پلک هایم را به زحمت از روی چشمهایم کنار زدم ،سقف چوبی بالای سرم یادآور حضورم در راوی بود،کش و قوسی به بدن خشک و خواب رفته ام دادم و به آرامی پتوی سفید را کنار زدم، پاهایم خنکی دلچسبی از کاشی های فیروزه ای کف اتاق گرفت.. به طرف پنجره روبه رویم رفتم،آفتاب دلخوش شیراز از لابه لای شاخه های نارنج خودش را به کاشی های فیروزه ای اتاق رسانده بود و جشنی از نور و رنگ برپا شده بود.. پنجره چوبی سرتاسری همزمان با باز شدن، قلنج هایش شکست و با صدای جیر جیر بیدار شد و نسیمی خنک از لای پرده حریر سفید صورتم را نوازش کرد..
حیاط،حوض آبی،ماهی های حوض،عطرخوش اول صبح،و پری جهان روبه رویم.. فکروخیال ذهنم را باخود برد!چه شد که خانه های پر از روح و حس خوب، جایشان را به آپارتمان بی روح دادند؟
به چند روز قبل سفر برگردیم...بعد مدتها بی سفری،در روزهایی که بعد از دو ماه بی وقفه کار کردن با یک استعفا خودم را خوشحال کردم ،تنها چیزی که میتوانست حالم را خوب کند و انرژیم را برگرداند سفر بود.. ازآنجایی که اولویت سفر با مکان هایی است که ندیده ام،پس چه مقصدی زیباتر از شیراز؟! شیراز همیشه در لیست بود اما هرسال به دلیلی تیک نمیخورد. یک سال بخاطر سیل،سال دیگر کرونا و...! به هر حال نوبتش رسیده بود. قدم اول همسفر بود.چهار نفر برای سفر مدنظر بود. من و دختردایی همسفر همیشگی تدارکات سفر را برنامه ریزی کردیم.نفر سوم دوست و مربی کلاس یوگا "روژا"ی عزیزم ملحق شد.در جستجوی نفر چهارم بودیم که مادر همیشه پایه و اهل سفر رضایت داد و جمع چهار نفریمان تکمیل شد.
انتخاب محل اقامت
همانطور که من و دختردایی کاربر لست سکند هستیم ،آمار بیشتر هتل ها و اقامتگاه ها و مکان هایی که باید بازدید میکردیم را به کمک سایت گرفتیم. برای اقامت اولویت با مکان سنتی بود که از بخت و اقبال خوبمان راوی به چشممان خورد. چون تا به حال بوتیک هتل نرفته بودیم ،پس با خوشحالی و ذوق فراوان راوی انتخاب شد. هماهنگی های لازم برای اقامت چهار شب و پنج روز و رزرو اتاق 4 تخته فیروز در بوتیک هتل راوی انجام شد. حال برای رفتن سه راه پیش رو داشتیم:
-یا باید با اتوبوس خودمان را به تهران می رساندیم و با خرید بلیط هواپیما به مقصد شیراز پرواز میکردیم.
-یا باز باید به تهران می رفتیم و با قطار خودمان را به شیراز می رساندیم
-یا با اتوبوس مستقیم از سنندج به مقصد شیراز می رفتیم؟!
دو گزینه اول به دلیل هزینه بیشتر و هشت ساعت اتوبوس تا تهران کنسل شد و گزینه سوم یعنی اتوبوس مستقیم از سنندج به شیراز انتخاب شد چون هزینه بلیط خیلی اقتصادی بود و هم اینکه ما با راه طولانی مشکلی نداشتیم. برای من خوش خواب بهترین گزینه سفرهای جاده ای طولانی است. بلیط از خود ترمینال به مبلغ 256هزار برای دوشنبه 5مهر رزرو شد.
راه طولانی در پیش داشتیم اما از اینکه مسیر تا تهران را نداشتیم خودش غنیمت بود.
شروع سفر 5 مهر1400
دوشنبه شد وعده دیدار ما ترمینال. من،شیلان،روژا و مادرجان. در انتظار اتوبوس با کوله و چمدان در دست و ساک خوراکی های تو راهی ،که سفر شروع نشده به جان خوراکی هایش افتاده بودیم. بلاخره با تاخیر یک ساعته،ساعت 3 ظهر اتوبوس راهی شد به مقصد شیراز.. انتظار برای رسیدن و خیره شدن به جاده برای من از قشنگی های سفر است. جاده هایی که تو را با رویاهایت پیوند میدهد. اگر زندگی جاده باشد،میگویم که هیچ جاده ای در زندگی بن بست نیست،میروی و جاده ی دیگری باز میشود.اما وقتی نشسته ایم و دل به جاده نداده ایم همه جا بن بست است. شب بود، وسط راه اتوبوس توقف کرد برای شام و استراحت. اوایل پاییز بود و هوا کمی سرد.لقمه های که همراه داشتیم را در سرمای بیرون نوش جان کردیم و آب جوش از دکه گرفتیم برای چای و لرزیدیم تا راننده اتوبوس در را برایمان باز کرد. سوار اتوبوس شدیم و با داغی چایی سرما یادمان رفت و دوباره دل به جاده دادیم و راهی شدیم..
شیراز ششم مهر 1400
بعد 18 ساعت راه بلاخره ساعت 9صبح روز ششم مهر به شیراز رسیدیم..از اتوبوس دل کندیم و منتظر اسنپ شدیم برای رفتن به راوی. همانطور که از قبل میدانستیم راوی در بافت قدیم شهر و در کوچه پس کوچه های خیابان حضرتی فرعی 20/10 بود. راننده بدخلق اسنپ که انگار بچه شیراز نباشد با کلی غر زدن که اینجا کجاست و بلد نبود یا نمی خواست که بلد باشد بلاخره بعد چندبار تماس با خانم منشی)مدیر راوی(رسیدیم محله حضرتی.از کوچه های قدیمی نرسیده به راوی سرخیابان اصلی پیاده مان کرد.با وسیله های در دست راهی کوچه ها شدیم.. از مغازه دار ،از نانوا، از رهگذر پرسیدیم و بلاخره چشممان به تابلو راوی سرکوچه افتاد..راوی به دور از هیاهو و شلوغی در دل محله قدیمی و کوچه پس کوچه های شیراز جا خوش کرده بود..
در زدیم ،در به رویمان باز شد، یا بهتر است بگویم در بهشت به رویمان باز شد. در آن لحظه نمیدانستم چه خاطرات و اتفاقات شیرینی در راوی در انتظارمان است،اما در همان ابتدا آن حجم از حس خوب نوید از روزهای قشنگ میداد.
