سفر به سرزمین ناشناخته ها
چند ماه پیش بود که یکی از دوستانم در مورد تور سیستان و بلوچستان ( نوعی فم تور برای شناسایی و معرفی جاذبه های این استان زیبا و کمتر شناخته شده ( با من صحبت کرده بود و من هم علاقه ی خود را برای شرکت در آن اعلام کرده بودم. همیشه دوست داشتم به این منطقه سفر کنم اما موقعیت مناسب پیش نیامده بود.
دورادور از مشکلات پیش آمده بر سر راه این تور در خصوص هماهنگی ها، مجوزها، ماشین، حدنصاب شرکت کننده ها و خیلی مسائل دیگر خبرهایی به گوشم رسیده بود و میدانستم احتمال برگزاری آن روز به روز کمتر میشود. اما وقتی اطلاعیه آن را درکانال تلگرام دیدم بسیار خوشحال شدم و سریع ثبت نام کردم ( هزینه تور با همه امکانات به مدت 5 روز 850 هزار تومان)
بالاخره دوم آبان 1398 رسید. قرارمان ساعت یازده و نیم صبح میدان امام علی روبروی ورزشگاه شهید نصیری بود. وقتی به میدان رسیدم اتوبوسی وجود نداشت و کسی هم که آشنا باشد ندیدم. از دیروز که خانم ظاهری ( از دوستان دوره گردشگری، به همراه روح الله عرفانی مسئولان اصلی برگزاری تور ) مرا در کانال واتساپ که مخصوص این سفر ایجاد شده بود عضو کرده بودند، چند اسم آشنا دیده بودم اما فعلا که خبری از چهره ای آشنا نبود. بعد از چند دقیقه خانمی با چمدان و وسایل جلو آمدند و پرسیدند شما هم عازم تور سیستان و بلوچستان هستید؟ گفتم بله. کنار من ایستادند.
کم کم بقیه هم از راه رسیدند. هم دوستان قدیمی و همدوره و هم دوستان جدید و همسفر، که همگی از راهنمایان گردشگری بودند. متاسفانه حدود بیست نفر از کسانی که ثبت نام کرده بودند به دلیل مشکلات و گرفتاریهای گوناگون انصراف داده بودند و دوستان مجبور شده بودند بجای اتوبوس به زحمت یک مینی بوس هیوندا پیدا کنند.
تصویر1( خودروی ما در این سفر)
خودمان هم از اینکه تعدادمان اینقدرکم بود و بعضی از دوستان و اساتید ( بخصوص آقای رجایی فرد) هم نتوانسته بودند با ما بیایند ناراحت بودم. تعدادمان به سیزده نفر تقلیل پیدا کرده بود.
حرکت تا ساعت 1 بعد از ظهر طول کشید! بنا به گفته خانم ظاهری مسیرمان از یزد به سمت جاده طبس بود اما راننده به طرف مهریز رفت. تند وکمی هم با بی دقتی رانندگی میکرد.
در ابتدای جاده ی بیرون شهری بعد از سبقت از یک کامیون ناگهان با شخصی که پرچمی در دست داشت و هشدار میداد مواجه شدیم، راننده دستپاچه شد، ماشین با سرعت به موانع پلاستیکی که در جاده گذاشته بودند رسید، راننده که کاملا غافلگیر شده بود نتوانست به موقع ترمز بگیرد و مینی بوس به شدت به موانع برخورد کرد و بعد از چند متر خودرو ایستاد. یکی از دوستان به کف ماشین پرتاب شد و همه از ترس فریاد زدند. من که پشت سر راننده نشسته بودم وحشت زده و مبهوت فقط نظاره گر حادثه بودم. بعد از چند لحظه شوک و سکوت، راننده بهمراه چند نفر از دوستان و من پیاده شدیم. خوشبختانه و درکمال ناباوری خسارت جانی و مالی پیش نیامده بود، تنها با موانع قرار داده شده توسط ماموران راه سازی که مشغول تعمیر تیرهای چراغ برق بودند برخورد کرده بودیم. آنها بسیار شاکی بودند و حق هم داشتند. اما راننده حاضر به پذیرش اشتباه و حواس پرتی خود نبود و میگفت تقصیر آنهاست که جلوتر علامت نداده اند و کوتاه نمی آمد. به هر زحمتی بود دو طرف را آرام کردیم و راه افتادیم. کاملا ذهنم بهم ریخته بود، نگران بودم و به راه بسیار طولانی که در پیش داشتیم فکر میکردم. هنگامی که برای ناهار در مسجد ابوالفضل (کمی بالاتر از مهریز ) ایستادیم با پرسش از پلیس راهور و تایید خرابی جاده شهداد به نهبندان بر اثر سیل بالاخره راننده با اکراه قبول کرد تا برگردد و به طرف جاده طبس تغییر مسیر بدهد. راننده اهل شیراز بود و متاسفانه تا بحال با تور کار نکرده بود. کاملا مشخص بود که یکی از چالشهای اصلی سفرمان تعامل با او خواهد بود.
مجبور شدیم مسیر رفته را دوباره برگردیم. سه چهار ساعت از برنامه عقب افتاده بودیم اما چاره ای نبود. آخر هفته بود و جاده شلوغ. ساعت 7 شب رسیدیم به رباط پشت بادام در مسجد بین راهی آنجا توقف کردیم. مسجد پر بود از اتوبوس ها و مسافرانی که برای زیارت راهی مشهد بودند ( به خاطر چند روز تعطیلی ) نیم ساعتی استراحت کردیم، تنقلات و نوشیدنی خریدیم و دوباره راه افتادیم به طرف بیرجند، البته قبل از آن طبس بر سر راهمان بود. از طبس دوراهی بود که یکی میرفت به طرف مشهد و یکی به سمت بیرجند ( 250 کیلومتر ). فعلا باید از شهرهای بین راهی به سرعت عبور میکردیم تا زمان از دست رفته را جبران کنیم و به شهرهای مورد نظرمان برای بازدید برسیم. اما مشکلی که تازه متوجه آن شده بودیم این بود که در این منطقه از کشور در طول شب جایگاهای سوخت گازوئیل ارائه نمیکردند و پمپ ها خاموش بودند. بنظر من این مسئله واقعا مشکل جدی است که تمام برنامه ریزی و زمان بندی تورها را بهم میریزد و به گردشگری این استان آسیب زیادی می رساند (البته در ملاقات هایی که در طول سفر با مسئولین استان سیستان و بلوچستان داشتیم آن را مطرح کردیم و آنها هم قول دادند تا راه حلی مناسب برای آن پیدا کنند ). پس از رسیدن به بیرجند مقصد بعدی زابل بود. سفر در شب را زیاد دوست ندارم چون از مناظر، جاده و شهرهای بین راه چیز زیادی نمیتوان دید. در مسیر شهر خوسف را داشتیم. در میدان پایانی این شهر با یک سه راهی مواجه شدیم. روبرو زاهدان (250کیلومتر) و سمت چپ زابل (170 کیلومتر). با وجود اینکه بدون توقف و استراحت ادامه میدادیم خوشبختانه ابتدای سفر بود و همه پر از انرژی بودند. بیشتر مسیر و تا نیمه های شب به صحبت و شوخی و بحث های مختلف گذشت. درست است که گروه ما از شهر یزد بود اما از گوشه و کنار ایران دور هم جمع شده بودیم: خوزستان، بندرعباس، شهرکرد، تهران و یزد و ...
