روز پنجم: تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید
پس از بیدارشدن و صبحانهخوردن بهسمت سعدیه راه میافتم. عصرِ سعدیه را دیدهام و امروز وقتش رسیده که صبحش را هم ببینم. به سعدیه میرسم و آفتاب تا مغز سرم رسوخ میکند. میایستم به تماشای سروهای خوشبخت سعدیه. بار اول انگار آنقدر شوق دیدن مقبره را داشتم که از تماشای جزئیات اطراف غافل شده بودم. این، لطف دوباره و چندباره دیدن است که تو را هشیار میکند به دقتکردن در آنچه ندیدهای.
نگاه میکنم و به شکوه سروها غبطه میخورم؛ اما در نهایت، مقصد و مقصود، سعدی است. به آرامگاه میروم. خلوت است. حتی گاهی خالی از بازدیدکننده میشود. پس از مدتی خلوت، به حیاط میروم و روی نیمکتی مینشینم و غزلیات سعدی را از کولهام بیرون میآورم. چند غزل میخوانم و میخواهم از سعدیخوانی فیلم بگیرم؛ اما صداهای ساختوساز که سعدیه را پر کرده، اجازه نمیدهد. صداها از طرفی و داربستها از طرفی، راه را برای حظّ سمعی و بصری بستهاند.
حرکت میکنم و قدمزنان میروم و میبینم کمی آنسوتر از سعدیه، باغی است که دل میبرد و اسمش باغ دلگشاست. ازآنجاکه دوست دارم سرِ فرصت بگردمش و آن موقع خستهام، تصمیم میگیرم وقتی دیگر بلیت بگیرم و واردش شوم.
به هاستل میروم و پس از کمی استراحت، به مقصد باغ ارم ماشین میگیرم. به باغ که میرسم، هوا رو به تاریکی است. حدود دو ساعت فرصت دارم برای گشتوگذار در باغ.
ابتدا میایستم به تماشا و عکس گرفتن. سپس شروع میکنم به قدمزدن و از یک جایی بهبعد هندزفری در گوش میگذارم و آهنگهای دلخواهم را یکییکی انتخاب میکنم. راه میروم و میبارم. راه میروم و درختها از دو سو، مرا بغل میکنند. راه میروم و هیچکس، هیچکسِ هیچکسِ هیچکس، نمیگوید چرا اینقدر راه میروی و ابری شدهای و این، بهترین بیمحلیِ دنیاست. دو ساعت راه میروم و تا میتوانم کِیف میکنم از باغ، از لحظه، از هرچه مرا به آن لحظه وصل میکند.
درختهای انار مثل دکمههای سرخ بر پیراهن شب، برق میزنند. آنقدر میمانم و راه میروم که از بلندگو اعلام میکنند وقت تعطیلی باغ است. ساعت، حدود هشت است. ماشین میگیرم به مقصد عمارت شاپوری در خیابان انوری. به آنجا که میرسم، ابتدا از بلیتفروش، ساعت تعطیلی را میپرسم و وقتی خیالم راحت میشود که فرصت دارم، به برگر 110 که کنار عمارت شاپوری است و بسیار شهرت دارد، میروم. برگرم را سفارش میدهم و از میزهای چیدهشده جلوی برگرفروشی حدس میزنم باید آنجا بنشینم. در زمانی کوتاه، غذایم را تحویل میدهند. مشغول میشوم و در فکر هستم که ناگهان میبینم یک آقای چینی دوربینبهدست، با ذوق دارد از برگر خوردن من عکس میگیرد و مرا به خانم همراهش نشان میدهد و خانم با خنده چیزی میگوید که نمیفهمم. سریع عبور میکنند و من که متعجبم و عصبانی از این بیاجازه عکس گرفتن، نمیدانم باید چه کنم. پس به ضیافت برگرخوری ادامه میدهم و پس از آن، وارد عمارت شاپوری میشوم.
کافهای در حیاط است و همانجا موسیقی زنده برپاست. عکس میگیرم و بهسمت عمارت میروم. وارد عمارت میشوم و از خانمی که آنجاست، میپرسم: «میشه داخل عمارت رو دید؟» میگوید: «داخل عمارت، رستوران است و فقط درصورتی که غذا سفارش دهید، میتوانید داخل بروید.»
برمیگردم به حیاط و گوشهای مینشینم و ساختمان عمارت را نگاه میکنم و زُل میزنم به آدمهایی که خوشحالاند یا دستکم خودشان را به خوشحالی زدهاند و با موسیقی زنده همراه و همزبان شدهاند.
از نقشه میبینم که از عمارت شاپوری تا هاستل، راه زیادی نیست. حدود ساعت ده راه میافتم و همچنانکه بهسمت هاستل میروم، مغازههای خیابان انوری را هم میبینم.
به هاستل که میرسم، چنان خستهام که دلم میخواهد هرچه زودتر خواب را بغل کنم و همین هم میشود.
روز ششم: چه دِهی باید باشد!
از قبل شنیده بودم که در شیراز، اتوبوسرانی خوب عمل میکند و بهراحتی میتوان با اتوبوس جابهجا شد. دوسه روزی است که چند باری با اتوبوس رفتوآمد کردهام. برنامۀ مسیر خطوط اتوبوسرانی شیراز را از وب برداشتهام. دیدهام یکی از اتوبوسها به مقصد روستای قلات است. پس تصمیم میگیرم امروز را روستاگردی کنم. صبحانه میخورم و کمی آذوقه از سوپرمارکت میگیرم و حرکت میکنم و در نزدیکی هاستل، سوار اتوبوس میشوم به مقصد قصردشت تا از آنجا با اتوبوس به یکی از جاهای دیدنی اطراف شیراز، یعنی روستای قلات، بروم.
حدود ساعت 12 ظهر به قلات میرسم. از ایستگاه اتوبوس تا روستا، حدود نیم ساعت پیادهروی دارد. میروم و گاهگاهی در مسیر، میایستم و درنگ میکنم و تماشا.
