مقدمه
معمولا این حس را تمام بچهها تجربه میکنند. وقتی که پا در حیاط خانهی مادربزرگ میگذارند انگار که در یک جنگل بیانتها قدم میزنند. حوضی که در وسط حیاط قرار دارد مثل استخری است که شاید حتی کوسهها هم در کف آن شنا کنند. عمو و داییها آنقدر قدشان بلند است که فکر میکنیم هیچوقت به آنها نمیرسیم و دستپخت مادرمان، طعم غذای ماهرترین آشپزهای جهان را دارد. اما بزرگ که میشویم همهچیز تغییر میکند. جنگل بیانتهای خانه مادربزرگ، باغچهای بیش نیست و حوض هم تنها به اندازهای است که پاهایمان را داخلش بگذاریم. هم قد دایی و عموهایمان میشویم و حتی گاهی ما ترفندهای جدید آشپزی را به مادرمان یاد میدهیم.
قزوین هم برای من تجربهی همین حسها بود...اما کاملا برعکس! همیشه فکر میکردم به دلیل فاصلهی کمی که شهر قزوین با تهران دارد، و از طرفی به دلیل تبلیغ تورهای یک روزهی فراوانی که در فضای مجازی به این مقصد میدیدم، شهر کوچکی است که نهایت یک روز برای گشت در آن کافی است. اما بعد از دیدن دروازه تهران قدیم و مدت زمانی را در اولین ساعات روز در کوچه و خیابانها پرسه زدن، متوجه شدم که سخت اشتباه میکردم.
روز اول
خواب و رویا
نزدیکیهای بیدارشدن خواب مادربزرگم را میدیدم. مادربزرگ عاشق سفر بود. عاشق کته بار گذاشتن روی پیکنیکی بین راه و عاشق صدای جواد یساری. حتی سالها بعد که زمینگی شده بود و تکنولوژی، نوار کاست و ضبطهای صوت را کنار زده بود، هرزمان که به خانهاش میرفتیم میگفت که با این چیزهایی که دستتان هست (موبایل) آهنگ جواد یساری را برایم بگذارید. در خواب من هفت ساله، در حالی که دستانم را دور گردن مادربزرگ حلقه کرده بودم، در پیکان کرم رنگ دایی نشسته بودیم و در جاده میراندیم. و صدای جواد یساری در پس زمینه میخواند: سیپد دم اومد و وقت رفتن...
ساعت 5ونیم صبح بود. قرص کامل ماه هنوز در آسمان میدرخشید. پرنور و براق. خیابانها نسبتا خلوت بودند و شهر هنوز به تکاپو نیوفتاده بود. هوس آهنگهای جواد یساری را کرده بودم. دستم را از پنجرهی ماشین بیرون برده بودم و مثل موجهای دریا تکان میدادم و بلند میخواندم: سپیده دم اومد و وقت رفتن... و به سمت قزوین میرفتیم. برنامهریزیمان از قبل به صورتی بود که با یک استراحت کوتاه مابین راه، صبحانه را در حلیم فروشی سحر در شهر قزوین بخوریم. حوالی هفتونیم صبح به قزوین رسیدیم و ساعت هنوز هشت نشده، با شکمهایی که از گرسنگی قار و قور میکرد، مقابل کاسهای حلیم نشسته بودیم. همراه با نان تازه و بوی دارچین و روغن حیوانی. بدون اغراق یکی از خوشمزهترین حلیمهایی که در عمرم خورده بودم.
بعد از خوردن صبحانه برای دیدن کلیسای کانتور قدم زنان به سمت خیابان شهرداری رفتیم. ساعت بازدید اماکن دیدنی شهر قزوین باهم متفاوت است. بعضیها 9 صبح و بعضی 10 شروع به کار میکنند و بعضی به کل بسته بودند! مثل بقعه حمدالله مستوفی که تعطیل بود و فقط از پشت میلههایی که اطراف حیاط کشیده شده بود توانستیم ساختمان اصلی را از بیرون ببینیم.