من معمولا در اتوبوس خوابم نمیبرد و چشمم به جاده است ( حتی در طول شب ). ظهر که سوار ماشین شدیم به پیشنهاد دوستان نشستم صندلی پشت سر راننده و کنار من هم یکی از راهنمایان تور به نام آقای ولی زاده نشستند. قبلا سابقه آشنایی با ایشان را نداشتم اما اسمشان را شنیده بودم و در مورد کارگاههای آموزشی که ترتیب میدادند اطلاعاتی به دستم رسیده بود. خوشبختانه در طول همین مدت کوتاه خوب با هم گرم گرفته بودیم و علاقه مندی های مشترکی نیز پیدا کرده بودیم.
حوالی ساعت 6:30 صبح بود که به نزدیکی های شهر زابل رسیدیم. همچنان که در جاده پیش میرفتیم طلوع زیبای خورشید در پیش چشمانمان و در افق بی انتها خیره کننده بود. حالا دیگر میتوانستم مناظر کنار جاده را ببینم.
صبح جمعه بود و خیابانها خلوت. مسیرها پر از دست انداز و آسفالتها نامناسب بودند. چیزی که مشکل ساز بود عدم وجود تابلو و علایم برای پیدا کردن مسیر و مکانهایی که میخواستیم بود. زمانی برای ایستادن در زابل نبود باید ادامه میدادیم، از داخل شهر زابل عبور کردیم و به شهر کوچک زهک رسیدیم. چسبیده به روستای « قلعه نو» که معروف است به ماسوله جنوب شرق ایران.
تصویر2 (روستای قلعه نو)
از ابتدای روستا بادگیرهای کوچک و یک طرف در بالای خانه ها جلب توجه میکرد. حول و حوش ساعت 7 صبح بود. روستا آرام و ساکت ما را به سمت خود میخواند. پیاده شدیم و شروع کردیم به راه رفتن در کوچه پس کوچه ها. سبک معماری و قرار گرفتن خانه های خشت وگلی روی یکدیگر بسیار زیبا بود. تنها صدای پارس سگ ها سکوت روستا را می شکست.
دوستان برای رفتن به سرویس بهداشتی درب یکی از خانه ها را زدند (که به نظر میرسید کسی داخل حیاط مشغول شست و شو است) خانم صاحبخانه با خوشرویی و مهمان نوازی تمام دعوت کرد به داخل برویم، تعدادی از بچه ها داخل رفتند. اما من به راه ادامه دادم و داخل هر یک از کوچه ها می دویدم تا ببینم به کجا راه دارد و منظره روستا از آنجا چگونه است. یکی از کوچه ها به بلندی ختم میشد که مشرف به روستا بود، توانستیم تعدادی عکس خوب بگیریم و برگشتیم به طرف ماشین.
بعد از روستای قلعه نو به طرف جاده اصلی و مقصد اصلی مان در این شهر یعنی دهانه غلامان حرکت کردیم. دهانه غلامان منطقه ای باستانی مربوط به دوره هخامنشیان است که شامل چندین محوطه از جمله کاخ سلطنتی و پرستشگاه می باشد. کاخ دارای 100 اتاق و یک حیاط مرکزی است.
تصویر3 (کاخ سلطنتی، دهانه غلامان)
که در بخش جنوبی و نزدیک به دهانه قرار دارد (محدوده ای در وسط یک تپه مرتفع و سد مانند که در پشت آن دریاچه ای بزرگ بنام چاه نیمه چهارم جای گرفته ). در قسمت شمالی و در پایین تپه ای دیگر پرستشگاه وجود دارد که داخل آن نیز اتاقهایی با سکوهایی برای برپا کردن آتش روی آنها ساخته شده است. تصویر4 (پرستشگاه)
به پیشنهاد آقای مرشدی (راهنمای سایت) بالای تپه ای رفتیم که نمایی بی نظیر از کل مجموعه در پیش رویمان قرار میداد. در پشت تپه دریاچه بزرگتری دیده میشد که چاه نیمه سوم نام داشت. کل مجموعه از بالا شبیه به مجموعه تخت جمشید و چشم انداز آن از بالای کوه رحمت بود. تصویر5 (نمای بالا از مجموعه دهانه غلامان)
صبحانه را در قسمت مشرف به چاه نیمه چهارم درست کردیم ( نیمرو روی آتش با تابه ای که خانم ظاهری آورده بودند). تعدادی از مردم محلی هم برای تفریح آنجا آمده بودند، با اجازه ی آنها از آتشی که برپا کرده بودند برای پختن صبحانه استفاده کردیم. ضمنأ سخاوتمندانه غذای محلی خود را که کشک زرد بود (کشک ساییده همراه با روغن محلی که نان تکه تکه شده را در آن ریخته بودند. شبیه بود به غذای محلی خودمان کال جوش) به ما تعارف کردند. در لحظات پایانی بازدید، رئیس میراث فرهنگی زهک هم آمدند و ما را مورد لطف خود قرار دادند. در ضمن برای گرفتن گازوئیل که بسیار دشوار بود هماهنگیهایی انجام دادند. تصویر6 (ملاقات با رئیس میراث فرهنگی زهک)
شب قبل مجبور شده بودیم با هزار مکافات و با کمک گرفتن از پلیس دو عدد 20 لیتری به مبلغ 100.000 تومان از راننده های تریلرها بخریم، البته زدن سوخت و گرفتن ناهار حدود 2 ساعت از وقتمان را گرفت. اما لطف و همکاری رئیس میراث زهک و آقای مرشدی برای تهیه سوخت و گرفتن ناهار که هزینه ناهار را هم حساب کردند، بی نهایت ارزشمند و غیر قابل توصیف بود.