پاییز در قلات منتظرم بوده و من تا آن لحظه، بیخبر بودم. هرچه در شهر از پاییز نشانی نبود، در قلات، پاییز تمامقد از حیثیتش دفاع میکند. میروم و به خانهها میرسم. اقامتگاه هم دارد قلات؛ چندین رستوران نیز. سرِ ظهر است و آبادی، خلوت. شعر سهراب از راه میرسد:
«من در این آبادی پی چیزی میگشتم
پی خوابی شاید
پی نوری، ریگی، لبخندی»
میروم بهسمت باغها و مدتی در این سکوت دلخواه و آرامش دوستداشتنی در باغها پرسه میزنم. سپس دیدنیهای قلات را در گوگل جستوجو میکنم و به آبشارهای قلات میرسم. حالا دنبال کسی میگردم تا بدانم برای رسیدن به آبشارها باید کدام طرف بروم.
سگهای خسته، سگهای سرحال، سگهای تنها، سگهای رفیقباز و خلاصه هر نوع سگی که فکرش را بکنید، در قلات رفتوآمد میکند. گاهی مجبورم برای ادامۀ مسیرم، از بین سه سگ که کل مسیر را گرفتهاند و خواباند، رد شوم و حس میکنم هر لحظه صدایشان درمیآید که:
«هشدار! که آرامش ما را نخراشی»
از خطرات میگذرم و قهوهخانهای را میبینم. بهسمت قهوهخانه میروم تا نشانی آبشار قلات را بپرسم.
فرش پهنشده روی تخت جلوی قهوهخانه را که میبینم، باز هم سهراب است و شعرش:
«کجاست جای رسیدن
و پهنکردن یک فرش
و بیخیال نشستن؟»
آدرس را میپرسم و حرکت میکنم بهسمت آبشار. در راه از دوسه نفر دیگر هم آدرس را میپرسم که اشتباه نروم. یکی میگوید: «بعدِ کلیسا، مسیر رو ادامه بده.» از اینجا میفهمم پس کلیسایی هم هست! حالا دنبال کلیسا میگردم و در ذهنم، تصویر کلیسایی مجلل در پاریس نشسته؛ اما هرچه میگردم، پیدا نمیکنم و بهسمت آبشارها میروم.
یکی دیگر میگوید: «چند تا آبشاره که شما یکیدو تاش رو بدون تجهیزات میتونی ببینی.» به آبشار اول که میرسم، پس از کمی تماشا برمیگردم و در راه برگشت به مخروبهای میرسم که یکی داخلش نشسته است. حتی سقفش هم سوراخ است! علامت صلیب را که روی دیوار میبینم، میفهمم اینجا همان کلیسای مجللی است که در ذهنم تصویرسازی کرده بودم و این است قدرت تصویرسازی من!
بعد باز هم روستاگردی میکنم و در کوچهباغها پرسه میزنم و از سهراب زمزمه میکنم:
«نرسیده به درخت
کوچهباغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن، عشق بهاندازۀ پرهای صداقت آبی است»
غروب، نزدیک میشود و میخواهم قبل از غروب، حرکت کنم. پس مسیرِ آمده را برمیگردم و به ایستگاه اتوبوس میرسم.
حدود یک ساعت بعد در قصردشت هستم. از آنجا هم سوار اتوبوس میشوم و به دوسی میروم تا خستگی راهرفتنهای طولانی را با یک وعده غذای مادربزرگانه، از تن به در کنم.
بااینکه دوست دارم غذاهای جدید را انتخاب کنم؛ اما گزینهها محدود است و در نتیجه، تهچین مرغ را سفارش میدهم.
به هاستل که میرسم، شروع میکنم به جستوجوی تور برای رفتن به تختجمشید و پاسارگاد. با اولین شماره تماس میگیرم و قرار میشود فردا ساعت هشت صبح آنجا که میگویند، باشم تا برسم به آنچه ذوق دیدنش را دارم و نمیتوانم بدون تماشایش به تهران برگردم.
پیش از اینکه بخوابم، هماتاقی جدیدی برایم میآید. آن دو خانم که روز اول سفر دیدمشان، فقط یک شب هماتاقم بودند و شبهای بعد را در اتاق پنجتختۀ هاستل تنها بودم. اسمش فهیمه است. هماتاقی جدیدم را میگویم. راهنمای خصوصی است و در این سفر، راهنمای دو گردشگر خارجی است که در هتل، اقامت میکنند. قرار است دو شب اینجا باشد. کمی با هم گپ میزنیم و آشنا میشویم. او میرود که مسافرانش را به شبگردی ببرد و من میخوابم تا فردا کمی زودتر از روزهای قبل بیدار شوم و بروم به آنجا که مرا منتظرند.
روز هفتم: چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند
صبح زود بیدار میشوم و پس از شستن دست و رویم، آماده میشوم که بروم به جایی که گفتهاند. چون باید زود حرکت کنم، به صبحانۀ هاستل نمیرسم. پس تصمیم میگیرم از سوپرمارکت، خرید کنم و بهعنوان صبحانه در مسیر بخورم. دقیقاً همان ساعتی که گفتهاند یعنی یک ربع به هشت، میرسم و سوار ون میشوم.
بهجز من، یک آقا و چهار خانم بههمراه راهنمای تور و راننده در ماشین هستند. کمی بعد میفهمم آن آقا و خانم همراه سه دخترشان، یک خانوادهاند و از بس مهرباناند که همان لحظات اول، مهرشان به دلم مینشیند. همان ابتدا هر دو میگویند: «شما، دختر چهارم مایی.» از اهواز آمدهاند و محبت و خونگرمی جنوبی در کلامشان، در چهرهشان و در رفتارشان مشهود است.