اتاق فیروز
اتاق ما فیروز بود،در همان ابتدای ورودی،ضلع پهلوی ساختمان.فیروز،غزلی به رنگ آبی،از دردانه اتاق های راوی با سادگی و لطافت در انتظارمان بود. اسم اتاق با کاشی فیروزه ای ،کنار در اتاق نصب شده بود.
در راوی هر اتاق اسمی دارد و هر اسم برگرفته از یک زن مطرح و موفق در تاریخ. فیروز به یاد مریم فیروز فرمانفرئیان،که در دوره پهلوی دوم از فعالان اجتماعی تاثیرگذار در عصر خود بود نامگذاری شده بود. کاشی های فیروزه ای،و ساخت این قسمت از بنا در دوره پهلوی،و اسم فیروز مرتبط با همان تاریخ همه و همه به هم خیلی می آمدند. در راوی پشت کوچکترین چیزی که میدیدی قصه و روایتی بود،و چقد اسم راوی برازنده این عمارت زیبا بود. اتاق دنج و زیبا با طاقچه هایی که کنج آیینه و وسایل قدیمی بود. سه پنجره قدی چوبی با پرده های حریر سفید که رو به حیاط باز میشد.
دلم تاب نیاورد و با تمام خستگی سرکی به حیاط کشیدم،خستگی هیچ،تمام فکر و خیالم یادم رفت. سکوت و آرامش،صدای فواره آب وسط حوض با دو ماهی عاشق.
راوی...
برای توصیف حال و هوای یک خانه تاریخی به قدمت 200سال،واژه ها کافی نیستند،این فضا که پر از داستان های قدیمی است را باید لمس کرد،باید هوایش را نفس کشید. یک خانه دنج که در زمان زندیه ساخته شده،و در زمان قاجار و پهلوی شکل و شمایل جدیدی گرفته.و اکنون هر ضلع عمارت یادگار یک دوره تاریخی ست.
فیلمی از راوی
به داخل اتاق برگشتم آقا مسعود(پسری مهربان و آرام از بچه های راوی)برایمان شربت آورد.شربت را نخورده شروع کردم به عکس گرفتن از لب پنجره،اتاق،حیاط و حوض و... بارها سفر رفته ام اما هیچوقت هیجان دیدن و لمس کردن و ثبت کردن برایم ذره ای کم نشده است.
وسط ذوق و هیجان وقت کردم لباسهایم را عوض کنم و چمدانم را گوشه ای ساکن کنم. از قبل برای نهار در راوی هماهنگ کرده بودیم،غذای خانگی که خانم آقای منشی با عشق برای مهمانهایش آماده میکرد. تا آماده شدن نهار کنار حوض نشستم و ماهی ها را نگاه کردم. تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی... آهنگ را دانلود کردم،عجیب به آن حال و هوا می آمد. با گوشی در دستم از پله های کنار اتاق درحیاط بالا رفتم به سمت شاه نشین...
در را باز کردم،خیره سقف و چیدمان و چهل چراغ اتاق شدم.. شاه نشین راوی به تنهایی یک اثر هنری است،هر کتیبه در سقف منظره ای متفاوت به نمایش گذاشته که بعد از گذشت یک قرن و چندی هنوز گل ها و پرنده هایش جان دارند.
کنار پنجره رفتم و حیاط را نگاه کردم مادرم را صدا زدم و تصمیم گرفتیم اولین نهار را در شاهنشین راوی نوش جان کنیم. بعد از نهار و استراحت کوتاهی رفتیم به سمت قلب شیراز..
گشت های نیمروز اول در شیراز،ششم مهر
(بازار وکیل،حمام وکیل،مسجد وکیل،ارگ کریمخانی،سرای فیل و سرای مشیر،شاهچراغ،رستوران هفت پیچ)
ویدیویی از روز اول
پیاده رفتیم به سمت بازار مجموعه وکیل. پیاده رفتیم چون هم میخواستیم با کوچه پس کوچه های محله آشنا شویم و هم تقریبا نزدیک بود. همه چیز شیراز برایم جذاب بود،از کوچه های باریک گرفته تا گل های کاغذی زیبا که دیوار ها را زینت داده بود..
رسیدیم خیابن لطفعلی خان زند که خیلی مکان ها در این محدوده و خیابان نزدیک هم قرار گرفته و بازدید را راحت کرده..
حمام وکیل..
بازدید اولمان از حمام وکیل بود.حمامی که در دوره زندیه و به دستور کریم خان زند ساخته شده.
حمامی زیبا که در بدو ورود با صدای حمامچی قدیم به حال و هوای آن دوران سفر میکنی. حمام وکیل موزه مردم شناسی هم هست.در یکی از اتاق ها مراسم حنابندان عروس برپاست
اتاق دیگر مشت و مال
و اتاقی دیگر به نام شاه نشین که ویژه شاه بوده.
بعد بازدید از حمام بیرون آمدیم و نوبت دیدار با مسجد وکیل بود که در مجاورت حمام وکیل قرار گرفته. وارد صحن مسجد شدیم،خلوت و پر از حس آرامش،به راستی یکی از هنرهای شاهکار و معماری.
وارد شبستان شدیم شبستان جنوبی با 48 ستون که دل هر بازدید کننده ای را می برد.
منبر مسجد سنگی بود یکپارچه با 14پله که به فرمان کریم خان از مراغه به شیراز آورده شده بود جز سه خانم کسی داخل مسجد نبود ما هم باب دلمان از فضای زیبای مسجد لذت بردیم.
بازار وکیل
از مسجد که بیرون آمدیم وارد بازار وکیل شدیم قدم زدن در بازار وکیل حس قدم زدن در تاریخ و دوران زندیه را تداعی میکرد.
بازاری با معماری فوق العاده و سقفی مرتفع که غرق در شکوه و زیباییش میشدی.. همه زیبایی ها یکطرف، حجره های فرش یکطرف.. تاروپود فرش ها با آن رنگهای زیبا میخواست بگوید زندگی هنوز هم جریان دارد..
کنار یکی از حجره ها میان فرش های دستباف رنگی نشستم صاحب حجره با گشاده رویی ترکیب رنگ فرش ها را زیباتر کرد و من میان آن همه زیبایی عکسی به یادگار گرفتم برگشتیم به محوطه بازار زیر سایه آلاچیق کافه های محوطه نشستیم روبه روی درختی که پر بود از آویزهای رنگی با دوچرخه ای که به درخت تکیه داده بود تا خستگی در کند. انگار آنجا زمان متوقف شده بود .همانجا فال حافظ از پسربچه ای گرفتیم
(آن پیک نامور که رسید از دیار دوست ،آورد زجان زخط مشکبار دوست)
از محوطه و مجموعه وکیل دل کندیم و مانند بچه ای که ذوق دارد همه چیز را یکباره تجربه کند راه افتادیم سمت ارگ کریمخانی که زیاد فاصله ای از بازار وکیل نداشت.