ساعت 2 بعد از ظهر بود که عازم کوه خواجه شدیم. کوهی مستطیل شکل و مسطح در وسط دشتی وسیع. قبلا کوه خواجه در محاصره رود هیرمند بوده که بر اثر خشکسالی و بستن رود از طرف افغانستان دیگر شاهد آن منظره نیستیم. بر فراز کوه قلعه ای در چند طبقه مربوط به دوره اشکانیان جای گرفته است که تنها اثر مربوط به دوره اشکانیان در این منطقه از کشور میباشد. در پای کوه و جلوی حصار، ماشین را پارک کردیم. نکته جالب این بود که مکان تاریخی و بی نظیری مانند این ورودیه نداشت که خود جای بحثهای فراوانی دارد. به همراه راهنمای سایت آقای گرگ (!!!) شروع با بالا رفتن از کوه کردیم. پس از چند دقیقه پیاده روی به دیوارهای قلعه و درب ورودی آن رسیدیم. تصویر7 ( دامنه کوه خواجه و قلعه)
این قلعه بخاطر اولین چهارطاقی و استفاده از گوشواره برای قرار دادن سقف گرد بروی آن و نیز نقاشی های دیواری مشهور است. ایشان توضیحات کامل و خوبی را در مورد بخشهای مختلف، استحکامات و کارکرد آن در اختیار ما قرار دادند. مرمت هایی در قلعه انجام شده بود اما متاسفانه بیشتر قسمتها از جمله دیوارهایی رنگ آمیزی شده، نقاشیهای دیواری و سقفهای خشت و گلی بر اثر بارندگی در حال تخریب بودند و در بیشتر جاها باید مراقب می بودیم تا زمین که در اصل سقف طبقات پایینی بود زیر پایمان خالی نشود. پس از اتمام بازدید ناهار را در ماشین و در حال حرکت به طرف شهر سوخته خوردیم. شهر سوخته که یکی از قدیمی ترین تمدنهای دنیا (3000 سال پیش از میلاد مسیح) را در خود جای داده، در 150 کیلومتری شهر زاهدان قرار دارد. ساعت چهار و نیم عصر به سایت شهر سوخته رسیدیم که شامل مجموعه هایی پراکنده از جمله: کاخ سوخته، محله مسکونی، بناهای یادمانی، منطقه صنعتی و گورستان و ... است. ورودی یک ساختمان خشت وگلی بود که چیزی در آن وجود نداشت. متاسفانه راهنمایی هم نبود. از پله های چوبی بالا رفتیم تا دشت و مجموعه های پراکنده در مقابلمان قرار گرفت. هریک جدا و دور از هم بودند و پنج شش دقیقه پیاده روی نیاز داشت تا به هر کدام برسیم. تصویر8 (پلکان ورودی شهر سوخته)
پس از مجموعه شهر سوخته به موزه مربوط به آن که کمی بالاتر و در طرف دیگر جاده قرار داشت رفتیم. ساختمان موزه مجهز و مدرن بود. همراه با توضیحات راهنما از اشیاء، بقایای اجساد، انواع گورها و شیوه های خاکسپاری، مهرها، سفالها، بافته ها و نیز اولین های این تمدن در جهان( اولین چشم مصنوعی، اولین انیمیشن و اولین بازی فکری) دیدن کردیم و به غنای فرهنگی و تاریخی سرزمین خود بالیدیم. تصویر9 (موزه شهر سوخته)
از موزه که بیرون آمدیم دیگر هوا تاریک شده بود، بلافاصله به سمت زاهدان حرکت کردیم. وقتی به ورودی شهر زاهدان رسیدیم ساعت 8 شب بود. در تماسی که از طرف معاونت گردشگری سیستان و بلوچستان (آقای میرحسینی) انجام گرفت به شام دعوت شدیم، البته توصیه کردند ابتدا سری به بازار بزنیم. در اینجا باید اشاره کنم که از ابتدای سفر دوستان برگزار کننده این فم تور با اکثر مسئولان گردشگری استان سیستان و بلوچستان و شهرهایی که قرار بود بازدید انجام دهیم درتماس بودند. آنها نیز با مهمان نوازی و نهایت لطف به ما کمک میکردند. همچنین عکسها و گزارشهای تصویری از این سفر بوسیله بچه ها همزمان در شبکه ای اجتماعی قرار میگرفت و مسئولان هم لحظه به لحظه آن را دنبال میکردند و به اشتراک میگذاشتند.
برای رفتن به بازار و مراقبت از ماشین و وسایل، با راننده بحثی در گرفت که در نهایت قرار شد من و آقای ولی زاده در کنار ماشین بمانیم و مراقب وسایل باشیم و بقیه همراه با راننده برای خرید به بازار بروند. ساعت 9:30 بود که عازم قرار شام شدیم روبروی سازمان میراث فرهنگی استان مسئولین آقایان : میرحسینی، سلطانی، مختاری، بخشی و دوستی از کشور سوریه در انتظار ما بودند.
