سفر با بچه به دیار عاشقان! (سفرنامه شیراز)

3
از 12 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
دیار عاشقان ایران را بهتر بشناسیم! +تصاویر

bn129.jpg

سفر ... یک کلمه ی سه حرفی که کلی حرف و تو خودش جا داده... از وقتی بچه بودم عاشق سفر کردن بودم. چه قدیما که با پیکان مشکی بابا اکثر شهرهای ایران و میگشتیم و چه بعد از ازدواجم با علی که شروع کردیم سفرهای خارج از کشورمون رو، هر کدوم قشنگی ها و خاطرات خاص خودشو داشت.

من یگانه هستم. کارشناس ارشد آموزش زبان انگلیسی و مادر یک پسر 4 سال و یک ماهه ... عاشق طبیعت و سفر.. من از اون دسته از آدم هام که پس انداز میکنن که سفر برن نه اینکه پس انداز کنن برای روز مبادایی که شاید هیچ وقت نرسه...

خیلی وقت بود که میخواستم از سفر هام بنویسم ولی به خاطر مشغله های کاری فرصت پیدا نمیکردم، ولی اینبار میخوام شروع کنم به نوشتن. به نوشتن از سفری که کلی خوش گذشت. به نوشتن شرح حال سفر و نه اطلاعت خیلی تخصصی از این سفر. به نوشتن از دوستانی که کلی باهاشون دوستی کردیم. آدم هایی که بی ادعا و بدون چشم داشت باهات همراه بودن. شادت میکردن و باعث شدن سفر شیرازمون به یک سفر پر از خاطره تبدیل بشه.


1.jpg

تیمی بی نظیر از بزرگان سفر و اهل دل، یک خانواده بزرگ

 

 

بهمن 96 وقتی برای اولین بار در همایش لست سکند شرکت کردم حس عجیبی داشتم. دیدن اون همه آدم که هر کدوم برای خودشون یک جهانگرد یا ایرانگرد حرفه ای بودن که یکجا جمع شده بودن حس خیلی خوبی بهم میداد. اینکه همشون با اینکه دنیادیده بودن چقدر خاکی و صمیمی با هم رفتار میکردن اونم تو زمونه ای که هر کی بهت سلام میکنه منتظره براش کاری انجام بدی واقعا خوشایند بود. کم کم این صمیمیت ها بیشتر شد و اولین دورهمی با دوستان در شهریور 97 در تبریز برگزار شد. چقدر همه چی خوب بود. چقدر همه خوب بودند. تنها چیزی که میتونه یک نفر رو به یک جایی دور از خونه ببره با داشتن کلی مشکل شخصی مثل بچه ی کوچیک، سختی گرفتن مرخصی و یا حتی شرایط مالی فقط و فقط دوستی و صمیمیت خالصانه است. دوستی هایی که از شمال، تهران، مشهد، اهواز، ارومیه، خوزستان به تبریز رسیده بودن. دورهمی ها ادامه داشت که آذر ماه رسید به گیلان که متاسفانه به خاطر سردی هوا ما موفق نشدیم پیش دوستان باشیم.

2.jpg

دورهمی تبریز

3.jpg

دورهمی تبریز

 

بعد از دورهمی گیلان برنامه ی سومین دورهمی ریخته شد و اینبار قرعه به نام شهر زیبای شیراز افتاد. شهری که من در کودکی به اونجا سفر کرده بودم و خاطره ی زیادی یادم نمونده بود و دوست داشتم یک بار دیگه به شیراز سفر کنم. خوشبختانه تاریخ سفر به شیراز خیلی خوب بود و بی صبرانه روزهارو میشمردم که فروردین 98 به آخر برسه و باز خاطره سازی کنم.

دومین همایش لست سکند در سوم اسفند 97 در تهران برگزار شد و میشه گفت شب قبل از همایش خودش یک دورهمی عالی بود برای بچه هایی از جنس سفر و رفقایی بی نظیر.

 

4.jpg

دومین همایش بزرگ لست سکند در هتل پارسیان اوین

 

کم کم داشتیم به تاریخ سفر نزدیک میشدیم و من کلی خوشحال بودم که بازم قراره بریم سفر. سفر شیراز دومین سفر ما در سال 98 بود. ما ده فروردین از باکو برگشته بودیم و فاصله ی زیادی بین دو سفرمون نبود. خوشبختانه مانی هم مثل من و باباش عاشق سفره و خیلی ام استقبال میکنه و از این بابت نگرانی نداشتیم.

چمدان هارو شب بستم و ساعت یازده به رختخواب رفتم. نمیدونم شوق سفر بود یا نگرانی قبل از سفر که منو زودتر از اینکه صدای زنگ ساعت گوشیم به گوشم برسه بیدار کرد تا سفرمون و رسما شروع کنیم. پرواز اولمون از ارومیه به تهران قرار بود ساعت 6 صبح باشه که به خاطر روز ارتش تمام پروازهای فرودگاه مهرآباد تهران  از ساعت 7:30 تا 11:30 کنسل و یا جابه جا شده بودن. پرواز ما هم از ارومیه به جای 6 به ساعت 5 صبح تغییر کرده بود و تهران به شیرازمون هم از 10:30 به 11:30 جا به جا شده بود و همین باعث شد مدت زمانی که تو فرودگاه تهران معطل بشیم زیادتر بشه و من یکم نگران این بودم که مانی اذیت نشه.

صبح ساعت 4 با ماشین خودمون رفتیم به سمت فرودگاه ارومیه و خیلی سریع کارت پرواز و گرفتیم و سوار هواپیما شدیم. پروازمون ایران ایر بود ولی خیلی پرواز راحتی نداشتیم. من هر بار سوار هواپیما میشم تا برسیم به مقصد کلی دعا و ذکر میگم و اصلا از پرواز مخصوصا پروازهای داخلی لذت نمیبرم.