ابتدا به تختجمشید میرویم. حدود یک ساعت در راهیم. وقتی میرسیم، آفتاب بهقدری شدید است که دخترهای همسفر میروند کلاه میخرند. میرویم بهسوی کرانتاکران عظمت. از دروازۀ ملل عبور میکنیم و از هم عکس میگیریم. به آیدا میگویم: «طوری ازم عکس بگیر که هم ابهت من معلوم شه، هم ابهت دروازه ملل.» میخندد و عکس را که میبینم، در دل میگویم: «راضیام ازت.»
همان ابتدا راهنما میگوید که همراه او حرکت کنیم و جا نمانیم تا توضیحات قسمتهای گوناگون را از دست ندهیم. من اما دلم میخواهد به هر ستونی که میرسم، بایستم و مدتها تماشایش کنم.
حدود دو ساعت در تختجمشیدیم و آفتاب تا مرکزیترین سولهای مغز سرمان میرسد. تا سایه پیدا میکنم، پناه میگیرم.
دوست دارم خودم را یکی از زنان دربار تصور کنم که دوهزاروپانصد سال پیش اینجا بوده؛ اما نمیشود. نمیتوانم. آفتاب نمیگذارد. من با این آفتاب مردافکن نهایتش بتوانم تصور کنم زندهام! این آفتابی که من میبینم، پدرِ هرچه خیالپردازی است، میسوزانَد؛ خودم را نیز. خلاصه سعی میکنم تا حد توانم ببینم و بفهمم کدام اثر مربوط به چیست؛ اگر این آفتاب سمج بگذارد.
سپس حرکت میکنیم بهسوی مقصد بعدی: نقش رستم. مسیر از تختجمشید تا نقش رستم کوتاه است. قرار نیست برای دیدن نقش رجب توقف کنیم.
به نقش رستم میرسیم؛ از آفتابی به آفتابی دیگر. این آفتاب هرجا برویم، با ماست. لحظهای دستبردار نیست. ابتدا از کعبۀ زرتشت دیدن میکنیم. سپس یکییکی نوبت به نقشها و آرامگاهها میرسد. راهنما درباره هرکدام توضیحاتی میدهد.
از نقشها عکس میاندازیم و پس از حدود چهل دقیقه، از نقش رستم بهسوی پاسارگاد میرویم.
حدود یک ساعت بعد، یعنی ساعت یک به پاسارگاد میرسیم. من خیلی ذوق دیدن پاسارگاد را داشتم و دارم. با ذوق بهسمت پاسارگاد میروم تا هرچه زودتر مقبره را ببینم. بااینکه کماکان آفتاب تا میتواند جولان میدهد، من کمتر اذیت میشوم. حالا مثل فاتحی ازجنگبرگشته خوشحالم که آمدهام و دیدهام. آمدهام و آنچه سالها دوست داشتم ببینم، دیدهام. شاید اتفاق چندان پیچیدهای بهنظر نیاید؛ ولی برای من آنقدر مبارک است که هنوز هم از یادآوریاش ذوق میکنم. آدمی به همین خردهدلخوشیها زنده است. یکی با گرانترین تفریحها و اقامت در مجللترین هتلها ذوق میکند، یکی با دورهمیهای شبانه، یکی هم با سفر و کتاب و تماشا و نوشتن. و من، همین آخرین یکیام.
پس از حدود نیم ساعت از پاسارگاد بهسمت یک اقامتگاه بومگردی میرویم که قرار است ناهارمان را آنجا صرف کنیم. هزینۀ ناهار و بلیتِ هریک از این دیدنیها، جزو هزینهای است که به تور پرداختهایم.
در محیط دلنشین و سنتی اقامتگاه ناهار میخوریم. پس از ناهار، با چای و خرما از ما پذیرایی میکنند. حدود ساعت سه بهسمت شیراز حرکت میکنیم و حوالی ساعت چهار به شیراز میرسیم. از همسفرها خداحافظی میکنم و تصمیم میگیرم به بازار وکیل بروم و آنجا چرخی بزنم.
پس از گشتوگذار عصرانه در بازار وکیل و کمی خرید، نزدیک غروب به هاستل برمیگردم و پس از روایت سفر در استوریهای اینستاگرام، به خوابی عمیق میروم.
روز هشتم: چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
امروز، نوزده مهر است و تنها یک روز مانده به روز بزرگداشت حافظ. از ابتدای سفر، برای اینکه روز بزرگداشت حافظ اینجا باشم، سفر را دهروزه کردم. حالا زمزمههایی میشنوم که قرار است رئیسجمهور به شیراز بیاید و روز بزرگداشت حافظ در حافظیه مراسم داشته باشد.
بعد از صبحانه، آماده میشوم و حرکت میکنم بهسمت حافظیه. خلوت است خدا را شکر. از بلیتفروش میپرسم فردا بازدید از حافظیه به چه صورت است. میگوید: «فردا بازدید رایگان است؛ اما حافظیه فقط تا ساعت 3 بعدازظهر باز است و بعدش قرار است رئیسجمهور بیاید.»
همین میشود که تا میتوانم در حافظیه میمانم تا دادِ ساعت سه بهبعدِ فردای نیامده را همین امروز از روزگار بستانم!
از کنجی به کنج دیگر، از پلهای به پله دیگر و از نیمکتی به نیمکت دیگر میروم و حافظ میخوانم. عکس میگیرم. فیلم میگیرم و تا میتوانم در حافظیه گشتوگذار میکنم. بهمعنای حقیقی کلمه:
«آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا
عشق، زمین، مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر میرویند
قارچهای غربت»
از صبح تا حدود ساعت 5 عصر در حافظیه میمانم. سپس حرکت میکنم و قدمزنان میروم به باغ جهاننما که نزدیک حافظیه است. عصر دلخواهی است و خیابان آرام و من هم آرام.
به باغ که میرسم، جلوۀ درختان نارنج دیوانهام میکند. میچرخم و میچرخم و هیچکسی هم کاری به کارم ندارد. بین درختها راه میروم و همهچیز برایم به خواب میمانَد. راه میروم و راه میروم و حالا درختان سرو هم به استقبالم آمدهاند. مگر میشود چشم برداشت از تماشای باغهای شیراز؟
هندزفری را در گوش میگذارم و شروع میکنم به شنیدن، قدمزدن، باریدن و مسیرها را چندباره رفتن و برگشتن. این چه رسم خجستهای بود که از باغ ارم برای خودم باب کردم و از آن بهبعد به هر باغی که میروم، مؤمنانه به آن پایبندم؟!
