همیشه هیجان سفر از قبلش شروع میشه حدودا یکی دو ماه از تاریخ عروسیمون گذشته بود که تصمیم گرفتیم برای سفر و ماه عسل اقدام کنیم. یادمه شب و روز در حال سرچ و مطالعه بودم. بین شهرهای ساحلی ترکیه مثل آنتالیا و بدروم و کوش
دوچرخهی من آماده سفر در جلوی یکی از دیوارهای شهر یزد صبحِ زود، سوار بر دوچرخهها، یزد را به مقصد روستای «شحنه» ترک میکنیم. امروز اولین روز سفر است. از شهر خارج میشویم و جایی را پیدا نمیکنیم که نان و سوروسات صبحانه تهیه کنیم. لاجرم
یکی از معدود جاهایی که میشه معجزه رو با چشم دید سفر هست. اینکه صحیح و سالم به مقصد برسی، اونجا با کلی چالش رو به رو بشی و در نهایت با کلی تجربه و یادگیری به مقصد برسی یعنی یک معجزه اتفاق افتاده. از
اولین بار بود که تنها به مسافرت میرفتم. ذوق اتفاقات و چالش هایی را داشتم که قرار بود تنها با آنها دست و پنجه نرم کنم. روز سال تحویل 1401 بود. ساعت شش صبح هواپیما به مقصد بندرعباس از مهرآباد بلند شد و ساعت هفت
سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه و این پست بتونه اطلاعات مفید و سرگرم کننده ای رو براتون به ارمغان بیاره. چند روز پیش حوالی اوایل شهریورماه 1401 سفری به دور نیمه شرقی ایران را همراه با همسرم از مبدا شهر قزوین آغاز کردیم. راستش خانه
از آخرين بار كه زنده ديده بودمش حدود ده سال ميگذشت. از آن به بعد بارها من آمدم اما حيات در او جاري نبود. شده بود زمين فوتبال، شده بود زمين چرا و گشت چهارپایان، شده بود آه، شده بود درد. ترك هايش، انگار از
به نام خداوند زیبایی ها من از آن دسته آدمهائی هستم که سفر تو خونمه، پس وقتی سفر خونم کم میشه احساس کمبود می کنم و سفربعدی من آغاز می شود. شهریور بود که تصمیم گرفتم به کشور تاجیکستان سرزمین ایرانیان باستان سفرکنم. اینکه تاجیکستان را
از زمانیکه بخاطر دارم عاشق سفر بودم، عاشق سفر به کشورهای خارجه احساس میکنم چیز دیگری در زندگی این اندازه روحم را جلا نمیدهد آن زمان که شاغل نبودم هر تابستان مشتاقانه و حتی ملتمسانه از پدرم درخواست میکردم مارو سفر ببرند شاغل که شدم
مقدمه داستان این سفر از حدود یک سال قبل از قدم گذاشتن در دالان خرطومی هواپیما به سمتِ مقصد آغاز میشود. شبی از شبهای کرونایی که دور از سفر در کنج خانه کز کرده بودیم و فیلم the Way را با سمیرا تماشا کردیم. درام متوسطی
احتمالاً سفرنامه زیاد خوندید، ولی این یک سفرنامه عادی نیست.... یک خطرنامه است. بعد از اینکه نتیجه کنکور سراسری ارشد 1400 توی مهر ماه اومد و فهمیدم تهران قبول نشدم و باز همین شیراز موندگار شدم، چندین روز که از حال نزارم گذشت، بالاخره تصمیم
سفر با دوچرخه به جاده باستانی ابریشم (جرجان تا نیشابور) اسم جاده ابریشم منو یاد صدای استاد مرحوم جلال مقامی در مستند جاده ابریشم میندازه که با اون موسیقی زیبا ساخته کیهان کلهر تورو میبره وسط کاروان های شتر. علاقه ما به جاده ابریشم از بچگی
به نام هستی بخش سلام به سفر دوستان عزیز در بهمن ماه ۱۴۰۰ بود و داشتم در اینترنت میگشتم که برای اولین بار واژه اکسپو به گوشم خورد و تازه متوجه شدم که نمایشگاه اکسپو چیه و برای دیدنش به شدت هیجان زده شده بودم. توی این
- من خیلی وقته که برای این سفر برنامه ریزی کردم. خودت که میدونی، من بیشتر از دوساله دارم با این برنامه سفر زندگی میکنم و کلی براش ذوق کردم - میدونم، ولی اگه قرار باشه هزینهها با پیشبینی ما انقدر تفاوت بکنه، وقتی همه چیز
بنام خدا درود. در سنوات قبل ، ما که خودمان حاجی واشنگتن زمانه ایم ویگانه روزگار، حکایت سفرمان به بلاد عثمانی را روایت کردیم و چون رفقای این سامان مرام پهلوانی داشتند ولطفی سرشار، به جای فحش وفضیحت، بسیار ما را نواختند وتعریفمان کردند و هندوانه ای
پیش از مقدمه سفرنامه نویسی روش واسلوب خاص خودرا دارد ( پرداختن به جزییات ، بیان زمانها ومکان ها ،ذکر هزینه های اقامت ، غذا و...) اما از آنجا که ایدهی این سفرنامه بعد از سفر یعنی پس از مشاهدهی فراخوان مسابقهی سفرنامه نویسی لست سکند
درود بر سفردوستان، سفرنامه بنده دارای 9 بخش است و به دلیل حوادث غیر قابل پیش بینی برای موبایلم، عکسهای با ارزش این سفر، مفقودالاثر شدند و چند تصویر را از اینترنت استخراج کردم. جَرَقه سفر من و دوستم شیرین بعد از مدتها وقت گذاشتیم باهم فیلم
این سفر، هیچ قرار نبود سفر باشد: که ما، یعنی آصفه ی 32 ساله ی این روزها معلم زبان انگلیسی و همسرم مجید 36 ساله ی دانشجوی پی اچ دی و این روزها ساکن بروکسل، بعد از دو هفته ای گشت و گذار تو اطریش
پیش درآمد : من ، بهنام ، متولد ۲۰ سپتامبر ۱۹۹۰ بعد از حدود ۱۳ سال کار بی وقفه ، یکسال به احترام زندگی ، به خودم آف دادم که بتونم به آرزوهای سفری خودم برسم. آرزوهایی که توش از دوران نوجوانی ، سفر به آسیای
بسم الله الرحمن الرحیم نویسنده : عاشق (حسین امیری) گوینده : معشوق (خدا) از هرکس که این سفرنامه رامیخواند می خواهم این سفرنامه را با قلب بخواند . داستان این سفرنامه واقعیت زندگی من از آن جایی شروع شد که من از ده سالگی درسن کودکی کارکرده بودم و
سه سال گذشت از نوشتن آخرین سفرنامه م، که نتیجه ی آخرین سفر درست و حسابی ام بود! و فقط کمی پس از آن روزها، از ایران کوچیدم و زندگی غریب و تازه، سختی درس ها و اخت شدن با شغل جدید، در کنار فراگیری