ارگ کریمخانی
قلعه بزرگ و باابهت از دور نمایان شد نمونه همچین قلعه ای را در خرم آباد دیده بودم حال روبه روی بنایی ایستاده بودم که زمانی مکان زندگی کریم خان بود، زمانی که شیراز پایتخت ایران بود. چه داستان ها و اتفاق ها و رمز و رازهایی که در این قلعه اتفاق نیفتاده.
بلیط گرفته بودیم که داخل محوطه را ببینیم اما جز بازدید از محوطه حیاط ،موزه و داخل تعطیل بود بخاطر کرونا. محوطه و حیاطی بزرگ با حوض و درختان سربه فلک کشیده..
دروغ چرا ؟!همین که پایم را داخل حیاط گذاشتم دلم گرفت حس خشک و سنگینی آنجا حاکم بود. شاید حس جایی به نام قلعه که زمان پهلوی زندان بوده برای من دلتنگ باشد. به بیرون قلعه برگشتم نمای بیرون تا دلت میخواست زیبا و باابهت. هوا داشت تاریک میشد و زیبایی قلعه با نورپردازی دوچندان شده بود.
قدم زنان رفتیم به سمت فالوده فروشی های پشت قلعه. از شکرریز فالوده بستنی گرفتیم، چون شیراز است و فالوده های معروفش .
حقا که خوشمزه بود آن هم با ویوی قلعه به آن زیبایی. هنوز کلی وقت داشتیم خستگی راه به کل یادمان رفته بود برگشتیم سمت بازار گشتیم دنبال سرای مشیر ،که سرای فیل را پیدا کردیم. گشتی در حیاط زیبایش زدیم و بعد از آنجا رسیدیم سرای مشیر
ورودی و سردر زیبا با ریزه کاری های هنری و سنتی . محوطه زیبا با حوض بزرگ و غرفه هایی دور تا دور حیاط که هرکدام صنایع دستی و زیورآلاتی برای فروش داشتند
از پله ها بالا رفتیم از کنار نرده های طبقه بالا حیاط مشیر زیباتر به نظر می آمد
دور تا دور را به حوصله گشتیم. انگار شب نمیخواست تمام شود برای مهمان های مشتاقش..
شاهچراغ
در همان اطراف پیاده رفتیم سمت شاهچراغ که دیدنش در شب میدانستم بسیار زیباتر از روز است. با گذاشتن کارت ملی چادر کرایه گرفتیم و رفتیم داخل صحن شاهچراغ. در دیدار اول اسم شاهچراغ به آن همه لوستر و گنبد و زرق و برق می آمد.
چرخی در صحن زیبایش زدیم و از هوای خنک و فضا لذت بردیم و رفتیم داخل .در همان ابتدای ورودی محو آینه کاری ها شدم هرچه جلوتر میرفتی باشکوه تر و هنرمندانه تر میشد.
هنر و آینه کاری با فضای معنوی حس و حال خوبی را القا میکرد.
کمی روی کاشی های کف نشستیم که با تذکرهای پی در پی خادم ها مهلت لذت بردن از فضا را صلب کردند. بارها شاید با احترام به آداب و رسوم هر دین و مذهب به معبد بودا، هندوها، اماکن مذهبی رفته باشیم، اما هیچ کجا اندازه مساجد و زیارتگاه های کشور خودمان نبوده که نگذارند از حس فضا لذت ببری.. بگذریم.. از وقت شام گذشته بود و برگشتیم محله ی نزدیک هتل، در پس کوچه باریکی رفتیم سمت رستوران هفت پیچ
در یک فضای سنتی آرام با نور آبی خودمان را دعوت کردیم به صرف غذاهای سنتی و کباب و جوجه و خورشت سبزی.
بعد شام پیاده برگشتیم به آغوش راوی.. راوی پناه امن، و آرامش آن روزهایمان.. نمیدانم چه رازی بود که پا به راوی میگذاشتی تمام خستگی هایت دم در جا میماند و شب تازه برایت شروع میشد پر از انرژی میشدی.
لباس عوض کردیم و به حیاط برگشتیم.. هر روز یک قوری چای مهمان راوی بودیم حیاط و شاه نشین راوی را که دیده بودیم و نوبت پشت بام زیبایش بود. در گوشه حیاط آسانسور کوچک و متفاوتی بود. میگویم متفاوت چون در نداشت و دیوارهایش کاشی کاری و اشعار زیبا بود. دکمه پشت بام را فشار دادیم و شروع کرد بالا رفتن.
از لای آجرکاری های لوزی، بالا رفتن و دور شدن از حیاط را میدیدی.به پشت بام رسیدیم انگار دنیایی دیگر بود. پشت بامی با سه اختلاف سطح که با پله وصل میشد به سطح دیگر. میز و صندلی، نرده های چوبی زیبا، و ریسه های نور.. کجا راباید نگاه میکردم حیاط را از پشت بام فیروز زیبا ،یا شاهچراغ را از پشت بام پری جهان؟
دور میز روی پشت بام شاه نشین نشستیم خانم منشی هم به جمعمان اضافه شد از راوی گفت از بازسازی و قصه های قشنگش . با استکان چای در دستم کل پشت بام را دور زدم حیاط راوی از آن بالا آرامش خاصی داشت.
با موسیقی ملایم و نسیم خنکی که می آمد چای نبات را خوردیم..دل کندن از پشت بام سخت بود اما باید برای برنامه های روز بعد آماده میشدیم..سرم را روی بالش گذاشتم و به خواب آرام و عمیقی رفتم
روز دوم در شیراز
(مسجدنصیرالملک ، باغ عفیف آباد، باغ ارم ، سعدیه، حافظیه ، رستوران هفت خوان)
صبح با نوری که از لابه لای پرده خودش را به چشمانم رساند پلک هایم باز شد..حس آرامشی عمیق و روزی زیبا..
ویدیوی روز دوم
اول صبح ، صبحانه نخورده راهی مسجد نصیرالملک شدیم.چون هم میخواستیم خلوت باشد هم بهترین ساعات برای نور رنگی شیشه های مسجد بود . رفتیم سمت خیابان لطف علی خان زند و کوچه نصیر الملک.وارد حیاط مسجد شدیم ، همه جا خلوت بود تازه حیاط را شسته بودند و خنکای دلچسب و سکوت مسجد... مسجدی که بیشتر رنگ صورتی در کاشی های آن غالب بود و به مسجد صورتی هم معروف است.