شب میشود. راه میافتم. ابتدا میروم به همان فستفود پانیک که شب اول رفتم. غذا میخورم و سپس بهکمک نقشه، پیاده حرکت میکنم بهسمت دروازهقرآن و آرامگاه خواجو.
پس از حدود نیم ساعت پیادهروی به دروازهقرآن میرسم و آرامگاه خواجوی کرمانی.
بااینکه ساعت هنوز هشت نشده، ولی تاریکیِ آزاردهندهای دارد آنجا. کمی در اطراف آرامگاه خواجو میچرخم و تصمیم میگیرم که درخواست ماشین دهم برای برگشت به هاستل. ناگهان برقهای دروازهقرآن را خاموش میکنند و تاریکی، ترسناک میشود. روی یک نیمکت در جایی مینشینم که هنوز کمی تردد وجود دارد؛ اما با صدای متلک یک رهگذر مجبور میشوم بلند شوم و بروم جلوی تنها رستورانی که میبینم و روی نیمکت بنشینم. حالا حدود یک ربع است که کسی درخواستم را قبول نکرده است. ساعت هنوز 9 نشده؛ اما بهشدت نگرانم. پس از نیم ساعت انتظار، سرانجام یک ماشین برایم پیدا میشود و دلم آرام میگیرد.
روز نهم: به چشم خلق، عزیز جهان شود حافظ
روز موعود فرا میرسد. صبح زود با صدای جماعتی چینی از خواب میپرم؛ اما سعی میکنم باز هم خودم را بخوابانم! وقتی ساعتم زنگ میزند و به حیاط میآیم تا بروم صورتم را بشویم، میبینم نسخۀ چینی خانوادۀ اوشین، پشت یکی از میزهای حیاط نشستهاند و دارند صبحانه میخورند و تندتند چینی حرف میزنند. همه سنی در خانواده دارند؛ مادربزرگ، مادر، پدر و بچه.
همان لحظه خانم چهارشانه و تنومندی جلویم ظاهر میشود و بهسرعت شروع میکند انگلیسی حرف زدن با من! فقط میفهمم که از مصر آمده و هماتاق من است. اسمش را میگوید و اسمم را میپرسد. پاسخ میدهم و سریع دور میشوم تا مجبور نشوم سرِ صبحی حرف بزنم!
صبحانه میخورم و برمیگردم تا آماده شوم و بروم حافظیه که خانم مصری در اتاق از من درباره حافظیه میپرسد. به او میگویم که امروز حافظیه فقط تا ساعت 3 باز است و بهعلت بازدید رئیسجمهور، پس از آن نمیشود رفت.
بعد راه میافتم. به حافظیه که میرسم، غلغله است. زن و مرد و پیر و جوان و کوچک و بزرگ و شمع و گل و پروانه، همه هستند! برای بعضیها که انگار بساط پیکنیک برپاست. جماعتی بستنیبهدست با بچهای در بغل و بچهای در کالسکه، درحالیکه سعی میکنند حتماً عکس خانوادگی بیندازند، دَمی صحنه را از حضور پرشورشان خالی نمیگذارند!
امروز تولد دو دوست صمیمی من است. از بلنداقبالی من است که دو دوست عزیزم در روز حافظ به دنیا آمدهاند. با هر دویشان صحبت میکنم و بهرسم تبریک، از حافظیه برایشان حافظ میخوانم. بضاعت شعردوستِ شعرخوانِ مقید به آداب تولد، همین است دیگر.
پس از عکس و فیلم گرفتن و حافظ خواندن، برای اینکه از اینهمه غوغا دور شوم، به آنسوترِ محوطه میروم و آرامگاه بزرگانی چون دکتر حمیدیشیرازی، پروفسور علیرضا شهبازی و رسول پرویزی را میبینم. خلوت است.
بعد برمیگردم و به قسمت دیگری از حافظیه که خلوتتر است، میروم تا یکی از شعرهایم را کامل کنم:
دلتنگ، دلسپرده و دلبیقرار، من
بگذار تا خلاصه بگویم دچار، من
تنها دلیل جاذبهٔ آسمان تویی
اهلیترین کبوتر این روزگار، من
دلباختن، شریفتر از دلشکستن است
مغلوب سربلند نخستین قمار، من
آه از شبی که قفل لبان تو بشکند
دلدادهتر تو هستی و سرمایهدار، من
تلفیقی از شکوه و غرور و اصالتی
رودی که دل نمیکَند از آبشار، من
«هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق»
اینگونه میشوم به جهان ماندگار، من
ساعت 3 که میشود، با صدای مسئولان حافظیه از جایم بلند میشوم و بهسوی خروجی میروم. از صبح، روال عادی به هم ریخته است و بسیاری از خیابانها را بستهاند. هم صبح مجبور شدم مسیری را پیاده بیایم و بعد ماشین بگیرم و هم حالا مجبورم تا جایی پیاده بروم و بعد بتوانم ماشین بگیرم.
با هر سختی، خودم را به دوسی میرسانم. کلمپلو دارند و همراه با سالاد شیرازی سفارش میدهم. طعمش را دوست دارم.
از دوسی به مقصد باغ دلگشا ماشین میگیرم و حرکت میکنم. حوالی غروب به باغ میرسم. فوارهها کار نمیکنند و باغ از آنی که میتواند باشد، کمرمقتر است. باز هم رسم همیشگی را به جا میآورم و تا مدتها راه میروم، آهنگ گوش میدهم، میبارم و باز هم راه میروم.
شب میشود. کمی مینشینم و سپس بهسمت سعدیه میروم تا خلوت شبانه با سعدی را به سفرم سنجاق کنم.
سروها آراماند و سعدیه دلخواه. میروم و در نزدیکی آرامگاه روی نیمکت کنار حوض پشتی مینشینم و شروع میکنم به خواندن ترجیعبند سعدی که بسیار بسیار دوستش میدارم؛ رفیق روزها و شبهای بسیارم؛ یار پیادهرویهایم در کوچهپسکوچههای تهران.
«ای سرو بلندقامت دوست»
میخوانم و میخوانم و به خودم میآیم و میبینم به بند بیستودوم رسیدهام؛ آخرین بند.
نگهبانها یادشان رفته من اینجایم. ناگهان یکی سر میرسد و با تعجب و خنده میگوید: «ا... شما اینجایین؟!» بندهخدا نمیداند دیوانهای در این شهر آمده که هرچه شعر میخواند، خسته نمیشود. بلند میشوم. به آرامگاه میروم و پس از خداحافظی با سعدی، ماشین میگیرم و به دوسی میروم. یک لیوان شربت بهشت گمشده سفارش میدهم و بعد به هاستل میروم. فردا قرار است به تهران برگردم. راستش از اول هفته، دلتنگ تهران شدهام. کفترِ جَلد تهرانم من. هرجا بروم، دوست دارم آخرش به تهران برگردم؛ زادگاهی که دوستش دارم.
روز دهم: من میروم، او نمیگذارد
آخرین روز است و برای صبحانه که میروم، کمی بعد هماتاقی مصری میآید و سرِ همان میزی مینشیند که من هستم. دلهرۀ زبان میگیرم! به من یک سیب سرخ میدهد و من هم از گردوهایی که آوردهام، به او تعارف میکنم. قبلش دستبهدامن گوگلترنسلیت میشوم تا مرور کنم چه بگویم.
صبحانه را که تمام میکنم، آماده میشوم و راه میافتم. در اطراف هاستل کوچهگردی میکنم تا به تابلویی میرسم که رویش نوشته شده: خانۀ فروغالملک و موزۀ هنر مشکینفام.
داخل میروم. هوا آفتابی است و نسیم خنکی که میوزد، روز دلانگیزی ساخته است. خانهای قدیمی است که آثار چند نسل از خانوادۀ مشکینفام را نمایش میدهد و علاوهبر آثار مشکینفامها، خانهای است برای آثار هنرمندانی دیگر.
حدود یک ساعت در خانه هستم و میبینم و ثبت میکنم عکس بعضی چیزها را. منظرۀ دلنشینی دارد حیاطش. شاید هم چون روز آخر است، خاطرم چنگ میاندازد به هر چیزی که قدیمی باشد. دوست دارم حافظهام را پر کنم از شیراز، از سفر، از خانهها، از باغها، از آدمهای مهربان شهر که دستانشان بوی بهارنارنج میدهد.
حرکت میکنم بهسمت حافظیه برای وداع. میشود سومین روز پیدرپی که این ساعتهای نزدیک ظهر در حافظیهام. پس از یک ساعت در حافظیه ماندن، میروم به همان پناهگاه همیشگی. آغاز که با سعدی باشد، پایان هم با سعدی قشنگتر است. به سعدیه که میرسم، در گوشهای پناه میگیرم.
ساعت حدود دوی بعدازظهر است. ایستادهام در گوشهای خلوت. غزلی را بهآرامی از روی کتاب، زمزمه میکنم. میخواهم خداحافظیام با غزل سعدی باشد و باز هم گفتوگو به زبان هنر شود.
خانمی میآید نزدیکم و میگوید: «میشه یه غزلش رو برام بخونی؟ معلومه اهل دلی.»
برایش میخوانم. میشنود و اشک میریزد.
دیرم شده و برای ساعت چهار و چهل دقیقه، یعنی حدود دوسه ساعت دیگر، بلیت برگشت دارم. باید برگردم هاستل، چمدانم را ببندم و ماشین بگیرم.
اما آن خانم شروع میکند به صحبتکردن. حس میکنم دلش شنونده میخواهد. پس گوش میشوم و میشنومش. استاد دانشگاه است؛ زیبا و باجذبه. میگوید که اماس، پاهایش را کمجان کرده است. از من میخواهد که باز هم برایش سعدی بخوانم. میخوانم. او هم برایم غزلی میخواند. رو به من میکند و میگوید: «تو دختر باهوشی هستی. خیلی کم حرف میزنی و بیشتر گوش میدی.» لبخند میزنم.
میگوید: «وقتی اینجایی، یعنی رهایی.»
نمیدانم چرا ناگهان بغضم اشک میشود و میگویم: «نه. من هنوز احساس رهایی نمیکنم. هرجا برم، یه غمی ته دلمه. شاید فقط با مرگ بتونم رهایی واقعی رو تجربه کنم.»
باز هم صحبت میکند و میگوید: «میشه باز هم برام از سعدی بخونی؟» میپرسم: «کدوم شعرش؟» و میشنوم: «هرکدوم که انتخاب خودته.»
میخوانم:
«هزار جهد بکردم که سرّ عشق بپوشم
نبود بر سرِ آتش میسرم که نجوشم»
.
.
.
و بعدش این غزل:
«غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟
به طاقتی که ندارم، کدام بار کشم؟»
.
.
.
و بعد غزلی دیگر:
«من اگر نظر حرام است، بسی گناه دارم
چه کنم؟ نمیتوانم که نظر نگاه دارم»
.
.
.
میگویم: «این غزل، استیصال محضه؛ توصیف دقیق کسی که نه راه پس داره، نه راه پیش.»
و در انتها میروم به سراغ ملمعی که سالهاست دوستش دارم:
«سَلِ المصانعَ رکباً تَهیمُ فی الفلواتِ
تو قدر آب چه دانی؟ که در کنارِ فراتی»
.
.
.
و کمی از ترجمهٔ عربیاش را برایش میگویم که بهتر بداند چه هنرنماییها کرده سعدی.
کاغذی میخواهد تا برایم بیتی را یادگار بنویسد. برگ خالی ابتدای کتاب غزلیات سعدی را پیشکش محبتش میکنم و مینویسد:
«به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دَم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد، از این فرهادکُش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم»
حالا حافظ هم به سعدیه آمده است.
کنار بیت آخر یک ستاره میزند بهنشانهٔ تأکید. بعد اسمش را مینویسد: نارین.
خداحافظی میکنم؛ اول از او و بعد از سعدی.
اما خاطرهٔ آن آدم عزیز با من میماند و گمان نمیکنم هرگز فراموشش کنم.
دیرم شده است. هرچه درخواست ماشین میدهم، هیچکس نمیپذیرد. از دیروز که رئیسجمهور آمده، اوضاع اپلیکیشنها هم به هم ریخته و مجبور میشوم خودم را به ایستگاه اتوبوس برسانم تا از قطار برگشت جا نمانم. به هر زحمتی شده، به هاستل برمیگردم و بلافاصله مشغول جمعکردن وسایلم و بستن چمدان میشوم. حدود یک ساعت مانده به زمان برگشت، درخواست ماشین میدهم و برای تسویهحساب نهایی میروم بخش پذیرش هاستل. ماشین پیدا میشود. چند دقیقه بعد راننده تماس میگیرد و میگوید که این محله را نمیشناسد و اهل اطراف شیراز است. سعی میکنم صبوری کنم؛ ولی هرچه بیشتر میگذرد، دلهرهام بیشتر میشود. راننده نرسیده؛ اما چمدان را برمیدارم و شتابزده خداحافظی میکنم و از هاستل بیرون میزنم. همان لحظه میبینم عروس و دامادی دارند میآیند بهسمت هاستل برای عکاسی. وسط اینهمه دلهره، لبخند میزنم که روز آمدن و روز رفتنم مصادف شده با دیدن عروس و داماد.
با چمدان و کولۀ سنگینم خودم را تا خیابان اصلی میرسانم. حالا دیگر به آن یکی اپلیکیشن هم درخواست ماشین دادهام. قبول میکند و ده دقیقه بعد راننده میرسد. من که بهشدت مضطربم و میدانم که خیلی دیر شده، سوار میشوم و به رانندۀ دیگر که حدود نیم ساعت معطلم کرده و نیامده، زنگ میزنم و میگویم نیاید.
رانندۀ فعلی که متوجه دلهرهام میشود، میگوید: «خانم، من میرسونمت. نگران نباش.» دلم قرص میشود. میگوید اوضاع اپلیکیشنها به هم ریخته است. تا راهآهن، 40 دقیقه راه است. ساعت 16:40 قطار حرکت میکند و من دقیقاً ساعت 15:58 سوار ماشین میشوم.
هر یک دقیقه که میگذرد، یک دقیقه به جا ماندن نزدیک میشوم. آقای راننده برای اینکه حواسم پرت شود، تا راهآهن صحبت میکند. ساعت از چهارونیم که میگذرد، در دلم شروع میکنم به داستانسرایی: «شاید قرار بوده اتفاق بدی بیفته توی قطار و صلاح این بوده که جا بمونم!»
هرچه میرویم، نزدیک میشویم؛ ولی نمیرسیم! حالا ساعت 16:38 است و ما هنوز در راهیم. میرسیم. ساعت را نگاه میکنم و میبینم دقیقاً 16:40 است.
آقای راننده سریع چمدانم را از صندوق بیرون میآورد. کولهام را میاندازم. تشکر میکنم و هرچه نیرو دارم جمع میکنم برای کشاندن چمدان سنگین. هیچکس جز یک سرباز و یک مسئول نمیبینم. سرباز با عجله کمک میکند چمدانم را بیاورم. نفسزنان میگویم قطار تهران. مسئولش میگوید که عجله کنم و نیاز نیست از گیت رد شوم. از پلهبرقی پایین میآیم. سرباز بعدی مرا میبیند و به مسئول قطار اشاره میکند که قطار حرکت نکند. قطار را نگه داشتهاند. سرباز کمکم میکند چمدانم را بیاورم. میرسم به سکو و حالا فقط قطار و من هستیم و یک مسئول که ایستاده تا من را سوار قطار کند. با کوله و چمدان فقط میدوم.
به مسئول قطار که میرسم، با خنده میگوید: «خانم، بهخاطر شما قطار رو نگه داشتیما!» حتی رمق لبخندزدن ندارم. از پلهها بالا میروم. مسئول قطار هم میآید و قطار حرکت میکند. نفس راحتی میکشم و همان جلوی در میایستم تا نفسم کمی جا بیاید. مسئول قطار میگوید: «آب براتون بیارم؟» میگویم نه و میروم بهسمت کوپه.
وارد که میشوم، سه دختر میبینم که هر سه تقریباً همسنوسال خودم هستند. مینشینم و کمی که میگذرد، با هم گرم میگیریم. هر سه شیرازیاند. از سفر برایشان میگویم و اینکه کجاها رفتهام. بعضی جاها متعجب نگاهم میکنند؛ مثلاً اینکه چطور جرئت کردهام در محلۀ سنگسیاه اقامت کنم. میگویم که نمیدانستهام تا این حد خطرناک بوده است. وقتی میشنوند با اتوبوس تا قلات رفتهام، باز هم تعجب میکنند و میپرسند: «مگه از شیراز به قلات، اتوبوس داره؟!»
از هر دری، صحبت میکنیم. یکی از دخترها، دامپزشک است و سالهاست تهران زندگی میکند. دو دختر دیگر برای کلاس دیجیتالمارکتینگ، شنبهها به تهران میآیند و همان روز بعد از کلاس برمیگردند. جمعمان را دوست دارم.
تا فرصتی دست میدهد، از سفرم در استوریها روایت میکنم. میدانم فردا صبح که به تهران برسم، باید بروم سر کار و دیگر فرصت روایت نمیماند.
سلام بر تهران
حدود ساعت هشت صبح به تهران میرسیم. از همقطاریها خداحافظی میکنم. پدرم میآید دنبالم. سریع به خانه میرویم تا چمدان و وسایلم را بگذارم. آماده میشوم و پس از ده روز، میروم سر کار.
حس غریبی است. خجالتیبودنم گل کرده است و رویم نمیشود انگار. وقتی میرسم، باید جلوی 20 نفر اثر انگشت بزنم. هرچه تلاش میکنم، اثر انگشتم ثبت نمیشود که نمیشود. واقعاً غریبه شدهام انگار.
تا آخر روز، همکاران از شیراز میپرسند و گاهی میگویم برایشان. روز تمام میشود. به خانه برمیگردم و پس از ده روز دوری، خواهرم فاطمه، عزیزترین آدم زندگیام، را بغل میکنم. از گفتنیها برایش میگویم و یک دل سیر حرف میزنیم.
بخشی از وسایلم را جمع میکنم که میبینم یادم رفته کلید اتاق را به مسئول هاستل تحویل دهم و او هم چیزی نگفته بوده است. پیام میدهم و میگویم چه شده و اگر میشود کلید بسازد و هزینهاش را من میدهم. نمیپذیرد و میگوید اشکالی ندارد.
میخوابم و صبح که میشود، سرِ سوزنی هم احتمال نمیدهم روزگار چه خوابی برایم دیده است.
«جنایت و مکافات» یا «آش نخورده و دهن سوخته»
حدود ساعت یازده صبح است. از پشت میزم بلند میشوم تا چای بریزم. به آشپزخانه میروم. چای را که میریزم، میایستم و کمی با همکارم صحبت میکنم. با لیوان چایم برمیگردم بهسوی میزم تا کارم را ادامه دهم. با دیدن شمارهٔ ناشناسی که در عرض چایریختن و برگشتنم بارها تماس گرفته، دلهرهٔ عجیبی به جانم میافتد. من که از هر تماس تلفنی بیزارم، با آن شماره تماس میگیرم؛ اما یکطرفه است و تماس از جانب من، ناممکن.
گوشیام زنگ میخورد. شمارهٔ فاطمه را که میبینم، میفهمم خبری شده است. خبری شده و بد خبری هم شده است. به راهپلههای شرکت میروم. میگوید: «آروم باش.» اما خوب میداند کمطاقتتر از آنم که بتوانم. میگوید همان شمارهای که با من تماس گرفته، با او هم تماس گرفته و گفته که پلیس شیراز است و ادامه داده که در شیراز، تماسی از تلفن خواهرتان گرفته شده که آن تماسگیرنده، چند روز است گم شده و حالا خواهرتان مظنون به آدمربایی است.
قلبم میریزد. صدایم میلرزد. برای فاطمه میگویم که قضیه از چه قرار بوده است. حالا هم من گریه میکنم و هم او. دلم میخواست آن لحظه کنارم بود تا بغلم میکرد. آن که گفته پلیس است، اطلاعاتی از فاطمه گرفته و گفته منتظر باشم و پاسخگو تا تماس بگیرد. تلفن را قطع میکنم. آن شماره که کد شیراز دارد، زنگ میزند. پاسخ میدهم. سعی میکنم مقتدر باشم و آشوب درونیام را به صدایم راه ندهم. موبهمو برایش شرح دادم از عصر آن روز تا آن شب را که آن دختر از من درخواست گوشی کرد. گفتم قبلش همراه دختری بودم که با هم در قطار آشنا شده بودیم. شمارههای او را از من میگیرد. میگوید بروم شیراز. میگویم که نمیتوانم و همۀ مرخصیهایم را خرج سفر کردهام. میپرسم: «حالا چی میشه؟» میگوید: «خانم، شما یه کار اشتباه کردی و حالا باید صبر کنی تا ما حرفات رو بررسی کنیم.» میگویم: «چه اشتباهی؟ اگر خواهر خودتون توی خیابون مونده بود و گوشیش خاموش شده بود هم همین رو میگفتین؟» سکوت میکند. جوابی ندارد بدهد. میگوید منتظر بمانم تا تماس بگیرد.
فرومیریزم. آن لحظه، من مستأصلترین نسخۀ خودم هستم. طفلکیترین آدم تهران و حومهام اصلاً. فقط اشک میریزم و خودِ سادهدلم را میبینم که قرار است بابتِ گناهِ نکرده مجازات شوم. خودم را در کلانتری میبینم. خودم را پشت میلههای زندان میبینم. حتی خودم را بالای چوبۀ دار میبینم! تا تهِ هرچه امکان دارد، میروم و برمیگردم!
من که تا چند دقیقهٔ قبل، فقط یک کارشناس بودم که میخواست برای خودش چای بریزد، حالا مظنون شدهام. در راهپلهها میمانم و شانههایم را پناه هقهق گریههایم میکنم. نمیدانم چه میشد اگر یک ساعت بعد، همکارم، پوپک، بهسراغم نمیآمد و پیدایم نمیکرد و برای گریههایم آغوش نمیشد. منی که فقط اشک میریزم و میگویم: «ولی من فقط به یه زن که شب تنها توی خیابون مونده بود و گفت که گوشیش خاموش شده، کمک کردم. یعنی من کار بدی کردم؟» و او هِی مرا دلداری میدهد که تو هیچ اشتباهی نکردهای عزیزم.
فاطمه میگوید با دوستش که وکیل است، صحبت کنم. تماس میگیرم و آرام میشوم وقتی میشنوم که میگوید ممکن است اصلاً پلیس نبوده باشد و حتی اگر پلیس هم باشد، من کاری نکردهام که بخواهم بترسم. میگوید به کلانتری بروم و گزارش دهم.
