چند سال پيش بود، فكر كنم سال ۸۷يا ۸۸. با برادرم عازم استانبول بوديم، پروازمون پگاسوس بود و هواپيماى خيلى نويى ما رو به مقصد ميرسوند. دوستى هموطن داشتيم ساكن استانبول به اسم سعید كه خيلى هم رودربايستى داشتيم باهاش و به رسم ادب از تهران
سال 95 بود که یه نمایشگاه تو نورمبرگ آلمان به اتفاق مدیرعامل شرکت رفته بودیم و 2 روز بازدید از نمایشگاه کردیم و روز آخر که پروازمون ساعت 4:30 بود من تصمیم گرفتم به آرزوی دیرینم که دیدن ورزشگاه تیم مورد علاقم (بایرن مونیخ) بود
ابتدای جوانی دوستی داشتیم که دانشگاه نوشهر درس میخوند و همونجا یه خونهی حیاطدار نسبتا بزرگ و قديمی اجاره کرده بود که یک بار با چندتا از دوستام رفتیم بهش سر بزنیم.اگه خاطرتون باشه تعریف کردم که یه دوست ترسو هم داشتم و دارم به
روز پنجشنبه اوایل اردیبهشتِ حدود 8 سال پیش بود که با هماهنگی خانواده خواهر زادهم و ما با دو خودرو سواری قرار بود بریم شهر سرعین. من در تابستان بخاطر شلوغی بیش از حد، به سرعین سفر نمیکنم. معمولا یکبار در اردیبهشت و بار دیگر
حدود 15سال پیش بود. دومین سفرمون بعد از ازدواج به مشهد بود.اون زمان هنوز موبایلها دوربین نداشت و اگر هم داشت، دوربینهاش درست حسابی نبود. مدت زمان زیادی نبود که یک دوربین عکاسی کانن سفری و جمع و جوری خریده بودم. خیلی این دوربینو دوست داشتم.
دوستان میخوام ترسناکترین خاطره عمرم تا به حالرا براتون تعریف کنم امیدوارم خوشتون بیاد. تابستان سال 1398بود قرار بود با خانواده از اهواز به سمت شهر مشهد با ماشین شخصی سفر کنیم. ما سفرمون را اغاز کردیم و با هماهنگیهای پدرم مهمانسرا برق منطقهای به مدت یک
ازسایتهای اینترنتی هتلی سه ستاره که امتیاز خوبی داشت در حیدرآباد هند رزرو کرده بودم. غروب به هتل رسیدیم. پس از اتمام کار پذیرش، مسئول پذیرش فریادی زد و پیرمردی سیاه چرده با لباسی کهنه و کثیف (پیراهن و شلوار آبی رنگ که ظاهرا یونیفرم
این خاطره من مربوط به سفر نوروزی باکو میشه که در رستوران آز رویال برنامه ویژه عید نوروز بود و ما از طریق لیدر تورمون صبح موقعی که در گروه تلگرامی اطلاع داده بود رزرو کرده بودیم. ولی بعضی از دوستانمون عصر جهت رزرو رفته
یکی از روزهای تابستان حدود 15 سال پیش بود. تصمیم گرفتیم سه شب بریم بندرانزلی. صبح روز سه شنبه از تبریز با خودروی شخصی حرکت کردیم و حوالی بعد از ظهر بود که به هتل جهانگردی انزلی رسیدیم. قرار بود سه شب در این هتل باشیم.
تو یه محوطه سرسبز و زیبا از هتل مشغول عکاسی بودیم که چند تا پسر بچه برای بازی اومدن. سعی کردم به زبون انگلیسی و ایما و اشاره و با صبر و حوصله ازشون خواهش کنم که یکم دورتر بازی کنن تا ما بتونیم به
نوروز 89 بود که به اتفاق خواهرم و دو دخترش و من و همسرم جمعا 5 نفر با خودروی شخصی رفته بودیم شیراز. بعد ازچند روز گشت و تفریح، یک روز تصمیم گرفتیم ناهار بریم رستوران هفت خوان. رستوران هفت خوان چند طبقه است.یه طبقه کلا
چند سال پیش یه شب مجردای فامیل تصمیم گرفتیم که یه سفر چند روزه، مجردی به اصفهان داشته باشیم. صبحش همه مایحتاج سفر رو جمع کردیم به خونوادهها اطلاع دادیم و راهی شدیم. ساعت یک ظهر از سنندج راه افتادیم و یازده شب به اصفهان رسیدیم از
توی فرودگاه کیش، وقتی از ورودی اول ساکها رد شدیم دیدم خواهرم داره هی بین ما و ساکها میچرخه و نگاه میکنه. گفتم چی شده، گفت اون ساک دستیم کجاس، گشتیم و دیدیم بعله ساک دستی که وسایل اصلی و شخصیش توش بوده نیس، کلی
با دوستان رفته بودیم دریاچه سوان ارمنستان، قایقهای روی آب و دیدیم و تصمیم گرفتیم بریم قایق پدالی سوار شیم، ما چهارتا خانوم بودیم، لیدرمون با مسول قایقا صحبت کرد و دوتا قایق دادن به ما، سوار شدیم و قرار شد نیم ساعت دیگه برگردیم،
تابستون دو سال پیش تصمیم گرفتیم یک مسافرت کوچک یک روزه برای بازدیدی از قلعه سلطانیه زنجان و غار کتله خور همدان داشته باشیم. صبح خیلی زود حرکت کردیم و صبحانه هم همراه برداشتیم تا در جای مناسبی خورده شود. در کنار جاده به فضای نسبتا بازی
رفته بودیم کیش، پرواز برگشتمون ساعت ۹ شب بود ما برنامه آخر و گذاشتیم دوچرخه سواری تو ساحل و یکم طول کشید و دیگه حدود ۷ رفتیم سمت هتل و وسایل و برداشتیم رفتیم فرودگاه. یکم دیر رسیده بودیم و با عجله وسایل و گذاشتیم
برای انجام کاری باید یکروزه به مشهد میرفتم. برای پرواز رفت ساعت 9 صبح و برگشت ساعت 10 شب بلیط گرفته بودم. با وجودی که صبح زود از خواب بلند شده بودم، کارهایم را به کندی انجام میدادم و همسرم حسابی حرص میخورد که عجله
توی ارمنستان با بچهها رفتیم خرید و یکم میوه و نوشیدنی از فروشگاه خریدیم و اومدیم بیرون، نزدیک فروشگاه یه پارک بود رفتیم نشستیم و یکم از فضا استفاده کردیم و لذت بردیم. بچهها گفتن بیایید هندوونه رو بخوریم که گشتیم دیدیم چاقو نداریم، گفتیم
نیمه شبی با اتوبوس راهی اصفهان بودم که در نیمههای راه در نور کم داخل اتوبوس متوجه حرکت موجودی شدم که خیلی شبیه به موش بود. یک موش سفید و زبل که باعث شد خواب از سرم بپره و با ناباوری به اون قسمت خیره
با تور رفته بودیم ارمنستان که موقع برگشت یکی از دوستام با لیدرمون بحث و قهر کرد. گفت من با اینا نمیام، ما هم رفتیم میونهداری که مونا جان ما الان کرج یا قم نیستیم که خودمون برگردیم، کوتاه بیا، رفتیم تهران میریم آژانس پدرشو