نور اول صبح داشت کم کم خودش را به شیشه های رنگی مسجد می رساند که انعکاسی از زیبایی را به شبستان هدیه دهد انعکاس رنگهای زرد صورتی آبی کنارهم آنقدر زیبا بود که انرژی کل روز را میگرفتی.
با شلوغ شدن مسجد از آن فضای پرانرژی و زیبا دل کندیم و برگشتیم راوی که صبحانه بخوریم. حیاط پرمهر راوی با میز صبحانه در انتظارمان بود.
بعد صبحانه سرمیز با آقای منشی از نصیرالملک گفتیم از زیبایی های شیراز و از برنامه های آن روز و روزهای بعدمان ، و از دردسر تاکسی گله کردیم. و همانجا قرار شد با بچه های راوی(آقا بهنام و آقا مسعود )هماهنگ کنیم برای رفت و آمد. لباسهای کوردی سنندجی را پوشیدیم و با آقا بهنام راهی باغ عفیف آباد در محله معروف عفیف آباد شدیم. محله ای که دلیل نامگذاریش زنی به نام عفیفه دختر قوام السلطنه بوده. باغ و عمارتی زیبا با حیاطی بزرگ و حوضی زیبا جلوی عمارتی باشکوه. حوض مستطیلی با درختهای نخل در دو طرف که به عمارت منتهی میشد.
طرف دیگر بنا هم حوضی مجزا با رقص فواره های زیبا دلبری میکرد. روی پله های عمارت دختروپسرهایی با روپوش های سفید که انگار جشن فارغ التحصیلی شان بود در حال جشن و عکاسی بودند. ما هم شروع کردیم قدم زدن و ساعاتی را در حیاط زیبا کنار عمارت سپری کردیم. حیاط پر بود از توپ و تانک و ادوات نظامی.طبق معمول بازدید از داخل بنا به دلیل کرونا امکان پذیر نبود .ما هم به دیدن باغ زیبا بسنده کردیم و بعد از آن راهی باغ ارم شدیم.
باغ ارم
به طرف خیابان ارم رفتیم نزدیک به میدان امام و نزدیکی مجموعه دانشگاه شیراز . محال است اسم شیراز بیاید و باغ ارم از ذهنت نگذرد. وارد باغ زیبای ارم شدیم باغ و عمارتی با آن وسعت و شکوه نشان از معماری ثروتمند و اصیل ایرانی میداد.
همه چیز رویایی بود (حال میدانستم که چرا شیراز آن همه شاعر به نام داشته و این همه طبع لطیف و شاعرانه) عمارتی زیبا که انعکاسش داخل استخر آب جلویش بسیار دیدنی میشد. آبی که از استخر جلوی عمارت جاری میشد در امتداد باغ با جوی و پله هایی ،شیب ابتدادی باغ را به انتهای باغ وصل میکرد.
کف مسیر جوی آب کاشی کاری فیروزه ای شده بود و در دو طرف درختهای سروناز کهن نظاره گر آب روانی بودند که خبر عمارت و شادی آدم های عمارت را به گوش درختهای ته باغ می رساند. قدم زنان رسیدم نزدیکی های ته باغ ، کسی نبود. همه جلوی عمارت بودند و کسی نمیدانست که ته باغ آنچنان زیباست که آرامش وصف ناپذیری از آن میگرفتی . صندل هایم را کنار درختی گذاشتم و لباس کوردیم را کمی بالا زدم و پاهایم را داخل جوی آب گذاشتم و تا ته باغ را قدم زدم. چه حس نابی ، خنکای آب و نسیم باد از گوشه کنار درختان بلند قامت،رنگ فیروزه ای کاشی ها ، و صدای برخورد آب با پاهایم. زمزمه این شعر در ذهنم:در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا ، زلف سنبل ز نسیم سحری می آشفت.. باغ ارم تلفیقی بی نظیر از تاریخ و طبیعت است ، تلفیقی که فضای بهشتی را خلق کرده.
در میان درختهای زیبای باغ سرو بلندی با بیش از هزارسال قدمت زندگی میکند که با قد و قامت 35 متر بلندترین سرو شیراز است.درختی که چه روزگارهایی به خود دیده و از شادی صاحبان عمارت قد کشیده. زیر سایه درختان باغ نشستیم و با خوردن خوراکی هایمان تجدید قوا کردیم که هنوز کلی مکان برای دیدن داشتیم. بعد از خارج شدن از باغ واقعا حق دادم که باغ ارم جز 9باغ ایرانی باشد که در فهرست میراث جهانی یونسکو ثبت شود.
سعدیه
از ارم که بیرون آمدیم سعدیه در انتظارمان بود. راه افتادیم سمت شمال شرق شیراز ، در دامنه کوه در انتهای خیابان بوستان رسیدیم به آرامگاه زیبای سعدی. وارد محوطه که شدیم آرامگاه زیبا با ستون های جلو بنا و درختان زیبا نمایان شد.
جلوتر که رفتیم از پله ها بالا رفتیم به سمت آرامگاه ،دور تا دور دیوارها کاشی هایی از اشعار سعدی کار شده بود ، در قسمت دیگر بنا دری به راهروی زیبایی باز میشد که ستون ها و دالان هایش لوکیشن عکاسی بیشتر عکسهایی است که از سعدیه میبینید.
داخل حیاط پله هایی به سمت زیرزمینی میرفت نزدیکتر رفتیم از پله ها رفتیم پایین جایی به اسم حوض ماهی زمانی سعدی حوضچه هایی از سنگ مرمر ساخته بود که آب در آن جریان داشت .
درگذشته شستشو در این آب خصوصا در چهارشنبه سوری جزو اعتقادات مردم شیراز بود ،چون از آب قناتی نشات می گرفت که برای مردم شیراز مقدس بود. روبه روی آرامگاه که نشسته بودم به این فکر میکردم که جایی که زمانی خانه ات بوده حال آرامگاهت باشد و همیشه صدها نفر مهمانت باشند.
(سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز، مرده آن است که نامش به نکویی نبرند)
هوا داشت کم کم رو به غروب می رفت دلم می خواست قبل غروب در حافظیه باشم و غروب آن مکان زیبا را ببینم..
حافظیه
رفتیم به سمت شمال شیراز برای دیدار با حافظیه. حد فاصل چهارراه حافظیه و چهارراه ادبیات رسیدیم آرامگاه زیبای حافظ. حس زیبای غروب، دیدن آرامگاه، هوای روشن طلایی که خورشید را بدرقه میکرد و به استقبال ماه رفته بود آنچنان حس زیبایی داشت که با خودم گفتم هر چیزی در بهترین زمان خودش باید اتفاق بی افتد.
تا رسیدن به آرامگاه و دور زدن محوطه هوا تاریک شد روی پله های آرامگاه نشستیم و از حال خوب آن لحظات لذت بردیم.. این فضا شما را به سرزمین دیگری میبرد.سرزمینی فراتر از گل و بلبل و شعر..
رستوران هفت خوان
شب شد و وقت شام، از قبل رستوران هفت خوان را انتخاب کرده بودیم که از بهترین رستوران های شیراز هست. رفتیم سمت خیابان آیت الله ربانی نزدیک دروازه قرآن. نام هفت خوان را که میشنویم، یاد شاهنامه و هفت خوان رستم و افسانه های قدیمی می افتیم، اما اینبار هفت خوان رستوران بود ،یک ساختمان و بنای متفاوت با نمای چرخ دنده و تارهای رسیندگی و حوض بزرگی با رقص فواره ها در جلوی ساختمان رستوران هفت خوان .
وارد که شدیم باید از هفت خوان ، خوانی را برای شام انتخاب میکردیم(خوان در لغتنامه به معنی سفره و طبق خوراکی هاست) ما چون میخواستیم غذاهای سنتی شیراز را امتحان کنیم خوان اول یعنی رستوران سنتی فرود انتخاب شد . رفتیم طبقه پایین همه دکور و ریز جزییات بسیار خلاقانه و زیبا بود انگار وارد غاری سفید شده باشی، همه جا سفید با سقف حلزونی مانند و سکوهای گرد و لامپ های جذاب در اطراف..
سکویی را در وسط انتخاب کردیم نشستیم و محو جزییات شدیم پرسنل با لباس سفید کنفی بسیار مرتب به استقبالمان آمدند یکی دیگر از مزیت های رستوران داشتن منوی گیاهخواری بود.برای شام دوپیازه ، کلم پلو ، سالاد شیرازی، حلیم بادمجان سفارش دادیم و بیشتر با طعم و مزه ی غذاهای اصیل شیراز آشنا شدیم..
98
بعد شام با آقا بهنام برگشتیم راوی. لباسهایمان را که عوض کردیم خواب و خستگی از سرمان پرید حیاط راوی با آهنگ ملایم و آرامش و صدای فواره حوض آب در انتظارمان بود. دورهم نشستیم و چای گرمی در هوای خنک پاییزی مهمان راوی بودیم و از اتفاقات روز میگفتیم.
برای راوی مهمان های جدید آمده بود اتاق پری جهان و سلما مهمان دوستانی بود که هر کدام از دیاری آمده بودند تا به روایت های راوی بپیوندند..یکی از شمال ، دیگری از جنوب و بندر ، ما از کردستان، ولی آن روزها همه در راوی یک خانواده بودیم. آخرشب که شد با آقا بهنام هماهنگ کردیم که صبح اول وقت به سمت مرودشت برویم برای دیدن شهر پارسه...
روز سوم در شیراز هفتم مهر
(تخت جمشید، نقش رستم ،عمارت شاهپوری )
صبح شد و انتظار دیدار با مکانی که همیشه آرزوی دیدنش را داشتم. صبحانه خوردیم و حرکت کردیم سمت مرودشت در 57کیلومتری شهر شیراز .
ویدیوی روز سوم...
تصوری که همیشه از تخت جمشید داشتم جایی بود بیابانی ، اما در کمال تعجب وقتی به مرودشت رسیدیم همه جا سرسبز و جنگلی بود. رسیدیم به مسیر جاده ای که تهش میرسید به تخت جمشید.مسیری زیبا و جنگلی با درختهای بلند قامت در دو طرف جاده. ذهنم به زمانی رفت که تخت جمشید آباد بوده و این اطراف آبادتر. پادشاهان هخامنشی حق داشتند اینچنین مکانی را برای پایتخت امپراطوری عظیم خود انتخاب کنند. هرچه نزدیک ته جاده میشدیم هیجان زده تر میشدم، به ورودی محوطه که رسیدیم از دور تخت جمشید نمایان شد و حس زیبای اولین دیدار زیبا و باابهت
رفتیم داخل و هنگام بلیط گرفتن پیشنهاد لیدر راهنما را دادن که یک ساعت همراهمان باشد و از جزییات تاریخ برایمان بگوید با اینکه بارها تاریخ خوانده بودم و به واسطه رشته تحصیلیم که معماری بود مو به موی کاخ ها و عمارت و بناها را حفظ بودم اما باز ترجیح دادیم راهنما همراهمان باشد و از تاریخ برایمان بگوید.. و همراه راهنما راه افتادیم سمت تخت جمشید تا رسیدن به پله ها راهنما از چگونگی نامگذاری تخت جمشید گفت : داستان نامگذاری اینگونه بود که فردوسی در شاهنامه از جمشید سخن گفته ، که جمشید پادشاهی زیبارو و عادل بود که 700سال بر ایران پادشاهی کرد و نوروز را به پا داشت
اورنگ یا تخت پادشاهی او آنچنان بزرگ بود که دیوان به دوش میکشیدند صدها سال پس از حمله اعراب و اسکندر مردم از نزدیکی خرابه های پارسه میگذشتند و چون حکاکی روی سنگ ها را میدیدند که پادشاهی روی تخت روی دست مردم بلند شده، و از آنجا که خط میخی نمیدانستند، فکر میکردند همان اورنگ جمشید است و آنجا را تخت جمشید نامیدند. بعدها که باستان شناسان خط میخی را ترجمه کردند فهمیدند که اسم شهر پارسه بوده و یونانیان به آن پرسه پلیس (پرسپولی)میگفتند.
به پای پله ها رسیدیم دوبازو پله در دو طرف که مانند دست خم شده و انگار تخت جمشید را در ارتفاع 8تا 18 متر روی بازوانش گذاشته و از زمین جدا کرده و آن همه جلال و شکوه را به دوش میکشد. اولین قدم روی پله های تاریخ باستان ایران و حس غرور و ابهت از اینکه چه پادشاهان و بزرگانی روی این پله ها قدم گذاشته اند.
پله به پله راهنما برایمان توضیح میداد، از نوع مصالح، از چرا و چگونگی ساخت، از حکایت نقش برجسته ها و.... به سخنان ارزشمندش جان دل سپرده بودیم. رسیدیم دروازه ملل با گویشی جذاب و صدایی رسا و بلند شروع کرد ترجمه کتیبه سردر دروازه ملل: (خدای بزرگ است اهورامزدا، خدایی که آسمان را آفرید ،زمین را آفرید ،مردم را آفرید، و شادی را برای مردم آفرید، من خشایار شاه ،پسر داریوش ،شاه کشورهای دور با همه نوع مردم گوناگون و متنوع ،به خواست و تایید اهورامزدا شاه شدم و این دروازه ملت ها را بنا نهادم ، باشد که اهورامزدا من ، خاندان شاهیم و هر آنچه را که انجام داده ایم بپاید)
روبه روی دروازه ملل ایستاده بودم چه ابهت و عظمتی ،یاد روزهایی افتادم که دوران دانشجویی تاریخ معماری ایران که کنفرانس و پروژه تحقیقات درباره دوران هخامنشی را داشتم.. کنفرانسی که ارائه دادم از ذهنم گذشت.
حال در آن مکان باستانی بودم که همیشه ازش خوانده بودم. برای کسی که عاشق تاریخ است تخت جمشید بهشت گمشده ای است پر از رمز و راز.. چون ظهر بود مجموعه تخت جمشید زیاد شلوغ نبود. همانجا عینک هایی کرایه میدادند که قسمت هایی از تخت جمشید را به صورت سه بعدی میتوانستی با عینک ببینی.
برای تست چندلحظه امتحانش کردم.بسیار شگفت انگیز بود جاهایی که برایش تعریف شده بود را رنگی و باسازی شده میدیدی اما بدی که داشت همه قسمت ها برایش تعریف نشده بود به همین خاطر به همان دیدار بسنده کردیم و کرایه نگرفتیم. همراه راهنما رفتیم برای ادامه بازدید از کاخ آینه گرفته ،تا کاخ مادر و آپادانا و کاخ شوراو تالار مرکزی، همه را با توضیحات پربار راهنما بازدید کردیم.. در این میان کاخ مادر بازسازی شده بود و موزه ای با اندک اشیایی از مجموعه برای بازدید..دیدنش خالی از لطف نبود .برای من باسازی رنگ آجری و سرمه ای یا همان آبی پادشاهی بسیار جالب بود.
بعد یک ساعت و نیم که راهنما و توضیحاتش تمام شد در بالای کاخ شورا عکسی به یادگار گرفتیم و از ایشان خداحافظی کردیم.. با شیلان برگشتیم از اول دروازه ملل بار دیگر همه چیز را با جزئیات ببینیم و لمس و ثبت کنیم..
نقش هایی که بیشتر در مجموعه تکرار شده بود هر کدام داستانی داشت که بازگو کردن همه آنها امکان پذیر نیست.. اما چند نقش پرتکرار در مجموعه شاید داستانش برایتان جالب باشد.. یکی نقش شیروگاو که شیر از پشت در حال گاز گرفتن گاو است..
باستان شناسان معتقدند به نوعی تقویم سال است.. طبق تقویم بابل باستان سال به دو فصل سرما و گرما تقسیم می شده،فصل سرد گاو و فصل گرما شیر بوده..به عبارتی نماد انقلاب فصل یا اعتدال بهار..(چو نر شیر بر گاو پیروز شد..بهار آمد و فصل نوروز شد)
در تمام نقش برجسته ها میبینید که پادشاه پاهایش روی زمین نیست.در قدیم الایام در کشورهای شرقی قداست خاصی برای پادشاه در نظر میگرفتند که معتقد بودند نباید پای پادشاه با زمین برخورد کند.حتی وقتی شاه میخواست در کاخ ها تردد کند فرش قرمز پهن میکردند. و فلسفه فرش قرمز امروزه به این داستان برمیگردد. نقش گل 12 پر که در هر قسمت 7بار تکرار شده و نشان از مقدس بودن عدد7 را دارد. در دل کوه از دور نقش برجسته ای مشخص بود در دل کوه رحمت 40متر بالاتر از سطح زمین آرامگاه اردشیر سوم بود.
من و شیلان از سر کنجکاوی رفتیم سمت کوه، نفس زنان به پای آرامگاه رسیدیم.وقتی پشت سرم را نگاه کردم حیرت زده شدم.نمایی کلی از تخت جمشید و درختهای مرودشت.
به یکباره دیدن آن همه زیبایی نفست را بند می آوزد. آرامگاهی در مقابل کاخ صد ستون به شکل صلیبی ناقص. آرامگاه های نقش رستم بر پایه چهار بازوی مساوی است اما به نظر میرسد بازوی پایین به دلیل سقوط سلسله هخامنشی به اتمام نرسیده و ناقص مانده.
از آنجا قدم زنان به سمت پایین برگشتیم و لحظه لحظه آن زیبایی ها را در ذهنم ثبت کردم.دیگر وقت رفتن شده بود .مادرم خسته بود و با روژا رفته بودند داخل محوطه و در یکی از کافه ها نشسته بودند. به آنها ملحق شدیم و راهی نقش رستم شدیم.. دلم میخواست آرامگاه پادشاهانی راببینم که زمانی در تخت جمشید حکومت کرده بودند. نقش رستم زیاد از تخت جمشید دور نبود و در فاصله 6کیلومتر از تخت جمشید قرار داشت. به زنگی آباد در شمال شهرستان مرودشت رسیدیم. محوطه خلوت بود و در آن ساعت کسی جز ما آنجا نبود. ما بودیم و پادشاهان ایران باستان(داریوش بزرگ، خشایار شاه، اردشیر یکم و داریوش دوم)دخمه های در دل کوه رحمت.
چرا دخمه این پادشاهان در دل کوه بود؟چرا دفن نشده بودند؟ در آن زمان و در دین زرتشت چهار عنصر اصلی(آب، باد ،خاک ،آتش)مقدس بود.پس معتقد بودند که جسد نباید دفن یا سوزانده و به آب انداخته شود. در نتیجه در بالاترین نقطه در دل صخره ها دخمه هایی برای اجساد طراحی میکردند.اما به گمانم این فقط برای پادشاهان و بزرگان بود. برای عوام دخمه هایی وجود داشت که پیکر مردگان را آنجا می گذاشتند تا توسط پرندگان گوشت خوار خورده شود(چه دردناک و ترسناک )و سپس استخوان ها را در محلی به نام استودان نگه میداشتند.
حال بگذریم چرا اسم این مکان نقش رستم بود؟ همیشه این چراها و سوال های ذهنم و کنجکاوی ها کلی جوابهای جالب در پی دارد.شاید برای شما هم جالب باشد که یک نقش برجسته در کنار نقش برجسته های نقش رستم که شباهتی با پادشاهان هخامنشی و هیچ اقوامی ندارد.نقش فردی با هیبت پهلوانی و کلاهی نوک تیز که آن را متعلق به رستم شاهنامه میدانند. براساس افسانه های قدیم این مکان، محل رویارویی رستم و اسفندیار شاهنامه بوده و رستم اینجا توانسته اسفندیار را شکست دهد و اسم اینجا نقش رستم شد. در محوطه یک بنای چهارگوش مکعبی به اسم کعبه زرتشت وجود دارد که کاربری دقیق آن مشخص نیست ..
با قدم گذاشتن در این مکان پرانرژی شما همزمان شاهد سه دوره ایلامیان، هخامنشیان و ساسانیان هستید. بعد از دیدن و قدم زدن در این مکان زیبا پرازانرژی شدیم و باید برمیگشتیم شیراز.. به یکی از دلیل ها و خواسته ای که بخاطرش به شیراز سفرکرده بودم رسیدم و آرامش خاصی داشتم. رسیدیم راوی .هنوز عصر بود و نزدیک غروب ،استراحت معنی نداشت چون پر از شور و اشتیاق بودیم. رفتیم برای دیدن عمارتی دیگر در شیراز عمارت زیبای شاپوری در خیابان کریم خان زند، خیابان انوری .
برخلاف همه عمارت ها که قدمتی دیرینه داشتند عمارت شاپوری مربوط به دوره پهلوی اول بود. از معماری بنا مشخص بود که مدرن است و تلفیقی از معماری اروپایی ایرانی..
این عمارت در واقع محل زندگی عبدالصاحب شاپوری بزرگترین تاجر شیراز بود. فضایی زیبا و زنده که طبقه پایین کافه بود و طبقه بالا رستورانی زیبا.
میخواستیم با ویوی زیبای حیاط با لباس محلی شیراز عکسی به یادگار داشته باشیم، که لباس شیراز نداشتند و لباس سنتی قاجاری بود . چون ویوی عمارت بسیار زیبا بود پس به قاجاری رضایت دادیم و با دختردایی و مادرم سه نفری با کلی خنده و سربه سر گذاشتن هم بلاخره لباس ها را پوشیدیم وروی تخت چوبی سنتی مادرجان مانند سوگلی شاه نشست و ما هم در دو طرف ،گوشه دامن هایمان را گرفتیم با ژست های قاجاری عکسهایمان را گرفتیم . تا آماده شدن عکس ها وقت داشتیم ،پس رفتیم طبقه بالا که شام سفارش دهیم و چون دوست داشتیم با ویوی حیاط شام را میل کنیم بالکن را انتخاب کردیم اما چون تمام صندلی ها پر بود تصمیم گرفتیم صبر کنیم.
بالکن خلوت شد و وسط دو ستون بالکن رو به حیاط نشستیم و با لذت دیدن فواره های آب و حوض و شلوغی حیاط شام سفارش دادیم سفارش شام شد غذاهای فرنگی چون به فضای مدرن بیشتر می آمد.پیتزا و سالاد و مخلفات آماده شد. هم کیفیت غذا خوب بود هم قیمت.
و در آخر هم مبلغی که بابت ورودی عمارت داده بودیم از فاکتور کسر شد بعد آن شام خوشمزه و لذت بردن از آن فضای زیبا تحویل گرفتن عکس هایمان برگشتیم راوی. به رسم هر شب به حیاط رفتیم و تا دیروقت و ساعتها در حیاط پر از آرامش راوی با روژا گپ زدیم.ساعت حدود 3نصف شب بود که از پنجره فیروز مادرجان اشاره ای کرد که چرا نمیخوابید..یعنی انجا هم از دلسوزی های مادرانه در امان نبودیم..
روز چهارم در شیراز هشتم مهر
(نارنجستان قوام ،خانه زینت الملک ،اقامتگاه پسین ،پاساژهای عفیف آباد ،رستوران برنتین)
ویدیوی روز چهارم
صبحی دیگر در شیراز به استقبالمان آمد تا ادامه سفر را برایمان شیرین تر کند. از صبحانه راوی نمیشد گذشت آن هم وقتی آقای منشی سنگ تمام میگذاشت.از آش شعله قلم کار تا حلیم و هر روز بهترین صبحانه مهیا بود.
بعد صبحانه رفتیم دیدن نارنجستان قوام، عمارت و باغی که در محله باکفت قرار دارد و روزگاری محل سکونت قوام السلطنه بوده که در دوره قاجار حاکم شیراز بوده. عمارتی که به خاطر درختان نارنج لقب نارنجستان به خود گرفته.
وارد حیاط عمارت که شدیم از دالان زیبای پیچک گذشتیم ، در وسط حوض زیبایی بود که انتهایش به عمارت ختم میشد. از بوی خوش نارنج سرمست میشدی، آنقدر آرامش داشت که در آن چند روزی که شیراز بودیم هیچ کجا آنقدر طولانی نمانده بودیم.
به ایوان عمارت که رسیدیم ،محو سقف و آینه کاری شدم. مات و مبهوت قدم به داخل عمارت گذاشتم اصلا نمیدانستم کجا را باید نگاه کنم، هر چه از معماری و هنر ایرانی بود در این عمارت زیبا به کار رفته بود، از آینه کاری تا معرق کاری منبت و گچ بری و...
به طبقه بالا که رفتیم سقف اتاق ها انگار کتابی تاریخی باشد پر بود از چهره دختران و داستان های زیبا ،و چه خوش شانس بودیم که آقایی اهل شیراز و عکاس آنجا بود و بیشتر از تاریخ و معماری برایمان روایت کرد.
طبقه پایین موزه و صنایع دستی بود آنجا برای خودمان یادگاری های هنری خریدیم
در حال دیدن موزه بودیم به اتاقی رسیدیم پر از ساز و تار و آقایی که با عشق تار مینواخت. پرسید اهل کجایید؟ گفتیم که از کردستان آمده ایم شروع کرد نواختن و خواندن به زبان کردی (آهنگ زیبای لیلم لیل) بعد از سنگ های قیمتی که روی نقره کار میکرد برایمان گفت..از فیروزه از الکساندرایت و خواص سنگ ها.. حس خوبی ست دیدن آدم هایی از جنس عشق و امید. با استاد خداحافظی کردیم و برگشتیم سمت حیاط نارنجستان روی نیمکت چوبی در حیاط نشستیم و فالوده و بهارنارنج سفارش دادیم و از فضای آرام و صدای پرندهای حیاط و بوی خوب نارنج لذت بردیم.
مگر بهشت غیر ازاین بود.نمیشد از آن فضا دل کند.آنجا با خواهرها ،دخترخاله ها و همه به لطف تماس تصویری دیداری تازه کردیم و آنها را هم در آن فضا و حال خوب شریک کردیم. بعد از ساعتها بلاخره به رفتن رضایت دادیم. مقصد بعدی زینت الملک بود که در همان نزدیکی نارنجستان قوام بود.
این خانه محل سکونت خانم زینت الملک قوامی دختر قوام الملک چهارم بوده
فضای حیاط زیبا و دنجی داشت اتاق های اطراف زیاد مرمت نشده بود ،اما زیرزمین خانه بسیار جالب بود پر از مجسمه های زیبا از دوران هخامنشی گرفته تا اکنون ، که به موزه مادم توسو شیراز معروف است مجسمه خود خانم زینت الملک را هم میتوان اینجا دید.
بعد از بازدید از زینت الملک رفتیم که قدمی در پس کوچه های شیراز بزنیم.کوچه های زیبا با نقاشی روی دیوارها ،در همان کوچه ها به اقامتگاه پسین رسیدیم برای استراحت رفتیم داخل حیاط و عصرانه ای سفارش دادیم
کشک بادمجان و شیرینی شعریه
152
بعد از استراحت کوتاهی رفتیم سمت پاساژهای عفیف آباد . همه پاساژهای زیبا و لوکس شیراز در عفیف آباد جم بود. شروع کردیم گشت و گذار از پاساژی به پاساژ دیگر.. من به شخصه در سفر اهل خرید نیستم اما دیدن پاساژ و بازار برایم جذاب است.
شب شد و خسته به دنبال رستوران می گشتیم همه جا شلوغ بود به پیشنهاد آقا بهنام پیاده و با مپ راه افتادیم سمت رستوران معروف برنتین. با پرسیدن آدرس بلاخره رسیدیم رستوران که در خیابان ستارخان و نبش کوچه دوازدهم بود
رفتیم طبقه بالا محیطی مدرن و دنج و ساکت.
گرسنه و خسته پاستا و پیتزا و سالاد سفارش دادیم ،تا آماده شدن غذا چرخی در رستوران زدیم و جزییات زیبایش را نگاه کردیم غذا آماده شد و در نهایت آرامش آخرین شام شیراز را هم میل کردیم و با آقا بهنام برگشتیم راوی.
شب آخری بود که در راوی بودیم و برای روز بعد ساعت 2بعدازظهر بلیط داشتیم. آن شب هم اضافه شد به خاطرات راوی و بهترین شب اقامت. آقای منشی آمده بود که شب را در راوی و کنار مهمان ها بماند.رفتیم پشت بام پرده سینمایی روی دیوار برپاشد. و آقا مسعود فیلمی روشن کرد که کنار هم ببینیم فرش پهن کرده بودند و مثل مهمانی های قدیم دور هم نشستیم .بساط تخمه و چای به راه بود.
با آقای منشی شروع کردیم صحبت کردن از چگونه باسازی کردن راوی تا علاقه ما به سفر و صحبت از سفرهایی که رفته بودیم و لذت بردن ار تجربیات و حرفهای دلنشین شان.. هنوز هم چهره آقای منشی و حرفهایش که یادم می آید آرامش میگیرم. آخر شب برای روز بعد هماهنگ کردیم که آخرین نهار را مثل روز اول مهمان راوی باشیم با دستپخت پر از عشق خانم منشی.. علاوه بر نهار قرار شد شام هم کتلت سیب زمینی برایمان درست کند که در راه از بیرون غذا نخریم.
صبح روز آخر بود و ساعت 6صبح بیدار شدیم هوا گرگ و میش بود همه خواب بودند، ما سه نفری مت های یوگا را کنار حوض پهن کردیم و شروع کردیم با مربی جان ورزش یوگا کردن. بعد ورزش چمدانهایمان را آماده کردیم، وقت نهار شد و در در شاهنشین راوی قرمه سبزی خوشمزه و سالاد شیرازی در کنار پنجره های رنگی چیده شد. حس روز اول کجا و حس روز آخر و رفتن کجا.
تا دقایق آخر از فضا لذت بردیم غذای توراهی که آماده شد آماده رفتن شدیم در حیاط راوی با آقای منشی نشستیم و گپ زدیم یادم می آید گفتند نقطه قوت و ضعف راوی را بگو.. جوابم این بود که شیراز یک طرف راوی طرف دیگر راوی خود شیراز کوچکی بود در قلب شیراز بزرگ چیزی که راوی را از همه هتل ها و اقامتگاه ها متمایز میکرد عشق بود.
بعد تسویه وقت خداحافظی رسید و با آقا بهنام رفتیم سمت ترمینال .. نکته زیبای دیگری از راوی این بود که بخاطر محیط زیست برگه تسویه را چاپ نمیکردند بلکه با فایل برایت میفرستادن همین نکات ریز راوی را ارزشمندتر میکرد..
نمیدانم چه حکمتی است که هر وقت عجله داری حتما باید اتفاقی بی افتد راننده بدخلقی که مدام زنگ میزد که داریم حرکت میکنیم در حالیکه یک ساعت به زمان حرکت مانده بود ماشین وسط راه خراب شد و روشن نشد نزدیک ترمینال بودیم زنگ زدیم و در ترمینال نبود و ادرس جای دیگری داد که ملحق شویم .. با چمدان و کلی استرس ماشین گرفتیم و به محلی که گفت رسیدیم و باز صبر نکرده بود و تماس گرفت که بیاید سمت دروازه قران با هزار دردسر به اتوبوس رسیدیم و بماند که به راننده تذکر حسابی دادیم.. بلاخره راه افتادیم و به فال نیک گرفتیم
نمیخواستم این قسمت از سفر را بنویسم اما نوشتم که یادمان بماند در سفر هر چیز غیرمنتظره ای ممکن است پیش بیاید و این چالش هاست که از ما آدمی صبورتر و باتجربه تر می سازد. سفر شیراز هم با با کلی خاطره زیبا در ذهنمان ثبت کردیم و امروز که دارم قسمت آخر سفرنامه را مینویسم یادم می آید وسط تمام دغدغه های این روزها ماه هاست که شب ها مینشینم و قسمتی از خاطرات سفر را مینویسم. و با هر بار نوشتن بار دیگر به شیراز سفر میکنم به راستی لذت بخش ترین قسمت سفرنامه نویسی برای من همین است که دوباره به آن روزها و حس و حال برگردم با سفرنامه بارها و بارها به جایی که رفته اید سفر می کنید
بعد از سفرنامه چابهار (رویایی که محقق شد سفری از کردستان به هندوستان ایران )این دومین سفرنامه من است که در سایت محبوب لست سکند منتشر می شود. امیدوارم شما هم با خواندن سفرنامه همراه من به این شهر زیبا سفر کرده و لذت برده باشید.
تقدیم به خانواده عزیز منشی و دوستانم در راوی پر از عشق