در جستجوی مالدیو در شرقی‌ترین نقطه ایران (سفرنامه کرمان- چابهار)

4.5
از 27 رای
سفرنامه نویسی لست‌سکند - جایگاه K دسکتاپ
در جستجوی مالدیو در شرقی‌ ترین نقطه ایران! +تصاویر
آموزش سفرنامه‌ نویسی
02 بهمن 1398 09:00
36
11.7K

 bn131.jpg

 

در جستجوی مالدیو در شرقی‌ترین نقطه ایران

 

در جستجوی تکه‌های گمشده‌ام دنیا را گشته‌ام...

اما حالا، بعد از سال‌ها

او که می‌رود، می‌آید و گاهی می‌نویسد، من نیستم!

من، گمشده‌ام

و تکه‌تکه‌هایم در سراسر جهان جا مانده‌اند...

(هدا تورنگ)

 

ساعت 8 یکی از شب‌های سرد ر بهمن ماه 1397، در حالی که فنجان چای به دست دارم و به برنامه غذاهای خیابانی زل زده ام با صدای محمدرضا (همسر و همسفر) به خودم می‌آیم:

  • عید کجا بریم؟
  • بریم کرمان؟ تا حالا هم نرفتیم.

و به همین سادگی برنامه‌ی سفر نوروزی ما، دیدن کرمان و بم می‌شود. بزرگترین استان ایران با قدمتی متعلق به چندین دوره و نسل و دین و آیین. شروع به گشتن هتل می‌کنیم. تعداد هتل‌های کرمان به انگشت‌های دست هم نمی‌رسید و آن موارد محدود هم از بودجه سفر نوروزی ما بالاتر بود. درنهایت بعد از جستجوی زیاد به شعبه دوم هتل جهانگردی کرمان رسیدیم که هزینه 750 هزار تومان برای 3 شب داشت.

البته بماند که در هنگام تحویل اتاق هتل اعلام کرد که قیمت‌ها تغییر داشته و باید 100 هزار تومان دیگر بپردازید. چیزی که مشابهش را تابه‌حال ندیده بودیم.

چند روزی از رزرو هتل کرمان گذشته بود که محمدرضا پیشنهاد داد "حالا که تا کرمان میریم چابهارو هم تنگ این سفر بزنیم." استرس از امنیت سیستان و بلوچستان وادار به مخالفتم کرد آن هم با بهانه‌هایی مثل خستگی و دوری مسیر و حالا یه زمان دیگه! از طرفی وسوسه دیدن جاذبه‌های چابهار هم دست از سرم برنمی‌داشت و این وسوسه‌ها توسط دوستانی که قبلا چابهار رفته بودند و مجموعه عکس‌هایشان را در اختیارم گذاشته بودند بیشتر و بیشتر می‌شد.

بنابراین برنامه سفر به کرمان و چابهار تغییر کرد.

وضعیت اقامت در چابهار از کرمان هم بدتر و هتل‌ها بسیار محدودتر و با قیمت‌‌های بالاتر بود. با معرفی یکی از میزبانان چابهار و تماس با او قرار شد در منزل یکی از اهالی اقامت کنیم. تجربه‌ای از جنس جدید و توام با هیجان و استرس متناسب با خودش.  ذوق و شوق سفر جدید لحظه‌ای دست از سرم برنمی‌داشت و نگاهم هرروز به عددهای بدجنس تقویم بود که این آخر سالی قصد رفتن نداشتند.

بالاخره موعد سفر شد. ساعت 3:30 نیمه شب حرکت کردیم تا مسیر 10 ساعته تهران-کرمان را طی کنیم. جاده خلوت بود درحالی که از گرگ و میش صبحگاهی کم می‌شد، پرتوهای زیبای نور از لابه‌لای ابرها خودنمایی می‌کرد. برای من خواب‌آلودی که همیشه خواب برایم اولویت دارد، بیدار شدن آن هم به این زودی خیلی سخت بود و فقط این مناظر زیبای جاده دلم را آرام می‌کرد.

1-1.jpg

صحنه‌ای نادر که منِ خواب آلود در شرایط عادی هیچ وقت نمی‌بینم.

 

دمای هوا در جاده 29 درجه بود و در اکثر قسمت‌ها سراب دیده می‌شد و این هم تجربه‌ایست که فقط در کویر و حاشیه آن بدست می‌آید.

حدودای ساعت 4 عصر بود که به کرمان رسیدیم و با کمک نرم‌افزار وِیز هتل را پیدا کردیم. اتاقمان در هتل را تحویل گرفتیم. اتاق‌ها در راهروهای زیبایی چیده شده بودند و سایز داخلی اتاق مناسب بود. تنها نکته منفی آن از نظر من پنجره کوچکی به سمت راهرو بود که اگر باز می‌کردیم سر و صدای بیرون را داشتیم و اگر می‌بستیم اتاق دم می‌کرد.