همراه با ایشان به مجموعه تفریحی و رستوران"براسان" رفتیم. این مجموعه دارای غرفه هایی زیبا به شکل چادر های محلی بود که با غذاهای سنتی منطقه از میهمانان پذیرایی میکردند. شام نوعی کباب دنده با ادویه های مخصوص بود که همراه با بحث و گفتگو در مورد مشکلات و راه حل های صنعت گردشگری در استان های سیستان و بلوچستان و یزد و نیز گرفتن عکس یادگاری صرف شد . تصویر10 ( مجموعه تفریحی براسان به همراه مسولان میراث استان سیستان و بلوچستان)
اقامت شبانگاهی ما نیز توسط دوستان مسئول ترتیب داده شده بود. نزدیکیهای اقامتگاه و در مسیر به مسجدی بزرگ با گنبد و گلدسته هایی آبی رنگ برخوردیم. برای گرفتن عکس از دور پیاده شدیم و به سرعت راه افتادیم. اقامتگاه ساختمانی چند طبقه بود که هر طبقه دارای چند اتاق و دو حمام و دستشویی مشترک بود. ما در طبقه سوم مستقر شدیم. اتاقها نسبتا تمیز و مرتب بودند. هر اتاق تنها دو تخت داشت. وضعیت حمام و دستشویی ها چندان مناسب نبود. اما بالاخره پس از مدت طولانی در راه بودن توانستیم دوش بگیریم و راحت شب را به صبح برسانیم. ساعت 8 صبح وسایل جمع آوری شده بود و آماده حرکت بودیم. قرار شد ابتدا به دیدن مسجدی که دیشب تنها از دور آن را دیده بودیم برویم. وقتی به نزدیکی آن رسیدیم با چیزی کاملا متفاوت روبرو شدیم. مسجدی بسیار عظیم و کاملا سفید!!! (نور لامپهای آبی رنگ درشب تصویر دیگری در ذهنمان ثبت کرده بود). گلدسته ها (4 عدد) سر به آسمان کشیده بودند. گنبد سفید رنگ و عظیم واقعأ زیبا و مسحور کننده بود. تصویر11 ( مسجد مکی)
ماشین را کنار خیابان پارک کردیم و با پرس و جو، درب ورودی به حیاط مسجد را پیدا کردیم. خانمها چادر گرفتند و پوشیدند.
نام مسجد «مکی » بود و در کنار حوزه علمیه اهل تسنن قرار داشت. برای بازدید از داخل ساختمان اجازه گرفتیم و قرار شد یکی از مسئولین مسجد ما را همراهی کنند و توضیحات لازم را هم به ما بدهند. به گفته ایشان مساحت مسجد 40 هزار متر مربع ( در سه طبقه) و همچنان در حال ساخت بود، معماران بیشتر از شهرهای اصفهان و یزد بودند ولی اکنون معماران محلی کار را ادامه میدادند. مصالح و سنگها هم اغلب از یزد به آنجا آورده شده بود. پس از بازدید از قسمتهای داخلی به پشت بام رفتیم که تصویری عالی از گنبد و گلدسته ها از آنجا دیده میشد. عکس گرفتیم و پایین آمدیم.
در حیاط طلبه های زیادی به چشم میخوردند و تعدادی هم در برابر درب ورودی ساختمان مسجد تجمع کرده بودند. سؤال کردیم چه خبر است؟ گفتند مولوی عبدالحمید امام جمعه و بالاترین مقام مذهبی اهل تسنن بعد از اتمام کلاس درسشان در حال خروج هستند. ما هم منتظر ماندیم و از دور ایشان را دیدیم و مسجد را ترک نمودیم.
برای تهیه صبحانه یک نانوایی پیدا کردیم و از لبنیاتی نزدیک آن هم خامه و مربا گرفتیم و در اتوبوس و حین حرکت خوردیم.
دیگر در زاهدان کاری نداشتیم و عازم شهر میرجاوه بودیم. مکان های بازدیدی ما در میرجاوه ابتدا غار لادیز سپس روستای تمین و در آخرگورستان هفتاد ملا بود.
اولین مکان غار لادیز در مسیر جاده میر جاوه در بین کوهها، در سمت راست مخفی شده بود. وارد جاده خاکی شدیم و در مسیر رودخانه پیش رفتیم تا به غار رسیدیم. غار به صورت شکافی به ارتفاع چهار پنج متر بود که رودخانه ای نیز در کف آن جریان داشت.
تصویر12 ( غار لادیز)
با پیاده روی در آب و طی مسیری در حدود بیست متر به انتهای آن می رسیدیم اما در بالای غار راه کوچکی وجود داشت که به فضایی بزرگ ختم می شد. متاسفانه محیط بیرونی غار پر از زباله بود و بر روی صخره ها با اسپری یادگاریهای زیادی نوشته شده بود. بعد از پیاده روی در آب، گرفتن عکس و خوردن هندوانه، پر انرژی به طرف روستای تمین راه افتادیم.(حدود ساعت 1 بعد از ظهر)
روستای تمین در دل کوههای تفتان و در ارتفاع زیادی قرار دارد که این ویژگی باعث ایجاد آب و هوای خنک و فراهم شدن شرایط مناسب برای رشد درختانی مثل گردو، توت، زردآلو، بنه، انار و ... گردیده است .آقای کرد (رییس میراث فرهنگی منطقه) هماهنگی های لازم برای بازدید از روستای تمین وگورستان هفتاد ملا که سه چهار کیلومتر بالاتر از آن بود را انجام داده بودند. وقتی مینی بوس، ما را به روستا رساند، در آنجا وانت منتظرمان بود تا بقیه مسیر را که نامناسب و صعب العبور بود با آن ادامه دهیم. بعد از طی پیچ و خم و فراز و فرود های زیاد همراه با جیغ و فریاد بچه ها که با ذوق و شوق عقب وانت سوار شده بودند و دیدن و گذشتن از روستاهای زیبایی مانند "جشن" به روستای هفتاد ملا رسیدیم. از ماشین که پیاده شدیم در سمت چپ جاده و در بالای کوه فرو رفتگی بزرگی وجود داشت که دسترسی به آن با گذشتن از روی پل کوچکی در وسط ده و طی مسیری کوتاه، البته صخره ای، امکان پذیر بود. تصویر13 ( گورستان هفتاد ملا)
