اولین بار بود که به سفر خارج از کشور میرفتم و در طول سفر هم تنها بودم. استرس زیادی داشتم. با هواپیمایی ایران ایر به مقصد رم پرواز کردیم. خانومی که کنار من نشسته بود بهم گفت: وقتی از زمین بلند بشیم من خیالم راحت
در اوایل ایجاد کوی بنادر و منطقه آزاد تجاری چابهار یعنی حدودا سال 1374 یا75 برای اولین مرتبه ماموریت اداری جهت بازدید از چابهار و مناطق اطراف برای اینجانب صادر گردید، مدیر امور چابهار از دوستان بود و ماشینی با راننده جهت گشت در شهر
با دخترخاله هام تصمیم سفر داشتیم و کدوم مقصد قشنگتر از قشم؟ گوشی دستم بود و قیمت بلیط رو چک میکردم..بعد ساعتها بلیط رو با قیمت مناسب برای 4 نفرمون رزرو کردم...شب راه افتادیم از سنندج به مقصد تهران. چون صبح ساعت 7:15 پرواز داشتیم.صبح
زمانی سفرهای زیاد به دبی داشتم. دوستی دارم که وسواس عجیبی به استفاده از وسایل بهداشتی اصل دارد. تماس گرفت و درخواست کرد که در زمان برگشت از فری شاپ فرودگاه دبی چند عدد صابون، شامپو و خمیردندان برایش خریده و بیاورم. تهران که رسیدم سفارشش
این خاطره مال حدود 30 سال پیشه. تازه ازدواج کرده بودم و اولین سفری بود که همراه با همسرم به اصفهان میرفتیم. سراغ بریونی خوب را گرفتیم. گفتند داخل بازار، نزدیک سبزه میدون یک بریونی هست که خیلی خوب و معروفه. پرسون پرسون رفتیم و
این خاطره مربوط به یکی از دوستانم بنام سعید (چ.) است. سنی حدود 60 سال داره و اهل یکی از روستاهای اطراف همدان و با لهجه شیرین همدانی این خاطره را برام تعریف کرد. میگفت یکی از دوستان هم مدرسهای که یکسال از من بزرگتر بود،
روز سوم سفرمون در پکن بود که دنبال شام بودیم، ناهار را با تور در مک دونالد خورده بودیم و فکر کنید بعد از خستگی پیادهروی و گرسنگی، که معمولا بدمزهترین غذاها، خوشمزه به نظر میرسن، ساندویچ مک دونالد همچنان بسیار بیمزه بود. بعد از
اولین سفری که با دوستان و خواهرم به گرجستان داشتیم، چون اولین سفر خارجی دوستم و خواهرم بود تصمیم گرفته بودیم انواع غذاهای مختلف بین المللی رو تفلیس امتحان کنیم، طوریکه الان تنها خاطره هممون،همون دتبال رستوران گشتنه! با سایت تریپ ادوایزر که قدیم خیلی
تو مسافرت آنتاليا يه چيز خيلى جالبى ديدم كه براى همه تعريف كردم، پس حيفم اومد براى شما هم نگم!يه آقاى آلمانىِ مسن با همسرش تو هتل ما بودن و طبق گفته ى خانمش اين آقا ديابت بالايى داشت و اتفاقا خيلى هم چاق بود
سه سال پیش به همراه خواهرم سفری داشتیم به مالزی. از زبان مالایی هیچی نمیدونستیم جز keluar به معنای خروج. این لغت هم از تابلوهای راهنمای بزرگراهها و مراکز خرید و... یاد گرفته بودیم و از معادلش یعنیexit متوجه شدیم که معنیش میشه (خروج). و یادمه که
سه سال پیش سفری با دوستان و خواهرم به گرجستان داشتیم، در راه تصمیم گرفتیم به مسختای زیبا هم سری بزنیم و صومعه ی jvari که قرن شش میلادی ساخته شده و ثبت میراث جهانی یونسکو هم هست ببینی. توی مسختا کنار اطلاعات گردشگری دو تا
سال 88 بود با خودروی شخصی به یزد رفته بودیم. بعد از چند روز اقامت و گشت و گذار، روز آخر سفرمان بود و فردا صبحش زمان بازگشتمون به تبریز. از روز قبل بعد از پرس و جوهای فراوان فهمیده بودیم که بهترین قنادی یزد
پائیز 97 سفری به شمال داشتیم و در شهر زیبا و پر آرامش شیرود سه روز موندیم. هوا خیلی خنک و مطبوع بود. چند وقتی بود بد هوس کله پاچه کرده بودم و با تمایل خانواده قرار شد بریم یه جا بخوریم. صبح ساعت 7 صبح
در شهر روآن (چین) با چند نفر چینی بودم و رفتیم برای ناهار. میزبان تعریف رستورانی را کرد که غذاهای دریایی تازه و خوب داره و بدون سوال در مورد اینکه آیا من غذای دریایی دوست دارم یا نه، رفت به سمت رستوران (من هم
سفرهای اولی بود که رفته بودم دبی. یکروز جلو یک مغازه آبمیوه فروشی رد میشدم و هوس آبمیوه کردم. داخل شدم، پشت میز نشستم و منو را که روی میز بود نگاه کردم. داخل منو نام انواع آبمیوه (Juice) نوشته شده بود تا اینکه رسیدم به
به نام خدا روز آخر سفر ما به جزیره ی کیش بود. ما ساعت دوازده ظهر اتاقمون رو تحویل دادیم و چمدانهامون رو هم به قسمت امانات هتل سپردیم. تصمیم گرفتیم که باقی زمانمون رو در پارک ساحلی سیمرغ بگذرونیم. پرواز ما ساعت ده و نیم شب
رفته بودم دبی و پسر عمویم هم برای انجام کاری چند روزی به دبی آمد و مهمان من شد. یک شب برای شام یک مرغ بریان گرفتم... فردای آن روز از جلو یکی از شعب مرغ کنتاکی (KFC) رد میشدیم که متوجه شدم فروش ویژه ای
رفته بودیم مشهد و منزل عمه جان ساکن بودیم. یکروز قرار شد برای بازدید از مقبره فردوسی به طوس بریم. در طول مسیر وانتهای خربزه ایستاده بودند و چون امکانات پیک نیک و توقف در مسیر همراهمان بود، تصمیم گرفتیم یک خربزه بخریم و در
زمستان بود و در شهر دایجون (کره جنوبی) بودم. قدم زدن در سرما و یخبندان بیرون برایم جذابیتی نداشت، به یک مرکز خرید در نزدیکی هتل رفتم تا چند ساعتی وقت گذرانی کرده و شامی بخورم. گشتی در طبقات مختلف زدم و متوجه شدم بخشی
مايى كه كودكيمون دهه شصت گذشت محكوم به ازدواج با دختر همسايه بوديم! از اونجا كه تفريح و بازى و كلا زندگى بچههاى نسل من تو كوچه بود همونجا بزرگ شديم، عاشق شديم و ازدواج كرديم. من، مملى و تقريبا همه بچه محلا با دختر