پروازمون طبق برنامه در فرودگاه مهرآباد نشست و بعد از تحویل گرفتن چمدونهامون رفتیم که سه چهار ساعت منتظر بشیم تا پرواز بعدی... فرودگاه خیلی شلوغ بود و به خاطر جابه جایی اکثر پروازها هواپیماها پشت سر هم پرواز میکردن.

 

5.jpg

فرودگاه مهرآباد – عکس شخصی نیست

 

مانی که صبح زود از خواب بیدار شده بود کم کم داشت خسته میشد و بهانه گیری میکرد که چشمش خورد به یک کیف کوچولو توی طبقه ی دوم قسمت ترانزیت. " من اونقدر خوشحال میشدم اگه یکی اون کیف رو برای من میخرید." صدای مانی بود که با یک قیافه ی معصومانه و مظلومانه به گوشم رسید. مخاطبش من بودم ولی خودمو زدم به اون راه که یدفعه با دستش زد روی پاهام و گفت:" مامااااان! با شما بودما مگه نشنیدی چی گفتم؟ " من به زور خندمو نگه داشتم و گفتم:" کدوم کیف و میگی؟ اون صورتیه؟" با لحن عصبانی گفت: " نه خیر اون دخترونست مگه من دخترم؟ اون آبیه.." حالا هرچی من گفتم که اونا به درد شما نمیخوره گوش نکرد و من و مجبور کرد که بریم بالا از نزدیک ببینیم. از یک طرفم اگه نمیرفتیم وقت نمیگذشت و بهانه هاش بیشتر میشد. با هم رفتیم سالن ترانزیت و از نزدیک دید که هر دوتا کیف دخترونست و با هزار دلیل و منطق بالاخره قبول کرد که یک چیز دیگه بخره. یه لپ لپ مدادی شکل بزرگ برداشت و با اکراه داد به من و گفت:" دیگه مجبورم اینو بردارم." با هم رفتیم پیش بابا علی و وقتی علی ازش پرسید چی خریدی با خنده بهش جواب داد که" هیچییی نداشت همش دخترونه بود مجبور شدیم اینو گرفتیم." یکم با جا مدادیش مشغول شد. ساعتم که اصلا قصد نداشت تکون بخوره. منم که نگران بودم اگه مانی یکم نخوابه بعد از ظهر یکم بد اخلاقی بکنه به خاطر خستگی و چون برنامه شیراز یکم فشرده بود تو روز اول هی به مانی اصرار داشتم که بیاد بغلم بخوابه. ولی مانی فکر میکرد که اگه بخوابه هواپیما پرواز میکنه و جا میمونه اصلا قصد خوابیدن نداشت.

بالاخره با التماس و قصه و لالایی ساعت 8:30 روی پاهام خوابش برد و تا ساعت 10 قشنگ خوابید. وقتی بیدار شد دیگه پروازمون باز شده بود و رفتیم که کارت پروازمون و بگیریم. اولین پرواز بعد از مراسم روز ارتش برای شیراز بود و به خاطر اینکه فقط یک باجه کارت پرواز صادر میکرد به محض باز شدن پرواز یک صف طولانی در انتظارمون بود. بالاخره کارتمونو گرفتیم. وقتی شماره صندلی هامونو چک کردم دیدم ردیف 25 بودیم. اولین بارم بود که صندلیمون انتهای هواپیما میوفتاد و یکم بهم استرس میداد.

ساعت 11 بود که سوار هواپیما شدیم و اتفاقا یکی از دوستانمون هم با ما همسفر بود و تصادفا صندلی هامون هم کنار هم بود در هواپیما. انتظار داشتیم که هواپیما به موقع پرواز کنه چون سر وقت تمام کارهای پرواز انجام شد. ده دقیقه از وقت پرواز گذشت و ما دیدیم که خبری نشد و هی صدای موتور هواپیما میاد که روشن و خاموش میشه. بالاخره بعد از بیست دقیقه یکی از مهمانداران به سوال یکی از مسافرا جواب داد که چرا هواپیما پرواز نمیکنه. تنها شنیدن کلمه ی " نقص فنی" برای من کافی بود که کلی فکر و خیال بیاد تو ذهنم... که چه نقص فنی ای؟ پس چرا پیاده مون نمیکنن؟ با همین هواپیما قراره پرواز کنیم؟ واقعا داشتم سکته میکردم. علی حال من فهمید و سعی میکرد آرومم کنه. از طرفی ام نمیخواستم به روی خودم بیارم که مانی نگران نشه. خلاصه حالم خیلی بد بود. مهماندار گفت چون تمام کارهای پرواز انجام شده باید صبر کنیم که نقص فنی کوچیکی که بوجود اومده رفع بشه. بعد از چهل دقیقه تاخیر هواپیما برای پرواز آماده شد.

کاری جز دعا و ذکر در اون لحظه نمیشد کرد... همیشه از پرواز میترسم. نه برای خودم... به خاطر مانی... به خاطر علی... اینکه خدای نکرده اگر طوری بشه بعدش چی میشه... هزارتا فکر تو ذهنم میومد در طول پرواز... بالاخره پرید ولی چه پریدنی....

تکان های شدید هواپیما، صدای عجیب موتور و کلمه ی نقص فنی که هنوز توی ذهنم میچرخید حالم و بدتر میکرد. انقدر ترسیده بودم که متوجه نبودم دست مانی و چقدر محکم گرفتم که یدفعه مانی برگشت گفت:" مامان ترسیدی؟" " نترس من پیشتم، تکونها حال میده" لبخندش بیشتر نگرانم کرد تا آروم. ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:" نه مامان جون نمیترسم. آره خیلیییی حال میده!!" تکون ها یکم کم تر شد. هواپیما داشت ارتفاعش و کم می کرد. بالای دریاچه سرخ شیراز بودیم که تکان های وحشتناکی دوباره شروع شد. از اینکه بیشتر خلبان ها هیچ اطلاعاتی راجع به پرواز به مسافران نمیدن متنفرم. گفتن اینکه باد شدیدی میوزه یا توده ی ابر باعث تکان ها میشه خیلی سخت نیست و آدم برای تکان ها نگران نمیشه ولی اینکه با نقص فنی پرواز کنی و در طول پرواز هواپیما تکان های شدید داشته باشه واقعا وحشتناکه..

6.jpg

فرودگاه شیرزاد – عکس شخصی نیست

 

با هزارتا سلام و صلوات و با یک ساعت تاخیر بالاخره هواپیما در فرودگاه شیراز فرود اومد. ما قرار بود که در هتل ارگ شیراز اولین نهار دورهمی و بخوریم. بیشتر دوستانمون با قطار اومده بودند و در هتل منتظر ما بودن و چند نفرم با ماشین شخصی. ما تقریبا جز نفرات آخری بودیم که به جمع دوستان پیوستیم. تو فرودگاه مینی بوس منتظرمون بود و ما و همسفرهامون رو مستقیم به هتل تالار محل اقامتمون برد و به لطف دوستمون در شیراز گرفتن اتاقمون در کمترین زمان ممکن انجام شد و بلافاصله بعد از گذاشتن چمدانها در هتل رفتیم لابی که به جمع دوستان بپیوندیم و رسما سفر چهار روزمون در شیراز رو شروع کنیم. دیدن دوستان کافی بود تا یکم از تنش و استرسی که داشتم کم کنه.

 

برنامه ی روز اول بعد از نهار دیدن از سعدیه، حافظیه و خوردن شام در پارک آزادی شیراز بود. بعد از اینکه همه ی دوستان در هتل تالار جمع شدند و بعد از تازه کردن دیدارها همگی به سمت سه تا مینی بوسی که بیرون هتل منتظرمون بودن رفتیم و سوار شدیم و شدیدا منتظر کلم پلوی خوشمزه ی شیرازی بودیم. رسیدیم هتل ارگ.

یکی از دوستانمون اونجا منتظرمون بود و هماهنگی های رستوران هتل و انجام داده بود. رستورانی کوچک ولی تمیز و مرتب و میزهای چیده شده در انتظار ما بود. انقدر حرف برای گفتن با دوستان داشتیم که گذر زمان و احساس نکردیم. مانی هم دوست قدیمی خودش آراد جان و پیدا کرده بود و دست در دست هم کنار هم نشسته بودن. خیلی زود میز نهار آماده سرو شد و ما هم که گشنگان کلم پلو بودیم سریع رفتیم سمت میزهای غذا.

غذا کلم پلو شیرازی و خورشت مرغ به همراه سالاد شیرازی و ماست خیار بود که برای همه از هر دو نوع غذا سرو میشد و هر دو بسیار لذیذ و خوشمزه بودن. از بس گرم صحبت با دوستان بودیم که متوجه نشدیم کی ساعت چهار شد و ما یکم از برنامه عقب افتادیم.

سعدیه... حافظیه... جاهایی که خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینم. با هماهنگی هایی که قبلا دوستامون کرده بودن با وجود صف طولانی از توریست های داخلی و خارجی ما سریع از در ورودی سعدیه وارد محوطه شدیم و منظره ی زیبای ورودی سعدیه در اولین نگاه من و جذب خودش کرد.

7.jpg

8.jpg

9.jpg

10.jpg

11.jpg

سعدیه، و زیبایی های آن

 

همه مشغول عکس گرفتن از منظره ها بودن که یکی از دوستان گفت عکس تکی... عکس تکی نداریم و وایساد کنار اون دو نفری که میخواستن عکس تکی بگیرن. بقیه بچه ها هم تا دیدن دارن عکس میگیرن دویدن تا به اونها ملحق بشن و عکس تکی تبدیل شد به یک عکس تقریبا 50 نفره و از اون به بعد در کل سفر ما کلی عکس تکی با هم گرفتیم.

12.jpg

اسم رمز: عکس تکی!

 

بنی آدم اعضای یکدیگرند یا بنی آدم اعضای یک پیکرند؟

خوشا شیراز و وصف بی مثالش یا خوشا شیراز و وضع بی مثالش؟

این دو تا بیت تو هر دو آرامگاه ذهن منو درگیر کرده بود طوری که حتی از گوگل هم جستجو کردم اونم هر دوتارو آورد. بعدا" فهمیدم من تنها کسی نیستم که با این دو بیت درگیرم.

آرامگاه سعدی پر بود از توریست داخلی و خارجی... خیلی شلوغ بود. هر کی مشغول کاری بود که دوست داشت. یکی از آرامگاه عکس میگرفت. یکی از خودش عکس میگرفت. یکی سر مزار سعدی فاتحه میخوند. یک آقای مسنی هم با صدای بلند شعر های روی دیوار مزار رو میخوند و بقیه لذت میبردند. منم دنبال مانی بودم که تو حوض کنار مزار نیوفته چون اطراف حوض چند تا پسر بچه میدویدند و من نگران بودم. مانی که سکه های داخل حوض و دیده بود دنبال سکه میگشت که پرت کنه داخل آب ولی آخر سر به پرت کردن چندتا سنگ کوچیکی که کنار حوض بود راضی شد. علی ام از فرصت استفاده کرده بود و دو تا نماد از مغازه ای که اونجا بود گرفته بود.