کلیسای کانتور یا برج ناقوس، کلیسایی مختص مسیحیان ارتدکس روس بوده که در جنگ جهانی دوم، زمان اشغال ایران توسط روسها، در شهر قزوین ساخته شده بود. در آن دوره اطراف کلیسا ساختمانهایی با کاربریهای متفاوت مثل سالنهای غذاخوری و یا سالن رقص و باله ساخته شده بود به طوری که کلسیا در مرکزیت آن قرار میگرفت. امروزه محوطه و تعدادی از ساختمانها با تغییرات کاربری هنوز پابرجا هستند. روبهروی کلیسا که میایستید، اولین چیزی که توجه شما را جلب میکند، اندازه کوچک ساختمان کلیسا و رنگ قرمز نمای آن است.
ساعت از نهونیم گذشته بود که خانمی دوان دوان برای باز کردن در کلیسا آمد. تقریبا دم در ورودی و در حیاط دو سنگ قبر بزرگ دیده میشد که متعلق به خلبان و مهندسی روس در همان دوران بود. ساختمان سرخ رنگ قدیمی و خاک گرفته، با پنجرههایی چوبی که صدای جیر جیر میدادند، گلدانهای شمعدانی نیمه خشکیده و رنگ سفید ورودی کلیسا که نشان از ترمیمی ناشیانه داشت، همگی تصویری تراژدیک از مکانی فراموش شده را روایت میکردند.
فردی که در را برای ما باز کرده بود، از مسیحیان ساکن ایران بود که مدتی به صورت داوطلبانه و به بهانه فروش صنایع دستیاش، در کلیسا را برای بازدید عموم باز نگه داشته بود. ...دایره المعارف متحرک، اما ناشناس خیابان سپه امروزی با نام قدیمی (خیابان) در زمان شاه طهماسب صفوی یکی از گذرگاههای اصلی شهر قزوین است. گذرگاهی با سنگ فرشهایی متعلق به دورهی پهلوی و دیوارهایی با آجرهای زرد رنگ مربوط به دورهی معاصر.
در ابتدای این خیابان سردر عالیقاپو قرار دارد که ورودی مجموعه باغ صفوی است و در ادامه این خیابان به بازار، مسجد جامع قزوین و اماکن تاریخی دیگر میرسد. باغ صفوی که قدمتی از دوره صفوی تا پهلوی دارد، همراه با درختانی تنومند و کهن سال و معماری از چندین دورهی تاریخی، امروزه بخشی از آن به موزه تبدیل شده و بخشی دیگر در حال مرمت و بازسازی است. بعد از اینکه گشتی در محوطهی باغ زدیم و از هوای طبوع آن لذت بردیم، به سمت ساختمان موزه راه افتادیم.
ساختمان دولتخانه صفوی امروزه به موزهای تبدیل شده که آثاری از دورههای پیش از تاریخ تا عکسهای شهر قزوین قدیم و امروزی را به نمایش گذاشته است. از مردی که دم عمارت ایستاده بود پرسیدیم که بازدید از موزه چقدر زمان میبرد؟ مرد جواب داد: (به خود شما بستگی دارد. بعضی 20 دقیقهای بیرون میآیند و بعضیهاساعتها اینجا مشغول دیدن هستند. همه چیز به خود شما بستگی دارد.) با پرداخت هزینهای اندک (4000 تومان) وارد موزه شدیم. شاید در نگاه اول آن محیط خیلی دلچسب و گیرا به نظر نمیآمد، اما با کمی دقت به عکسهای رنگ پریده و سیاه و سفید، روی تخته شاسیهایی بدون قاب، میشد به قزوین روزهای پیشین سفر کرد.
مجموعهای از پیکرکهای مفرغی و سفالی مربوط به دورههای پیش از تاریخ، کشف گورهای تاریخی مربوط به منطقه باستانی سگزآباد، کوزه و خمرههای بزرگ متعلق به هزارهی اول و دوم، کشف کاشیکاریهای مساجد و خانههای مدفون شده در خاک....با دیدن هر قسمت سوالی به سوالهایمان اضافه میشد. سوالاتی که جواب آنها را در توضیحات مختصر موزه نمیتوانستیم پیدا کنیم. پس به سراغ مردی که در ابتدا راهنماییمان کرده بود رفتیم. آقای دکتر(ط) که از باستان شناسان خوب منطقه قزوین بود، که ما را بسیار خوب راهنمایی کرد. همراه او دوباره به سالن اول برگشتیم و این بار آثار را با توضیحات ایشان دیدیم.
از توضیح دورههای تاریخی، پیدا شدن سر اسبی در بالای تپهای در محوطه باستانی سگزآباد، مقایسهی بناها در گذشته و آنچه امروزه از آنها باقی مانده یا تخریب شده... راستی! میدانستید رضاخان در سال 1299 نقشهی فتح تهران را در (گراند هتل) که امروزه به دلیل نبود سرمایهگذار برای مرمت و بازسازی به مخبروبهای تبدیل شده، کشیده؟ میدانستید نمای دو طبقهای که بیرون گراند هتل میبینید در واقع 3 طبقه در داخل است؟ یا اینکه علی اکبرخان دهخدا، میرعماد، ابن سینا، حسین خان سپهسالار قزوینی، حمدالله مستوفی، غزالی و تعدادی از پادشاهان مُغول در آثار دستنوشتهشان از این شهر اسم بردهاند یا در مسیر سفرشان سری هم به قزوین زدهاند؟
میدانستید افرادی چون عبید زاکانی و عارف قزوینی زمانی در این شهر زندگی میکردند؟ این موارد بخش کوچکی از اطلاعاتی است که از حضور پرمایه افرادی چون دکتر (ط) میتوان آموخت. مطالبی که در توضیحات مختصر و چند خطی تابلوهای موزه نمیتوان خلاصه کرد. به راستی که ایشان درست گفته بود، نگاه کردن و زمان گذاشتن برای دیدن هر چیزی به دیدگاه و ذوق و علاقهی افراد بستگی دارد. بازدید از باغ صفوی را حدود 45 دقیقه تا 1 ساعت پیشبینی کرده بودیم، اما نزدیک به سهساعتونیم طول کشید.
یکی دیگر از موهبتهای صحبت با افرادی مانند دکتر (ط) پیدا کردن نقشه راهی مشخص و دقیق برای سفر شماست. ایشان با مشخص کردن مکانهایی که قابل بازدید هستند و چندین پیشنهاد برای اضافه شدن به برنامه سفرمان، راهنمایی بزرگی به ما کردند. از باغ صفوی که بیرون آمدیم، شهر را جور دیگری میدیدیم. یادمان آمد که مدتهاست از زمان نهار گذشته و غذای معروف و محبوب قزوین، (قیمه نثار) صدایمان میزند.
قیمه نثار، از خوش خوراکترین غذاهای قزوین است که بر خلاف اسمش هیچ شباهتی به قیمهای که در تهران طبخ میشود، ندارد. روی غذا معمولا از پوست پرتقال، زرشک و پیاز داغ و خلال پسته وبادام استفاده میشود. مردم محلی روایتی قدیمی دارند که میگوید دلیل استفاده از بادام و پسته در اکثر غذاها یا حتی شیرینیهای قزوینی وجود باغهای فراوان پسته و بادام در گذشته و در اطراف این شهر بوده. باغهایی که در گذشته جدا از مصارف خوراکی که داشتند، با تدابیری مختلف مثل سیلبند دورتادور شهر ساخته میشدند. اما متاسفانه امروزه تعداد محدودی از آن باغها باقی ماندهاند.
بوی آجر نمناک
یکی از لقبهایی که به تهران نسبت میدهند، شهر همیشه بیدار است. شهری که همیشه و در تمام اوقات روز و سال چراغهایش روشن است و کمتر پیش میآید که جنبوجوشی در آن اتفاق نیوفتد. هنگامی که به شهرهای اطراف سفر میکنیم، باید حواسمان باشد که بازارها، مراکز قابل بازدید، و زندگی که در شهر جریان دارد، ساعاتی در روز تعطیل هستند. مردم تمام ساعات روز را کار نمیکنند و به رسم قدیم وقت ظهر برای نهار و نماز و استراحت چند ساعتی شهر در سکوتی نسبی فرو میرود.
به راستی دقت کردهاید که جای قیلولههای بعد از نهار و هنگام ظهر چقدر در زندگی ما آدمهایی که در کلان شهرها زندگی میکنیم و شتابزده در حال حرکتیم خالیست؟ تمام طول روز را در حال دویدنیم، حتی هنگام صرف غذا چه در خانه و چه در محل کار گوشیهای موبایل را رها نمیکنیم و مدام به طور ناخودآگاه اضطراب را به دوش میکشیم. عقیده دارم قدم زدن بین آدمهای هر منطقه خود بخشی از سفری است که آدمها باید به صورت آگاهانه درون برنامههایشان قرار دهند. قدم زدن همراه با مردم هر شهر در هر ساعتی از روز بخش کوچکی از زندگی زیستهی هر روزهی آنها را به ما نشان میدهد و شاید حتی بتوانیم بخش کوچکی را همراه با آنها زندگی کنیم.
از طرفی همصحبت شدن با آدمهای بومی در سفر، زمینهی هم صحبتیهایی را ایجاد میکند که شاید در محیط زندگی خود کمتر با آن برخورد داشته باشیم. گاهی به طرز عجیبی در میابیم آدمی که کیلومترها از ما فاصله دارد، در مسائلی با ما هم عقیده است. سفر کاملا به طور نامحسوس بر تمام لایههای وجودی ما، خواه خودآگاه باشد و ناخودآگاه تاثیر میگذارد. تابآوریمان را بالا میبرد و به ما میآموزد آنچه که در ذهنمان به اسم عقیده میچرخد چقدر میتواند شکننده و قابل تغییر باشد. و به نظر من بزرگ شدن دایرهی ارتباطات اجتماعی آدمها یکی از این عوامل است و سفر یکی از این راه حلهای بزرگ است.
پس از صرف نهاری بسیار دلچسب و استراحتی دو ساعته به مرکز شهر برگشتیم. کاروانسرا یا سرای سعدالسلطنه که نزدیک به بازار قدیم و کاخ چهلستون است، در واقع بزرگترین کاروانسرای داخل شهری کشور ایران و بزرگترین کاروانسرای شهر قزوین است. کاروانسرایی که در دورههای مختلف کاربریهای متفاوت مانند مرکز تجارت و فعالیتهای بازرگانی داشته تا دورهای که بخشی از آن به انباری تبدیل شده و به صورت نیمه تعطیل درآمده و زمانی هم بخشی از آن تبدیل به کارخانه تولید کشمش و آرد شده بود. این کاروانسرا در طول زمان از نظر معماری تغییرات بسیاری کرده. حتی زمانی به دلیل بلااستفاده بودن، بخشی از آن دچار آسیب و خرابی شده و بعد از مرمت و بازسازی مجدد امروزه به بخشی از بازار اصلی تبدیل شده است.
هنگامی که از خیابان پا به درون کاروانسرا میگذارید، بلافاصله متوجه اختلاف دمای بیرون و درون میشوید. فضای خنک همراه با آجرهای زرد رنگ، حجرههای کوچکی که بعد از دورهای ترمیم هر کدام کاربری خاصی پیدا کردند. مثل فروش انواع صنایع دستی، سفال، گلیم، ساخت و تعمیر ساز تا کافههایی با طراحیهای بسیار خاص و دلپذیر. فضای داخلی کاروانسرا به صورت دالانهایی که با تابلو (سرا)ی فیروزهای رنگ که هر کدام اسمهای مخصوص خود را دارند، از همدیگر جدا شده اند. بعضی از این سراها به حیاطهایی دلباز میرسند و برخی به قسمتهای دیگر کاروانسرا.
سرای سعدیه یکی از حیاطهای بزرگ کاروانسراست که امروزه شکلی نسبتا مدرن به خود گرفته. در این حیاط که از یک سمت به خیابان امام خمینی و از سمتی به داخل کاروانسرا میرسد، چندین کافه قرار دارد و خانوادهها به همراه بچهها و افراد جوان میتوانند ساعاتی را دور از همهمهی شهر در اینجا سپری کنند. دلتان نخواهد ما هم خودمان را به یک فنجان چای زعفران دعوت کردیم...و عجب چای زعفرانی بود.
بعد از اینکه ساعتی را در حیاط به گفتوگو و تماشای بازی بچهها در حوضهای بزرگ و خالی وسط حیاط گذراندیم، به داخل ساختمان کاروانسرا برگشتیم. از دور صدای نواختن تار میآمد. زخمه کشیدن بر روی سیمهای ساز، طنینی دلنشین در فضا ایجاد میکرد. به سمت حجرهی ساخت و تعمیرات سازی رفتیم که صدای موسیقی از آنجا میآمد. مرد درون حجره چشمانش را بسته بود و انگار در دنیایی دیگر مینواخت. روی پلهی دم مغازه نشستیم.
انگار که از دوران قاجار تا پهلوی و معاصر را در کاروانسرا قدم بزنیم، چشمانمان را بستیم و کاروانهای بازرگانی را همراه با شترها و اسبهایی که پشتشان پر از سوغات رنگارنگ از آن سوی مرزها بود، تجسم کردیم. پلک زدیم و بوی شیرینی کشمش و آرد در فضا پیچید و لحظهای بعد انگار که سکوتی سنگین ناشی از خلوتی کاروانسرا فضا را پر کرده بود...و چشم که باز کردیم صدای نواختن ساز قطع شده بود. طاقت نیاوردم. وارد حجره شدم و با مرد نوازنده همصحبت شدم. او که چندین سال بعد از مرمت و بازسازی کاروانسرا، مغازهی ساخت و تعمیرات ساز باز کرده بود، از واگذاری مغازهها به مردم و دورانی که سپری کرده بودند، حرف زد.
بعد از دقایقی از او خواستم که اگر ایراد ندارد برایمان ساز بنوازد و فیلم بگیرم، بدون لحظهای درنگ قبول کرد. روبهرویش نشستم و قاب دوربین را خودش، در حال نواختن ساز و برادرش هنگام ساخت ساز پر کردند. و همسفرم در همین لحظاتی که من از داخل حجره فیلم میگرفتم، فضای بیرون را همراه با نواختن ساز در پس زمینه ثبت کرد. (سپاس فراوان از او )
اگر از انتهای سرای سعدالسلطنه که به خیابان امام خمینی میرسد، همچنان مسیرتان را به سمت بیرون ادامه دهید به مسجد النبی که یکی از مسجدهای بزرگ این شهر هست، میرسید. این مسیر را دکتر (ط) پیشنهاد داد که میتوان به راحتی بافت تاریخی و نسبتا دست نخوردهی شهر را دید. مسجد شاه یا مسجد النبی که یکی از بزرگترین مسجدهای شهر قزوین است، در راستای سرای سعدالسلطنه، بازار و مکانهای دیدنی دیگر قرار گرفته. این مسجد که در زمان قاجار ساخته شده است، هنوز هم برای نمازهای جماعت مورد استفاده قرار میگیرد.
هنگام اذان مغرب به مسجد رسیدیم. چراغهای حیاط مسجد را روشن کرده بودند اما تعداد افرادی که در مسجد بودند به 20 نفر هم نمیرسید. حوض بزرگ و خالی از آب وسط حیاط، زبالههای مصالحی که در گوشهای ریخته شده بودند ما را به یاد صحبتهای دکتر (ط) راجع به قزوین انداخت که میگفت بسیاری از بناهای این شهر به حال خود رها شدهاند و در انتظار مرمت و بازسازی هستند اما هیچ اقدامی برای آنها انجام نمیشود. صدای موذنزاده اردبیلی از بلندگوها پخش میشد. پرطنین و رَسا...بر لبهی حوض خشک، رو به طاق اصلی مسجد نشستیم و در سکوت تماشا کردیم. باد خنکی وزیدن گرفت و همه چیز با کمترین سرعت در جریان بود. اذان که تمام شد، عکسهایمان را گرفتیم و از محوطه مسجد خارج شدیم. هرآنچه که باید از آنجا دریافت کرده بودیم..
کلبهی قصهها
ساعت حوالی 9 شب شده. در راستهی سبزی و میوه فروشهای بازار قدم میزنیم و از دیدن این همه رنگ و تنوع و بوهای خوشمزه لذت میبریم. آفتاب که کمکم غروب میکند، دُکانهای کوچک بساط دلوجگر را آماده میکنند. صندلی و میزهایشان را بیرون میچینند و خانوادهها همراه با بچهها و جوانها دسته دسته به این محلها میآیند. همیشه تلاش کردهام تا انتخابم هنگام اقامت در جایی که مسافرم، اقامتگاههای بومگردی متناسب با شرایط بومی آن محل باشد. در این اقامتگاهها علاوه بر اینکه شما مستقیما مهمان قشر بومی آن شهر هستید، تجربههای بسیاری را هم به دست خواهید آورد. همزبان شدن در ساعات استراحت با مردمان آن شهر، امتحان کردن انواع خوراک و میانوعدههای محلی و آدابورسوم خاصی که ممکن است در طول روز و در سطح شهر نبینید.
اقامتگاهی که انتخاب کرده بودیم حدود 45 دقیقه بیرون از شهر قزوین به سمت الموت بود. جادهای پیچدرپیچ که از اواسط راه دیگر چراغی هم نداشت. آلودگیهای نوری (در علم نجوم به نورهایی که مانع از دیده شدن نور و درخشش ستاره و سیاهها میشوند، آلودگی نوری میگویند) که حذف شدند، آسمان به رختی سیاه و قرص ماه به گوهر و ستارهها به دانههای پولکی تبدیل شدند که میخواستی دست دراز کنی و همه چیز را در بغل بگیری. بعد از گذر از جاده، به روستایی در انتهای درهای رسیدیم که اقامتگاهمان در آنجا قرار داشت. وسیلههایمان را برداشتیم و بخاطر سرمایی که انتظارش را نداشتیم، تند و تند از سربالایی منتهی به اقامتگاه بالا رفتیم.
اقامتگاهی که نمای آن از کاهگل و خشت درست شده بود و حسی شبیه خانههای قدیمی قزوین را القا میکرد. بعد از انجام کارهای لازم برای رزرو اتاق، نگهبان برای خوردن چای و خستگی دَر کردن به پشتبام هدایتمان کرد و وسیلههایمان را هم به اتاقهایمان برد. غیر از صدای صحبت افرادی که همراه ما روی پشتبام نشسته بودند، وزش بادی که در شاخ و برگ درختان میپیچید، صدای عوعوی سگها در دوردست، بوی چای هل و دارچیندار و نور ماه به روی خرابهی روبهرو، بخش کوچکی از زیبایی این اقامتگاه در شب بود.
بعد از نوشیدن چای به همراه نگهبان گشتی در اقامتگاه زدیم تا زیباییهای این مکان را در شب هم دیده باشیم. مجموعه اقامتیمان از 3 خانه روستایی چسبیده به هم تشکیل شده بود. فردی تمام خانهها را خریده بود و با حفظ نقشه اولیه، آنها را بازسازی کرده و تغییر کاربری داده بود. یکی دیگر از خلاقیتهایی که در این مجموعه به کار برده بودند قرار دادن عکسهایی پیش و پس از بازسازی برای مسافرین بود. پیشاز اینکه به اتاقهایمان برویم، نگهبان تذکر داد که کمی در مصرف آب صرفهجویی کنیم. چراکه مدتی است روستا هر 48 ساعت، 24 ساعت آب آشامیدنی دارد! برق از سرمان پرید! روستایی که با کوهها و قناتها محاصره شده، روستایی که 12 چاه و قنات داشته حالا هر 2 روز تنها یک روز آب آشامیدنی دارد؟ زبانم بند آمده بود. از نگهبان علت را جویا شدم. او گفت چون از روستا آب را به شهر میبرند، روستاهای اطراف دچار کمآبی میشوند.
به اتاقهایمان رفتیم. هنگام خواب خیره به سقف، به فردای بیآب این مردم فکر میکردم. اینکه چه بر سر این سررزمین آمده که در کمترین زمان 10 چاه و قنات روستایی کوچک که جمعیت زیادی هم نداشته و ندارد، خشک شده و حالا باید این مایع حیات را جیرهبندی کنند. پتو را بر سرم کشیدم و برای هر بار سفر کردن به هر نقطهای از این سرزمین پهناور و درد و رنجهایش بغض کردم.
نیمروز دوم
معاشرت
در هوایی خنک و سکوت مطلق از خواب بیدار شدم. از قبل به اقامتگاه اطلاع دادهبودیم که صبح زود اتاقهایمان را تحویل میدهیم و به شهر برمیگردیم. آبی به دست و رویم زدم، وسیلههایم را جمع کردم و از اتاق بیرون رفتم. نسیمی خنک همراه با گرمای آفتابی نه خیلی شدید شما را وادار میکرد تا چندین بار نفسی عمیق بکشید و ریههایتان را از اکسیژنی خالص پر کنید. تا آماده شدن صبحانه در محوطهی اقامتگاه قدم زدم. ساختمانها با تمام زیباییشان در روز جلوهای دیگر داشتند. به نظر من مجموعههای اقامتی بومگردی، بعد از داشتن مجوز برای اسکان مسافرین مسئولیتی بزرگ بر عهده دارند. از انتخاب نام اتاقها گرفته تا چیدمان فضای عمومی و خصوصی، تنوع و طبخ غذاها، نوع برخورد و رفتار مسئولین و کارکنان به عنوان نمایندگانی از مردم آن قشر و خطه. هنگامی که شما اقامتگاهی بومگردی را انتخاب میکنید، ناخودآگاه انتظار اقامتی در عین رفاه اما همراه با تجربههای جدید را دارید. تجربهی کوتاهی از زندگی مردمان آن منطقه.
پنیر کوزهای و عسل، کرهی محلی با نان سبوس دار و نازک قزوینی به همراه گردوهایی از باغات روستایی آنقدر دلچسب بود و من چنان مشغول لذت بردن از تکتکشان بودم که فراموش کردم از چیدمان و سفرهی صبحانه عکس بگیرم! بعد از خوردن صبحانه و چرخی در محوطه اقامتگاه زدن، اتاقهایمان را تحویل دادیم و دوباره به سمت قزوین به راه افتادیم. برای روز دوم سفرمان تصمیم داشتیم بافت شهر و اماکن دیدنی را بیشتر به صورت پیادهگردی بازدید کنیم. تا غروب در شهر پرسه بزنیم و بعد به تهران برگردیم.
یادگاریهای دردناک
دروازه درب کوشک اولین جایی بود که توقف کردیم. قدیمیها روایت میکنند که قزوین دورانهای گذشته دروازههایی با اسامی مختلف داشته و به همین دلیل به شهر دروازهها هم معروف بوده. دروازه درب کوشک که در سال 1296 ساخته شده، هنگام ورود به شهر نمایی کاشیکاری شده و طاقنماهایی بسیار زیبا دارد و از داخل شهر نمایی ساده و آجری. پیشنهاد میکنم زیر طاق اصلی بایستید تا بتوانید نوشتههای سردر ورودی را راحتتر بخوانید. خط و متنی که شما را به 105 سال پیش و هنگام ساخت دروازه در زمان عضدالملک قاجار میبرد.
بعد از دیدن دروازه، ماشین را در خیابان نادری پارک کردیم و قدم زنان به راه افتادیم. در مسیر از گرمابه قجر بازدید کردیم که به موزه مردمشناسی قزوین تغییر کاربری پیدا کرده بود. این موزه اقوام مختلفی که در قزوین سکونت دارند و آداب و رسومشان به همراه توضیحاتی دربارهی کارکرد گرمابه در زمانهای قدیم را به نمایش گذاشته بود. پس از بازدید از گرمابه قجر و گذر از خیابان نادری به ابتدای خیابان سپه و ساختمان گراند هتل رسیدیم. هتلی که روزگاری مدرنترین ساختمان زمان خود بود و برخی از مهمترین اتفاق تاریخ در آن رقم خورده بود، حالا رو به تخریب گذاشته و از آن زیبایی چیزی جز پنجرههای شکسته و بالکنهای تخریب شده باقی نمانده بود. با دیدن دیوارهایی که دورتادور آن کشیده شده، شاید میتوان امیدوار بود که روزی دوباره زندگی در آن جریان پیدا کند.
مجموعه باغ چهلستون بههمراه سردر عالیقاپو تنها یادگاران دوران صفوی در قزوین هستند. عمارت کلاهفرنگی که در وسط باغ قرار دارد بیشک ما را به یاد عمارت هشت بهشت در استان اصفهان میاندازد. دلیل شباهت این دو بنا در دو استان متفاوت، قرار گرفتن عمارت در وسط باغ و معماری، گچبری و نقاشیهای داخل ساختمان است. با این تفاوت که عمارت هشت بهشت فاقد راهرو و غلامگردشهایی در اطراف ساختمان است. متاسفانه یکی دیگر از شباهتهای این دو بنا بههم، نوشتن یادگاریهای مردم بر بدنهی داخلی ساختمان و تخریب یادگار دوران صفوی است.
چرا قزوین؟
هنگام غروب، خورشید در تلاش بود تا خود را پشت کوهها پنهان کند. در جاده بودیم و در حال برگشت به تهران. هر دو در این فکر بودیم که یک روزونیم زمان برای گشت در شهر قزوین چهزمانی کم بود. جدا از مکانهایی که تعطیل بودند و امکان بازدید نداشتند، چند جایی را هم به علت کمبود وقت نتوانستیم ببینیم. مدام برنامههایمان در ذهن مرور میکردیم تا شاید بتوانیم به زودی دوباره سفری به این شهر و استان داشته باشیم.
ذهن من همیشه پر از سئوال بوده و هست. یکی از راههایی که همیشه برای پاسخ دادن انتخاب میکنم بازدید از موزههاست. روز قبل و در صحبتهایی که با آقای دکتر (ط) داشتیم، جواب تعدادی از سئوالات ذهنم در مورد قزوین را پیدا کردم، اما چندین و چند سئوال دیگر در ذهنم ایجاد شد. یکی از صحبتهایی که ایشان در مورد قدمت قزوین و پیدا شدن تمدن در این منطقه داشتند، پیدا شدن دندان انسانی نئاندرتال متعلق به 125000 سال پیش بود. همین موضوع مرا به موزه شهر قزوین کشاند تا از نزدیک این دندان کوچک و ارزشمند را ببینم. جایی که برای اولین بار بشر تصمیم گرفت تا این خطه را برای زیستن انتخاب کند...