ابتدا با پلیس شیراز تماس میگیرم تا بدانم آن شماره، واقعاً شمارۀ پلیس بوده یا خیر. میگوید که ممکن است پلیس نبوده باشد و بروم کلانتری گزارش دهم. با 110 تماس میگیرم؛ اما هرچه میگویند وصل میکنیم به فلان واحد، به هیچ واحدی وصل نمیکنند. راه میافتم تا به نزدیکترین کلانتری بروم. همکارم، پویا، میگوید: «بهتره یه نظامی همرات بیاد.» من دنبال یک نظامی میگردم که میفهمم منظورش از نظامی، خودِ سربازش است.
به کلانتری که میرسیم و توضیح میدهیم، میگویند: «صبر کنین تا خودشون دوباره زنگ بزنن. وقتی زنگ زدن، آدرس بگیرین!» هرچه اصرار میکنیم که بررسی کنند آن شماره مربوط به پلیس است یا نه، کاری نمیکنند.
از کلانتری که به شرکت برمیگردیم، در راه، پویا میگوید: «بازم خدا رو شکر که این بود. من فکر کردم عزیزی از دست دادی که اینقدر به هم ریختی.»
چیزی نمیگویم؛ اما راستش من عزیزی از دست داده بودم. عزیز من، انسانیت بود. من، عزادار اعتمادِ ازدسترفتهام بودم. هنوز هم هستم و نمیدانم چرا هرچه اشک میریزم، داغم کم نمیشود. سوگوار اینم که از این به بعد اگر غریبهای از من کمک بخواهد، چگونه از او رو برگردانم که به انسانبودنم بر نخورد.
آن شماره، دیگر تماس نمیگیرد؛ نه آن روز، نه فردای آن روز و نه حتی تا امروز.
من اما هنوز گاهی تلفنم که زنگ میخورد، مضطرب میشوم و به این جملۀ مسعود کیمیایی فکر میکنم که:
«خیلی تاوان داره شریف زندگی کردن.»
در ادامه، هزینههای سفر را ضمیمه میکنم تا برنامهریزی بهتری برای بودجهبندی داشته باشید.
خدمات | قیمت |
قیمت بلیت قطار تهران به شیراز | ۴۵۰ هزار تومان |
قیمت بلیت قطار شیراز به تهران | ۴۶۴ هزار تومان |
هزینۀ اقامت در هاستل بیبی | شبی ۲۵۰ هزار تومان |
قیمت تور تختجمشید و نقش رستم و پاسارگاد همراه با ناهار | ۸۰۰ هزار تومان |
قیمت بلیت سعدیه | ۵ هزار تومان |
قیمت بلیت حافظیه | ۵ هزار تومان |
قیمت بلیت مسجد نصیرالملک | ۱۰ هزار تومان |
قیمت بلیت باغ عفیفآباد | ۱۰ هزار تومان |
قیمت بلیت ارگ کریمخان | ۵ هزار تومان |
قیمت بلیت مسجد وکیل | ۵ هزار تومان |
قیمت بلیت مدرسۀ خان هر دو طبقه | ۱۰ هزار تومان |
قیمت بلیت خانۀ زینتالملوک | ۱۰ هزار تومان |
قیمت بلیت نارنجستان قوام | ۱۰ هزار تومان |
قیمت بلیت باغ ارم | ۱۰ هزار تومان |
قیمت بلیت عمارت شاپوری | ۵ هزار تومان |
قیمت بلیت باغ جهاننما | ۱۰ هزار تومان |
قیمت بلیت باغ دلگشا | ۱۰ هزار تومان |
قیمت بلیت آرامگاه خواجوی کرمانی | ۱۰ هزار تومان |
قیمت تاکسی اینترنتی از راهآهن شیراز به هاستل بیبی | ۸۱ هزار تومان |
قیمت تاکسی اینترنتی از هاستل بیبی به سعدیه | ۳۳ هزار تومان |
قیمت تاکسی اینترنتی از سعدیه به حافظیه | ۱۸ هزار تومان |
قیمت تاکسی اینترنتی از حافظیه به هاستل بیبی | ۲۰ هزار تومان |
قیمت تاکسی اینترنتی از هاستل بیبی به مسجد نصیرالملک | ۱۹ هزار تومان |
قیمت تاکسی اینترنتی از هاستل بیبی به باغ عفیفآباد | ۳۰ هزار تومان |
قیمت تاکسی اینترنتی از باغ عفیفآباد به بلوار چمران | ۲۵ هزار تومان |
قیمت تاکسی اینترنتی از ایستگاه شازدهقاسم به هاستل بیبی | ۲۰ هزار تومان |
قیمت تاکسی اینترنتی از دروازهقرآن به هاستل بیبی | ۲۰ هزار تومان |
قیمت تاکسی اینترنتی از هاستل بیبی به راهآهن شیراز | ۷۵ هزار تومان |
کرایۀ اتوبوس رفتوبرگشت به قصردشت | ۶ هزار تومان |
کرایۀ اتوبوس رفتوبرگشت به روستای قلات | ۸ هزار تومان |
کرایۀ اتوبوس رفتوبرگشت به سعدیه | ۶ هزار تومان |
قیمت یک لیوان آبطالبی در بازار وکیل | ۴۵ هزار تومان |
قیمت یک لیوان یخدربهشت در نزدیکی هاستل بیبی | ۲۵ هزار تومان |
قیمت یک لیوان شربت بهارنارنج در نارنجستان قوام | ۳۰ هزار تومان |
قیمت یک لیوان شربت بهشت گمشده در رستوران دوسی | ۷۵ هزار تومان |
قیمت فالوده شیرازی در سعدیه | ۳۰ هزار تومان |
قیمت ساندویچ کوکتل پنیر و آبمعدنی در فستفود پانیک | ۸۹ هزار تومان |
قیمت غمبرپلوی شیرازی با یک عدد نوشابه در رستوران دوسی | ۲۲۹ هزار تومان |
قیمت تهچین مرغ در رستوران دوسی | ۲۱۵ هزار تومان |
قیمت یک عدد همبرگر ۱۱۰ با دلستر قوطی | ۱۷۴ هزار تومان |
قیمت کلمپلوی شیرازی با سالاد شیرازی در رستوران دوسی | ۲۲۵ هزار تومان |