در عرض ده دقیقه به محل گورستان رسیدیم گورها به اشکال و ارتفاع های متفاوت دیده میشدند. بنا به گفته راهنمایان محلی شکل سنگ مقبره و بزرگ و کوچک بودن آن بر اساس مقام و موقعیت اشخاص بوده است. سنگها با گچ اندود شده بودند و سفیدی آنها از دور جلب توجه میکرد. در قسمت دیگری از کوه، دهانه غاری دیده میشد که دژ و استحکامات نظامی بوده است. قدمت این گورها را به دوران اسلامی و اوایل آن نسبت می دهند. البته پژوهش های کافی در خصوص این آثار صورت نگرفته است. حوالی غروب بود (ساعت 4) که با وانت و البته با شور و هیجانی کمتر به روستای تمین باز گشتیم. آقای کرد در آنجا به استقبال ما آمدند و ما را به یکی از خانه های روستایی در کنار چشمه موسی ( رود خانه ای دائمی که در وسط روستا جاری بود و آب روستا را تامین می کرد و عقیده داشتند که حضرت موسی با عصای خود آن را بوجود آورده است ) بردند. در قسمت انتهایی حیاط خانه و در پشت درختان چسبیده به دامنه کوه، حفره هایی دستکند به صورت دو طبقه و تودرتو یه چشم میخورد که محل زندگی انسانها در گذشته بوده اند. به گفته آقای کرد قدمت این خانه ها حتی به دوران پیش از تاریخ برمیگردد. تصویر14 ( دستکندهای روستای تمین)
هوا داشت تاریک میشد ( ساعت حدودأ 5 عصر )، راهی طولانی در پیش بود و مقصد بعدی شهر چابهار. سوار ماشین شدیم. از آقای کرد آدرس رستوران خوب برای ناهار و شام که دیگر یکی شده بود را گرفتیم (رستوران صدف ) در نزدیک ترین شهر بر سر راهمان یعنی " خاش" . حوالی ساعت هفت و نیم برای شام در خاش توقف کردیم رستوران در کوچه ای قرار داشت، ساده و بی تجمل بود اما غذای آن خوب بود. بعد از یک ساعت توقف و صرف شام به راه افتادیم. با وجود خستگی باید بدون وقفه به سمت چابهار حرکت می کردیم. در مسیرمان از شهر ایرانشهر گذشتیم. مشکل اصلی همچنان گازوئیل بود. اکثر جایگاهها در طول شب بسته بودند و سوخت وجود نداشت. نیمه های شب در جاده، بعد از ایرانشهر، که اکثر بچه ها هم خواب بودند یک اتومبیل پژو 405 از ما سبقت گرفت و دود زیاد و غیرعادی تولید کرد که کل جاده را گرفت، به زحمت میشد چیزی را دید. راننده از سرعت خود کم کرد. برای لحظاتی دلهره وجودم را گرفت و فکرهایی از ذهنم گذشت که خدا را شکر هیچکدام از آنها اتفاق نیفتاد. راننده می خواست یکسره تا چابهار برود اما خستگی و خواب در نهایت بر او غلبه کرد. حدودأ یک ساعتی مانده بود به چابهار که در یک ایستگاه بازرسی متروکه توقف کرد. شب از نیمه گذشته بود. گفت دو ساعت می خوابد و بعد ادامه میدهد. بچه ها داخل اتوبوس خوابیدند و او بیرون و کنار ماشین.
من که خوابم نمی آمد نگاهم به جاده بود و صدای عبور ماشینها را گوش می دادم. اتفاق جالبی هم افتاد که حسابی باعث خنده من و خانم رئیسی شد (ایشان هم مثل من کمتر خواب میرفتند). مدتی بعد از اینکه توقف کردیم یکی دو تریلی دیگر هم کنار ما ایستادند. در سکوت بیابان و شب صدای ضعیف موسیقی به گوش میرسید که هر دوی ما فکر میکردیم از ماشین های اطراف پخش میشود. کمی به موسیقی مسخره آنها خندیدیم و خورده گرفتیم اما نگو که موسیقی از ضبط ماشین خودمان بود! راننده صدای ضبط ماشین را کم کرده بود و فراموش کرده بود سوییچ را کامل ببندد. خلاصه کلی سر کار بودیم.
همانطور که پیش بینی می شد خستگی اجازه نداد راننده طبق برنامه ای که گفته بود بیدار شود. هوا در حال روشن شدن بود و همه بیدار شده بودند بجز راننده! به زحمت او را بیدار کردیم و راه افتادیم. نزدیکهای ساعت 7 صبح به چابهار رسیدیم. شهر چابهار از همان ورودی تمیز و زیبا بود به دنبال مکانی برای شستن دست و صورت و صرف صبحانه به یک پارک و مجتمع تفریحی بزرگ رفتیم که هتل و رستوران " لیپار" هم در آن قرار داشت. کارکنان هتل گفتند صبحانه ساعت 8 صبح سرو می شود. در گوشه ای از پارک فرش پهن کردیم تا هم استراحتی کرده باشیم و هم زمان صبحانه برسد. صبحانه را در هتل لیپار به صورت سلف سرویس و با تنوع زیاد و البته هزینه نسبتا زیاد (نفری 40 هزار تومان ) خوردیم. بعد از صبحانه آقای کاظمی از دوستان خانم اسلامی که به تازگی برای کار در هتل لاله به چابهار نقل مکان کرده بودند در جلوی رستوران به استقبال ما آمدند و قرار شد جاهایی دیدنی و مختلف شهر را به ما نشان بدهند. ابتدا به ساحل رفتیم. اسکله ای کوچک با نوار ساحلی حصار کشی شده همراه با آب تمیز و آبی رنگ در انتظارمان بود.
تصویر15 ( ساحل چابهار)
با دوستان مشغول عکس گرفتن و لذت از منظره دریا شدیم. اما هوا گرم و بسیار شرجی بود. بعد از ساحل به دیدن گاندو یا تمساح پوزه کوتاه رفتیم. تمساح ها در محوطه ای نرده کشی شده که در وسط آن استخر کم عمقی وجود داشت نگهداری می شدند. نگهبانان مشغول تمیز و خالی کردن آب استخر بودند و تمساح ها در گوشه و کنار آفتاب گرفته بودند. نیم ساعتی بیشتر در آنجا نماندیم.
مکان بعدی برای بازدید، قلعه پرتقالی ها بود. قلعه ای بر روی کوه و مشرف به دریا. پله های زیاد ما را به قلعه هدایت می کرد. چیز زیادی از آن باقی نمانده بود. یک ساختمان کوچک و دیوارهایی در پیرامون آن. بازدید از قلعه یک ساعت طول کشید. حول و حوش ساعت 11 راهی بازار سنتی شدیم قرار بر این شد که خریدمان یک ساعت و نیم بیشتر طول نکشد یعنی ساعت دوازده و نیم کنار ماشین حاضر باشیم. بازار ساده پر از اجناس رنگارنگ بود : لوازم آرایشی بهداشتی، بدلیجات، قره قروت و تمر هندی مهرهای چوبی برای نماز، خوردنیهایی مثل زولبیا، ترشیجات، میوه و غیره .
بعد از گشت و گذار در بازار به مسجدی رفتیم کوچک و جالب بنام غلام رسول. تاریخ ساخت مسجد مربوط به قرن پنجم هجری بود. نمای بیرونی مسجد کاملا سفید رنگ و بدون تزیین بود. وارد ساختمان که شدیم فضایی بزرگ با سقف چوبی و مسطح وجود داشت که به اتاقک کوچکی منتهی می شد که مقبره ای تابوت مانند با ضریحی ستون دار و بدون دیواره در وسط قرار گرفته بود. دیوارهای گچی اتاق با رنگهای تیره مثل قهوه ای نقاشی شده بودند (طرحهای اسلیمی مانند)
تصویر16 (مقبره چوبی داخل مسجد ملارسول)
هوای خنک داخل مسجد بهترین جا برای استراحت و فرار از گرمای بیرون بود. بچه ها هر کدام گوشه ای را برای خوابیدن و استراحت انتخاب کردند اما من، آقای ولی زاده، خانم رئیسی، حمید رضا و محمد مهدی مشغول بحث و تبادل نظر در مورد تاریخ، زبان و موضوعهای دیگر شدیم. آنچنان جذب گفتگو بودیم که متوجه نشدیم دو ساعت گذشته است. ساعت 3:30 بود که کم کم مسجد شلوغ شد و دوستان هم بیدار شدند و آماده حرکت.
برای خوردن ناهار به طرف منطقه آزاد تجاری رفتیم تا هم آنجا غذا بخوریم و همزمان با باز شدن مغازه ها خریدمان را هم انجام بدهیم (شروع کار مغازه ها ساعت 5 عصر بود ) اما رستوران ها هنوز بسته بودند! برگشتیم داخل شهر، متاسفانه آنجا هم همینطور بود یا غذا تمام شده بود یا هنوز شروع به کار نکرده بودند.
بالاخره یک رستوران پیدا کردیم (رستوران سبز ) غذا سفارش دادیم (قرمه سبزی) ساعت چهار و نیم عصر بود، پرسنل رستوران به خانه رفته بودند و مدیریت خودش مشغول پذیرایی و آماده کردن غذا شد که همین زمان زیادی را هدر داد. بعد از ناهار برای خرید به منطقه آزاد تجاری برگشتیم. ساعت هفت بود. قرار شد هشت و نیم برگردیم به محل پارک ماشین. چندین مجتمع تجاری بزرگ کنار هم قرار داشت که هرکدام بورس کالای خاصی بود. یکی منسوجات و پارچه، یکی لوازم آرایشی، یکی لوازم خانگی و ... (اما قیمت ها چندان ارزان نبودند، چند قلم جنسی که دنبالش بودم و میخواستم با شهر خودمان یزد یک قیمت بود ) فرصت بازدید از دو سه ساختمان بیشتر وجود نداشت. با عجله گشتی زدیم و خریدمان را نیمه کاره رها کردیم و برگشتیم. از منطقه تجاری بیرون آمدیم.
راستی چند نفر از دوستان (خانم احمدی، خانم مصطفوی، روح الله و محمد مهدی ) برای خرید نیامدند و دوست داشتند کنار ساحل بروند. برای همین بعد از ناهار از ما جدا شدند و با تاکسی به آنجا رفتند. خریدمان که تمام شد با آنها تماس گرفتیم و در نزدیکی ساحل سوارشان کردیم تا از چابهار خداحافظی کنیم و به طرف پسابندر ادامه مسیر بدهیم. پسابندر آخرین نقطه مرزی ایران در جنوب شرق کشور است و نقطه تلاقی اقیانوس هند و دریای عمان .
کلمه پسا در اصل پاسار بوده و در زبان محلی به معنای بازار بزرگ ماهی می باشد در ضمن قرار است به زودی در آنجا اولین بازار مرزی دریایی کشور افتتاح شود. مسیر چابهار به پسابندر از کنار ساحل می گذشت جاده ای پر از پستی و بلندی و پیچ و خم. سمت راستمان دریا و سمت دیگر کوه های مریخی، اما متاسفانه شب بود و چیز زیادی قابل مشاهده نبود. فاصله چابهار تا پسابندر 90 کیلومتر است و حدود یک ساعت و نیم طول کشید تا به مقصد برسیم. در آنجا آقای بلوچ منتظرمان بود و ما را تا محل استقرار همراهی کردند. اقامتگاه به صورت چند خانه کنار هم بود که حیاط مرکزی و بزرگی داشتند. پیاده تا ساحل تنها چند دقیقه فاصله بود. وسایلمان را داخل بردیم و مستقر شدیم بعضی از بچه ها برای دیدن دریا در شب رفتند اما من و چند نفر دیگر ماندیم تا کمی استراحت کنیم و دوش بگیریم ( البته فرصت دوش گرفتن به من نرسید ). دوستان که برگشتند شام حاضر بود خواسته بودیم که حاضری باشد: نان و پنیر و ماست و گوجه. که خیلی هم چسبید.
موقع خوردن شام آقای بلوچ گفتند: صبح خورشید ساعت 6 صبح طلوع می کند. همگی قرار گذاشتیم یک ربع به 6 بیدار شده باشیم تا طلوع خورشید را از دست ندهیم.
بعد از شام من که خیلی خسته بودم و داخل ماشین هم نخوابیده بودم بدون اینکه متوجه شوم گوشی به دست بیهوش شدم.
صبح حمیدرضا صدایم زد، چشم که باز کردم پنج و ربع بود. روح الله هم بیدار شده بود، بنظرم آمد خورشید دارد طلوع می کند، هوا گرگ و میش بود. سریع پا شدم و به طرف حمام در حیاط رفتم. دوش گرفتم و تا برگشتم ساعت 6 شده بود و هوا کاملا روشن! خورشید هم بیرون آمده بود! بچه ها هم بیدار شده بودند. خانمها که رفتند بیرون و دیدند خورشید طلوع کرده پکر و دلخور برگشتند داخل. فکر میکنم اشتباه زمانی از جانب آقای بلوچ صورت گرفته بود و طلوع را از دست داده بودیم. به هر حال پیش می آید. ساعت 7 صبح سفره برای صبحانه پهن شد، عجب صبحانه ای: چولا: غذای محلی که با نخود و گوجه و پیاز و فلفل تهیه شده بود.
تصویر17 (غذای محلی چولا)
املت با سبزی و فلفل سبز و گوجه و نیمرو همراه با نان محلی که چرب بود و ترد و خوشمزه.
ساعت 8:30 صبح همه وسایل جمع شده بود و آماده حرکت بودیم. ابتدا به همراهی آقای بلوچ کنار ساحل رفتیم، در نقطه ای که مشرف به دریا بود و قایقهای ماهیگیری از بالا دیده می شدند. از منظره زیبا عکس گرفتیم و رفتیم به طرف خلیج گواتر و جنگلهای حرا.
در آنجا دو قایق کرایه کردیم هر قایق 80 هزار تومان. پیاده تا لب ساحل که قایقها ایستاده بودند رفتیم و سوار شدیم. دور زدن در بین درختان داخل آب زمان زیادی طول نکشید ( حدود یک ربع ) اما لذت بخش و هیجان انگیز بود. تصویر18 (ساحل گواتر و جنگلهای حرا)
بعد از پیاده شدن از قایق ها کودکان محلی دور ما جمع شدند. آن ها صنایع دستی زیبا و رنگارنگی که ساخته ی دست دختران و زنان منطقه بود را می فروختند ( دستبند، پیشانی بند، گردن بند و ... که بیشتر سوزن دوزی شده بود). همه دوستان شروع به خرید کردند، آنقدر که دیگر چیزی برای فروش نماند! از ما خواستند به خانه هایشان که کمی با ساحل فاصله داشت برویم. آنها را همراه با خود سوار ماشین کردیم و رفتیم به محله شان.
هر کدام به خانه ای رفتند و با یک عالمه صنایع دستی برگشتند. دخترها در چهارچوب درب خانه هایشان ایستاده بودند و به ما نگاه می کردند. دوستان باز هم خرید کردند، جدا از جذابیت صنایع دستی هدف دوستان، کمک به جامعه محلی و تشویق آنها به تولید بود ( گردشگری پایدار ). درآخر هم عکسی با کودکان و صنایع دستی خریداری شده گرفتیم. تصویر 19 ( خرید صنایع دستی و عکس یادگاری با کودکان فروشنده)
اکنون دیگر موقع آن بود از مسیری که دیشب آمده بودیم به طرف چابهار برگردیم ( ساعت حدودا 13 بود ). اکنون منظره زیبای ساحل در سمت چپ جاده خودنمایی میکرد. نقطه ای عالی توجه مان را جلب کرد و ایستادیم. ساحلی بکر و خلوت با ماسه های تمیز و دریایی پر موج بود.
اولین بار بود که دریا و ساحلی به این زیبایی میدیدم. کفش ها را بیرون آوردم و دویدم به سمت دریا. وقتی موج به پاهایم برخورد میکرد حس غیرقابل توصیفی داشت، انگار دست دریا نوازشم می کند و من را به سوی خود می کشد. موقع برگشت موج، حس گیجی و بی تعادلی داشتم. کم کم فهمیدیم دریا آهسته آهسته و بدون اینکه متوجه بشویم ما را به سمت خود می برد. دست های یکدیگر را گرفته بودیم و وقتی موجی قوی می آمد و می خواست ما را با خودش ببرد جیغ و فریاد از همه بلند می شد. واقعا لذت بخش و هیجان انگیز بود. در آنجا یکی از بهترین پیشنهاد ها از جانب خانم احمدی داده شد و آن این بود که شعار سفرمان ( از یزد جهانی تا سیستان و بلوچستان که بعدا به " از یزد جهانی تا جهانی شدن سیستان و بلوچستان " تغییر یافت ) را روی ساحل بنویسیم و دست در دست هم در کنار آن عکس بگیریم. ایده بسیار عالی و ماندگاری بود. تصویر20 ( نوشتن شغار سفرمان : "از یزد جهانی تا سیستان و بلوچستان" بروی ساحل و گرفتن عکس دسته جمعی)
دلمان نمیخواست اما باید از دریا دل می کندیم و حرکت می کردیم. حوالی ساعت 3 بعدازظهر به بندر بریس ( اسکله بریس ) رسیدیم. اسکله پر از قایق بود. تعدادی هم در حال خالی کردن بار ماهی بودند. روبرویمان و در آن سوی اسکله صخره ای بزرگ رو به دریای عمان دیده میشد، قرار بود آن جا باشیم اما بر اثر اشتباه در مسیریابی و کمبود سوخت آن را از دست داده بودیم. تصویر21 (اسکله بریس)
به هر روی پس از اندکی توقف و استراحت و رفتن به سرویس بهداشتی و البته دوش گرفتن صحرایی توسط بعضی از دوستان به حرکت خود ادامه دادیم. به دلیل کمبود زمان یک ایست کوتاه و چند دقیقه ای در کنار کوه های مریخی داشتیم و دوباره راه افتادیم. توقفگاه بعدی، تالاب لیپار یا تالاب صورتی بود. در سمت راست جاده دریاچه ای بود که به زحمت رنگی دیده میشد ( قرمز بی رنگ ). بعد از پرسش از مردم محلی متوجه شدیم بهترین زمان برای دیدن رنگ صورتی ماه فرودین و اردیبهشت است. چادر و کپر هایی در کنار دریاچه وجود داشت که در زیر سایه آن مردم محلی صدف و صنایع دستی می فروختند. ضمنا شتر سواری هم امکان پذیر بود. غروب خورشید نزدیک بود و باید هرچه زودتر راهی می شدیم حدودا چهل و پنج دقیقه در اینجا توقف کرده بودیم. شهر بعدی که باید می رفتیم کنارک بود. ساعت 6 عصر به آنجا رسیدیم .
کنارک شهر کوچکی بود با بازار لباس و کفش های دست دوم مارک دار خارجی. اینجا هدف اصلی خرید بود. بعضی از دوستان گرسنه بودند قرار شده بود بعد از خرید کنار ماشین جمع شویم. به پیشنهاد خانم ظاهری به یک ساندویچی رفتیم تا دوستان غذای مختصری میل کنند ( سمبوسه یا فلافل ) و بعد شروع کنند به خرید. این کار نیم ساعتی از وقتمان را گرفت. با عجله مشغول خرید شدیم قیمتها اینجا ارزانتر و مناسب بودند. متاسفانه کمی هم دیرتر از موعد مقرر به وعده گاه رسیدیم.
تصمیم این بود که در کنارک نمانیم و بدون توقف به سمت بندر جاسک برویم اما خستگی راننده و دوستان باعث شد در شهر پزم تیاب ( نزدیک کنارک ) اقامتگاهی پیدا کنیم و شب را آنجا بگذرانیم. راستی یادم رفت بگویم برای ناهار در پسابندر از آقای بلوچ سه عدد ماهی شیر پولکی ( 50.000 تومان ) خریده بودیم اما هنوز فرصت نکرده بودیم آنها را آماده کنیم. برای اقامت در پزم تیاب به خانه ای رفتیم ( خانه آقای اسماعیلی). خانواده ایشان هم در خانه بودند و چند اتاق را برای ما خالی کرده بودند. وسایل را از ماشین پایین آوردیم و در حالی که بچه ها مستقر می شدند، آقای ولی زاده و خانم رئیسی مشغول آمده کردن ماهی ها برای شام شدند. البته خانواده میزبان هم در تمیز کردن ماهی ها کمک کردند. ماهی ها را در ورق های آلومینیومی پیچیدیم، همراه با لیمو و پیاز و نمک و فلفل و بر روی ذغالهایی که همراه آورده بودیم قرار دادیم. در مدت کوتاهی پخته شدند. شام که تمام شد ساعت 12 بود و موقع خواب.
ساعت 6 صبح بیدار شدیم و سریع وسایل را جمع کردیم ، حول و حوش ساعت 7 راه افتادیم به طرف روستای کهیر (زر آباد) برای دیدن گل افشان. باز هم صبحانه را در اتوبوس خوردیم ( نان و پنیر ) ساعت 8:30 بود که به گل افشان تنگ رسیدیم. خاک منطقه کاملا خاکستری رنگ بود. در پای تپه ای به شکل کوه آتشفشان توقف کردیم و پیاده به سمت قله راه افتادیم. سطح زمین در راه پر از پستی بلندی بود و گل های روان در حال پایین آمدن از دامنه تپه بودند. در بالای گل افشان یک فضای مسطح وجود داشت که در مرکز آن گل می جوشید و قل می خورد و هر چند دقیقه یکبار حباب بزرگی از گل می ترکید. برای گرفتن عکس باید صبور میبودیم وگوش به زنگ. تصویر22 ( گل افشان تنگ)
بعد از عکس گرفتن گل افشان را ترک کردیم تا به " درک " برویم ( ! ) مثل اغلب موارد در این سفر به دلیل نبودن تابلو مدتی طول کشید و حتی قسمتی از راه را برگشتیم تا محل موردنظر را پیدا کنیم. خوشحال بودیم از اینکه بالاخره به درک رسیده ایم ( همراه با شوخی و خنده بچه ها)، نام درک از ترکیب دو کلمه دریا و کویر ساخته شده است و منظور نقطه ای است که دریا به شن های کویری رسیده است. کنار ساحل ایستادیم ( ساعت 11 صبح ).
به دلیل طوفانی که روز های قبل وجود داشت، دریا خروشان و پر از موج های بزرگ بود. ساحل تقریبا شلوغ و پر از ماشین بود. نسبت به ساحل بریس کثیف تر و نا زیباتر بود. حدود نیم ساعتی دریا را تماشا کردیم و عکس گرفتیم و بدون انجام کار خاصی راه افتادیم.
مقصد بعدی بندر جاسک بود تا از آنجا به طرف میناب و بعد جیرفت و کرمان و یزد برویم. مکانهای بازدیدی ما در سیستان و بلوچستان تمام شده بودند . هر چند تعداد زیادی از مکانها را به علت کمبود وقت از برنامه حذف کرده بودیم، اما با این حال بازدیدهایی که انجام دادیم در مجموع برنامه دو تا سه تور کامل در همین بازه زمانی بودند.
مسافت بسیار زیادی تا یزد در پیش بود و وقت کمی هم داشتیم چون صبح همه دوستان باید سرکارهای خود حاضر می شدند.
ساعت 3 بعدازظهر نزدیکی های بندر جاسک کنار یک رستوران بین راهی به نام بستک (که از همشهریان خانم رئیسی زاده بودند ) توقف کردیم و ناهار خوردیم. ( یک ساعتی طول کشید ). پس از حرکت، راننده در تماسی که با فردی در بندرعباس داشت، تصمیم گرفت از مسیر قبلی صرف نظر کند ( به دلیل خطر و جاده نامناسب و دورتر بودن ) و به سمت بندرعباس برود و سپس سیرجان و کرمان و در نهایت یزد.
راستی باید بگویم در جاده زرآباد یک خواهر و برادر اهل مشهد را سوار کرده بودیم که میخواستند به جاسک بروند اما همراه با ما تا بندرعباس آمدند و در جاده کمربندی پیاده شدند. ما نیز همان حوالی و کنار مسجد بزرگی در راه برای استراحت و رفتن به سرویس بهداشتی و عوض شدن حال و هوایمان ایستادیم. ساعت نزدیک های ده و نیم شب بود (از مغازه های آنجا خرید مختصری انجام دادیم). این آخرین نقطه ای بود که در این سفر توقف کردیم .
هدف یزد بود، درکوتاه ترین زمان. همه خسته بودیم و ساکت. دیگر از آن شور و شوق خبری نبود. من به شخصه از فکر تمام شدن سفر و دوری از دوستان همدل و فوق العاده ام ناراحت و غمگین بودم.
ساعت 7 صبح رسیدیم به یزد، درست در همان نقطه شروع سفر. شاکر بودم از اینکه تور با موفقیت انجام شد و سالم به مقصد رسیدیم. سفری بی نظیر به همراه گروهی دوستداشتنی و عالی به نقطه ای از کشور که با اینهمه جاذبه های طبیعی و فرهنگی منحصر بفرد، برای بسیاری از مردم میهن خودمان و دیگر کشورها ناشناخته مانده و ظرفیتهای بالای آن در جذب گردشگر به بهره برداری نرسیده است. به امید روزی که شاهد رونق و شکوفایی این استان زیبا باشیم.
نویسنده : محمد مرشدی زاد