 

13.jpg

14.jpg

15.jpg

16.jpg

 

بعد از اینکه از مزار سعدی دیدن کردیم و چندتا عکس از اون عکس های تکی 55 نفری گرفتیم رفتیم اطراف مزار کنار درختها نشستیم و منتظر فالوده و بستنی شدیم که چند نفر از دوستان رفته بودن بخرن. فالوده و بستنی ها رسیدن و همه مشغول خوردن بودن. مانی طبق معمول بستنی قیفی سفارش داده بود که یدفعه ظرف منو نگاه کرد و گفت" مامان منم از اون برنج ها میخوام." یدفعه همه زدن زیر خنده که مانی جان اونا برنج نیستن فالوده ی شیرازی ان...

17.jpg

فالوده شیرازی

 

دیگه وقت رفتن به حافظیه بود.... دوست داشتم حافظیه رو در شب ببینم. شبش و بیشتر دوست داشتم ولی خوب وقت اجازه نمیداد برای همین به همراه دوستان رفتیم تا با حافظ هم خاطره سازی کنیم. آرامگاه حافظ شلوغتر از آرامگاه سعدی بود. طوری که تو همه ی عکس های تکی مون چند تا غریبه هم کنارمون واستادن و لبخند میزدن و منتظر بودن ازشون عکس بگیریم. تعداد ما چون خیلی زیاد بود هر جا که وامیستادیم عکس بگیریم توریست های خارجی ام ازمون عکس میگرفتن. فکر کنم تا حالا این همه دوست و با هم ندیده بودن که انقدر با هم صمیمی و راحت باشن. ورودی این مکان 2000 تومان بود. 

ای حافظ شیرازی، تو کاشف هر رازی، ما طلب یک فالیم، بر ما بنما رازی... تو ذهنم داشتم این جمله رو مرور میکردم که یک پسر فالفروش یک فال بهم داد. هر چی گفتم نمیخوام. پول همراهم نیست قبول نکرد و گفت باشه مال خودت... بازش کردم و خوندم... نوشته بود کارت درسته به کارت ادامه بده! لبخند زدم و به آرامگاه حافظ نگاه کردم. حافظیه رو بیشتر از سعدیه دوست دارم. یه حس آرامشی بهم میده... نمیدونم شاید به خاطر اینکه شعر های حافظ و بیشتر خوندم یا بیشتر اسمشو شنیدم.

18.jpg

19.jpg

20.jpg

21.jpg

22.jpg

حافظیه زیبا و به یاد ماندنی

 

تو آرامگاه یک ساعتی بودیم و در این حین مانی کلی با دوستاش حرف میزد و براشون شعر میخوند. دیگه وقت رفتن بود. از حافظ خداحافظی کردیم و رفتیم به سمت پارک آزادی شیراز. مانی از شنیدن اسم پارک کلی ذوق کرد. خوشحال بود که قراره بره اونجا یکم با دوستش آراد بازی کنه.

رسیدیم پارک و مانی از دور چرخ و فلک بزرگ پارک و دید و با هیجان منو صدا میکرد که ماما ببین شهربازی داره...

به همراه آراد و مانی رفتیم داخل و اولین چیزی که سوار شدن ماشین برقی بود. چون مانی کوچیک بود علی ام باهاشون رفت و بیشتر از بچه ها به علی خوش گذشت. به محض پیاده شدن مانی دست منو میکشید که بریم ببینیم اونطرف چی داره که یه قطار دیدن. سریع رفتن صف قطار وایستادن و سوار شدن و کلی خوشحال بودن. آراد چون از مانی بزرگ تر بود خیلی هوای مانی و داشت. مانی ام خیلی آراد و دوست داشت و اکثرا تو مینی بوس پیش آراد جان مینشست. بعد از قطار سواری و ماشین سواری رفتیم پیش بقیه بچه ها. یکی از دوستان رفت دو تا توپ خرید برای بچه ها ولی به اسم بچه ها شد و به کام بزرگتر ها... همه کلی توپ بازی کردن و کلی بدو بدو ، حسابی خسته و گشنه بودن که شام رسید.  همگی همون داخل پارک کنار هم اولین شام دورهمی و دورهم خوردیم و صحبت کردیم و روز اول دورهمی شیراز و به آخر رسوندیم و منتظر بودیم تا صبح بشه و خاطرات تازه ای و با هم ثبت کنیم.

23.jpg

لحظات خوب شهربازی

 

ساعت هفت صبح با ذوق و شوق فراوان از خواب بیدار شدیم و حاضر شدیم و رفتیم برای صبحانه. صبحانه هتل تنوع خوبی داشت و تقریبا تمام سلیقه ها رو در بر میگرفت. مینی بوس ها قرار بود ساعت هشت و نیم بیان دنبالمون که سر وقت جلوی در هتل منتظر بودن. وقتی متولد اردیبهشت باشی عاشق طبیعت هم هستی و صد در صد از اینکه قرار بود باغ اصیل ایرانی باغ ارم و ببینی قند تو دلت آب میشه. وارد باغ زیبای ارم شدیم. بلیط های همه دوستان یکجا خریداری شده بودند. بهای بلیط  5000 تومان بود. از همون در ورودی گل های رنگارنگ و زیبا همه رو به سمت خودش کشید. هر طرف و نگاه میکردی پر بود از گل های رنگارنگ. همه جا اونقدر زیبا بود که نمیدونستی کجا رو اول ببینی یا کجا اول عکس بگیری. صدای پرنده ها، صدای آب حوضچه ی جلوی عمارت زیبای باغ و همهمه ی توریست ها و بازدیدکنندگان به زبان های مختلف، هر کدوم به نحوی من و مجذوب خودش میکرد. بعد از کلی عکس گرفتن جلوی عمارت زیبا، شروع کردیم از یک سمت باغ جلو رفتن. هر چی جلوتر میرفتیم بیشتر عاشق این باغ میشدم. دو سه ساعتی توی باغ بودیم ولی اصلا گذر زمان و رو حس نکردیم.

24.jpg

باغ ارم

25.jpg

این اکیپ دوست داشتنیست! همه همراه، همه همدل! همه دلسوز! همه مهربان! همه بی نظیر!

 

27.jpg

28.jpg

29.jpg

30.jpg

مانی و آراد، دو دوست صمیمی در دورهمی های این گروه

 

ساعت یازده باید سوار ماشین ها میشدیم تا بتونیم طبق برنامه جلو بریم. تا همگی سوار بشیم نزدیک ساعت یازده و نیم بود. قرار بود از دروازه قرآن دیدن کنیم، جایی که در ایام عید درگیر سیل شیراز  شده بود. به خاطر فیلم ها و عکس هایی که از سیل شیراز دیده بودم ته دلم یکم دلشوره داشتم. هوا هم به محض اینکه ما رسیدیم دروازه قرآن یکم بارونی و طوفانی شد و باد شدیدی میوزید و این یکم من و بیشتر نگران میکرد. شادی و سر و صدای دوستان منو از اون دلواپسی دور کرد و همه با عکس گرفتن مشغول بودیم. یک نیم ساعتی اونجا بودیم و باز برای رفتن به مقصد بعدی که خرید عرقیات شیراز بود سوار ماشین ها شدیم.

31.jpg

32.jpg

33.jpg

34.jpg

 دروازه قرآن و آرامگاه خواجوی کرمانی

 

شهر ارومیه که من زندگی میکنم  خودش کلی عرقیات گیاهی داره برای همین رفتن به همچین مکانی برای من تازگی نداشت. تنها چیزی که میخواستم امتحان کنم عرق بهارنارنج بود که بعد از تست کردن خیلی به مذاق من خوش نیومد. همه ی دوستان درگیر تست و خرید عرقیات مختلف بودن و کلی خرید میکردن. منم یکم گشتم و یکی دوتا دمنوش گیاهی گرفتم با کلی لواشک که بهشون فکرم میکنم دهنم آب میوفته.  

مقصد بعدی ما روستای قلات بود که با مینی بوس یک ساعتی طول میکشید که برسیم. قبل از رفتن به قلات هم قرار بود در مسیر به رستوران اکبر جوجه بریم که قبلا رزرو کرده بودیم. وقتی رسیدیم رستوران از دیدن اون ازدحام دم در و داخل رستوران میشد فهمید که باید منتظر یک غذای لذیذ و با کیفیت باشیم. با وجود اینکه ما قبلا رزرو کرده بودیم ولی یکم طول کشید تا همگی سر میزها بشینیم و منتظر بشیم غذا رو سرو کنن. انصافا غذاش با وجود اینکه خیلی چرب بود ولی خوشمزه و لذیذ بود. تنها چیزی که منو اذیت کرد سالاد شیرازی بود که سفارش داده بودیم. کیفیت و طعمش اصلا خوب نبود. گرچه تاریخ روی سالاد مال همون روز بود ولی ظاهرش نشون میداد که برای حداقل دو روز پیش باشه.

بعد از تیکه پاره کردن شکم جوجه ها همگی به سمت قلات به راه افتادیم. قلات نام روستایی است که در ۳۶ کیلومتری شمال غرب شیراز و در منطقه‌ای کوهپایه‌ای در کنار چشمه‌ای زیبا و در انبوهی از درختان و باغ‌های سرسبز قرار دارد. یک روستایی در دامنه ی کوه که برای رسیدن به خود روستا و کافه ها و رستوران ها باید یک مسیر نیم ساعته ی سربالایی را پیاده طی کنین. من به خاطر خاطره ی بدی که سیزده یا چهارده سال پیش برام افتاد به شدت از هر نوع سگ در هر سایزی میترسم و تا سگ میبینم ناخودآگاه گریه ام میگیره. متاسفانه این منطقه ام پر بود از سگ در رنگها و سایزهای مختلف. مانی ام از این ترس من خبر داره برای همین با دیدن اولین سگ دست منو  محکم فشار داد و گفت" مامان سگ دیدی؟ ترسیدی؟" و باز جمله ی همیشگی خودشو با اون لحن بامزش گفت که: " نترس.. نترس... من بوردایام! ( یعنی من اینجام)" این جمله رو اولین بار تو ترکیه آلاچاتی بهم گفت. وقتی یک سگ تو دست من شیرینی دید و داشت میومد طرف من و اشک های من سرازیر شده بودن. وقتی مانی این جمله رو گفت من نمیدونستم گریه کنم یا بخندم. از اون به بعد هر وقت سگ میبینیم این جمله رو میگه که یکم از ترس من کم کنه.

جاده ی باریک روستا و استفاده از ماشین شخصی توی این جاده که سر بالایی ام بود و جمعیت زیاد توریست یکم راه رفتن و سخت میکرد ولی به هر نحوی بود بالاخره رسیدیم به کافه پاچنار. کافه ای زیبا در بالای کوه. چون تعداد ما یکم زیاد بود مجبور شدیم از هم جدا بیوفتیم و دو دسته شدیم. در کافه با چایی و کیک هویچ که واقعا خوشمزه بود ازمون پذیرایی کردن و بعد از صرف عصرانه نصف بیشتر بچه ها رفتن تا ادامه ی کوه نوردی رو ادامه بدن و چند تا آبشار که بالای کوه بودند را ببینن. من به خاطر مانی که هم خسته بود و هم سخت بود بالا رفتن از کوه براش به همراه چند تا از دوستان موندیم تو کافه و طبق معمول مانی با حرفاش هممونو مشغول کرده بود. نزدیکای ساعت شش و نیم بود که بقیه بچه ها کم کم رسیدن و به سمت ماشین ها حرکت کردیم.

35.jpg

36.jpg

37.jpg

38.jpg

39.jpg

40.jpg

41.jpg

روستای زیبای قلات

 

راه برگشت چون سرازیری بود راحت تر بود ولی یکم هوا سرد شده بود و باران نم نم میبارید. سوار شدیم و به راه افتادیم تا به سمت فست فودی که در راه برگشت قرار داشت بریم برای صرف شام. یکم همه از اینکه زود میرسیم رستوران و برای خوردن شام زود بود ناراحت بودن ولی بعد از اینکه وارد جاده ی اصلی شدیم و ترافیک فوق سنگین جاده رو دیدیم همگی خیالمون راحت شد که نه تنها زود نمیرسیم بلکه شاید یکم با تاخیرم برسیم رستوران.

همیشه از راننده هایی که حس زرنگی بهشون دست میده و از جاده خاکی کنار جاده رانندگی میکنن تا مثلا چند دقیقه زودتر برسن متنفر بودم. این جاده هم از این راننده ها مستثنا نبود. بعد از حدود یک ساعت و نیم رسیدیم فست فود گابریک که یکی از فست فودهای عالی شیراز بود. حجم و سایز غذاها و حتی کیفیت غذاها در مقایسه با قیمتشون در حد عالی بود و فضای رستوران هم بسیار شیک و تمیز بود. بعد از خوردن غذا با وجود خستگی زیاد به امید روز بعد به هتل برگشتیم و به امید داشتن صبحی زیباتر شب را به پایان رسوندیم.

42.jpg

فست فود گابریک

 

روز شنبه یه جورایی آخرین روزی بود که با همه ی دوستان بودیم چون بعضی ها یکشنبه صبح برمیگشتن شهر خودشون و از جمع جدا میشدن. آخرین روز هم روز شلوغی بود برای ما. کلی جاهای دیدنی داشتیم که بریم و بگردیم. اولین مقصد مسجد زیبای نصیرالملک بود. من همیشه طبیعت رو به موزه ها و مساجد ترجیح میدم ولی این مسجد با اون شیشه های رنگی و سقف زیبا و معماری بینظیرش نظر منو عوض کرد. این مسجد رو باید اول صبح نهایتا تا ساعت ده ببینین تا وقتی که نور خورشید به شیشه های رنگی میزنه و روی فرشهای قرمز مسجد میوفته. ما نزدیک ساعت نه رسیدیم داخل مسجد و نسبتا خلوت بود ولی هر چی میگذشت تعداد بازدیدکننده ها و توریست ها زیادتر میشد. مثل جاهای دیدنی دیگه همه مشغول دیدن و عکس گرفتن از اون همه شکوه و زیبایی بودند و ما هم کلی عکس تکی گرفتیم. ورودی این مسجد برای بازدید 5000 تومان به ازای هر نفر بود. 

43.jpg

44.jpg

45.jpg

46.jpg

47.jpg

48.jpg

مانی در مسجد نصیر الملک

 

 دلمون نمیومد از مسجد خارج بشیم ولی نارنجستان قوام ما رو صدا میکرد و باید میرفتیم تا از عطر بهار نارنج مست بشیم. فاصله ی بین این دو مکان نزدیک بود و ما پیاده رفتیم تا به نارنجستان رسیدیم. وارد نارنجستان که شدیم زیبایی باغ ایرانی، عطر بهار نارنج و صدای آب آدم و مدهوش میکرد. از یک سمت شروع کردیم به بازدید از باغ و ساختمان باغ و مجذوب طرح و نقش های روی دیوارها شدیم. واقعا زیبا بود.

49.jpg

50.jpg51.jpg

52.jpg

53.jpg

نارنجستان قوام، سرمست از عطر بهار نارنج و زیبایی این مکان

 

 ساعت تقریبا یازده شده بود و ما قرار بود نهار را در رستوران شرزه یکی از بهترین و معروف ترین و باید بگم شلوغ ترین رستوران های شیراز بخوریم که در نزدیکی بازار وکیل بود. از رستوران تماس گرفته بودند که به خاطر شلوغی یکم زودتر بریم تا به خاطر تعداد زیادمون زیاد معطل نشیم ولی از طرفی ام خیلی زود بود برای نهار خوردن بنابراین تصمیم گرفتیم که حمام وکیل و مسجد وکیل را هم قبل از نهار ببینیم. مانی وقتی شوخی های دوستان راجع به حمام رو میشنید فکر میکرد واقعا قراره بریم حموم به خاطر همین هی میپرسید که مگه لباس آوردیم که بریم حموم؟؟ ورودی این مکان هم مثل اکثر جاذبه های دیگه شیراز همون 5000 تومان بود. 

55.jpg

56.jpg

57.jpg

58.jpg

54.jpg

مسجد زیبای وکیل شیراز

 

59.jpg

60.jpg

61.jpg

62.jpg

63.jpg

حمام وکیل

 

مسجد وکیل ابهت خاصی داشت. طوری که میتونستی تا ساعت ها بشینی و به ابهتش (البته از نظر من) خیره بشی. تزئینات و ستون هاش واقعا خاص بودند. حمام وکیل هم در نوع خودش جالب بود. مجسمه های مومی نیز به خوبی اون حس و حال شرایط اون زمان رو انتقال میدادند. در نهایت از مسجد و حمام وکیل هم خاطره خوبی داشتیم و همگی واقعا خسته بودیم. از یک طرف هم هوا واقعا گرم بود و گرمای ظهر کمی آزار دهنده شده بود، به خاطر همین ساعت دوازده همه به رستوران شرزه پناه بردیم تا هم یکم استراحت کنیم و هم سرپناهی از گرما داشته باشیم.

رستوران واقعا شلوغ بود. پر از توریست خارجی و ما اگر رزرو نکرده بودیم باید ساعتها منتظر خالی شدن صندلی ها مینشستیم. خیلی سریع سفارشهامونو گرفتن و در مدت کمی غذاها رو سرو کردن. غذایی که ما اول سفارش داده بودیم کباب شاه عباسی بود به همراه چلو جوجه برگی ولی گفتن حاضر کردن شاه عباسی نیم ساعت طول میکشه و ما هم چون با دوستامون بودیم نمیتونستیم اونهمه صبر کنیم به خاطر همین به پیشنهاد خودشون چلو زعفرانی و ماهیچه برامون آوردند که انصافا خوشمزه و لذیذ بود. چیزی که برامون جای تعجب داشت سرو دوغ هاشون بود. تو منو نوشته بودن دوغ نعنا، دوغ هشت گیاه و دوغ سنتی و وقتی ما سفارش دادیم برامون از دوغ های پاستوریزه ی عالیس آوردند که واقعا در حد اون رستوران نبود.

64.jpg

65.jpg

 رستوران شرزه

 

قرار بود ساعت چهار از ارگ کریم خان دیدن کنیم پس تا اون موقع سه چهار ساعتی وقت داشتیم. بعد از نهار به سرای مشیر رفتیم و از  مغازه هایی که صنایع دستی شیراز و میفروختند دیدن کردیم و لذت بردیم. وسط حیاط سرای مشیر یک حوض آب بود که به خاطر سایه ی درختان تنها جای خنک سرای مشیر بود به خاطر همین توریست ها کنار حوض نشسته بودن که یک آقا شروع کرد به خوندن یک سری آهنگ ها ی قدیمی و از مردم میخواست که باهاش همراهی کنند. مردم همه دورش حلقه زده بودن و ازش فیلم میگرفتن و دست میزدن و جو شادی و ایجاد کرده بودند. ما که به مانی قول داده بودیم براش یک ماشین بخریم از دوستامون برای چند دقیقه جدا شدیم و رفتیم تا یک اسباب بازی فروشی پیدا کنیم و مانی رو خوشحال کنیم. مانی کلکسیون ماشین داره. در سایزها و مدل های مختلف، ولی باز هم اولین چیزی که تو اسباب بازی فروشی به سمتش میره ماشینه... اسباب بازی فروشی خوبی پیدا نکردیم و از اولین مغازه ای که نزدیک سرای مشیر بود راضیش کردیم که یک ماشین انتخاب کنه. با یک قیافه ی خوشحال و پیروزمندانه به من میگفت: " مامان نگفتی مبارکم باشه. آخه ماشینم تازست..."

66.jpg

67.jpg

68.jpg

سرای مشیر

 

بعد از سرای مشیر رفتیم که در بازار وکیل یک چرخی بزنیم و یکم بگردیم تا وقت هم بگذره. بازار وکیل هم پر بود از مغازه های ترمه فروشی، نقره فروشی و مغازه هایی که صنایع دستی می فروختند. یکم قره قوروت ترش خریدیم و یکم گشتیم و نزدیک ساعت چهار به سمت ارگ کریم خان حرکت کردیم. مدت زیادی در ارگ کریم خان نموندیم چون اکثرمون واقعا خسته بودیم. خیلی زود از ارگ بیرون اومدیم و رفتیم دیوار پشتی ارگ روی زمین نشستیم و همگی منتظر آب هویچ بستنی و فالوده ی شیرازیمون بودیم. یک عده از دوستان میخواستن برن چند جای دیگه رو هم ببینن ولی من و علی به خاطر مانی با چند نفر دیگه برگشتیم هتل تا یکم استراحت کنیم تا مانی انرژی کافی برای شام آخر دورهمی داشته باشه. ساعت شش رسیدیم هتل و مانی از شدت خستگی سریع خوابش برد و تا ساعت هشت و ربع خوابید.

69.jpg

70.jpg

بازار وکیل

 

71.jpg

72.jpg

73.jpg

ارگ کریمخانی

 

قرار شاممون ساعت هشت و نیم در تالار هتل خودمون بود. حاضر شدیم و رفتیم تا آخرین دیدار را با بعضی از دوستامون داشته باشیم. همه یه جورایی ناراحت بودن از اینکه این جمع دوستانه قراره فردا از هم جدا بشه. شب فراموش نشدنی بود. کلی خندیدیم. کلی حرف زدیم و کیک زیبایی که دوستان شیرازیمون تهیه کرده بودند و بریدیم و با ناراحتی از هم خداحافظی کردیم ولی ته دلمون خوشحال بودیم که این آخرین دیدارمون نخواهد بود و خیلی زود دورهمی دیگری در شهر دیگری خواهیم داشت.

74.jpg

کیک زیبای شیراز

 

ساعت نزدیک دوازده بود که برگشتیم اتاقمون. پرواز ما و چند نفر دیگه بعد از ظهر روز یکشنبه بود. برای همین یکشنبه صبح هم وقت داشتیم یکم بگردیم. برای یکشنبه تصمیم داشتیم بریم تخت جمشید و چون بعضی از دوستان پروازشون زودتر بود یا قرار بود با قطار برگردن ساعت هشت رفتیم برای صبحانه و اتاق و تحویل دادیم و چمدانهامونو سپردیم به امانت داری هتل و ساعت هشت و نیم از هتل در اومدیم و نزدیک ساعت ده رسیدیم تخت جمشید که فرصت کافی برای گشتن داشته باشیم و ساعت دوازده و نیم برگردیم به سمت هتل.

تخت جمشید که اسم واقعیش شهر پارسه هست واقعا با عظمت و زیبا بود و اگر به تاریخ و مکان های تاریخی علاقه داشته باشین میتونین ساعتها در این مکان بگردین و لذت ببرین. داخل تخت جمشید یک سری عینک های خاصی میتونستین کرایه کنین به قیمت سی هزار تومن برای یک ساعت که تصویر سه بعدی اون فضارو براتون تداعی میکرد و امتحان کردنش خالی از لذت نبود.

75.jpg

76.jpg

77.jpg

78.jpg

79.jpg

80.jpg

81.jpg

82.jpg

 تخت جمشید، تاریخ، استواری و دیگر هیچ!

 

ساعت دوازده و نیم بود که به سمت مرودشت حرکت کردیم تا بعضی از دوستامونو به ایستگاه قطار اون شهر برسونیم و بار دیگه طعم تلخ وداع و بچشیم. مانی اونقدر تو این سه روز با همه دوست شده بود که با خداحافظی از هر کدوم بغض میکرد و بهونه میگرفت.

خیلی سریع رسیدیم هتل و رفتیم رستوران هتل نهار خوردیم و به سمت فرودگاه شیراز حرکت کردیم. ما مثل پرواز رفتمون دوباره دوتا پرواز برگشت داشتیم. ساعت پنج و نیم از شیراز به تهران و ساعت ده و ربع شب از تهران به ارومیه. بعد از بدرقه ی یکی از دوستانمون که پروازشون یک ساعت زودتر از ما بود نشستیم تو فرودگاه تا وقت بگذره. به خاطر روز نیمه شعبان داخل فرودگاه برنامه داشتن و مولودی میخوندن و برای پذیرایی از مسافران کیک و شیرینی و شربت تدارک دیده بودن. همین امر باعث شد که ما گذر زمان و احساس نکنیم و پروازمون باز شد و رفتیم کارت پرواز گرفتیم. این بارم شماره صندلیمون ردیف 19 بود. چیزی که باعث تعجب من و علی شد این بود که ما به موقع رفتیم کارت و گرفتیم و از بازرسی رد شدیم و رفتیم سمتی که قرار بود سوار هواپیما بشیم. ساعت پنج بود که از بلندگو اعلام کردن که برای سوار شدن به گیت شماره شش مراجعه کنیم. ولی مسئولی در گیت شماره شش نبود و همین امر باعث شد ما پنج دقیقه جلوی گیت چرخ بزنیم و منتظر باشیم که یکدفعه اسم خودم و علی و مانی و از بلندگو شنیدیم که میگفت هرچه سریعتر برای سوارشدن به هواپیما اقدام کنیم.

به سمت تنها گیتی که مسئول داشت رفتیم و ایشون که متوجه تعجب ما شده بود گفت همه سوار شدن و ما سریع رفتیم تا سوار هواپیما بشیم. هوا یکم بادی بود و این موضوع منو نگران میکرد. هواپیما به موقع پرواز کرد و هوا هم تقریبا صاف بود. هواپیما پرواز کرد و بعد از ده دقیقه چراغ کمربندها خاموش شد. تازه چراغ خاموش شده بود که یکدفعه هواپیما تکان های شدیدی داشت طوری که یکدفعه چراغ کمربند هواپیما روشن شد و سر مهماندار با لحن وحشت زده ای خیلی سریع گفت که مسافرین لطفا کمربندهای خود را ببندید. باز هم هیچ توضیحی در مورد اینکه چرا کمربندهارو ببندیم داده نشد و من موندم و ترس پرواز و تکان های هواپیما که ایندفعه حالم بد شد و به زور فقط تونستم علی رو صدا کنم که یک شکلات بهم بده و یکم آب... علی سعی میکرد آرومم کنه و دلداریم بده... یکم بعد چراغها خاموش شد و هواپیما پرواز آروم تری داشت. بالاخره ساعت شش و نیم در ترمینال شش فرودگاه مهرآباد فرود اومد و من از اینکه سومین پروازمون هم به خیر گذشت خیلی خوشحال بودم.

پرواز بعدیمون از ترمینال دو بود و ساعت ده و ربع شب و وقت کافی داشتیم تا با خیال راحت از ترمینال شش به ترمینال دو بریم. از اونجایی که خیلی خسته بودیم تاکسی گرفتیم و رفتیم ترمینال دو و منتظر شدیم تا وقت پروازمون برسه. ساعت نزدیک هشت بود که تو کافه ترانزیت یک همبرگر خوردیم و وقتی رفتیم پایین پروازمون باز شده بود و کارت پروازمون و گرفتیم و  به امید یک پرواز راحت از گیت بازرسی رد شدیم.

ساعت نه و چهل و پنج دقیقه بود که سوار هواپیما شدیم. حس خوبی یه این پرواز داشتم چون قبلا هم با این خلبان و گروهش پرواز کرده بودیم. مانی اونقدر خسته بود که به محض سوار شدن به هواپیما خوابش برد. هواپیما به موقع پرواز کرد. یکم بعد از خاموش شدن چراغ کمربندها خلبان با لحن دلنشین و آرامی خودش رو معرفی کرد و توضیح داد که از کدوم شهر ها عبور کردیم و از کدوم شهر ها عبور خواهیم کرد و اینکه گفت هوای ارومیه کمی ابریه و ممکنه در هنگام کم کردن ارتفاع یکم تکان داشته باشیم و جای نگرانی نیست. واقعا شنیدن این جملات با لحن آرام خودش به آدم دلگرمی میده و آدم وآروم میکنه. علارغم انتظارمون طبق گفته ی خلبان هیچ تکانی نداشتیم و خیلی آرام هواپیما ساعت 11:15 به زمین نشست و اینگونه پرونده ی سفر ما به شیراز بسته شد.

 

 نام نویسنده: یگانه فیض الهی

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر