خاطره دوم عکاسی عروسی ما در بویوک آدا رقم خورد. روز آخرسفرمون بود. خیلی شاد و ریلکس پس از صرف ناهار در هتل سوریسو با چمدان معروف حامل لباس عروس راهی امین اونو شدیم تا با کشتی خودمون رو به جزیره برسونیم. ساعت4 سوارشدیم و
سال96 بود که برای چندمین بار به استانبول میرفتیم. اما ایندفعه برای عکاسی عروسی در شهر خاطرهانگیزمون استانبول.از اونجایی که همیشه فکر میکنم همه کارها رو خودم باید انجام بدم، با قرض گرفتن یک دوربین حرفهای عکاسی و بردن تاج و لباس عروس و کت
یک شب تصمیم گرفتیم صبح ساعت 6 بریم جاده چالوس و صبحونه بخوریم. صبح زود راه افتادیم. مشغول خوردن صبحونه بودیم که دوستم گفت نظرت چیه بریم شمال، گفتم هیچی وسایلو لباس نیاوردیم، گفت اشکال نداره میریم فردا شب برمیگردیم. بالاخره ساعت 11 شب به لاهیجان
زمستان بود و ما در شهر دایجون کره جنوبی بودیم. برای اقامت به هتلی مراجعه کردیم. پذیرش گفت دو مدل اتاق داریم؛ استاندارد و سنتی. پرسیدم چه فرقی داره؟ گفت در اتاق استاندارد تخت خواب داریم اما در اتاق سنتی ، امکانات خواب به شکل سنتی کره
من و یکی از همکارام برای یک سفرکاری و مذاکره با یک شرکت کرهای به سئول (پایتخت کره جنوبی) رفته بودیم. پرواز ما نزدیکهای غروب آفتاب مینشست و قرار بود یکی از پرسنل اون شرکت به پیشوازمون بیاد. وقتی از سالن فرودگاه خارج شدیم، یک
تو جاده جهان جزیرهی کیش، نرسیده به کشتی یونانی یه بنای متروکه قلعه مانند هست به اسم قلعه جنی. داستانها و افسانههای زیادی در مورد اینجا هست که میگن محل زندگی اجنهس و از این حرفا. چند سال پیش یه سفر دوستانه داشتیم به کیش که
چند سال پیش ... نیمههای شب بود که پروازمان در فرودگاه امام خمینی به زمین نشست. وسایلمان را برداشتیم و تاکسی گرفتیم. تازه دستور آمده بود که تاکسی های فرودگاه باید از تاکسیمتر استفاده کنن. در مقصد تاکسیمتر عدد 86 هزار تومان را نشان میداد.
سال ۱۳۹۰ بود که من به اتفاق پدر و مادرم به مالزی سفر کردم . مجسمه مورگان - غار باتو از اونجایی که زبانم در حد " ایت ایز ا بلک برد" بود، من رو به عنوان مترجم خودشون بردند. در غیر اینصورت، عمرا اگه من رو
تعطیلات عید سال 98 بود. با تور زمینی وبا اتوبوس، به مدت یک هفته از تبریز به ترابزون و سامسون (ترکیه) رفته بودیم. روز آخر و زمان بازگشت به تبریز فرا رسیده بود. چند روز قبل از بازگشت، یک خانواده سه نفری اعلام کرده بودند
چند سال پيش بود، فكر كنم سال ۸۷يا ۸۸. با برادرم عازم استانبول بوديم، پروازمون پگاسوس بود و هواپيماى خيلى نويى ما رو به مقصد ميرسوند. دوستى هموطن داشتيم ساكن استانبول به اسم سعید كه خيلى هم رودربايستى داشتيم باهاش و به رسم ادب از تهران
ابتدای جوانی دوستی داشتیم که دانشگاه نوشهر درس میخوند و همونجا یه خونهی حیاطدار نسبتا بزرگ و قديمی اجاره کرده بود که یک بار با چندتا از دوستام رفتیم بهش سر بزنیم.اگه خاطرتون باشه تعریف کردم که یه دوست ترسو هم داشتم و دارم به
روز پنجشنبه اوایل اردیبهشتِ حدود 8 سال پیش بود که با هماهنگی خانواده خواهر زادهم و ما با دو خودرو سواری قرار بود بریم شهر سرعین. من در تابستان بخاطر شلوغی بیش از حد، به سرعین سفر نمیکنم. معمولا یکبار در اردیبهشت و بار دیگر
حدود 15سال پیش بود. دومین سفرمون بعد از ازدواج به مشهد بود.اون زمان هنوز موبایلها دوربین نداشت و اگر هم داشت، دوربینهاش درست حسابی نبود. مدت زمان زیادی نبود که یک دوربین عکاسی کانن سفری و جمع و جوری خریده بودم. خیلی این دوربینو دوست داشتم.
دوستان میخوام ترسناکترین خاطره عمرم تا به حالرا براتون تعریف کنم امیدوارم خوشتون بیاد. تابستان سال 1398بود قرار بود با خانواده از اهواز به سمت شهر مشهد با ماشین شخصی سفر کنیم. ما سفرمون را اغاز کردیم و با هماهنگیهای پدرم مهمانسرا برق منطقهای به مدت یک
ازسایتهای اینترنتی هتلی سه ستاره که امتیاز خوبی داشت در حیدرآباد هند رزرو کرده بودم. غروب به هتل رسیدیم. پس از اتمام کار پذیرش، مسئول پذیرش فریادی زد و پیرمردی سیاه چرده با لباسی کهنه و کثیف (پیراهن و شلوار آبی رنگ که ظاهرا یونیفرم
این خاطره من مربوط به سفر نوروزی باکو میشه که در رستوران آز رویال برنامه ویژه عید نوروز بود و ما از طریق لیدر تورمون صبح موقعی که در گروه تلگرامی اطلاع داده بود رزرو کرده بودیم. ولی بعضی از دوستانمون عصر جهت رزرو رفته
یکی از روزهای تابستان حدود 15 سال پیش بود. تصمیم گرفتیم سه شب بریم بندرانزلی. صبح روز سه شنبه از تبریز با خودروی شخصی حرکت کردیم و حوالی بعد از ظهر بود که به هتل جهانگردی انزلی رسیدیم. قرار بود سه شب در این هتل باشیم.
تو یه محوطه سرسبز و زیبا از هتل مشغول عکاسی بودیم که چند تا پسر بچه برای بازی اومدن. سعی کردم به زبون انگلیسی و ایما و اشاره و با صبر و حوصله ازشون خواهش کنم که یکم دورتر بازی کنن تا ما بتونیم به
نوروز 89 بود که به اتفاق خواهرم و دو دخترش و من و همسرم جمعا 5 نفر با خودروی شخصی رفته بودیم شیراز. بعد ازچند روز گشت و تفریح، یک روز تصمیم گرفتیم ناهار بریم رستوران هفت خوان. رستوران هفت خوان چند طبقه است.یه طبقه کلا
چند سال پیش یه شب مجردای فامیل تصمیم گرفتیم که یه سفر چند روزه، مجردی به اصفهان داشته باشیم. صبحش همه مایحتاج سفر رو جمع کردیم به خونوادهها اطلاع دادیم و راهی شدیم. ساعت یک ظهر از سنندج راه افتادیم و یازده شب به اصفهان رسیدیم از