6.jpg

راهروی زیبا و تمیز هتل

 

با رسیدن به اتاق کمی استراحت کردیم و چای خوردیم و محمدرضا فوتبال تیم محبوبش، پرسپولیس را نگاه کرد. سپس به سمت اولین مکان دیدنی حرکت کردیم.

باغ فتح آباد یا بیگلربیگی، متعلق به زمان قاجار که در 12 کیلومتری شهر کرمان قرار داشت. از نکات جالب این مکان این که باغ فتح آباد الگوی اصلی باغ شاهزاده ماهان بوده اما با ساخت باغ شاهزاده و عدم توجه به فتح آباد، همیشه در زیر سایه باغ شاهزاده ماندگار شد.

7.jpg

باغ زیبای فتح آباد

در اطراف حوض بزرگ باغ، چراغ‌های بزرگ و منظمی قرار دارد که گفته شد از هواپیما مشابه باند فرودگاه دیده می‌شود. غرفه‌های فروش آش و اغذیه محلی هم در حیاط عمارت برپا بود. با پرداخت ورودی نقدی 4 هزارتومانی از باغ دیدن کردیم. من عاشق ساختمان‌ها و بناها هستم و اینجا هم در روز و هم بعد از غروب با چراغانی‌های نارنجی رنگش بدجور دلبری می‌کرد.

10-2.jpg

دلبری کردن این مکان زیبا در شب

بهشتی در دل کویر

صبح روز بعد، با عبور از بزرگراه هفت باغ علوی، بزرگراهی که کرمان را به ماهان وصل می کند، به ماهان رسیدیم.

هفت باغ نام پروژه‌ای گردشگریست که بر اساس آن کل این منطقه به یک سایت گردشگری بزرگ تبدیل خواهد شد. باغ شاهزاده ماهان در زمان قاجار و در زمان فرمانروایی عبدالحمید میرزا ناصرالدوله، نوه دختری ناصرالدین شاه، در نزدیکی مقبره شاه نعمت اله ولی عارف و شاعر بزرگ قرن هشتم هجری قمری، ساخته شده است و به عنوان یکی از معروف ترین نمونه های باغ تخت ایرانی به مساحت 5.5 هکتار، شناخته می‌شود. حمام تاریخی باغ شازده در زمان زلزله بم آسیب زیادی دیده که تقریبا مرمت شده بود.

11.jpg

باغ شاهزاده ماهان

12.jpg

حمام تاریخی باغ شاهزاده، خوشبختانه بخش زیادی از آن مرمت شده بود.

با خرید بلیط 3 هزار تومانی وارد شدیم و حدود دو ساعتی در باغ گشتیم و از همه سوراخ سمبه‌های باغ دیدن کردیم. فالوده کرمانی به دست روبروی حوض وسط باغ نشستیم و به بهشتی در دل کویر با رودی عظیم و طبقاتی و فواره‌هایی که آب را رقصان به هوا می‌فرستادند، نگاه کردیم. در پس این زمینه پر بود از درختانِ به بار نشسته با شکوفه‌های سفید و صورتی و ارغوانی.

13.jpg

باغ شاهزاده ماهان

15.jpg

باغ شاهزاده ماهان

سپس به سمت مقبره شاه نعمت اله ولی رفتیم. بازدیداز آرامگاه رایگان بود. از ویژگی‌های مهم این بنا، ساخت و توسعه آن در طی 4 دوره تیموریه، صفویه، قاجار و پهلوی است و در هر دوره بخشی به بنا اضافه شده است. سندی گویا از تاریخ 6 قرن و 4 دوره ایران در یک مکان.

16.jpg

مقبره شاه نعمت اله ولی

سبک معماری و رنگ‌بندی‌های این بنا عجیب جذاب و با همه جاهای دیگر متفاوت بود. تزئینات مرسوم در معماری ایرانی از قبیل گچ‌بری، کاشی‌کاری، نقاشی، خطاطی و حجاری به شیوه‌ای باشکوه در آن به کار گرفته شده است.

ترکیبی از کاشی‌کاری‌های آبی صفوی و گل و بته‌های شیرازی در کنار درب‌های چوبی سبزآبی. نمایی جذاب و خاص که ساعت دیواریِ زشتِ هشت ضلعی در آن جا خوش کرده بود.

17.jpg

دهن کجی ساعت زشت چند ضلعی به کاشیکاری رنگی رنگی

کم‌کم داشت ظهر می‌شد و دلم قار و قور می‌کرد و غذای سنتی می‌خواست. بزقرمه، غذای سنتی کرمان که در مدل سنتی آن تکه‌های گوشت بز به همراه کشک و نعناع داغ است اما در رستوران‌ها، آن چیزی نیست که انتظار دارید. چیزیست شبیه به گوشت کوبیده با کشک و نعناع داغ. خوشمزه‌ای نه چندان متفاوت در رستوران سنتی مکث که در کنار دیزی و مخلفات هزینه‌ای 64 هزار تومانی به همراه داشت. با این‌حال بعد از یک روز گشت و گذار و گرسنگی، عطر غذا که بلند می‌شود ما لبخندی می‌زنیم و خداروشکر که به طعم غذا و رسیدگی پرسنل نقدی وارد نیست.

18.jpg

برقورمه به سبک رستورانی

عصر را به کرمان گردی اختصاص دادیم آن هم به صورت فشرده. به سمت حصار قدیمی شهر رفتیم که از آن تنها یک قسمت کوچک با یک برج و بارو مانده و مرمت شده بود. از دیگر جاذبه‌های کرمان موزه هرندی است. در مسیر رفتن به موزه به دنبال سوغات فروشی معروف کرمان، بهجت خانوم، که از خود کرمانی‌ها آمار گرفته بودم، گشتیم، دلم برای آن شیرینی فروشی رفت. در عین سادگی و بی زرق و برقی، عجب عطر و بویی به راه انداخته بود.

19.jpg

باقیمانده حصار قدیمی شهر کرمان

خیالم که از خریدن سوغات راحت شد به سمت موزه هرندی در همان نزدیکی رفتیم.

باغ موزه هرندی کرمان با بنایی متعلق به اواخر دوره قاجار، در حال حاضر در این عمارت سه موزه باستان شناسی، ساز و دیرینه شناسی وجود دارد و بلیط هر بخش جدا و بین 2 تا 3 هزار تومان است. در موزه باستان‌شناسی ظروف و سفالینه‌هایی در نهایت سلامت به نمایش گذاشته شده بود.

24.jpg

23.jpg

اشیا قدیمی و سالم موزه هرندی

از دیدنی‌های دیگر موزه، گور دوران اشکانیان بود. اشکانیان با توجه به عقیده‌ای که در مورد زنده شدن مردگان با همان جسم خاکی در روز رستاخیز داشتند، در نگهداری جسد نهایت کوشش را می‌کردند و برای اینکه فرد مرده پس از دوباره زنده شدن به وسایلی محتاج نباشد، لوازم زندگی‌اش را در کنارش قرار می‌دادند. اشکانیان جسد را به حالت جنینی و رو به جهت تابش خورشید دفن می‌کردند.

25.jpg

گور اشکانیان

نوبت به مجموعه گنجعلیخان رسید که شامل بازار، ضرابخانه، مسجد، کاروانسرا، آب انبار و حمام گنجعلیخان است.

26.jpg

ورودی بازار گنجعلیخان

مسجد گنجعیلخان، متعلق به دوره صفویه است. توقع مسجدی بزرگ و با تزیینات زیبا مانند تمام مساجد آن دوران داشتم اما شبستان مسجد آنقدر کوچک بود که بعید بدانم بیشتر از 6 نمازگزار در آنِ واحد گنجایش داشته باشد. بیشتر شبیه به نمازخانه کوچک بین راهی بود تا مسجد. شاید اگه در همین مجموعه نبود ناراحت زمانی که صرف دیدنش کردم می‌شدم.

در کنار مسجد کاروانسرای گنجعلیخان قرار داشت که در حیاط آن مراسم سیاه بازی و حاجی نوروز برقرار بود و مردم زیادی جمع شده بودند. اطراف کاروانسرا پر بود از مغازه های فروش سوغات و صنایع دستی که بخاطر ایام عید سرشان حسابی شلوغ بود.

و اما بازار که پر از حجره‌های فروش قوتو، یکی از معروف‌ترین سوغات کرمان، است و فروشنده‌های خوش خلق و خونگرمی که تقریبا از هر 12 طعم آن یک قاشق برای تست کردن به من دادند و خب این بهترین راه بازاریابی و جلب مشتری است. زیره فروشی‌ها هم که جای خود داشتند.

12-3.jpg

قوتو در طعم‌های مختلف

28.jpg

حیاط مجموعه گنجعلیخان

وارد حمام گنجعلیخان شدیم. حمامی زیبا با حوض ماهی گلی و کاشیکاری‌های آبی و سورمه‌ای که به رسم عادت همه حمام‌های سنتی به موزه مردم‌شناسی با مجسمه‌های مومی تبدیل شده بود.  حمام در دو قسمت مجزا به صورت زنانه و مردانه بود که ورودی هر کدام 2500 تومان بود و به نظر من حمام مردانه خیلی زیباتر از طرف زنانه‌اش بود.

29.jpg

ورودی حمام مردانه

30.jpg

حمام مردانه گنجعلیخان

36.jpg

حمام زنانه گنجعلیخان

اندیشه نیک، گفتارنیک، کردار نیک...

مکان بعدی برای بازدید آتشکده زرتشتیان در کرمان بود. در آتشکده قدیمی زرتشتیان و موزه مردم شناسی کرمان، سفره هایی از مراسم های مخصوص زرتشتیان به همراه توضیحات هر کدام به نمایش گذاشته شده بود. آتش آتشکده 1300 سال قدمت دارد.

39.jpg

کتاب‌های خطی قدیمی دین زرتشت

پیش به سوی کویر...

کویر شهداد کرمان و کلوت‌های بی نظیرش در فاصله سه ساعتی از شهر کرمان، به سمت نهبندان قرار دارند. منطقه به سه ناحیه سبز و نارنجی و قرمز تقسیم می‌شود که ناحیه سبز برای همه آزاد است ولی برای نواحی قرمز و نارنجی به دلیل احتمال گم شدن در کویر، نیاز به راهنمای محلی دارید.

برای مثال برای دیدن منطقه گندم بریان (گرم ترین نقطه ایران و به روایتی جهان) و رود شور (تنها رود جاری دشت لوت) و یا سافاری در دل کویر می‌توان از افراد محلی که در حاشیه جاده هستند، کمک گرفت.

با عبور از جنگلهای کویری نبکا به منطقه مشخص شده رسیدیم. در محل مشخص ماشین را پارک کردیم و دل سپردیم به گرمای کویر. برای منی که تابحال پا در کویر نذاشته بودم تجربه بینهایت جذابی بود. شن های روانی که با باد روی پاهایم می لغزیدند و خستگی هارا به در می کردند. مراکز ماساژ حرفه ای هم شاید چنین کارایی ای نداشته باشند.

کویر است و سکوت و شن و آرامش.

WhatsApp Image 2019-12-09 at 9.12.48 AM.jpg

کویر زیبای شهداد و کلوت‌های بی‌نظیرش

42.jpg

43.jpg

به سمت چابهار...

مسیر طولانی تا مقصد بعدی سفرمان داشیم ولی حالا که تا اینجا آمده بودیم ، حتما می‌خواستیم ارگ راین و ارگ بم را ببینیم. شاید دیگر هیچ وقت به این شهر بازنگردیم.

بنابراین صبح زود به سمت جنوب کرمان، شهرستان راین و بم راه افتادیم.

برنامه‌ریزی کرده بودیم که ساعت 8 راین باشیم که در همان ابتدای وقت، ارگ را بازدید کنیم. ساعت کاری ارگ راین بر خلاف آنچه در وب سایت‌ها نوشته شده، 9 صبح بود.

44.jpg

برج و باروی ارگ راین

ارگ راین در استان کرمان، دومین بنای خشتی جهان (بعد از ارگ بم) و متعلق به دوره ساسانی است. ارگ با پلانی مربع شکل و مساحتی حدود 4 هکتار دارای چندین برج نگهبانی است و به بخش‌های عامه نشین، حاکم نشین و سربازخانه تقسیم شده است.

روی سکوی روبروی بنا نشستیم و من با ناراحتی به درهای بسته ارگ خیره شدم. ته نگاهم نمیدانم چه چیزی بود که دل مسئول نگهبانان را سوزاند و گفت که تا شروع ساعت کاری حاضر است ما را شخصا داخل ارگ بگرداند و عجب تور اختصاصی و خوبی شد.

ارگ با پله‌هایی بلند و تیز که بالا رفتن از آن‌ها خیلی سخت بود. با خودم فکرکردم که مگر قد و قواره مردم آن روزگار چقدر بوده که از این پله‌ها بالا و پایین می‌رفتند.

در کف اتاقک‌های بالای ورودی ارگ سوراخ‌هایی در کف زمین وجود داشت که در زمان حمله دشمن، از این سوراخ‌ها روی مهاجم روغن داغ می‌ریختند (یاد سریال وایکینگ‌ها افتادم).

46.jpg

52.jpg

محوطه ارگ راین

در بخش‌های مختلف ارگ چرخی زدیم. انبار ارگ بعد از اسلام تبدیل به مسجدی با شبستانی زیبا شده است.

در قلعه حکومتی، بخشی تحت عنوان استراحتگاه حاکم و بخشی تحت عنوان مهمانخانه بود که در مرکز هر کدام حیاطی کوچک و باغچه‌ای با صفا بود و گرداگرد آن حیاط، اتاق‌ها قرار داشتند. قلعه حکومتی دارای یک بخش مرکزی بود که از همه قسمت‌ها و راهرو‌ها به همان نقطه می‌رسیدیم.

53.jpg

شبستان مسجد ارگ

55.jpg

با اتمام بازدید از این بنای باشکوه و خداحافظی با کارکنان مهربانش به سمت بم حرکت کردیم. کناره‌های مسیر پر از نخلستان‌های با شکوه و زیبا بود. در راه به محمدرضا می‌گفتم "راین که دومین بنا بود اینقدر بزرگ و خفن بود ببین بم چیه!!" غافل از اینکه بیش از 10 سال از زلزله بم گذشته اما مرمت ارگ بم اصلا پیشرفت چشمگیری نداشته است. همچنان بخش بیشتری از آن تلی از خاک بود و قسمت‌های بازسازی شده هیچ رنگ و بویی از ارگ قدیم نداشت.

بازسازی تصنعی‌ای که مرا یاد سازه‌های سبک سنتی دبی می‌انداخت.

56.jpg

59.jpg

ارگ بم

60.jpg

62.jpg

مرمت تصنعی ارگ

تا چابهار 651 کیلومتر راه بود.  جاده تا ایرانشهر خشک و خسته کننده بود و شن‌های روان از این سمت جاده به سمت مخالف در تردد بودند. در مسیر طوفان شن باعث کندتر شدن حرکت ما شده بود. منی که قبل از سفر هم در خصوص امنیت این منطقه نگران بودم تمام مدت بالای کوه‌های اطراف جاده به دنبال کسی با لباس بلوچی می‌گشتم که صورتش را پوشانده و کلاشینکفی به دست دارد. دختر است و خیالبافی‌هایش!

ستاره‌ها سوسو می‌زدند که به چابهار رسیدیم و نگرانی و استرس جایش را به آرامش داد. با کمک نرم‌افزار ویز خانه امین را پیدا کردیم. امین یکی از میزبان‌های خوب چابهار بود که توسط دوستی به من معرفی شد. خانه‌ای که ما در آن اقامت داشتیم خانه‌ای با سه اتاق بزرگ، آشپزخانه و حمام و دستشویی و حیاطی بود که در جلوی آن جای مناسبی برای پارک ماشین داشت.

امین گفت هرکدام از اتاق‌ها که می‌خواهید بردارید و ما اولین اتاق که پنجره به حیاط داشت را انتخاب کردیم. و به گفته امین، خودش و خانواده‌اش در جای دیگری زندگی می‌کردند و قرار بود فردای آن روز دو زوج به ما ملحق شوند.

نشستیم به چای خوردن و امین در مورد دیدنی‌های هر سمت از چابهار راهنمایی می‌کرد.

" همین جاده ساحلی رو بگیرین برین سمت راست، از رَمین، لیپار، بریس و پسابندر رد میشین تا خود گواتر، از سمت چپ میرین تا باغ‌های استوایی و دَرَک و از شمال تا باغ‌های موز و محل پرورش گاندوها در باهوکَلات"

بعداز رفتن امین، شام سرهم‌بندی شده‌ای با نودل‌هایی که از تهران همراهم داشتم خوردیم و خوابیدیم.

 

صبح شد، خیر است...

صبح انگار نه انگار که خستگی راه دیروز امانمان را بریده بود، سریع حاضر شدیم و از خانه بیرون زدیم. مسیر انتخابی امروز ما، مسیر شرق بود.

هر 300 متر یک‌بار دلم می‌خواست توقف کنیم. دریای عمان دل و دینم را برده بود و نمی‌توانستم چشم از او بردارم. مگر می‌شود این حجم از فیروزه را یکجا با هم دید؟ موج‌های خروشان صدفی بر روی شن‌های رنگارنگ، انگار تابلوی نقاشی بود. از ماشین پیاده شدم، کفش‌هایم را داخل ماشین پرت کردم و روی شن‌ها دویدم تا به ساحل برسم. اولین موج که به پایم خورد تازه سربالا آوردم و متوجه آدم‌هایی که در اطرافم نگاهم می‌کردند، شدم. شرمسار از شیطنت کودک درونم برگشتم و مسیر لیپار را ادامه دادیم.

64.jpg

جاده‌های چابهار اینچنین زیبا هستند.

80.jpg

ساحل دریای فیروزه‌ای مکران

در مسیر رسیدن به شرقی‌ترین نقطه ایران، سری هم به مریخ زدیم. هنوز هم که هنوز است به ساختار منظم کوه‌های مریخی فکر می‌کنم. رنگ یکدست طوسی روشن با آن اشکال عجیب و غریب در نگاه اول، کمی که دقت کردم لابلای آن طوسی‌های سرد تخته سنگ‌هایی قهوه‌ای رنگ دیدم که به صورت افقی و منظم در لابلای کوه چیده شده بود. انگار کسی این‌ها را با این نظم و دقت چیده بود. بهترین لوکیشین برای فیلم‌های تخیلی و فضایی.

66.jpg

کوه‌های مریخی

در محوطه کوه‌های مریخی 4 جوان بلوچی بساط بنجو نوازی به پا کرده بودند. بنجو، ساز اصیل این نواحی است و صدایی دلنشین دارد.

افسوس که چقدر در حق این مردم ظلم شده، نا امنی؟ خشونت؟ جنایت؟ مردم چابهار مظلوم، مهربان، محجوب و مهمان‌نواز بودند. در پس نگاه نوجوان نوازنده، معصومیت یک کودک را دیدم.

68.jpg

در همان منطقه کوچک استراحتگاهی نه به شکل استراحتگاه و اقامتگاه‌های اتوبان تهران-قم یا اصفهان، توسط خود مردم محلی ساخته شده بود. ساده و کوچک برای رفع نیاز مسافرین و کمی تفریح و شتر سواری و زنان هنرمند بلوچ که مشغول فروش زیورآلات و لباس‌های سوزندوزی شده هستند.

69.jpg

70.jpg

دستبندهای سوزندوزی، هنر مردم محلی منطقه

بارندگی‌های زیاد این اواخر سطح آب را بالا برده بود و به همین دلیل دریاچه آب صورتی رنگ معروفش را نداشت. توقع زیادی نیست که داخل دریاچه آشغال نباشد؟؟؟ اما بود! مثل هر جای دیگری از این طبیعت که به آن رحم نکرده‌ایم.

در اطراف لیپار پر بود از پیر و جوان و کودک که به طریقی دنبال امرار معاش بودند. دختر‌های خردسال چابهاری دستبندهای سنتی زیبای بافت دست خودشان را می‌فروختند. تصمیم گرفتم دستبندی بردارم. یکی از آن‌ها ریزه میزه‌تر بود ولی سر‌ و زبان‌دار‌تر با لباس محلی صورتی زیبا و دختر دوم که از نظر سنی هم بزرگتر بود، با لباس نارنجی رنگ و لبخندی محجوبانه و دلربا.

دستبندم را انتخاب کردم و داشتم بلند می شدم که ریزه میزه خانوم صدایم کرد. "از من نمی‌خری؟"

"چرا از تو هم می‌خرم"

و چقدر زیرکانه بررسی کرد که مبادا خریدم از او مبلغ کمتری به نسبت خرید اول داشته باشد. دوباره بلند شدم بروم که صدایم کرد:

"خاله با ما عکس می‌گیری؟"

" از خدامه که!!!"

پیرهن صورتی دل منو بردی..

دست بند بافته‌اش روی میز محل کارم و جلوی چشمم جا خوش کرده و مهرش در دلم...

ریزه میزه و زیبا با چشمانی براق و پر از شور و شیطنت کودکی..

72.jpg

دو دخترک شیرین زبان بلوچ

به لوکیشن معروف عکس‌های چابهار رسیدیم. دماغه‌ای با ارتفاع بالا و خلیجی پر از قایق‌های ریز و درشت در زیر پایم. اسکله بریس.

در پایین دماغه بریس اسکله ماهیگیری قرار دارد و ماهیگیران مشغول تخلیه صید روزشان بودند. با این‌که از بوی ماهی فراری‌ام، ولی صحنه پیش رویم برایم جدید و جذاب بود. لنج‌ها و قایق‌های ماهیگیری بزرگی به رنگ سفید که با نقاشی‌های جالبی تزیین شده بودند.

74.jpg

75.jpg

قایق‌ها و لنج‌های ماهیگیری

به سمت دماغه بریس رفتیم. ارتفاعی ترسناک که اجازه نزدیک شدن به لبه را به من نمی‌داد ولی محمدرضا به رسم عکس‌های مرسوم، بر لبه نشست و من با استرس فراوان مجبور شدم عکاسی کنم.

76.jpg

76-2.jpg

بریس، جایی شبیه به هیچ کجا

مسیر را ادامه دادیم تا به نقطه مرزی و پاسگاه مرزی ایران رسیدیم و بعد از آن ساحل و بندر گواتر بود. شرقی ترین نقطه ایران. اینجا هم اسکله ماهیگیری داشت اما بسیار جزئی‌تر از بریس و رمین. اما ساحل گواتر، پر از مرغان دریایی که جای‌جای ساحل می‌شد اثر پایشان را دید و شتر‌های آزاد و رهایی که در کنارشان لم داده بودند.

امان از هوای گرم. 14 فروردین و دمای 46 درجه. نفس هم تنگ می‌شود. قایقران گفت می‌توانیم برای دیدن جنگل‌های حرا و دیدن احتمالی دلفین‌ها برویم . معمولا احتمال دیدن دلفین‌ها 50 درصد است اما به علت طوفان شن در منطقه احتمال آن خیلی کمتر شده بود.

در آن گرمای شدیدِ شرجی، حساسیت پوستی دست‌هایم داشت عود می‌کرد. فقط دلفین می‌توانست انگیزه رفتنم به وسط آب باشد ولی با آن احتمال کم...

و من همچنان در حسرت دیدن دلفین به سر می‌برم.

Zh1.jpg

طبیعت زیبای گواتر

98.jpg

مسیر آمده را برگشتیم و برای اولین وعده غذایی در چابهار به توصیه میزبانمان کرایی مرغی آتشین و پرادویه خوردیم. کرایی غذایی اصالتا هندی-پاکستانی است که در آن منطقه نیز طرفدار زیادی دارد. چیزی شبیه به خورش مرغ اما با چندین نوع ادویه مختلف و فلفل فراوان که در کنارش دوغ شیرین نیز سرو می‌شود.

78.jpg

کرایی مرغ، تند و پرادویه

به خانه برگشتیم تا کمی استراحت کنیم که همان موقع سولماز و همسرش نیلز که سوییسی بود و رژین و محمد که از کانادا آمده بودند به ما ملحق شدند.

جمع شش نفره با رنج سنی یکسان جور شد. کمی با هم گپ زدیم و قرار شد برای دیدن غروب خورشید به ساحل برویم. سلمان، راننده‌ای که بچه‌ها را از فرودگاه آورده بود، گفته بود جای بکر و خاصی را برای دیدن غروب می‌شناسد. با سلمان هماهنگ کردیم تا غروب خورشید را در جایی که مد نظر اوست ببینیم.

فرصت برای دیدن غروب بود و قبل از رفتن به ساحل کُمب، به سمت دریا بزرگ و صخره معروفش رفتیم. موج‌های دریا عاشقانه صخره‌ها را در آغوش می‌کشیدند. گویی موج‌ها تمام مدت در حال بوسه زدن بر روی اندام صخره محبوبشان بودند. انگار دریا عاشق صخره بود و هرکس به لبه صخره نزدیک می‌شد می‌خواست دورش کند. شاید برای همین اسم این جا صخره عشق است.

79.jpg

ساحل صخره‌ای دریا بزرگ

با کمی رفتن به سمت شرق در جاده‌ای خاکی و محلی در منطقه کمب به بکرترین و زیباترین اسکله رسیدیم. تلاقی آبی فیروزه‌ای دریا با آن موج‌های مرواریدگون روی فرش سرخ رنگی از شن دست نخورده.

خورشید کم‌کم در حال غروب بود. به تابلوی نقاشی قبل، گوی سرخ آتشین نیز اضافه شد.

zh4.jpg

65.jpg

ساحل تراس کمب

وقت شام بود و من هنوز از کرایی مرغ ناهار معده‌ام می سوخت. دلم غذای دریایی خوشمزه می‌خواست. به رستوران بلوچ رفتیم. جایی که من برای بار دوم در یک روز شکست عشقی خوردم.

برای یک انسان شکموی گرسنه که ناهار هم چیز زیادی نخورده، تنها 6 عدد میگوی ریز سرخ شده به همراه 4 دانه سیب زمینی.

در کنار این قیمت غذا هم بالا بود و اصلا صرفه اقتصادی نداشت. سر میز شام با دیدن فاکتور حدود 350 هزار تومانی رستوران، نیلز خندید و گفت تنها 20-25 فرانک، چه خوب!! ما هیچ، ماه نگاه...

اینجا چابهار است.

اینجا هم منطقه آزاد است، اما به هیچ وجه قابل مقایسه با کیش و قشم نیست.

هنوز آب شرب ندارد..

گاز لوله کشی ندارد..

اما مردم مهربانی دارد.

 

صبح روز بعد، هم خانه‌ها با سلمان به سمت مسیر شرق رفتند و ما مسیر دومی را انتخاب کردیم. پُزم و کنارک. اسکله زیبایی شبیه به بریس ولی با ارتفاع کمتر. اما پزم به همین‌جا ختم نمی‌شود. کافیست مسیر باریکی را از لبه کوه طی کنیم تا به ساحل شگفت‌انگیز پزم برسیم. از آن تصویرها که تنها در ژورنال‌های خارجی تابه‌حال دیده بودم. حفره‌ای در دل صخره‌ها که از دست جوش و خروش دریا در امان نمانده بود.

83.jpg

85.jpg

ساحل زیبای پزم

به چابهار برگشتیم و به بازار سنتی چابهار سرزدیم. بازی رنگ‌ها در آن‌جا غوغا می‌کرد. نخ‌های رنگین، لباس‌های سنتی و عطر ادویه و چای. چابهار بهترین ادویه‌ها را دارد. در بازار از دکه فلافل فروشی که سرش حسابی شلوغ بود برای ناهار خرید کردیم و به سمت منطقه تجاری رفتیم.

در مناطق محلی بهترین کار احترام به مردم محلی است. مردم چابهار روی فیلم‌برداری و عکاسی، مخصوصا از زنان، بسیار حساس هستند و چنانچه دوربین دست کسی ببینند سریعا سر و صورتشان را می‌پوشانند و حتی من دیدم که پدری از عکاسی از کودکش ناراحت شد. چه بهتر که قبل از رفتن به هرنقطه از این دنیا از سنت ها، حساسیت‌ها و آداب آن منطقه مطلع شویم و به آن احترام بگذاریم.

86.jpg

88.jpg

بازار سنتی چابهار

تنها منطقه حفاظت شده پرورش گاندو، تمساح پوزه کوتاه ایرانی در باهوکلات، در شمال چابهار است و دو گاندو در پارک بهار نگهداری می‌شوند. مثال مشت نمونه خروار را در نظر گرفتیم و پس از کمی گشتن در کنارک به سمت پارک حفاظت شده چابهار رفتیم.

پارک در منطقه آزاد تجاری و نزدیک به مراکز خرید بود. تصمیم گرفتیم در یکی دوتا از مجتمع‌های تجاری گشتی بزنیم. اینجا مراکز خرید به علت گرمی هوا از ساعت 6 بعد ازظهر تا 11 شب باز هستند. خرید خاصی نمی‌شد کرد و به نظر اوضاع کار و کاسبی کمی کساد بود.

89.jpg

گاندوهای پوزه کوتاه ایرانی در پارک بهار

سلمان به بچه‌ها در مورد تنورچه، یکی دیگر از غذاهای محلی آن منطقه گفته بود. گوشت بز که به ادویه‌های خاص آغشته شده را داخل فویل می‌پیچند و برای مدت زمانی طولانی در تنور داغ می‌پزند. غذایی مناسب برای 6-7 نفر. با موافقت ما برای شب تنورچه را سفارش دادیم و از امین، میزبانمان دعوت کردیم تا شام را در کنار ما باشد.

امین دست پر آمد. دو فلاکس شیرچایی اعلای مخصوص و یک بقچه لباس بلوچی. تا به‌حال شیرچایی نخورده بودم و چقدر خوشمزه بود. تا رسیدن شام لباس‌های بلوچی را پوشیدیم و عکس گرفتیم. امین اسممان را گذاشت گراناز و گل محمد.

90.jpg

گراناز و گل محمد

برو به دَرَک...

مسیر غرب را دنبال کردیم. هدف دیدن باغ‌های موز، گلفشان و روستای درک و در نهایت اقامت در بندر عباس بود.

جاده تا گلفشان شبیه به یک رولرکاستر طبیعی بود. به اندازه کل عمرمان ته دلمان خالی شد. در نهایت با رسیدن به گلفشان و بالا رفتن از آن تپه دو قلپی هم گِل دیدیم. مرد محلی گفت که در حال غیرفعال شدن است و در حال حاضر فصلش نیست، یکی دیگر در فلان جا فعال تر است. زمان و توانش را نداشتیم که به جای دوم برویم و مسیرمان را به سمت درک ادامه دادیم.

92.jpg

گلفشان تنگ

اما درک... تلاقی کویر و دریا، تلفیقی عجیب از هستی و نیستی، مرگ و زندگی، خشکی و آب.

کمی از حاشیه ساحل که به لطف گردشگران پر از آشغال و خرده شیشه شده بود فاصله گرفتم. کفش‌هایم در دست روی ماسه‌های داغ کویر به دنبال تک درخت معروف عکس‌ها رفتم.

zh 2 (3).jpg

ساحل روستای درک

93.jpg

94.jpg

این غروب آدم را شاعر نکند، چه کند!!

با عبور از روستای درک به سمت زرآباد رفتیم. در مسیر شرقی دو محدوده معروف برای دیدن باغ میوه های استوایی وجود دارد. یکی کهیر و دیگری زر آباد. کهیر قبل از گل افشان و زرآباد بعد از درک قرار دارد.

باغ‌های زرآباد از نظر من زیباتر بودند. با راه‌بندی منظمی بین درختان که دیدن باغ را ساده‌تر می‌کرد.

داشتم سوار ماشین می‌شدم که صدایم کرد، خاله!!

پیرهن صورتی دیگری این‌بار با چشمانی عسلی زیتونی. "این عیدی شماس" و گل در دستش را به من داد. من هم هرچه شکلات و شیرینی داشتم با عیدی مختصری به او دادم و کل روزم شیرین شد. و چه حسن ختامی بهتر از این برای سفر نوروزی.

در این 4 روز از پیر و جوان و کودک و زن و مرد فقط مهربانی دیدیم.

95.jpg

96.jpg

باغ موز زرآباد

چابهار جاذبه‌های منحصر به فرد دیگری هم دارد که باید در فصل خودش دید.

رویایی‌ترین آن‌ها از نظر من فیتوپلانکتون‌ها هستند که از دی ماه می‌توان در برخی نقاط ساحل آن‌ها را دید. نور افشانی آبی رنگی که انگار برای این دنیا نیست و  من نتوانستم آن‌ها را از نزدیک ببینم.

و دیگری آب فشان. در مرداد ماه هنگامی که بادهای موسمی به اوج خود می‌رسند و موج‌ها قوی‌تر و پر‌زورتر، پدیده طبیعی آب فشان اتفاق می‌افتد.

چابهار مثل هیچ جا نبود.

چابهار فقط و فقط خودش بود.

زیبا، شگفت انگیز، جادویی و خاص.

شاید خیلی از مقاصدی که رفته‌ام را فراموش کنم اما چابهار را هرگز فراموش نخواهم کرد.

 

 

 

12-4.jpg

فیتوپلانکتون‌ها (عکس از اینترنت)

 

نویسنده: زهره دشتی

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر