خانم های بلوچی

من هم کلی پابند، دستبند و تل های رنگی و زیبا خریدم که دلم واسشون ضعف میره هروقت نگاهشون می کنم و یاد چهره های معصوم و محجوب زنان بلوچ میندازه منو. 

زیبائی های رنگی رنگی
زیبائی های رنگی رنگی

خلاصه اینقدر محو زیبائی های بساط این خانم کارآفرین شده بودیم که اومدن صدامون کردن که ناهارتون سرد میشه، سریع رفتیم برای صرف ناهار که وای چه غذایی بود، خوشمزه خیلی خوشمزه و چقدر دلم میخواد دوباره امتحانش کنم. خورش کرایی با گوشت (غذایی پاکستانی) و ماهی شوریده با سس حشیو. جای همگی خالی. 

کرایی پاکستان
کرایی پاکستان
ماهی شوریده با سس حشیو
ماهی شوریده با سس حشیو

بعد از خوردن این غذای دلچسب، واقعا یک خواب قیلوله فقط کم بود و البته قبلش یک قهوه یا چای داغ که بعد از کمی حرکت کردن، اتوبوس ایستاد و چرت ما پاره شد و دیدیم که عرفان با سینی چای و خرما وارد اتوبوس شد که وای نگم چه به موقع بود و چه حالی را به ما تزریق کرد و خواب از سر همگی پرید. 

و بعد از این ناهار خوشمزه و چای داغ، اگه گفتین نوبت چی بود، بازدید از مزرعه پرورش تمساح مرداب یا همون گاندو معروف سیستان و بلوچستان و آقای دکتری که با ع ش ق مشغول پرورش و نگهداری از این گونه جانوری خاص و محدود بود. دیگه از تخم گاندو تا بزرگترین موجودات خزنده این مرز و بوم را هم دیدیم.

شرح در تصویر وحشتناک
شرح در تصویر وحشتناک
وقتی کارتو دوست داری
وقتی کارتو دوست داری
مهد کودک گاندوها

مهد کودک گاندوها

در هر سایز و سنی این موجودات رو دیدیم، ولی چون کلا حیوانات برای من جذاب نیستن، واقعیت اینکه خیلی گوش نکردم که ببینم چی میگن در موردشون، فقط چند تا عکس انداختم که بعدها اگر کسی گفت که رفتی چابهار و گاندو دیدی، آبروم نره و بگم ندیدم. البته که جوری توی آفتاب و کنار استخر لم داده بودن، با دهان باز که اصلا آدم نمی تونست باور کنه که اینطور خطرناک هستن و چقدر باعث مرگ و میر بلوچی های عزیز شدند.  

قاتلین بیحال

قاتلین بیحال

بازدید از منطقه پزم تیاب و چشم اقیانوس یکی دیگر از برنامه های جذاب ما در این سفر بود. خدائیش بعد از اون موجودات وحشتناک، باید یک چیزی می بود که حال و هوا رو عوض می کرد. پیاده زدیم به دل کوه و از بالای صخره ها، با دریایی که زیر پای ما خروشان میخورد به صخره ها رسیدیم به چشم اقیانوس و فقط صدای خروشان امواج بود و غروب بی کران آسمان و آبی دریا. جایی که هر کس وقتی عکسها را دید، گفت فرانسه، یونان.... گفتم نه اینجا ایران خودمون هست، ایران خانم. قضاوت با شما با دیدن عکسها. 

خیلی دیگه توی چشم بودم
خیلی دیگه توی چشم اقیانوس بودم  
قایقی خواهم ساخت...
قایقی خواهم ساخت...
اسکله ماهیگیری پزم تیاب 
اسکله ماهیگیری پزم تیاب 
بیکران دریا
بیکران دریا

از اونجائیکه هنوز تا زمان پرواز، فرصت زیادی داشتیم و خب فرودگاه کوچک هم چیزی برای دیدن نداشت، طبق پیشنهاد تورلیدر و پذیرش سریع همه همسفران، قرار شد سری به بازار کنارک بزنیم. یک بازار کاملا محلی و قدیمی. 

بعد از نماز مغرب رسیدیم به کنارک و رفتیم به یک مسجد که کلی آقایان سنی داشتند خارج می شدند و دقیقا صحنه ایی از فیلم شبی که ماه کامل شد واسم تداعی شد و یک ترسی مارو فرا گرفت. چند تا خانم بودیم و وقتی آقایان مارو دیدند و متوجه شدند که یک جور بلاتکلیف هستیم و به دنبال مکان تمیزی می گردیم، گفتند اینجا مناسب نیست و 2 نفر با موتور مارو مشایعت کردند تا یک فضای تمیزتر و مطمئن شدند رفتیم داخل مسجدی دیگر و بعد هم رفتند. اینکه اینقدر از قدیم مارو از مردمان این منطقه می ترسوندند که اصلا امن نیست و ازین حرفها... اینجور نبود، با ملایمت و مهربانی سعی می کردند، رفتار کنند، هرچند ظاهر خشن و محکم و سختی داشتند، ولی سعی می کرند که اینو به ما منتقل نکنند. 

بعد از دوری زدن توی بازار که خیلی خیلی قدیمی و قدیمی و قدیمی بود و دیدن کسب و کار مردمان کنارک، وقت خداحافظی از این خطه از ایران خانم بود. با یک غمی توی دلم پیش به سوی فرودگاه، واقعا دوست نداشتم این سفر تموم بشه، دلم میخواست یک شب دیگه هم بیشتر می موندم، بیشتر کنار ساحل قدم می زدم، بیشتر دست دوزهای خانم ها را می خریدم، بیشتر غذاهای محلی می خوردم، بیشتر با آقای راننده و عرفان و پدرش صحبت می کردم. 

ولی ساعت تقریبا 21 برگشتیم به تهران و پایان این سفر دل انگیز و زیبایی، زیبایی، زیبائی و لاغیر. اگر تا الان مسیرتون به چابهار نخورده، جور کنید یک سفر و بزنید به دل زیبائی ها با مردمانی صبور، مهربان، محجوب و میهمان نواز. 

امیدوارم روزی برسه که فقط چند روز به عنوان هفته وحدت معرفی نشه و هیچ تفاوتی بین سنی و شیعه و اقوام مختلف توی کشورمون- ایران خانم وجود نداشته باشه، به امید اون روز که خیلی نباید دور باشه. 

فقط اگر قسمت شد رفتید چابهار، هدیه هایی که واسه بچه ها می برید، یک شکل و یکجور باشه. اشتباهی که من کردم برای سنین مختلف هدیه تهیه کرده بودم و اصلا واسشون فرقی نمی کرد چه سنی هستند، دوست داشتند از همش داشته باشن و اینجوری خیلی خوب نبود. یکی از خانم های گروه واسه همه بدون تفاوت، دفتر خریده بود و طبیعی بود که موقع اهداء خیلی راحت بود، ولی من که به اقتضاء سن هدیه ها رو تقسیم می کردم، توی چهره ها می دیدم که دوست دارن از اون یکی هم داشته باشن، حتی اگه به زبون نمیاوردن، البته که بعضی ها هم می گفتن که از اون یکی هم بدین.  

مرا ادامه بده

مرا ادامه بده

تا این جاده به آخر برسد...

آیا روزی دوباره، به امروز باز خواهیم گشت؟ 

 

 

 

 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر